°•| حضرٺ آیٺ الله خامنہ اے:
زیارٺ جامعہ ے کبیرہ، از این بزرگوار(امام هادے(؏) اسٺ؛ {✨}
زیارٺ امیرالمؤمنین در روز غدیر ڪہ یڪے از غُرَر ٺعبیراٺ و فرمایشاٺ ائمّہ (؏) اسٺ، از این بزرگوار اسٺ،،، |•°
••●❥🍃🌸✦🌸🍃❥●••
@TarighAhmad
قلبهایمانهمچــونتومےسوزد
شهرزیبایےها💔
واینگونہاسٺڪههمدلوهمصدا
بادلےپرازاندوهمےگوییم؛👇🏻😔
#من_قلبے_سلام_لبیروت 🇱🇧
#عکس_نوشته
#شهید_احمد_مشلب
╔═••⚬🇮🇷⚬••══╗
@TarighAhmad
╚══••⚬🇱🇧⚬••═╝
~•دِلھـٰایِ امیدواࢪ,
لَحظٖہهایِشٰـادتࢪیدٰاࢪݩ🌿 . . (:💛•~
#انگیزشی
╭━═━⊰❀❁❀⊱━═━╮
@TarighAhmad
╰━═━⊰❀❁❀⊱━═━╯
🍃🌺بانام تو آغاز میکنیم
که نامت آرامش بخش دلهاست🍃🌸
📆به وقت پنج شنبه🌱
6⃣1⃣روز از دومین ماه تابستان🌞
ذکر امروز 📿
لا اله الا الله المَلکُ الحَقُ المُبین
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@TarighAhmad
✨امام حسن عسکری علیه السلام میفرمایند:
⬅️در زمان غیبت حضرت مہدی عجل الله تعالی فرجه الشریف هيچ کس نجات پيدا نمی کند غیر از دو دسته:
✅: شیعیان ثابت قدمش ،
✅: دعا کنندگان فرجش ...
📚کمال الدین ، صفحه ۲۸۴
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#التماس_دعای_فرج 🤲
┈┈••✾❀🌙❀✾••┈┈
@TarighAhmad
┈┈••✾❀🌙❀✾••┈┈
#خواهـــرم 🙂🌱
حجابــــ تــوسٺ ڪه تمــام اهدافـــ
دشمن را به همــ مے ریزد ...✌️
هزاران شبڪه ماهواره اے 🎞
شعــار هاے آزادے 😏
و....
تمامے براے عفٺ و حیاے توسٺ😍
از #چادر مشڪۍ تو
دشمن به هــراس افتادهـ اسٺ ✊
زیرا بهـ دسٺ تو شیــر مردان آمادهـ ے جهاد پرورش مے یابند ....😍
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@TARIGHAHMAD |√←
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀
نمی دانم ...
این روزها دلتنگی ام به چه شکل
درآمده!😔
نمی دانم چگونه بیانش کنم که خیلی
به چشم آید ...
به چشم تو ...
فقط تو !
چک میکنم هر روز اذان مغرب به افق🌒 نَبَطیه را !
دلم میگیرد ....💔
نه از تو ....
از خودم !
من اینجا....
و دلم جای دیگر است !
ایرانی ام ....
ولی نبضم به افق لبنان می زند!🥀
#برادر_شهیدم
#احمد_مشلب
#انفجار_بیروت
#کن_قویا_یا_لبنان
#من_قلبی_سلام_لبیروت
╔═••⚬🇮🇷⚬••══╗
@TarighAhmad
╚══••⚬🇱🇧⚬••═╝
تلنگر[🌹🦋]
باتوجه به احادیث
؛زندگی مثل
خواب می مونه
وقتی می میریم
بیدارمی شیم...!!!😳
ایت الله حق شناس میگن:
تفکراتی که ما در روز داریم
درخواب می بینیم
پس ...
به نظرتون می تونیم نتیجه
بگیریم که اگر
تفکرو فکرهای
خوب بکنیم زندگی
خوب و عالی در پیش داریم !؟🤔
#تفکر_مثبت
#زندگی_خوب
#رفیق_داداش_احمد_حواسش_هست😉
🇮🇷🇱🇧 🇮🇷🇱🇧 🇮🇷🇱🇧
╭═━═━⊰❀❀🌷❀❀⊱━═━═╮
🌸 @TarighAhmad 🌸
╰═━═━⊰❀❀🌷❀❀⊱━═━═╯
سلام دوستان کانال آقای عشق برای همدردی با مردم لبنان ختم صلوات به راه انداخته لطفا تعداد صلوات را به آیدی زیر بفرستید
@admin_Aghaye_Eshgh
لطفا شرکت کنید در این پویش حتی شده یک صلوات
#من_قلبی_سلام_لبیروت
#بیروت
♪•°•°•°•°•°♥️°•°•°•°•°•♪
@Aghaye_Eshgh
♪•°•°•°•°•°♥️°•°•°•°•°•♪
سلامرفقــــا😍❤️
امیدوارمحالتونخوبباشهوتندرستو
سالمباشیــد😉
واز#ڪرونا بهدوووووورانشاءالله
چونقرارهماشهادتهنهمرگباڪرونا😊
خیلےازتونممنونیمڪهماروهمراهےمے
ڪنیداجرتونباشهیدمشلب❣
دوستانعزیزهرنظروایدهاےڪهدرباره
بهترشدنڪانال داریــد
به #آیدے زیربهمونبگید🙂👇🏻
@honain 🆔🌸
حتےاگرازڪانالراضےهستیدیاشایدم
ناراضےمارودرجریانبزارید
اینبراےپیشرفتمون #خیلےمهمه❤️☺️
#یاعلےمدد
#خادم_نوشت
{🔆} الان شاید از آن روز ۶۵ سال میگذرد؛
این بمبها [💥] در ٺابستان ۱۹۴۵ میلادے بر روے این دو شهر افٺاد و منفجر شد و این جنایٺ اتّفاق افٺاد؛
در حالے ڪہ چهار ماه قبل از آن - یعنے در اوّل بهار ۱۹۴۵ - هیٺلر ڪہ رڪن اصلے جنگ بود خودڪشے |⚰| ڪرده بود؛ دو روز قبل از او هم موسولینے - رئیس جمهور ایٺالیا - ڪہ او هم رڪن دوّم جنگ بود دسٺگیر شده بود
|⚖| و جنگ عملاً خاٺمہ پیدا ڪرده بود؛
ژاپن هم ڪہ پاے سوّم جنگ بود، از دو ماه قبل اعلام ڪرده بود ڪہ آمادهے ٺسلیم |🏳| اسٺ؛ جنگے وجود نداشٺ امّا این بمبها منفجر شد.(💥)
چرا؟
چون این بمبها ساخٺہ شده بود، باید یڪ جایے آزمایش میشد؛ سلاحے ساخٺہ بودند، باید آن را آزمایش میڪردند.
ڪجا آزمایش ڪنند؟
بهٺرین فرصٺ، این بود ڪہ بہ بهانہ ے جنگ این بمبها را ببرند روے سر مردم بےگناه هیروشیما و ناڪازاڪے بیندازند ٺا معلوم بشود ڪہ آیا درسٺ عمل میڪند یا نہ!
⚡️چهرهے فریبگرانہ.⚡️
دیدار پنجاه هزار فرمانده بسیج سراسر کشور
با امام خامنہ اے• |❤️| •
۱۳۹۲/۸/۲۹ | 🗓
انفجار بمب اٺمی آمریڪا در هیروشیما با بیش از ۱۶۰ هزار ڪشتہ و مجروح(۱۹۴۵ میلادے)🕯
••●❥🍃🌸✦🌸🍃❥●••
@TarighAhmad
اینروزهازیادبراےمردم
لبناندعاڪنیم
چونخودمونزیاد
اینروزهاےسختوپشت
سرهمگزاشتیم💔
آوارشدنخونههارودیدیم...
سوختنساختمونهارودیدیم...
پرپرشدنعزیزامونو
ڪهزیاااددیدیم😔
پسماڪهانقدردردڪشیدیم
دعابراےمردملبنانروفراموش
نڪنیم🌸🍃خداخیرتونبده
#عکس_نوشته
#شهید_احمد_مشلب
#من_قلبی_سلام_لبیروت
╭─┅═ঊঈ🇮🇷ঊঈ═┅─╮
🆔 @TarighAhmad
╰─┅═ঊঈ🇱🇧ঊঈ═┅─╯
پیام صحت و سلامت مادر شهید احمد و خانواده شهید❤️
《همه ما خوبیم》
براے بازماندگان و مجروحان این حادثه دعا ڪنید😔💔
╭─┅═ঊঈ🇮🇷ঊঈ═┅─╮
🆔 @TarighAhmad
╰─┅═ঊঈ🇱🇧ঊঈ═┅─╯
عالی-خوبی در حق اموات.mp3
671.7K
#سخنرانی
#استاد_عالی
#خوبی_به_اموات
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
@TarighAhmad
••●❥🍃🌸✦🌸🍃❥●••
⭕️ طوفان توئیتری بین المللی غدیر
رسول اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم): هرکس یکی از فضائل امیرالمومنین را بنویسد مادامیکه از آن نوشته اثری باقی باشد، ملائک برای نویسندهی آن فضیلت، طلب مغفرت می نمایند.
🗓 جمعه، ١٧ مردادماه
⏰ ساعت ۲٢ الی ۲۴
👈 از همین الآن نوشته ها ، کلیپ ها و عکس نوشته و توییت هایتان را به زبانهای پر تکلم ، با این هشتگ آماده کنید:
#⃣ #LiveLikeAli
‼️ به طرز نوشتن هشتگ دقت فرمایید : بدون فاصله و پشت سرهم و حروف اول کلمات بزرگ هستند‼️
1⃣ معرفی سجایای اخلاقی و انسانی امیرالمؤمنین علیه السلام و سبک زندگی ایشان
2⃣ نشر فرمایشات و دیدگاههای امیرالمؤمنین علیه السلام به زبانهای مختلف (برای نمونه ترجمه نهج البلاغه به زبانهای مختلف موجود است)
3⃣ تصاویر و فعالیتهای خیر خواهانه مان را در بازهی زمانی قربان تا غدیر با هشتک مذکور نشر دهیم
📚 جهت دسترسی به منابع به کانال های تلگرامی و ایتا با آدرس زیر مراجعه فرمایید 👇
📱 @LiveLikeAli
💢 این حداقل کاریست که می توانیم برای امیرالمؤمنین انجام دهیم.
⭕️ #نشر_حداکثری
✅ @Masaf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 توضیحات بسیار مهم استاد #رائفی_پور در مورد طوفان توییتری عید غدیر
🗓 جمعه، ١٧ مردادماه
⏰ ساعت ۲٢ الی ۲۴
👈 از همین الآن توییتهاتون رو به زبانهای مختلف، با این هشتگها آماده کنید:
#LiveLikeAli
#فقط_به_عشق_علی
💢 باز هم طوفان بپا میکنیم...
⭕️ #نشر_حداکثری
✅ کانال جنبش مصاف
@Masaf
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے 🌷 قس
سلام ادمین رمان هستم😎
دوستان من پدرم تصادف کردن درگیر اتاق عمل و ... بودیم از طرف دیگه حال مادرم به شدت بد شد اصلا نرسیدم انلاین شم😔
عذرخواهی میکنم ازتون برای پدر مادر منم دعا کنید🥀🍃
• لبنان رو کی تحریم کرد ؟
آمریکا و نوکراش
• چرا تحریم شد ؟
تا بابت فشار اقتصادی مردم ضد حزبالله بشن
• بندرِ منفجر شده چه نقشی داشت ؟
مهمترین بندر تجاری بود
• نتیجه انفجارش چیه ؟
فشار بیشتر اقتصادی به مردم
• انفجارش به نفع کیه ؟
آمریکا و نوکراش
• عاملش کی میتونه باشه ؟
…؟
- علیرضا گرائی
بیروت فی قلوبنا : )💔
#بیروت
╭━═━⊰❀❁❀⊱━═━╮
@TarighAhmad
╰━═━⊰❀❁❀⊱━═━╯
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے 🌷 قس
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷رمان محتوایی ناب😍👌
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے
🌷 قسمت #نوزدهم
_... من اگه بخوام ازدواج کنم خواستگار مثل داداش تو دارم که آرزوشه با من ازدواج کنه.میدونی برای بازار گرمی هم نمیگم.
حانیه از حرفی که گفته بود شرمنده شد،سرشو انداخت پایین و عذرخواهی کرد.
کلاسها شروع شده بود....
من همچنان کلاس استادشمس نمیرفتم. بسیج میرفتم مثل سابق.
حتی با حانیه هم مثل سابق بودم.😊
روزها میگذشت و من مشغول #مطالعه و #ذکر و #نماز و #ورزش و #درسهام بودم.
اواخر اردیبهشت بود....
حوالی عصر بود که از دانشگاه اومدم بیرون.
خیابان خلوت بود.
هوا خوب بود و دوست داشتم پیاده روی کنم.😇😌
توی پیاده رو راه میرفتم و زیرلب✨ صلوات✨ میفرستادم.
تاکسی🚕 برام نگه داشت.راننده گفت:
_خانم تاکسی میخواین؟
اولش تعجب کردم 😟آخه من تو پیاده رو بودم،همین یعنی اینکه تاکسی نمیخوام ولی بعدش گفتم شاید چون خلوته خواسته مسافر سوار کنه.😕
نگاهی به مسافراش کردم.👀🚕
یه آقایی👤 جلو بود و یه خانم عقب. هرسه تاشون به من نگاه میکردن.به نظرم غیرعادی اومد.
گفتم:تاکسی نمیخوام،ممنون.
به راهم ادامه دادم...
اما تاکسی نرفت.آرام آرام داشت میومد. ترسیدم.😥دلم شور افتاد.کنار خیابان، جایی که ماشین پارک نبود اومد کنار.
یه دفعه مرد کنار راننده و خانمه پیاده شدن و اومدن سمت من...
مطمئن شدم خبریه.😥😐بهشون گفتم:
_برید عقب.جلو نیاید.
ولی گوششون بدهکار نبود...
مرد دست دراز کرد تا چادرمو از سرم برداره،عقب کشیدم،..
✨بسم الله گفتم و با یه چرخش با پام محکم زدم تو شکمش...😏
دولا شد روی زمین.با غیض به خانومه نگاه کردم.ترسید و فرار کرد.
راننده سریع پیاده شد و با چاقو اومد طرفم.گفت:👤🔪
_یا سوار میشی یاهمین جا تیکه تیکه ت میکنم.😠
خیلی ترسیده بودم ولی سعی کردم به ظاهر آروم باشم.اون یکی هم معلوم بود درد داره ولی داشت بلند میشد.. همونجوری که بلند میشد به اونی که چاقو داشت گفت:
_مواظب باش،ظاهرا رزمی کاره.
گفتم:
_آره.کمربند مشکی کاراته دارم.بهتره جونتون رو بردارید و بزنید به چاک.
اونی که چاقو داشت باپوزخند گفت:
_وای نگو تو رو خدا،ترسیدم.😏
با یه ضربه پا زدم تو قفسه سینه ش،چند قدم رفت عقب.
فهمید راست میگم....
هم ترسید هم دردش گرفته بود.لژ کفشم خیلی محکم بود،ضربه هام هم خیلی محکم بود ولی چاقو از دستش نیفتاد.
اون یکی هم ایستاد و معلوم بود بهتره.با یه ضربه ناگهانی چاقو شو زد تو شکمم، دقیقا سمت چپم.
چون چادر سرم بود،نتونست دقت کنه و خیلی عمیق نزد.
البته خیلی عمیق نزد وگرنه عمیق بود.توان ایستادن نداشتم،روی زانوهام افتادم... 😣
داشتن میومدن نزدیک.چشمم به پاهاشون بود...😧😥👞👞👞👞
ادامه دارد..
دسترسی به پارت اول🦋✨
https://eitaa.com/Tarighahmad/9746
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷رمان محتوایی ناب😍👌
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے
🌷 قسمت #بیست
چشمم به پاهاشون بود....😧😥
از یه چیزی مطمئن بودم،تا #جون دارم #نمیذارم دستشون بهم بخوره،نمیذارم #حجابمو ازم بگیرن...😠☝️
تمام توانمو جمع کردم،با دستهام دوتا مچ پاهای یکیشونو گرفتم و محکم کشیدم...
با سر خورد زمین.
فکر کنم بیهوش شده باشه،یعنی خداکنه بیهوش شده باشه،نمرده باشه.
باشدت عصبانیت به اون یکی که هنوز چاقو داشت نگاه کردم.😡
ترسیده بود ولی خودشو از تک و تا ننداخت.
از تعللش استفاده کردم و سرپا شدم. اونقدر نزدیکم بود که اگه دستشو دراز میکرد خیلی راحت میتونست چاقوشو تو قلبم فرو کنه.با دستم چنان ضربه ای به ساق دستش زدم که چاقو دو متر اون طرفتر افتاد و دستش به شدت درد گرفت.😡👊
خیز برداشت چاقو رو برداره،پریدم و چاقو رو گرفتم...
اما..آی دستم....😣🔪
با دست راست چاقو رو گرفتم ولی چون شکمم درد داشت تعادلمو از دست دادم و افتادم روی دست چپم.
تا مغز ستون فقراتم درد گرفت.فکرکنم شکست. پای چپش رو گذاشت روی کمرم و فشار میداد.
دیگه نمیتونستم تکون بخورم...
چیزی نمونده بود از درد بیهوش بشم.
پای راستش نزدیک گردنم بود. خوشبختانه دست راستم سالم بود و چاقو تو دستم بود.
ته مونده های توانم رو جمع کردم و چاقو رو فرو کردم تو ساق پاش.🔪👞
ازدرد نعره ای زد که ماشینی به شدت ترمز کرد.🗣
صدای پای راننده شو میشنیدم که بدو به سمت ما میومد.🚙🏃
خیالم نسبتا راحت شده بود.نفس راحتی کشیدم ولی دلم میخواست از درد بمیرم.
نیم خیز شدم،...
دیدم امین بالا سرم ایستاده.تا چشمش به من افتاد خشکش زد.
اونی که چاقو تو پاش بود لنگان لنگان داشت فرار میکرد.
فریاد زدم:
_بگیرش...😵👈🏃
امین که تازه به خودش اومده بود رفت دنبالش 🏃🏃و با مشت مرد رو نقش زمین کرد.😡👊
نشستم....
دست چپم رو که اصلا نمیتونستم تکون بدم،شکمم هم خونریزی داشت اما جای توضیح برای امین نبود.😖😣
پس خودم باید دست به کار میشدم.بلند شدم.آه از نهادم بلند شد.
چاقو رو از پاش درآوردم و گذاشتم روی رگ گردنش،محکم گفتم:
_تو کی هستی؟بامن چکار داشتی؟😡🔪
از ترس چیزی نمیگفت...
چاقو رو روی رگش فشار دادم یه کم خون اومد.
-حرف میزنی یا رگتو بزنم؟میدونی که میزنم.😡🔪
اونقدر عصبی بودم که واقعا میزدم.امین گفت:
_ولش کن.😥
گفتم:
_تو حرف نزن.😡
روبه مرد گفتم:
_میگی یا بزنم؟😡🔪
از ترس به تته پته افتاده بود.گفت:
_میگم...میگم.یه آقایی مشخصات شما رو داد،گفت ببریمت پیشش.😥😨
داد زدم:_ کی؟😵😡
-نمیدونم،اسمشو نگفت
-چه شکلی بود؟😡
-حدود45ساله.جلو و بغل موهاش سفید بود.چهار شونه.خوش تیپ و باکلاس بود.😰
امین مثل برق گرفته ها پرید روش و یقه ش رو گرفت وگفت:
_چی گفتی تو؟؟!!😡👊
من باتعجب به امین نگاه کردم و آروم گفتم:
_استادشمس؟!!!😳😨
امین که کارد میزدی خونش درنمیومد با سر گفت:.....
ادامه دارد..
دسترسی به پارت اول🦋✨
https://eitaa.com/Tarighahmad/9746
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷رمان محتوایی ناب😍👌
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے
🌷 قسمت #بیست_ویک
امین که کارد میزدی خونش درنمیومد با سر گفت: آره.😡
تازه حانیه رو دیدم...
رنگش مثل گچ شده بود و داشت از ترس سکته میکرد.😰😯
من از حرفهایی که شنیده بودم درد یادم رفت،فقط تا دست چپم تکون میخورد به شدت درد میگرفت.حانیه گفت:
_اینجاست.
با کاغذی که دستش بود اومد سمت ما و گفت:
_نوشته...
داشت آدرس رو میگفت که امین با نعره گفت:
_نامرد..آشغال😡🗣
من گیج شده بودم اما از درد داشتم میمردم.😥😣رو به حانیه گفتم:
_زنگ بزن پلیس،بگو آمبولانسم بیاد.
امین به من گفت:
_شما حالتون خوبه؟!!!
کنار مرده با صورت افتادم زمین.
صدای گریه ی مامان رو میشنیدم. چشمهام سنگین بود و نمیتونستم بازشون کنم.چند دقیقه همونجوری فقط گوش میدادم.😣
مامانم داشت گریه میکرد و مریم سعی میکرد آرومش کنه.چشمهامو به سختی باز کردم.تو بیمارستان🏥 بودم.
شکمم درد میکرد.دستم هم درد میکرد. تازه داشت همه چیز یادم میومد.
خیابان،💭دو تا مرد،💭استادشمس،💭امین.💭
مامان متوجه من شد...
اومد نزدیکم و قربون صدقه م میرفت.با صدایی که از ته چاه در میومد و با هر حرفش دردم بیشتر میشد.. 🤕😒
بهش گفتم:
_من خوبم.گریه نکن.
مریم باخوشحالی پیشونی مو بوسید و گفت:😊
_از دست تو آخرش من سکته میکنم.
لبخند بی جونی زدم..
مریم همونجوری که اشک میریخت😢 رفت بیرون.
به دست گچ گرفته م نگاه کردم و تو دلم گفتم ✨خدایا شکرت.بخیر گذشت✨، مثل همیشه.
چند ثانیه بعد بابا و محمد اومدن تو اتاق. چهره ی بابا چقدر خسته و ناراحت و شکسته بود.انگار ماهها بیهوش بودم. محمد هم با چشمهای نگران و ناراحت به من نگاه میکرد.
نمیتونستم جواب محبت هاشون رو بدم.باهمه ی توانم لبخند زدم و سعی کردم بلند بگم:
_خوبم،نگرانم نباشین. ولی صدام به سختی در میومد.پرستار اومد تو اتاق و به همه گفت:
_دورشو خلوت کنید.باید استراحت کنه.
توی سرمم دارویی تزریق کرد💉 و رفت.
به محمد اشاره کردم که بیاد نزدیکتر. گوششو👂 آورد نزدیک دهانم تابتونه بشنوه چی میگم.
بهش گفتم:
_چیشد؟ اون مردها؟استادشمس؟😨😟
محمد گفت:
_اون مردها بازداشت شدن.پلیس شمس رو دستگیر کرده.تا آخرین اطلاعی که دارم انکار میکرد.😐
با اضطراب گفتم:
_اون مردی که خورد زمین مرده؟😨
لبخندی زد و گفت:😊
_نخیر.زورت اونقدر زیاد نبود که بمیره.
زیرلب گفتم:
_خداروشکر.☺️
دارویی که پرستار به سرمم تزریق کرد ظاهرا خواب آور بود.چشمهام سنگین شده بود.😴
وقتی چشمهامو باز کردم حانیه و ریحانه بالا سرم بودن...
تا متوجه من شدن اومدن جلو و سلام کردن.حانیه گفت:
_دختر تو چه جونی داری؟منکه اون موقع دیدمت داشتم سکته میکردم.ولی تو جوری داد میزدی انگار رفتی تمرین آواز.😁
ریحانه گفت:
_خداروشکر به خیر گذشت.😊
حالم بهتر بود.میتونستم صحبت کنم.گفتم:
_چه خبر؟شمس اعتراف کرد؟😥
حانیه گفت:...
ادامه دارد..
دسترسی به پارت اول🦋✨
https://eitaa.com/Tarighahmad/9746
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad