eitaa logo
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
1.6هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
79 فایل
[امیــرالعـشقـ❣ والرضــوان] شہــیداحــمدمحمــدمشلبــ🌸🍃 نفرہفــ7ـٺم ٺڪنولوژےاطلاعــاٺ📱 ملقـــب بهـ شہیدBMWســوار🚘 لقبـ جہادےغــریب طوســ💔 ولادٺ1995 🤱 شہادٺ 2016 🖤 شرایطمونه😍 : @sharayet_tarigh
مشاهده در ایتا
دانلود
⁩🔴با عرض پوزش از آقایان با غیرت🙏 √ مَرد... اونایی بودن كه واسه خاطر حفظ اسلام و ناموس مردم رفتن جنگ...👌 نه اونایی كه سر ناموس مردم در جنگند...😒😠 كسانی كه از تمام هست و نیستشون گذشتن...😔 یه عده زیر زنجیر تانك با بدن های له شده...😰 یه عده هم روی مین فسفری ذره ذره آب می شدند حتی جیك هم نمی زدند... 😭 تا عملیات لو نره و سایر همرزمانشون شهید نشن... و فقط بوی گوشت كباب شده بود كه...😰😰 یكی از یادگاران اون روزها می گفت با چشم خودش دیده كه یه جوونی خودش رو انداخته بود روی سیم های خاردار تا بقیه از روش رد بشن و عملیات كنند...😳😯 میگفت صدای خرد شدن استخوان هاش.... یادمون نره بودیم... یادمون نره هستیم... یادمون نره هستیم... و در آخر یادمون نره خیلی ها ریخته شد تا من و تو توی آرامش باشیم..☝️ الانم خیلی ها دارند به سختی می كشند😷 تا من و تو راحت نفس بكشیم...👌 پس حواست باشه اقا ‼️ اول خطاب به شماست☝️ نگاهتو نگه دار✋⛔️ دعوا سر ناموس مردم اسمش غیرت نیست😡📛 خانوم‼️ توهم حواست باشه 😡 مانتوی کوتاه پوشیدن و پوشش نامناسب فقط رضای بعضی از رو در پیش داره☝️😏 به رضایت و حضرت زهرا سلام الله علیها بـیاندیشیم...👌😉 دیر یا زود به سراغ تک تک ما خواهد آمد @TrighAhmad
ڪدام یڪ از ما ظهور امام (عج) را جدے گرفتیم⁉️⁉️ ڪدام یڪ از ما از امام مهدے(عج) شدیم⁉️⁉️😞😓 اصلا چند درصد عمرمان را بہ فڪر و اندیشہ امام مهدے(عج) سپرے ڪرده ایم و براے این دَرد راه یابے ڪردیم⁉️ میدانم سراغ دارید را بہ خاطر افسردگے گرفتہ و بارها بہ خودڪشے دست زده..... اما ، سوالم این است ڪسے را سراغ دارید ڪہ بخاطر مولاجان خواب و خوراڪش شده باشد⁉️⁉️😞 ما چقدر بہ فڪر زهرا(س) هستیم..... چند درصد از ذاڪرین اهلبیت(علیه السلام)در عزاهاے متعدد حضرت اباعبدالله(علیه السلام)مراسماتشان را بہ تعجیل فرج برگزار میڪنند.....⁉️⁉️ و نمیگویند برنامہ برهم میخورد❗️❗ اگر قلم و ڪاغذے را بدهند و بگویند را بنویس تا مستجاب شود چند درصد از ما امام مهدے(عج) را مےنویسیم⁉⁉ بیائیم و را از این پس از هجر امام مهدے(عج) بگریانیم و اعمالمان را هدیہ بہ حضرت حجت(عج) ڪنیم..... بخاطرش ..... بخاطرش ..... بخاطرش ..... بخاطرش نگهداریم..... بخاطرش ..... بخاطرش ..... بخاطرش ..... بخاطرش بڪشیم..... چیست....⁉⁉ چند درصد از ما مےبندیم....⁉⁉ واقعے یعنے بخاطر از خود بےخود شود..... چند در صد از ما ڪہ {أنا مُنتظرالمَهدے (عج) } است⁉⁉ ⚡⭐ للهم عجل الولیک الفرج⭐⚡ ~┄┅┅✿❀🖤❀✿┅┅┄~ @TrighAhmad
✍️ |😱| (رمان) 💠 گریه یوسف را از پشت سر می‌شنیدم و می‌دیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشک‌هایش می‌کند که مستقیم نگاهش کردم و بی‌پرده پرسیدم :«چی شده؟» از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :«بچه‌ها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوش‌خیالی می‌تواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :«دیدم دستش شده!» 💠 و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :«الان که برگشت یه راکت خورد تو .» از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زن‌عمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم. 💠 دیگر نمی‌شنیدم رزمنده از حال عباس چه می‌گوید و زن‌عمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه می‌دویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدم‌هایم رمقی مانده بود نه به قلبم. دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس می‌کردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم. 💠 تخت‌های حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. به‌قدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر به رگ‌هایش نمانده است. چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده می‌شد و بالای سرش از افتادم. 💠 دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمی‌زد. رگ‌هایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، عباس من شده است. زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این به چشمم نمی‌آمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود. 💠 سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی به‌قدری روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد. شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه می‌دیدم نگاهم نمی‌شد. 💠 دلم می‌خواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع می‌کردم و زیر لب التماسش می‌کردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند. با همین چشم‌های به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود. 💠 با هر دو دستم به صورتش دست می‌کشیدم و نمی‌خواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس می‌زدم :«عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!» دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :«عباس می‌دونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، کردن، الان نمیدونم زنده‌اس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم می‌خواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت می‌کشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق می‌کنم!» 💠 دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره برای کشتن دل من کافی بود. اجازه نمی‌داد نغمه ناله‌هایم را بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار می‌دادم و بی‌صدا ضجه می‌زدم. 💠 بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث می‌شد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در جا شده‌ام که ناله مردی سرم را بلند کرد. عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی دست روی سینه گرفته و قدم‌هایش را دنبال خودش می‌کشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر ناله‌ای برایش نمانده بود که با نفس‌هایی بریده نجوا می‌کرد. 💠 نمی‌شنیدم چه می‌گوید اما می‌دیدم با هر کلمه رنگ از صورتش می‌پَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد. پیکر پاره‌ پاره عباس، عمو که از درد به خودش می‌پیچید و درمانگاهی که جز پرستارانش وسیله‌ای برای مداوا نداشت. 💠 بیش از دو ماه درد و مراقبت از در برابر و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود. هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی می‌خواستند احیایش کنند، پَرپَر می‌زدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت کشیدن جان داد... ✍️نویسنده: ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TrighAhmad
✍️♥️ــق (رمان) 💠 به نیمرخ صورتش نگاه می‌کردم که هر لحظه سرخ‌تر می‌شد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانی‌اش را گرفت و به‌شدت فشار داد. از اینهمه آشفتگی‌اش شدم، نمی‌فهمیدم از آن طرف خط چه می‌شنود که صدایش در سینه ماند و فقط یک کلمه پاسخ داد :«باشه!» و ارتباط را قطع کرد. 💠 منتظر حرفی نگاهش می‌کردم و نمی‌دانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد می‌رسد که از روی صندلی بلند شد، نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد. زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیده‌ام، اما به‌خوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم :«چی شده ابوالفضل؟» 💠 فقط نگاهم می‌کرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و نمی‌خواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم کرد :«مگه نمی‌خواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت!» باورم نمی‌شد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم و او می‌دانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت :«برمی‌گردیم بیمارستان، این پسره رو می‌رسونیم .» 💠 ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره می‌خواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرت‌زده نگاهش می‌کردم. به سرعت به راه افتاد و من دنبالش می‌دویدم و بی‌خبر اصرار می‌کردم :«خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمی‌گردیم؟» 💠 دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانی‌ام را به شوخی داد :«الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!» و می‌دیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم می‌چرخد که شربت شیرین ماندن در به کام دلم تلخ شد. تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل می‌کرد و هر چه پاپیچش می‌شدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره می‌رفت تا پشت در اتاق مصطفی که هاله‌ای از اخم خنده‌اش را برد، دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد :«همینجا پشت در اتاق بمون!» و خودش داخل رفت. 💠 نمی‌دانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر می‌ترسد تنهایم بگذارد. همین که می‌توانستم در بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمی‌دانستم برادرم در گوشش چه می‌خواند. در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم. 💠 تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد و بی‌صدا وارد شدم. سکوت اتاق روی دلم سنگینی می‌کرد و ظاهراً حرف‌های ابوالفضل دل مصطفی را سنگین‌تر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لب‌هایش بی‌حرکت مانده و همه از آسمان چشمان روشنش می‌بارید. 💠 روی گونه‌اش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانی‌اش پیدا بود قفسه سینه‌اش هم باند‌پیچی شده است که به سختی می کشید. زیر لب سلام کردم و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از آتش گرفت. 💠 ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست و انگار حرف‌هایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد :«من از ایشون خواستم بقیه مدت درمان‌شون رو تو خونه باشن!» سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد :«الانم کارای ترخیص‌شون رو انجام میدم و می‌بریم‌شون داریا!» 💠 مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش می‌کرد و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد. کنارم که رسید لحظه‌ای مکث کرد و دلش نیامد بی‌هیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد :«همینجا بمون، زود برمی‌گردم!» و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد. 💠 از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبه‌ای به سمت در می‌دوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پرده‌ای از پنهان شدم. ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لب‌هایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد :« خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو پَرپَر شدن، از این نامسلمونا می‌گیریم!» 💠 نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم می‌لرزید :«برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟» نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمی‌زند که به لکنت افتادم :«برا چی؟»... ✍️نویسنده: ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TrighAhmad
🌸🍃 🔆کاری که شما(انجمن قلم)✒️📝✏️🖊 باید بکنید این است که ✳️اوّل این انجمن را محکم نگه‌دارید؛ یعنی مانعِ لق شدن خشتها و پایه‌های این تشکیلات شوید. ✳️کار دوم این است که برای نگهداشتنِ آن بلاشک احتیاج دارید به این‌که مرتّب و وارد آن کنید؛ چون یک مجموعه بسته و بدون تبدّل خون و هوای آزاد، بعد از مدّتی به‌طور طبیعی فرسوده و کهنه🍂🍁 خواهد شد. شما باید خونهای جدید را وارد کنید.🌷 البته خون سالم وارد کنید و حواستان جمع باشد که خون هپاتیتی یا ایدزی وارد نکنید! ◀️برای این کار دوم - که وارد کردن خون جدید و پاک است - احتیاج است به این‌که شما بعضیها را دهید. پس ✳️کار سومی به‌وجود می‌آید که عبارت است از و ، گزینش کردن صحیح و عادلانه، آوردن و وارد مجموعه کردن آنها.✨ 💫1381/11/08 بیانات امام خامنه ای💐 در دیدار جمعی از اعضای انجمن قلم‌✏️🖋📝 🌸🍃 ••●❥❤️❥●•• @TarighAhmad
ڪدام یڪ از ما ظهور امام (عج) را جدے گرفتیم⁉️⁉️ ڪدام یڪ از ما از امام مهدے(عج) شدیم⁉️⁉️😞😓 اصلا چند درصد عمرمان را بہ فڪر و اندیشہ امام مهدے(عج) سپرے ڪرده ایم و براے این دَرد راه یابے ڪردیم⁉️ میدانم سراغ دارید را بہ خاطر افسردگے گرفتہ و بارها بہ خودڪشے دست زده..... اما ، سوالم این است ڪسے را سراغ دارید ڪہ بخاطر مولاجان خواب و خوراڪش شده باشد⁉️⁉️😞 ما چقدر بہ فڪر زهرا(س) هستیم..... چند درصد از ذاڪرین اهلبیت(علیه السلام)در عزاهاے متعدد حضرت اباعبدالله(علیه السلام)مراسماتشان را بہ تعجیل فرج برگزار میڪنند.....⁉️⁉️ و نمیگویند برنامہ برهم میخورد❗️❗ اگر قلم و ڪاغذے را بدهند و بگویند را بنویس تا مستجاب شود چند درصد از ما امام مهدے(عج) را مےنویسیم⁉⁉ بیائیم و را از این پس از هجر امام مهدے(عج) بگریانیم و اعمالمان را هدیہ بہ حضرت حجت(عج) ڪنیم..... بخاطرش ..... بخاطرش ..... بخاطرش ..... بخاطرش نگهداریم..... بخاطرش ..... بخاطرش ..... بخاطرش ..... بخاطرش بڪشیم..... چیست....⁉⁉ چند درصد از ما مےبندیم....⁉⁉ واقعے یعنے بخاطر از خود بےخود شود..... چند در صد از ما ڪہ {أنا مُنتظرالمَهدے (عج) } است⁉⁉ ⚡⭐ للهم عجل الولیک الفرج⭐⚡. 🌺『@TarighAhmad』🌺
🕋 رهبر انقلاب: اسلام یک پدیده است و مانند سایر پدیده ها خطراتی آن را تهدید میکند. ⚔ دوخطر تهدید کننده اسلام ، «دشمنان خارجی» و «اضمحلال داخلی» است. 🏹 دشمن خارجی یعنی هدف قرار دادن نظام با فکر و دستگاه زیر بنایی عقیده و قوانین و همه چیزش ... از بیرون نظام ؛ ولو در داخل کشور. 💣 اضمحلال درونی یعنی خودی ها براثر خستگی ، اشتباه در فهم راه درست ، مغلوب احساسات نفسانی شدن ونگاه به جلوه های مادی، از درون دچار آفت زدگی شوند. 🚀 ! 🌅 آنجایی که هم با دشمن و هم جهاد با ، در اعلی مرتبه تجلی پیدا کرد، ماجرای بود... @TarighAhmad