eitaa logo
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
1.7هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
79 فایل
[امیــرالعـشقـ❣ والرضــوان] شہــیداحــمدمحمــدمشلبــ🌸🍃 نفرہفــ7ـٺم ٺڪنولوژےاطلاعــاٺ📱 ملقـــب بهـ شہیدBMWســوار🚘 لقبـ جہادےغــریب طوســ💔 ولادٺ1995 🤱 شہادٺ 2016 🖤 شرایطمونه😍 : @sharayet_tarigh
مشاهده در ایتا
دانلود
⁉ ✨ویـژگـے هـاــے شـَﮪـیـد✨ 🔸 چون از ابتدا در بسیج و مسجد بزرگ شده بود، یک بسیجی فوق‌العاده باروحیه و شجاع بود. 🔹در تمام شیطنت‌هایش محبت خاصی وجود داشت و خیلی اهل بگو و بخند بود و آرام و قرار نداشت. 🔸 همیشه در حال آموزش دیدن بود. آرمان بزرگی داشت و می‌گفت اگر زمانی جنگ شود، باید قید من را بزنید.  🔹 ز زمان دبیرستان، مطالعه‌اش بیشتر شد و حتی کتاب‌های مخالفان را هم می‌خواند. معتقد بود باید دید ما نسبت به آنها، وسیع‌تر شود. البته نظرش این بود که هر کسی این کتاب‌ها را نخواند چراکه ممکن است جنبه و ظرفیت آن را نداشته باشد و تغییر عقیده دهد. 🔸 معتقد بود بچه‌ای که روزی سه مرتبه دست مادرش را ببوسد، مخلص او می‌شود. به قدری برای بزرگ‌ترها احترام قائل بود که شب ازدواج، هنگام بردن عروس از خانه پدرش، خم شد و دست و پای پدر همسرش را بوسید. 🔹 در تمام کارهای خود، بی‌چون و چرا به خدا توکل می‌کرد و به این موضوع خیلی پایبند بود. به قدری امر ازدواج برای احمد، مهم بود که اگر فقط یک هزار تومانی داشت و کسی برای جهیزیه کمک می‌خواست، آن را دریغ نمی‌کرد. 🔸 خیلی به امر معروف و نهی از منکر معتقد بود و می‌گفت «خداوند فرموده باید امر به معروف و نهی از منکر کنید.» 🔹 یکی از شروطش این بود که همسرش موسیقی حرام گوش ندهد و در مراسم‌ ازدواجی که موسیقی دارد، شرکت نکند. مهریه بالا را قبول نداشت، چراکه معتقد بود بعد از جاری شدن صیغه عقد، باید توان پرداخت آن را داشته باشد. 📚مشرق ❅اَلـلّـﮪُمَّ عـَجـِّل لـِوَلـٻَۧـکَ الـفـَࢪَج وَ الـعـافـٻَۧـه وَ النَّصࢪَ❅ 🌹 ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─ @TarighAhmad ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
『‌‌‌‌🌦』 میگم‌رفیق! حیفه‌ حیفه‌بچه‌شیعه‌گناه‌کنه... ماکه‌منتقم‌خون‌حاج‌قاسمیم‌ ما‌که‌منتظر‌ظهور‌آقاییم حیفه‌گناه‌کنیم... به‌قول‌ آیت‌اللہ‌جوادی‌آملے : مملکتی را که شهـدا پاک کرده اند آلوده نکنیم... نگاه‌چقدر‌قشنگه‌.. خوب‌گوش‌کنید‌ یه‌صدایی‌میگه‌هنوز‌حسین‌این‌زمونه‌تنهاست بس‌نیست‌رفیق آی‌شهدا‌ میشه مارو‌به‌خلوتتون‌راهی‌بدید!؟ ✾✾✾══♥️══✾✾✾ @TarighAhmad ✾✾✾══♥️══✾✾✾
🖋ناحله 💎 قسمت دویست و هفده بارون شدیدی میزد . با لباس بیرون رو تخت نشسته بودم. چهلمین روزِ نبودش بود . نبودنش از نبودن هوا سخت تر بود انگار با هر نفسی که میکشیدم تا مغز استخونم تیر میکشید از محمد یاد گرفته بودم راضی باشم به رضای خدا ... ولی همه میدونستن من چقدر عاشق محمد بودم همه اینو میدونستن که بدون محمد حتی نفس نمیتونم بکشم بابا بیشتر اوقات سکوت میکرد مامان هم که اصلا اروم نمیشد . علی و محسن هم امروز مزارشو همونجوری که خودش میخواست درست کردن ... یه شبکه های تقریبا لوزی شکل سبز رنگ اطراف مزارش به ارتفاع ۴۰ سانت کشیدن و خاکِ رو مزارش رو سفت کردن و روی خاک پرچم مشکی یا فاطمه الزهرا زدن . وصیتنامش رو هم رویه ورقه ی فلزی طرح گل چاپ کرده بودن و به شبکه ی بلند سبزرنگ چند متری بالای سر محمد متصل کرده بودن . چقدر بهش میومد بی نام و نشون بودن ...ارزوش براورده شده بود رو مزارش هیچ اسمی ازش نزدیم ولی یه بنر با عکس و نشونیش و وصیت نامش کنار مزارش زده بودن ... دلم طاقت نیاورد تو این بارون تنهاش بزارم . چادرم رو گرفتم و رفتم بیرون بابا اینا خواب بودن حالا این وقت شب تا گلزار شهدا چجوری میرفتم . رفتم سر خیابون و منتظر موندم. یه دربست گرفتم و رفتم تا گلزار . چقدر دلم برای خلوت باهاش تنگ شده بود... کل مسیرو تا بهش برسم دوییدم . روبه روی عکسی که بنر شده بود ایستادم چقد قشنگ شده بود. سه تا عکسشو تو قابای مختلف رو بنر زده بودن بالای بنر هم نوشته شده بود "وصیت شهید پاسدار مهندس محمد(مرتضی) دهقان فرد به همسرش" پایین تر از اون نوشته بود (دوست دارم اگر شهید شدم پیکری نداشته باشم از ادب به دور است که در پیشگاه سیدالشهدا با تنی سالم و کفن پوش محشور شوم اما اگر پیکرم برگشت دوست دارم سنگ قبری برایم نگذارند برایم سخت است که من سنگ مزار داشته باشم و بی بی فاطمه ی زهرا بی نشان باشند .. تاریخ شهادت :۹۶/۸/۲۳ محل شهادت: دیرالزور ،البوکمال) چشم از بنری که از صبح صدبار از اول خونده بودمش برداشتم. رفتم کنار مزارش نشستم _داره بارون میزنه محمد دلم بیشتر واست تنگ شده . راستی امشب شب جمعست خودت میگفتی اگه شب جمعه شهدارو یاد کنی پیش ارباب یادت میکنن ... وقتی بم گفتن چجوری شهید شدی به شجاعت و شهامتت ایمان اوردم . برا شناسایی عملیات رفتی تو رو با قناسه ی دور زن ۲۳ میل زدنت ... تو رو با تیری که علیه هواپیما به کار میبرن زدنت ..میتونم بهت نگم مرتضی؟ حس میکنم دیگه نمیشناسمت . وقتی به خودم میام خجالت میکشم ازت.. از اینکه کنار یه مرد با این شهامت زندگی کردم و نفهمیدم چقدر بزرگه ...! انقدر حرف زدم و از دلتنگیام گفتم و گریه کردم که وقتی به خودم اومدم ساعت ۲ نیمه شب شده بود ..... نمیشد یاد روزایی نیافتاد که با اون گذشت . نمیشد از یه خیابون رد شد و یادش نیافتاد ... نمیشد یه اسم بشنوم و یادش نیوفتم .... نمیشد یه غذا ببینم و یادش نکنم .... آدمی که هیچ وقت جز با جان جوابمو نداد..ادمی که تو دریای محبتش غرق بودم ... ادمی که تو دریای دلم غرق شده بود .... انقدر نبود که همه ی ذره ذره ی وجودم خواستنشو فریاد میزد ... این فراغ هر چقدر تلخ و دلگیر بود اما دلم خوش بود به وصال بعدش ... به وصالی که حضرت زینب واسطش بود ... گوشیمو باز کردمو اهنگی که تو این چند روز با هر کلمش هزاربار اشک ریختم رو پخش کردم اهنگی که باهاش کلیپ روز وداع با پیکرش رو میکس کرده بودن (صدات میکردم جوابمو دادی با نگات صدات میکردم .... میگفتی جونم بشه فدات ...دورت بگردم)با خواننده زمزمه کردم (با بی کسی هام نگفتی باید چیکار کنم ...خوابیدی آروم ... تو رو نباید بیدار کنم دورت بگردم خدا به همرات تنهایی رفتی رسیدی آخر به رویات خدا به همرات یه بار دیگه خدا رو دیدم تو چشمات) حالت چشماش از یادم نمیرفت ..‌ مژه های بلند پلکاشو یه جوری رو هم فشرده بود که انگار از درد خلاص شده ...(خدا به همرات ... نمیشه باشه دوباره دستام تو دستات میریزه اشکام بگو بیارم واسه یه لحظه کیو جات؟ خدا به همرات ....!!! اهنگ رو قطع کردم کتابو بستم و رفتم تو هال پیش مامان. رو مبل کنارش نشستم مشغول ور رفتن با گوشیش بود _چیکار میکنی مامان؟ دارم با یه دختری حرف میزنم +با یه دختر؟کیه؟ _نمیدونم خودمم ولی حرفاش جالبه بیا بخون ...گوشیو سمتم دراز کرد . ازش گرفتم و پیامارو از اول با دقت خوندم ... مشغول تایپ کردن بود که خوندنم تموم شد📝 🔸 🔶 ‼️ ❗️ 🔹 🔷 ┄•●❥ @TarighAhmad ✨ 💙✨💙 ✨💙✨💙✨ 💙✨💙✨💙✨💙
بسم‌رب‌احمــــد✨💚 . . 💠 امام کاظم علیه السلام : در دنیا مانند کسی باش که در خانه ای ساکن است و مالک آن نیست و منتظر رفتن است. 📚 تحف العقول ص۳۹۸ ۸روزتامحـــرم 🖤 ۱۱مرداد و ۲۲ ذی الحجه ❀•┈••❈✿♥️✿❈••┈•❀ @TarighAhmad ❀•┈••❈✿♥️✿❈••┈•❀
'' اندر دلِ من درون و بیرون همه،اوست!🦋☀️ •┄═━❝✨🌸✨❞━═┄• @TarighAhmad •┄═━❝✨🌸✨❞━═┄•
🖋ناحله 💎 قسمت دویست و هجده _وای اره راست میگیا خیلی عجیبه . به نظرت راست میگه؟ +نمیدونم ولی حس میکنم دلیلی هم نداره واسه دروغ گفتن .‌‌... _اخه اینکه دوتا بچه ی دبیرستانی کتاب بنویسن عجیبه سنشون کمه خب و اینکه شخصیت اصلی داستان که از قضا اسمش محمد هم هست خیلی اتفاقی شکل بابا در میاد یخورده بیشتر از خیلی عجیبه ...! +فقط شکل نیست ... میگه تاریخ شهادت و ماه تولد و اسم و شخصیت و حب رهبر هم از شباهتای شخصیت داستانش با محمده . _اره خوندم . +دیدی چی گفت؟ گفت اتفاقی عکسشو تو اینستاگرام دیدن ایام امتحانات ترم دوم . رفتن دنبالش چیزی پیدا نکردن... فقط شجاعت و شهامتی که بابا تو مصاحبه برنامه ی همیشه خونه گفت و پیدا کردن ... _اره خوندم . اینم عجیبه خب تو رو چجوری پیدا کردن؟ +نمیدونم اینجور که این میگه خودش خواهرزاده ی شهیده انگار اعصابش خورد بوده شروع کرده به گله کردن که چرا کارمون پیش نمیره و این حرفا که یهو کانال امیرعلیو پیدا میکنه از رو ایدیش بهش پیام میده _خب؟ +اره بعد برای امیرعلی جریانو تعریف میکنه ...و خلاصش اینکه امیرعلی ایدی منو بهش میده . _عه چه عجب اجازه دادین شما. + نظر تو چیه؟ _نمیدونم یکم عجیب و غیر واقعی به نظر میرسه ‌..البته یه چیزی هم بگما .‌‌ با چیزایی که من از بابا دیدم این اصلا در مقابلشون عجیب نیست.‌‌... _نمیدونم حالا باید چیکار کرد ... یه سری اطلاعات از شهادتش میخوان که بگم براشون تو داستانشون اضافه کنن ‌ +خب بگو بهشون دیگه_حالا باید یکم فکر کنم. +تو کشتی ما رو بخدا ... خندید و چیزی نگف. _راستی اسمشون چی بود؟ +حلما و پرنیان_اها . چه جالب .. طبق گفته ی استاد امروز امتحان مهمی داشتیم ...تمام شب رو بیدار موندم تا نمره ی خوبی بگیرم.از خواب شدید سرگیجه گرفته بودم‌ منتظر بودیم استاد بیاد . به اطرافم نگاه کردم. محمد حسام هنوز نیومده بود استاد این درس با محمد حسام لج کرده بود و تهدیدش کرده بود که اگه یه بار دیگه نکته ای که میگه رو رعایت نکنه این ترم مشروطش میکنه... دیوونه کار دست خودش داده بود. دقیقا با چه جرئتی امروز حاضر نشده بود خدا میدونست... دوتا از بچه هایی که پیش محمدحسام میشستن وارد کلاس شدن. یکی از بچه هایی که نشسته بود گفت +ابتکار نیومد؟این استادی که من دیدم این ترم میندازتشا... حالا چه برسه که این امتحانو هم نده. یکی از بغل دستیای محمد حسام گفت: +اره خودشم میگفت دوباره باید این واحدو برداره... یکم ناخوش احوال بود نتونست بیاد ... به ساعتم نگاه کردم ده دقیقه از وقت شروع کلاس گذشته بود استادی که همیشه سر ساعت حاضر میشد ۱۰ دقیقه تاخیر داشت خیلی عجیب بود ... پنج دقیقه بعد یه خانمی با چندتا ورقه تو دستش اومد تو کلاس و توضیح داد که استاد امروز خودش نمیتونه سر جلسه حاضر شه ولی ورقه ی امتحان رو فرستاده و گفته که حتما امروز باید از ما این امتحان رو بگیرن... خانمی که یکی از مسئولای دانشگاه بود بدون اعتنا به بچه ها که صداشون در اومده بود ورقه ها رو روی میزامون پخش کرد و گفت که ازهمون لحظه تا بیست دقیقه دیگه وقت داریم که جواب بدیم‌ ورقه رو که رو میزم گذاشت با عجله شروع کردم به نوشتن جوابای سوالا ... هرچی که یادم میومد رو تو ورقه پیاده کردم‌.. با اینکه همش حواسم به محمد حسامی بود که قرار بود یه بار دیگه این واحد رو برداره از همه زودتر کارم تموم شده بود انقدر که حالم بد بود میخواستم ورقه رو بدم و یه سره برم خونه یه دور که سوالا رو چک کردم دیدم جای اسمم خالیه ... خواستم اسم خودم رو بنویسم که انگار یه نیرویی مانع میشد ... عقلم میگفت اسم خودتو بنویس ولی دل و وجدانم راضی نمیشد محمدحسام گناه داشت اون درسش خیلی خوب بود نامردی بود استاد به خاطر لجی که باهاش داشت این ترم بندازتش دلم براش خیلی میسوخت . استاد جلوی بچه های کلاس چندین بار عقایدش رو مسخره کرده بود و متحجر خطابش کرده بود غرورشو پیش خیلیا خورد کرده بود. دلم رضا نمیداد بی تفاوت باشم.. با خودکار آبی بیکی که تو دستام بود جلوی نام و نام خانوادگی نستعلیق نوشتم:"محمد حسام ابتکار" قطعا چیزی نمیشد چون استاد نبود. ولی فقط باید یخورده صبر میکردم تا بقیه هم ورقه هاشونو بدن که ورقه ی من لابه لای ورقه های اونا گم بشه و مراقب رو اسمی که رو ورقه نوشته دقت نکنه...چون مراقب اشنا نبود قطعا مارو نمیشناخت ... یه نفس عمیق کشیدم و تو دلم ذکر گفتم.. ایشالله که شر نشه ...! وقت که تموم شد اومد سمتمون و ورقه ها رو جمع کردیه نفس عمیق کشیدم. حس خلافکاری رو داشتم که از دست پلیس فرار کرده تو دلم یه لبخند شیطونی زدم و از کلاس رفتم بیرون از اول کلاس دل تو دلم نبود که گند این امتحان در اد.پایان کلاس همه راجع به امتحان و سختیش حرف میزدن ولی من همه ی حواسم پیش خلافی بود که کرده بودم 📝 🔸 🔶 ‼️ @TarighAhmad
🌸ﺭﻭﺯ‌ ﻗﯿــﺎﻣـﺖ ﻧﯿﮑـی‌ﻫﺎﯾمان‌ را به ﻣﺤﺒـــﻮﺏ‌ﺗﺮﯾـﻦ ﻓـــــﺮﺩ‌ ﺯﻧﺪﮔﯿمان ﻧﺨـﻮﺍﻫیــــم‌ﺩﺍﺩ…🖐🏻 🔸ﺍﻣـﺎ‌ مجـﺒــﻮﺭ ﻣﯿﺸﻮیم‌ به ﮐﺴﯽ ﻧﯿـﮑﯽ‌ﻫﺎیمان ﺭﺍ بدﻫیم ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ متنفر ﺑﻮﺩیم🔥♨️ﻭ ﻏﯿﺒﺘﺶ را ﮐﺮﺩیم!!! ⛔️ حق‌الناس… اوج‌ حماقت‌ است‌ نه‌ زرنگی‌! ✅ زرنگی‌، بندگی‌ خداست •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @TARIGHAHMAD |√←
🌸مژده🌸 🌸مژده🌸 🌻یه کانال درجه یک رو براتون آوردم که میتونید باهاش سرعت مطالعه تونو تا ۴ برابر افزایش دهید و کتاب های بیشتری مطالعه کنید 😎✌️ 🌱حجم ‌کتاب‌های ‌درسیت‌ زیاده؟ 🌱هنگام‌ مطالعه‌ حواس ‌پرتی ‌و تمرکز نداری؟ 🌱زمانت هدر میره و مدیریت زمان بلد نیستی؟ 💎پس بیا توی این کانال تا بهت یاد بدیم به جای اینکه در ۶ ساعت ۱۵۰ صفحه رو بخونی در ۲ ساعت این کار رو انجام بدی.😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4254924907C1b19f7c464
♦️دانش آموز هستی و توی درسات ضعیفی؟ ♦️کنکوری هستی و حجم مطالب زیاده؟ ♦️اهل خوندن رمانی ولی کتاب دیر به پایان میرسه یا اصلا تمومش نمیکنی؟ راه حلتون پیش ماست😎👇 https://eitaa.com/joinchat/4254924907C1b19f7c464
🌸 سلام استاد. خیلی تمرین ها و نکاتی که می فرمائین جالب و کار آمد هستن. 🌱تمرینات رو هم که هر روز انجام میدیم و الان از قبل خیلی بهتر و سریع تر میخونم الحمدلله. _______________________ 🌸 نظر یکی از اعضای کانال تندخوانی👆 🌱 تقریبا همه کسانی که در این کانال هستند، سرعت مطالعه شون چند برابر شده و نهایت رضایت را دارند. اینم لینک کانال👇 https://eitaa.com/joinchat/4254924907C1b19f7c464
🌱 دوستان کانال بسیار خوبیه و میتونه زندگیتونو تغییر بده و ما هم خیلی پیشنهادش میکنیم.👇 https://eitaa.com/joinchat/4254924907C1b19f7c464
🖇💌 پیام شهدا 🍃 ✨ خواهرم…! استعمار 👿 ⌚️قبل از هر چیز از سیاهی چادر تو🖤 😱 می ترسد تا سرخی خون من🍂 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 @TarighAhmad
🍃 اٻـن جملـہ ࢪو شنـٻـدی؟ • ✧⁩ • « وقتی قدࢪتو نمـٻـدونن، سکوت مـٻـشـہ بـﮪـتࢪٻـن حࢪف و نبودن مـٻـشـہ بـﮪـتࢪٻـن حضوࢪ… »💔 • ✧⁩ • 🍂بـٻـا ٻـکم قدࢪ امام زمانمون ࢪو بـٻـشتࢪ بدونـٻـم شاٻـد زود تࢪ اومدن… ...•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•.... @TarighAhmad ....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
[🗯] [يَعِظُكُمُ اللَّهُ أَنْ تَعُودُوا لِمِثْلِهِ أَبَدًا إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ] . خدانصیحتتان‌می‌ڪندکه‌دیگر ازاین ‌کارهای‌زشت‌مرتڪب‌نشوید؛البته‌اگرواقعاً ایمان‌دارید! نور/¹⁷ [‌‌♥] •═•••◈🌙◈•••═• @TarighAhmad •═•••◈🌙◈•••═•
••¡ دیدین‌بعضیاتوسجده‌سرشون‌روهنوزبالانیاوردن مثل‌فشنگ‌میرن‌پایین؟!😐 - امام‌صـادق{؏}فرمودند : وقتےسرازمھربرداشتےبشین‌وبگو : استغفرالله‌واتوب‌اليہ🌱 وسربہ‌مھربذار😌 میدونےچـرا؟! وقتےسرازمھربرمیدارےیعنےخدایایہ‌روزمنوازخاک آفریدے🍂 وقتےسربہ‌مھرمیذارےیعنےخدایا یہ‌روزمھلتم‌براے زندگےتموم‌میشہ‌برمیگردم‌بہ‌خاک🙃 پس‌این‌سربرداشتن‌وگذاشتن‌یعنےمدت‌زمان‌زندگے ما . خدایامیدونم‌ازوقتےکہ‌اومدم‌تواین‌دنیا(سر برداشتن‌ازمھر) تاوقتےکہ‌قراره‌بمیرم‌وبرگردم(سربہ‌مھرگذاشتن) همہ‌زندگیم‌خطا‌بوده‌وکوتاهے..😭🥀 طلب‌بخشش‌میکنم‌وبعدش‌بہ‌سمتت‌باز‌میگردم🕊♥️🤞🏻 🍃💚 °•≈•≈•≈•_💜_•≈•≈•≈•° @TarighAhmad °•≈•≈•≈•_💜_•≈•≈•≈•°
💢آنچه داریم ز بیگانه تمنا نکنیم حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: «اقتصاد کشور را مطلقاً به تحوّلات خارجی نباید پیوند زد؛ بایستی برنامه اقتصادی کشور را با توجّه به امکاناتِ خودمان برنامه‌ریزی کنیم؛ اگر ما بگوییم چنانچه انتخابات فلان کشور، فلان شد، این‌جور میشود؛اینکه مسائل اقتصادی را منوط به تحوّلات خارجی کنیم ، خطای راهبردی است.» 📗۱۳۹۹/۰۶/۰۲ @TarighAhmad
🌷شهید احمد کاظمی : دلتون رو گرفتار این پیچ و خم دنیا نکنید این پیچ و خم دنیا انسان رو به باتلاق می برد و گرفتار می کند... ازش نجات هم نمیشه پیدا کرد.😔💔 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 @TarighAhmad
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 راهبردِ اصلے در نظامِ تربیتِ دینے 🔔 پارت 1 بشنویم و یاد بگیریم 😊
پارت5 🌺✨ 🔹هوا علاقه مندی های سطحی رو به رخ می‌کشه عقل علاقه مندی های عمیق رو به رخ می‌کشه بنابرین هر پذیرش هوا به عقل ضربه میزنه. 🔹تقوا برنامه ای است که خدا میده ؛ مراقبت از دستورات خدا بکن. از طرف کی ؟؟ خدا میرسونه به پیامبر تو از اون می‌گیری 🔹امام محمد باقر (ع) : کی گمراه تر از اونیه که از هوای نفس تبعیت میکنه از هدایت الهی تبعیت نمی کنه یعنی کسی که از امام خودش تبعیت نکرده از هوای خودش تبعیت کرده 🍃🌱↷ 『@TarighAhmad
«بِسمِ رَبِّ الشُّهَدا وَ صِدّیقین» ✧شہید عباس دانشگر✧ ◈❘ تاریخ ولادت: ۱۸ اردیبهشت ۱۳۷۲ ◈❘ محل ولادت: سمنان ◈❘ وضعیت تاهل: متاهل ◈❘ تاریخ شهادت: ۲۰ خرداد ۱۳۹۵ ◈❘ محل شهادت: حومه جنوبی حلب ◈❘ محل مزار:  امامزاده علی اشرف سمنان 📚مـنـبـع: حریم حرم ❅اَلـلّـﮪُمَّ عـَجـِّل لـِوَلـٻَۧـکَ الـفـَࢪَج وَ الـعـافـٻَۧـه وَ النَّصࢪَ❅ ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─ @TarighAhmad ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
⁉ ✨ویـژگـے هـاــے شـَﮪـیـد✨ 🔸 مقید به شرعیات و فرائض بود و هیچگاه دیده نشد که نماز اول وقتش ترک شود. 🔹 خانواده را برای خواندن نماز اول وقت تشویق و ترغیب می‌کرد. صدای اذان همیشه در تلفن همراهش پخش می‌شد. 🔸 به‌خاطر ظاهر کم سن‌وسال او در عکس‌هایش، حسرت راهی را که رفته است بر دل خیلی‌ها گذاشته است.  🔹 به‌خاطر ویژگی‌های درونی‌اش، پس از شهادت به الگوی «جوان مؤمن انقلابی» برای جوانان تبدیل شد و بسیاری از جوانان از اقصی نقاط کشور علاقه خاصی نسبت به این شهید پیدا کرده‌اند. 🔸 معمولا تا ساعت ده شب مشغول کار های سازمانی بود، اموری بشدت سنگین و پر حجم ، با مراجعینی گوناگون و درخواست ها و توقعاتی گوناگون تر. 🔹 اغلب شبها وقتی همه توی خوابگاه و آسایشگاه بودند عباس توی میدان صبحگاه بزرگ دانشگاه داشت تنها می دوید و به آمادگی جسمانی خود اهمیت می داد. 🔸 به مدت 3 سال سمت مسئول دفتری سردار حمید اباذری جانشین فرمانده دانشگاه امام حسین علیه السلام را برعهده داشت. 🔹عباس از بیست سالگی شروع کرد به آموزش دادن بچه‌های هم سن و بلکه بزرگتر از خودش. 🔸مراقب چشمش بود، مراقب نفسش بود اینطوری نبود که هر شب نماز شب بخواند ولی نماز شب می‌خواند. 🔹خلوت داشت, سجده‌های طولانی داشت اگر این‌ها نباشه، اگر عاشق خدا نباشی خدا عاشقت نمی‌شه . عباس دنیا را رها کرده بود و عاشق خدا شده بود. از آن طرف جوانی هم می‌کرد. جوانی او حلال بود ولی حواسش بود دچار غفلت نشود. 🔸عباس از ماهی لیزتر بود، هر جایی که خبر می‌رسید آتش جنگ بالاتره عباس سراسیمه می‌خواست خودش را به آنجا برساند. 🔹عباس برنامه‌های روزانه خودسازی‌اش را می‌نوشت. دنیا را رها کرده بود و عاشق خدا شده بود. برنامه‌های دنیایی‌اش رو داشت ولی گرفتار دنیا نشد. او جوانی فکور و عمیق بود. 🔸عباس شب جمعه همانند خانم فاطمه زهرا(س) شهید شد. بدنش بین دو دیوار سوخت و پهلویش مجروح شد. 📚قنوت_شهدای مدافع حرم_باشگاه خبرنگاران جوان ❅اَلـلّـﮪُمَّ عـَجـِّل لـِوَلـٻَۧـکَ الـفـَࢪَج وَ الـعـافـٻَۧـه وَ النَّصࢪَ❅ 🌹 ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─ @TarighAhmad ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🖋ناحله 💎 قسمت دویست و نوزده از استرس جونم داشت به لبم میرسید تو دلم گفتم خاک بر سرت حداقل قبلش با پسره هماهنگ میکردی ضایع نکنه مشروطت کنن استاد رو صورتش ماسک زده بود و به ورقه ی تو دستش خیره بود اولین نفری که اسمش خونده میشد هم ابتکار بودای لعنت به من ای لعنت به شانسم یه جایی هم نشسته بود که هر چی ایما و اشاره هم میکردم نمیفهمید پاک کن تو دستم له شده بود از بس که از اول کلاس فشارش داده بودم از استرس یهو یه فکری به ذهنم رسید وقتی مطمئن شدم استاد سرش تو ورقه ی تو دستشه پاک کن تو دستمو یجوری که استاد نفهمه پرت کردم سمت ابتکار ابتکار خم شد پاک کن رو گرفت تو دستش زدم تو سرم و تو دلم گفتم خاک تو سرت ابتکار سرتو بلند کن پاکن بخوره تو ریز کیسه های ناقل عصبی مغزت ‌جملم تموم نشده بود که سرشو برگردوند به استاد نگاه کردم و بعد یه دستمو گذاشتم رو رو بینیم و چوری که فقط لبام باز و بسته شه با زار گفتم _هیسسسس هیچی نگووو تو رو خدا هیچی نگووو! محمد حسام که تو بهت بود به اطرافش نگاه کرد همه ی بچه ها نگاشون به ما بود ای خاک بر سرم همه ی ابرو وحیثیتم ب خاطر این رفت. دوتا دستمو زدم تو سرم نزدیک بود اشکم در بیاد که استاد گفت : +خیلی خب ..‌ محمد حسام ابتکار ۱۹.۲۵ سارا احدی ۱۶ بیتا بهبهبانی ۱۳.۷۵ بچه ها همه به هم نگاه میکردن اونا که میدونستن محمدحسام اون روز غیبت کرده براشون عجیب شده بود که چرا نمره داره ... استاد به اسم من که رسید سکوت کرد سرشو اورد بالا و دنبال من گشت ... دستمو بردم بالا که پیدام کنه تو چشام زل زد و گفت +خب؟تو چرا امتحان ندادی؟ قلبم داشت از جاش کنده میشد نه میتونستم دروغ بگم نه میتونستم راستشو بگم بعد از چندثانیه سکوت بالاخره گفتم _شرمنده استاد نمیتونستم +چرا نمیتونستی؟ _به دلایلی ...+اها ... منم به دلایلی برات صفر رد میکنم. محمد حسام با بهت برگشت سمت من ... پسره ی عقل کل تازه فهمیده بود جریان چیه استاد از اسم من رد شدو رفت سراغ بقیه ‌..‌یه نفس عمیق کشیدم و سرم رو گذاشتم روی میز. خوندن نمره ها که تموم شده بود استاد کیف چرمیشو باز کرد و ورقه هاشو ریخت توش و از کلاس خارج شد . انقدر که تپش قلب داشتم نمیتونستم نفس بکشم‌ یکی نبود بهم بگه اخه خنگ خدا تو که جرئت این بازیارو نداری چرا میکنی . وای اگه پشتم چرت و پرت بگن .. اگه بگن اینا باهم....اگه بگن مذهبیا اینجورین ...اینا که چیزی نمیدونن وای خدایا چه غلطی کردم . چرا قبل از از انجام هیچ کاری فکر نمیکنم. چرا کاری میکنم ک پشیمونش نابودم کنه .‌‌. حالا با صفری که رفت جلو اسمم چیکار کنم ...رفتن استاد از کلاس همانا و شروع شدن زمزمه های بچه های کلاس همانا ...بلند بلند میخندیدن و یه چیزایی میگفتن. صدای ضربان قلبم تو سرم اکو میشدسرمو اوردم بالا که با قیافه ی بهت زده ی حسام و دوستاش رو به رو شدم . اینارو که دیدم حالم بدتر شد محمد حسام گفت +خانم دهقان فرد .. کیفمو گرفتمو با عجله دوییدم سمت حیاط.تحمل اون جو خفقان اور واسم خیلی سخت بود نمیدونستم با چاهی که توش گیر افتادم چیکار کنم....طبق معمول راه حلی جز بابا پیدا نکردم ....بلافاصله یه تاکسی گرفتم و رفتم سمت گلزار .📝 🔸 🔶 ‼️ ❗️ 🔹 🔷 ┄•●❥ @TarighAhmad ✨ 💙✨💙 ✨💙✨💙✨ 💙✨💙✨💙✨💙
قسمت دویست و بیست کنار مزارش نشسته بودم که احساس کردم یکی نزدیک میشه . انقدر که گریه کرده بودم و سرخ شدم ترجیح دادم واکنشی نشون ندم..... مشغول حال خودم بودم که با صدای سلام سرمو بالا اوردم محمد حسام بود پسره ی استغفرالله دلم میخواست خرخرشو بجوم _و علیکم ... درست به موازات من با فاصله ی چند متری نشست . همونطور که چشمم به مزار بابا بود گفتم _چرا شما همیشه اینجایید؟ با بهت بهم نگاه میکرد حق داشت .منم بودم هنگ میکردم +راستش من یکشنبه ها میام اینجا ... ولی امروز به خاطر چیز دیگه ای اومدم .‌... خانم دهقان فرد؟ _بله؟ +بچه ها گفتن شما اون روز بودین سر امتحان.. چرا ....؟ نذاشتم حرفش تموم شه که گفتم _ببینید یکاری کردم تموم شدو رفت ...نمیدونم چرا ولی یه حسی بهم میگفت باید اینکارو کنم راستش دلم براتون سوخت چون استاد باهاتون لج کرده بود ... فقط همین .خواهش میکنم ازتون که بزرگش نکنید. حرفم که تموم شد گفت +بابت اون کار ازتون خیلی ممنونم و نمیدونم چجوری لطفتون رو جبران کنم. ولی یه موردی آزارم میده ... اینکه شما چی راجع به من فکر میکنید؟چرا مثل یه مزاحم با من برخورد میکنید؟مگه من چیکار کردم؟ نمیدونم چرا به غرورتون اجازه میدید قلب و روحتون رو تسخیر کنه ... غرور خوبه ولی به جاش... دلم نمیخواست اینارو بگم ... من اومده بودم ازتون تشکر کنم فقط همین . ولی باور کنید کسی که مقابلتون نشسته آدمه و شخصیت داره ... دلیل نمیشه تا چیزی به مزاجتون خوش نیومد بد برخورد کنید ... اون از اولین برخوردتون اینم از الان ... بعداز یه مکث کوتاه ادامه داد +شاید هم حق با شما باشه ،ببخشید بی امون تاختم ... حلال کنید یاعلی ... بلند شد که بره بهت وجودمو با خودش برده بود نمیتونستم لب از لب باز کنم حرف بزنم. تو عمرم کسی این حرفا رو بهم نزده بود ... وجدانم اجازه نمیداد بزارم همینجوری بره . بنده ی خدا گناه داشت .. همه ی تلاشمو کردم که بتونم یه جمله ی مناسب بگم ... اما فقط تونستم بگم _میشه نرید؟ با حرفم ایستاد ... انگار منتظر بود همینو بگم ... آب دهنمو بزور قورت دادمو گفتم _پس بشینید پشت به من به چندتا مزار جلوتر تکیه کرد و نشست . _من بابت رفتار و لحن بدم ازتون عذر میخوام ... چیزی نگفت که گفتم _اقای ابتکار فقط برای این اونکار رو کردم که استاد دیگه دلیلی برای شکستن غرورتون نداشته باشه جلو بقیه .... بعد از چند لحظه سکوت گفت +غرورم جلوی بقیه؟ شما غرور من رو پیش خودم شکوندین بقیه دیگه کین ...!! خیلی خجالت کشیده بودم اینکه اومده بود جلو بابا زیرابمو بزنه ته ته نامردی بود... یه جورایی حق با اون بود .من رفتارم خیلی بد بود _امیدوارم من رو ببخشین +خدا ببخشه . جو خیلی سنگین بود نمیدونستم چجوری باید این سکوت رو بشکونم و سوالی که مدتها بود میخواستم ازش بپرسم رو بگم ... تازه انقدر با حرفاش شرمندم کرده بود که جای حرف باقی نمونده بود ... سکوت چند دقیقه ای بینمون رو شکوندم و گفتم _چجوری با پدرم آشنا شدین ؟ +داستان داره ... حال شنیدنش رو دارین؟ _اگه نداشتم نمیپرسیدم ... +خیلی خوب ... من تا دو سال پیش تهران زندگی میکردم مهندسی پزشکی میخوندم... اما به گرافیک علاقه داشتم ... از خانواده مقید و پایبند به عقاید مذهبی هم نبودم .. تو کلاسای طراحی شرکت میکردم. اون جا با دوتا دوست آشنا شدم که اسمشون رضا و محمدحسین بود . دوتا بچه مذهبی ... یه روزی که نمایشگاه کتاب زده بودن به پیشنهاد ممدحسین رفتیم نمایشگاه که کتاب بخریم . رضا دنبال کتاب دا و ممدحسین هم دنبال کتاب نامیرا و دختر شینا میگشت ... منم که فقط واسه همراهی اونا رفته بودم... بچه ها که کتاباشونو پیدا کردن تو راه برگشت با غرفه ی کتاب مادرتون رو به رو شدیم . طرح جلدش و از همه مهمتر اسم کتاب توجه منو به خودش جلب کرده بود با اینکه مذهبی نبودم ولی ارادت خاصی به حضرت زهرا داشتم مقبره ی خاکی و در سوخته ی رو جلد واسم خیلی جالب بود ... رفتم سمت کتاب و وقتی فهمیدم راجع به شهیده منصرف شدم از خریدنش...اون روزبرگشتیم خونه . شب که خوابیدم خواب یه مرد نورانی رو دیدم که از من رو برمیگردونه ... دقت که کردم دیدم فضا تو همون طرح جلد کتابه .‌ صبح که از خواب بیدار شدم بلافاصله رفتم نمایشگاه و اون کتاب رو خریدم ... نه برای اینکه رضایت اون مرد نوارنیو جلب کنم بلکه فقط بخاطر اینکه حس میکردم تو ضمیر ناخوداگاهم مونده .‌ اون زمان نوزده سالم بود ... کتاب تو کتابخونه ی اتاقم یه سال خاک خورد ... یه روزی که حالم مضخرف تر از همیشه بود و حس میکردم واسه خودم زندگی نمیکنم ... روزی که حس کردم حالم خیلی بده و باید برا خودم یه کاری کنم رفتم سراغ کتابخونه ... اتفاقی چشمامو بستمو دستمو گذاشتم رو کتاب . اولش وقتی فهمیدم این کتابه یکم کسل شدم ...ولی بلافاصله شروع کردم به خوندش طوری که به خودم اومدم دیدم ساعت ۳ صبحه و من تو کتاب غرقم ... 📝