eitaa logo
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
1.6هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
79 فایل
[امیــرالعـشقـ❣ والرضــوان] شہــیداحــمدمحمــدمشلبــ🌸🍃 نفرہفــ7ـٺم ٺڪنولوژےاطلاعــاٺ📱 ملقـــب بهـ شہیدBMWســوار🚘 لقبـ جہادےغــریب طوســ💔 ولادٺ1995 🤱 شہادٺ 2016 🖤 شرایطمونه😍 : @sharayet_tarigh
مشاهده در ایتا
دانلود
~💖~ رفاقت نیاز نیست‌ که خاص باشه! فقط‌ کافیه واقعی باشه....👑 💖 |❥ •• @TARIGHAHMAD
می گویند: !رفتند تا ما بمانیم ولی: من می گوییم شهدا رفتند تا ما هم به دنبالشان برویم آری...💔 جامانده ایم دل را باید صاف کرد...♡      ✨الّلهُـمَّـ؏جـِّل‌لِوَلیِّـڪَ الفــَرَج✨ 🍃|•° 〰❁🍃❁❤️❁🍃❁〰 @TarighAhmad
AUD-20201101-WA0037.mp3
4.76M
31 قبرِ ما؛چیزی نیست جز همین نفس ما! يه کم فکرکن؛ وقتی نماز میخونی؛ احساس میکنی قلبت نورانی شدو آرام گرفت؟ 👈اگه اينجوريه؛قبرتو هم روشن میکنه! 🕊 ╔═🍃🕊🍃═════╗ @TarighAhmad ╚═════🍃🕊🍃═╝
برای رسیدن به قله موفقیّت🗻 ❎سعی کن در زندگی سه کلمه را فراموش کنی : ⛔️نمی تونم ⛔️نمی دونم ⛔️نمیشه 🌟توانایی هر کاری رو که بخوای خدا بهت میده.... 🌟دانایی هر چیزی رو که بخوای میتونی کسب کنی.... 🌟انجام هر کاری رو که بخوای خدا برات ممکن میکنه.... پس مطمئن باش که: ✅ می تونی✅ می دونی✅ و میشه 🌱 ➯ @TarighAhmad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🍃🌸 قسمت #سی_و_نهم خواستم حرف بزنم ڪہ عاطفہ انگشت اشارہ ش رو گرفت سمتم: _پاش
🍃🌸رمـــان ... قسمت بهار ڪش و قوسے بہ بدنش داد و خمیازہ ڪشید! نگاهم رو دوختم بہ پنجرہ ے ڪلاس! مغزم داشت منفجر مے شد، امین چرا بازے مے ڪرد؟!چرا نمیذاشت همہ چیز تموم بشہ؟! صداش پیچید توے سرم:همیشہ دوستت داشتم! صداے بهار باعث شد از فڪر بیرون بیام: _خواهر هانیہ خواهر،بہ گوشے خواهر؟! بے حوصلہ برگشتم سمتش،ڪیفم رو برداشتم و گفتم: _پاشو بریم! همہ چیز رو براش تعریف ڪردہ بودم، بدون حرف از ڪلاس خارج شدیم،وارد حیاط شدیم،بهار گفت: _هانیہ اصلا بهش فڪرنڪن،طرف خُلہ بابا! خواست ادامہ بدہ ڪہ ساڪت شد و بہ جایے خیرہ شد،رد نگاهش رو گرفتم، سهیلے با عصا ڪنار ورودے دانشگاہ ایستادہ بود و پسرها دورش رو گرفتہ بودن! بهار با تعجب گفت: _این چرا با این پاش اومدہ اینجا؟! نگاهے بہ بهار انداختم و گفتم: _ڪلا این تو این شد،بہ ما چہ دلش خواستہ بیاد! رسیدیم جلوے ورودے، حواسش بہ ما نبود،از دانشگاہ خارج شدیم،رسیدیم نزدیڪ خیابون اصلے ڪہ بهار گفت: _سلام استاد،بهترید؟ با تعجب پشتم رو نگاہ ڪردم،سهیلے همونطور ڪہ ڪنار برادر ڪوچیڪترش با عصا مے اومد گفت: _سلام ممنون شڪر خدا! بهار با آرنجش زد تو پهلوم و گفت: _استاد هستنا! آروم نفسم رو بیرون دادم و سلام ڪردم،سهیلے سر بہ زیر جوابم رو داد! صداے بوق ماشینےتوجهم رو جلب ڪرد،بہ ماشین نگاہ ڪردم،خیلے آشنا بود،انقدر آشنا ڪہ حتم پیدا ڪردم ماشین امینِ! لبم رو بہ دندون گرفتم و اخم ڪردم، سہ ماہ از مرگ مریم میگذشت این ڪارهاے امین عادے نبود! اون پسر سر بہ زیر چندسال پیش نبود! بهار بدون توجہ بہ قیافہ ے من رو بہ سهیلے گفت: _استاد چرا با این پا اومدید آخہ؟ سهیلے همونطور ڪہ با عصا میرفت لبخندے زد و گفت: _گفتم یڪم هوا بخورم! بهار باز گفت: _از تهران تا قم براے هوا خورے؟! از صورت سهیلے مشخص بود علاقہ اے بہ جواب دادن ندارہ اما جواب داد: _یڪم ڪار داشتم! صداے بوق ماشین دوبارہ بلند شد،توجهے نڪردم،در سمت رانندہ باز شد و امین پیادہ شد. جدے نگاهش رو دوخت بہ سهیلے! بهار نگاهے بہ امین انداخت و گفت: _استاد فڪرڪنم اون آقا با شما ڪار دارن! سهیلے سرش رو بلند ڪرد و زل زد بہ امین! با تعجب گفت: _نہ من نمیشناسمشون! خواستم خودم رو از اون گیر و داد نجات بدم ڪہ امین اجازہ نداد: _خانم هدایتے! سهیلے متعجب بہ امین خیرہ شد،بهار با ڪنجڪاوے گفت: _هانیہ میشناسیش؟ سرم رو تڪون دادم و آروم گفتم: _امینِ! بهار با دهن باز زل زد بهم،بے تفاوت گفتم: _تابلو بازے درنیار! برگشتم سمت امین، چادرم رو ڪمے جلو ڪشیدم و با قدم هاے محڪم بہ سمتش رفتم ایستادم رو بہ روش خواستم هرچے لایقش بود رو بهش بگم،زل زدم بہ دڪمہ هاے پیرهن مشڪیش خواستم حرف بزنم ڪہ عاطفہ از ماشین پیادہ شد! با تعجب گفتم: _عاطفہ! ڪلافہ دستے بہ چادرش ڪہ ڪثیف بود ڪشید و گفت: _دوساعتہ بوق و تبل و دهل میزنیم چرا نمیاے؟ نگاهم رو از امین گرفتم و گفتم: _اِم..اِم...خب... امین جدے گفت: _لابد فڪر ڪردن من تنهام! عاطفہ چشم غرہ اے بہ امین رفت و گفت: _من خواستم بیایم دنبالت،این امینم ڪہ بے ڪار گفتم یہ ڪارے ڪنہ! دوبارہ بہ چادرش نگاہ ڪرد و گفت: _امین این چہ رانندگیہ آخہ همچین ترمز ڪردے خودم پخش ماشین شدم ڪہ هیچ،ذرت مڪزیڪے تمام ریخت رو چادرم! بهار سرفہ اے ڪرد و نگاهم ڪرد،با عاطفہ احوال پرسے ڪرد و سریع رفت! خواستم سوار ماشین بشم ڪہ امین گفت: _این آقا با شما ڪارے دارن؟ سرم رو برگردوندم،منظورش سهیلے بود ڪہ جور خاصے نگاهمون میڪرد! سریع نگاهش رو دزدید،نمیخواستم سهیلے فڪر بد ڪنہ بہ عاطفہ گفتم: _الان میام! عاطفہ گفت: _قبلا ندیدہ بودمش؟! همونطور ڪہ بہ سمت سهیلے میرفتم گفتم: _موقع خرید محضر! آهانے گفت،بہ سمت سهیلے رفتم، با نزدیڪ شدن من برادر سهیلے سر بہ زیر عقب رفت! خیلے خجالتے بود! سهیلے نگاهے بهش انداخت و گفت: _امیررضا هیولا دیدے؟! خندہ م گرفت،بے توجہ بہ من ادامہ داد: _بیا بریم دیگہ! سرفہ اے ڪردم و گفتم: _استاد بفرمایید برسونیمتون! میدونستم قبول نمیڪنہ، میخواستم بفهمہ امین ڪسے ڪہ فڪر میڪنہ نیست،شاید هم میتونست باشہ! زل زد بہ پایین چادرم: _ممنون وسیلہ هست! سرش رو آورد بالا و زل زد بہ امین! یڪ قدم اومد جلو! _مثل اینڪہ اون آقا خوششون نمیاد با من صحبت ڪنید!خدانگهدار خواهر! خواهر رو غلیظ گفت،برادرش اومد ڪنارش و راہ افتادن! پوزخندے زدم و گفتم: _خدانگهدار برادر! ایستاد،برنگشت سمتم، دوبارہ راہ افتاد! ادامه دارد... دسترسی به پارت اول🦋✨ https://eitaa.com/Tarighahmad/12052 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ به قلم ✍؛لیلاسلطانی ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
🌸🍃رمـــان ... 🌸🍃 قسمت ڪلید رو انداختم داخل قفل و چرخوندم، در رو بستم و از حیاط رد شدم،چادرم رو درآوردم داشتم گرہ روسریم رو باز میڪردم ڪہ دیدم خالہ فاطمہ و مادرم ڪنار هم نشستن، خالہ فاطمہ صحبت مے ڪرد،مادرم ساڪت اخم ڪردہ بود! با تعجب نگاهشون ڪردم و گفتم: _سلام بر بانوان عزیز! خالہ فاطمہ نگاهے بہ من انداخت و با لبخند بلند شد،رفتم بہ سمتش و باهاش دست دادم، مادرم زل زد بهم،رنگ نگاهش جور خاصے بود،رنگ نگرانے و خشم! نتونستم طاقت بیارم پرسیدم: _چیزے شدہ؟ خالہ فاطمہ دستم رو گرفت و گفت: _بشین عزیزم! ڪنجڪاو شدم،روسریم رو انداختم روے شونہ هام! خالہ فاطمہ نگاهے بہ مادرم انداخت و گفت: _هانیہ جون میخوام یہ چیزے بگم لطفا تا آخرش گوش بدہ و قضاوت نڪن! سرم رو بہ نشونہ مثبت تڪون دادم. _خانوادہ ے مریم اصرار دارن امین ازدواج ڪنہ! اخم هام رفت توے هم،حدس زدم! ادامہ داد: _مام همینو میخوایم، خدا مریم رو رحمت ڪنہ هنوز باورم نمیشہ دختر بہ اون گلے زیر خاڪہ! آهے ڪشید: _اما امین زندہ س حق زندگے دارہ،چند نفر رو بهش معرفے ڪردیم اما قبول نڪرد میگہ ازدواج نمیڪنم،ڪلے باهاش صحبت ڪردم تا اینڪہ دیشب گفت باید با هانیہ حرف بزنم! دستم رو فشرد: _بہ خدا ڪلے سرزنشش ڪردم حرص خوردم حتے ڪم موندہ بود بزنم تو گوشش! اما بچہ م مظلوم چیزے نگفت صبح گفت مامان مرگہ امین برو از خالہ ناهید اینا اجازہ بگیر با هانیہ حرف بزنم! خواستگارے و این حرفا نہ هیچوقت بہ خودم همچین اجازہ اے نمیدم ولے باید باهاش حرف بزنم! با شرمندگے ادامہ داد: _مرگشو قسم نمیداد بهش فڪرم نمیڪردم چہ برسہ بهتون بگم! پوفے ڪردم و بلند شدم،همونطور ڪہ بہ سمت طبقہ دوم میرفتم گفتم: _از پدرم اجازہ میگیرم! مادرم با حرص گفت: _هانیہ! با لبخند برگشتم سمتش: _جانہ هانیہ! چیزے نگفت، خشمگین نگاهم ڪرد،بغضم گرفت! حس عجیبے بود بعد از پنج سال! چیزے ڪہ پنج سال پیش میخواستم ممڪن بود اتفاق بیوفتہ! آروم گفتم: _مامان جونم من هانیہ ے شونزدہ سالہ نیستم اما باید بعضے چیزا رو بدونم تا هانیہ پنج سال پیش رو ڪامل خاڪ ڪنم! خالہ فاطمہ با ناراحتے نگاهش رو بہ مبل رو بہ روییش دوخت، پس میدونست! نفسے ڪشیدم و رفتم طبقہ دوم! رسیدم جلوے در اتاق، دستگیرہ ے در رو گرفتم یادم افتاد خیلے وقتہ اتاق من و شهریار جا بہ جا شدہ! زل زدم بہ دستم، چند لحظہ ایستادم، دستگیرہ رو فشار دادم ادامه دارد... دسترسی به پارت اول🦋✨ https://eitaa.com/Tarighahmad/12052 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ به قلم ✍؛لیلاسلطانی ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
🌸🍃رمـــان ... 🍃🌸 قسمت در باز شد! وارد اتاق شدم، نگاهم رو دور اتاق چرخوندم زیر لب گفتم: _خدایا ڪمڪم ڪن،از دلم خبر دارے! دلم با امین نبود اما بعضے اتفاق ها اون حس قدیمے رو برمے گردوند مثل اتفاق امروز! نگاهم افتاد بہ پنجرہ، روسریم رو سر ڪردم و نزدیڪ پنجرہ شدم! چندسال بود از پشت این پنجرہ بیرون رو نگاہ نڪردہ بودم؟! بیشتر از پنج سال،شاید پونصد سال! زل زدم بہ حیاطشون، مثل قدیم! لبخند زدم،دهنم تلخ شدہ بود گذشتہ مزہ ے شیرینے ندارہ! داشت تو حیاط با هستے بازے میڪرد، یادم افتاد یڪ بار خواب دیدہ بودم پشت پنجرہ ام و امین دارہ با دخترمون بازے میڪنہ، با هستے نہ! با دخترمون! من هم از پشت پنجرہ تماشاشون میڪنم! چشم هام رو بستم، هانیہ تو ڪہ ضعیف نیستے،هستے؟! احساسات بچگونہ ت ڪہ بر نمے گردہ،بزرگ شدے! چشم هام رو باز ڪردم، موهاے هستے رو بو مے ڪرد و میبوسید، خواستم از ڪنار پنجرہ برم ڪہ سرش رو آورد بالا! نگاہ هامون بهم دوختہ شد، برقشون بہ هم برخورد ڪرد، برق خاطرہ! منفجر شدن! ادامه دارد... دسترسی به پارت اول🦋✨ https://eitaa.com/Tarighahmad/12052 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ به قلم ✍؛لیلاسلطانی ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
💞یا رَفیقَ مَن لا رَفیقَ لَه 💞 🍀الهی به حق ستار بودنت ، که رازدار منی و پوشاننده ی من ، از شر گناهان و تاریکی هاي وجودم، مرا بپوشان. الهی ، به حق نامت یا فتاح ،🌸 که گشایش دهنده ی افکار و ذهن و قلب ❤️ام هستی و گشاینده ی تمام گره های زندگی ام، گشايش ام ده. ۲۸ آبان ماه ☔️ چهارشنبه ۲ربیع الثانی ذکر روز✨ یا حَیُّ یا قَیّوم ✨ •┄═•🌤•═┄• @TarighAhmad •┄═•🌤•═┄•
سلام حضرت زندگی ، مهدی جان!💚 دوباره روز از نو و سلامی دوباره و عرض ارادتی دو چندان به ساحت مهربانت ...😇 انگار مهر تو چون خون در وجودم جربان دارد و با هر طپش قلبم در جانم جاری می شود و زنده ام می دارد ... انگار تمامی بودنم با یادت عجین شده است ... انگار هستی ام وامدار محبت توست ... [ تعجیل در ۳ صلوات ] 💚🌱||@TarighAhmad
شهــ🕊ـدا ، سنگ نشانند که ره گم نشود ... 🌺ارسالی اعضا ✒️ •┄═•◈🌺◈•═┄• @TarighAhmad •┄═•◈🌺◈•═┄•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋کمی متفاوت‌ 🦋 عشق یعنی تپش این دل بارانی من لطف پیدای تو و گریه ی پنهانی من و خدا خواست که از دست تو درمان برسد خواست تا عطر علی، به خراسان برسد یا رضا گفتم و وا شد به نگاهت گره ها چه خبر ها که رسید از دل این پنجره ها یا رضا گفته و بینا شده چشمان کسی یا رضا گفته اسیری که به دادش برسی عشق یعنی که به شوق تو به صحرا بزنم به هوای دل پاک تو به دریا بزنم عشق یعنی بشوم آهوی آواره‌ی تو بدهم دل به صدای خوش نقاره‌ی تو عشق یعنی به هوایت گذر از دامن و دشت عشق در شوق سلامی است سر ساعت هشت! عشق در قلب قطاری است که از قم برسد در نمازی است که تا رکعت هشتم برسد الحب يعني نبض قلبي الماطر هذا.. هو لطفك الظاهر و بكائي الخفي والله شاء ان يصلنا الشفاء على يديك أراد أن يصل عطر علي الى خراسان قلت يا رضا وفكّت العٌقد بنظرة منك يا للاخبار التي وصلت من قلب هذه النوافذ نادى يا رضا فأصبح بصره ثاقب.. ناد الأسير يا رضا لتُجيره الحب يعنى أن أطأ الصحراء شوقا اليك أمضي قدمًا متوكّل على حب قلبك النقي الحب يعني أن أصبح غزالك النازح أسلّم القلب لصوت أبواق حرمك الشادية العشق يعنى أن أتخلّى عن كل شيء في سبيل حبك العشق يتجلّى في شوق السلام عليك في تمام الثامنة الحب يتجلّى داخل القطار الواصل من قم في الصلاة التي تتكوّن من ثماني ركعات.. Love is the beat of this heart full of sorrow Your kindness and my secret tears in deep night’s hollow It was God’s Will that the healing would arrive through you For the aroma of Ali in Khorasan to arrive through you I called out y @TarighAhmad
! 👌 ✍ بارها شنیدیم که میگن، دختر خانمها عکس خودشون رو نذارن رو پروفایلشون ❌ دخترها موقع چت با نامحرم ایموجی و شکلک نفرستن ❌ دخترا برای پسرا تو چت ؛ صدا نفرستن ❌ استیکر نفرستن و .... ❌ 📌درکل بارها شنیدیم که میگن دختر باید باشه👌 مغرور باشه💪 یا بقول معروف زود پا نده ... (این معنیش این نیست که دیر پا بده خوبه هااا !!!!) 📌خب ! حالا نظرتون چیه درباره سنگینیه اقا پسرا هم کمی صحبت کنیم؟!!!😊 شما آقا پسرا هم استوری ازخودتون با تیپ های خفن و جذاب نزارید ....👨‍💼 با شمام اونایی که پروفایلتون با مدل موهای مختلف و ...🧓 بعضی مذهبی ها که مدل محاسن و ته ریش و تسبیحشون و عوض میکنن📿 بنظرتون خنده داره اگه بخواییم بگیم اقا لطفا یکم سنگین باشین؟!! تازه این که چیزی نیست! اصل مطلب یه چیزه دیگس که اونو بشنوین بیشتر تعجب میکنین!!!😕 📌 امروز حرف حسابمون و لپ کلامون اینه👇 اقا گل ❗️❕❗️ عکس خودتو نزار رو پروفایلت !!! بعله نذار .... 😊 نمیخوام بگم گناه داره؛ که میدونم و میدونی که نداره ! 👌👌👌 ولی بیا یه بار هم که شده از یه زاویه دیگه بهش نگاه کنیم!!! 😕 [ چیزی که میخوام بگم ابدا در مورد همه دخترها مصداق نداره❌ ولی ما امروز میخواییم از زبون همون تعداد و دخترها باشما حرف بزنیم!! ] میخوایم از زبون اونا بگیم که👇 ! من یه ... وقتی عکس تورو توی پروفایلت میبینم ... با ته ریش ... 🧓 با یه شلوار جین .... 👖 پشت فرمون ... 🚙 با یه تیشرت خوشرنگ ... 👕 تو جمع رفیقات ... 👨‍👦‍👦 با یه تسبیح تو دست ...📿 با یه کت و شلوار ...🤵 نیم رخ با یه نگاه شیطنت امیز به دوربین و ...🤳 اینها برام جذابه😔 دست خودم نیست .... دلم میلرزه گاهی اوقات .... 📌 وقتی وسط یه مکالمه معمولی؛ یهو بجای تایپ کلمات میفرستی (رو همون حسابی که پیش خودت میگی گناهی نداره و درست هم میگی؛نداره) صدای جذاب مردونت دل من رو میلرزونه ...😔 عکس چهرت تو ذهنم؛ لحن صدات تو گوشم و ... تمام 🌷 هان و هایی که بی دلیل و از روی میفرستی ... همه و همه باعث میشه هربار که چشمم به اسم و عکس پروفایلت میفته ، هربار میخوام پیامی بفرستم حتی در یک مکالمه رسمی و عادی ضربان قلبم بیشتر بشه ... 😔 ! میدونم که بی قصد و دلیلِه تمام این کارهات ... ولی من رو نلرزون! 😔 📌 اگر برای منِ می گوید نکنم بهتر است ! برای شمای هم کاش بگوید نکنی بهتر است ... ! 👌 با (ناخواسته) نکن برادرم ❗️❕❗️ 📌 یه دقیقه وایستا 🤚 لطفا نگیر که این چرندیات چیه و سندش کجاست و کی گفته و ... ؟!!! اولش هم گفتیم هیچ کجای شرع لااقل برای پسرها همینچین مواردی رو اساسا نهی نکرده! اما قبول کن تمام این لرزش دلها بارها و بارها اتفاق افتاده ... 😔 و تماما این کارها مقدمه ایی برای گناه هست ، چه برای توی پسر ... یا منِ دختر ... 📌 وقتی برعکس این موارد☝️ فراوونه و زیاده ، چرا از این ور مصداق نداشته باشه ؟!!! قطعااااا داره.... 👌 گلم😊 اگر شما دختری هستی که با یه شاخه گل تو فضای مجازی که هییییچ؛ با یه کامیون درخت تو دنیای واقعی هم دلت نمیلرزه!!! بهت تبریک میگم👏 ولی بدون همه ی هم جنسات مثل تو نیستن😊 تعداد اندکی هم هستن که دل هاشون میلرزه و ... بخاطر همون تعداد اندک درمقابل ما به آقا پسرها نگیر ! ❌ نهی از زبان برای 🔞 نهی از زبان برای 🍃❤️}•• ❤️🍃}•• ╭━═━⊰❀❁❀⊱━═━╮ @TarighAhmad ╰━═━⊰❀❁❀⊱━═━╯
سربازي مشغول خدمت بود . . . هر کاغذي را که ميديد برميداشت و ميخواند و ميگفت: اين نيست! سرانجام مسؤلان نظامي او را به تيمارستان بردند و يک تيم پزشکي تشخيص داد بايد معاف شود. سرباز وقتي کاغذ معافيت را ديد، خنديد و گفت: همين بود!!? 😂 ┄┅─✵🤣✵─┅┄ @TarighAhmad ┄┅─✵🤣✵─┅┄
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⚠️غفلت از جواهرهای قیمتی ‌‌ رهبر انقلاب اسلامی: خاطرات والدین و همسران شهدای دفاع مقدّس، مثل جواهر قیمتی در دسترس ما است که [اگر] غفلت کنیم، از دست ما خواهد رفت کما اینکه بسیاری از والدین از دنیا رفته‌اند؛ بسیاری از آنها دچار فراموشی شده‌اند. ۱۳۹۸/۰۷/۰۸ @TarighAhmad
نـــذر سلامتے مولامون به بانڪ خون ڪشورمون ڪمڪ ڪنیـــم:) شهــدا‌خون‌دادنــد‌تامبادا‌خونے ازما‌ریختہ‌بشہ‌ حَیِ‌عَلے‌خَیـرالعَمَل❣ هموطنامون‌نیـــاز‌به‌خون‌دارنــد توبا‌خون‌دادنٺ‌میتونے‌جونِ۳نفـــر دیگہ‌هم‌نجاٺ‌بدے میتونے‌زندگے‌ببخشے....🙂 بانک‌خونِ‌ڪشور‌فقــــط‌به‌اندازه ۵روز‌دیگہ‌خون‌داره بچه‌انقلابے‌وظیفه‌خودٺ‌بدون‌نجاٺ‌ هموطناٺ‌رو شهـــدا‌وظیفه‌خودشون‌رو‌تمــــام‌وڪمال انجام‌مےدادن‌وقتے‌ڪه‌مردمشون‌ توموقعیٺ‌سخٺ‌قرارگرفتن مثل‌؛سیل،زلزله‌و.... مردای‌خدایےهمه‌جاڪه‌حرف‌جان‌فشانے‌وڪمڪ‌ بود‌پایہ‌ڪار‌بودن مگه‌نمیگے‌من‌میخوام‌مثــل‌شهدآ باشم؟! حالا‌وقتشه‌.... یه‌یاعلے‌بگو‌‌زمزمه‌ڪن‌یاصاحب‌الزمان نذرسلامتے‌شما‌میرم‌ڪه‌جون‌سه‌تاآدم دیگہ‌رو‌نجاٺ‌بدم درسٺ‌مثل‌ 💔 ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
|مــــراڪز‌اهداے‌خـــون💉| بجنـــب‌رفــیق😊 ┈┈••✾••✾••┈┈ @TarighAhmad ┈┈••✾••✾••┈┈
تلنگر ⚠️ در روزگاری که زن ها در خیابان ساپورت میپوشند ❌ لاک های شبرنگ میزنند 🚫 و در روز و شب 🌙 مثل چراغ ها برق میزنند 🎭 از دامن زن مَردها به معراج نمیروند که هیچ 📛 به تاراج می روند🔜 برای تعجیل در فرج امام زمان عج گناه نکنیم 🔆 🍃🌱↷ 『@TarighAhmad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به قول خودش،شهادت بال نمیخواهد ،حال میخواهد...❤️ انگار شهادت با رفاقت عاشقان آغاز میشود.. وقتی دل میسپارد به رسول دلها... او هم همه جوره رفاقت را در حقش تمام میکند.. رفاقت شهدا از جنس آسمان است... آن ها رفیق رساندن هم به شاهراه عاشقی هستند.. و امروز سالروز شهادت رسول دلهاست...😍❣ { شهید محمدرضا دهقان بر سر مزار شهید رسول خلیلی } 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 @TarighAhmad
🕊✨ بہ‌فڪرمثل‌شهدامردن‌نباش🖐🏻 بہ‌فڪر مثل‌شهدازندگےڪردن‌باش...♥️🌱 •شهیدابراهیم‌هادۍ ✨الّلهُـمَّـ؏جـِّل‌لِوَلیِّـڪَ الفــَرَج✨ •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @TARIGHAHMAD |√←
namaaz-32.mp3
4.4M
32 🎧آنچه خواهید شنید؛ ❣نماز ؛ یه وسیله است یا یه مرکب تیز پا.. که میشه باهاش تا خود خدا اوج گرفت! 👈اماچرا ما نمیتونیم سوار این مرکب بشیم و پرواز کنیم؟؟ 🕊🍁 ╔═🍃🕊🍃═════╗ @TarighAhmad ╚═════🍃🕊🍃═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🍃🌸 قسمت #چهل_و_دوم در باز شد! وارد اتاق شدم، نگاهم رو دور اتاق چرخوندم زیر
🌸🍃رمـــان ... 🌸🍃 قسمت بہ درخت هاے بے برگ رو بہ روم نگاہ ڪردم، روے بعضے هاشون ڪمے جوونہ زدہ بود،بهار تو راہ بود! ڪش چادرم رو محڪم ڪردم و قدم برداشتم. پارڪ خلوت بود،صداے جز قار قار ڪلاغ ها بہ گوش نمے رسید. ڪمے جلو رفتم امین رو دیدم ڪہ روے نیمڪت نشستہ و بہ رو بہ روش زل زدہ بود. بعداز ڪلے صحبت تونستم پدر و مادرم رو راضے ڪنم،اصرار داشتن تو خونہ صحبت ڪنیم اما قبول نڪردم! میخواستم دور از بقیہ و هیاهو باشیم! رسیدم بہ چند قدمیش، متوجہ حضورم شد بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ بلند شد و سلام ڪرد. جوابش رو دادم و نشستم،با فاصلہ نشست ڪنارم. ساڪت بود،سڪوت رو شڪستم،جدے گفتم: _براے شنیدن حرفاتون اینجام! بہ موهاش دستے ڪشید و گفت: _یڪم برام سختہ! لبم رو بہ دندون گرفتم، از انتظار خستہ بودم! پاهام رو تڪون مے دادم،گرمایے تو بدنم احساس نمے ڪردم، فقط سرما و سِر بودن دست هام و یڪ دنیا اضطراب! ڪمے جا بہ جا شد و گفت: _باشہ میگم از اولش! جدے زل زدہ بود بہ رو بہ روش! _اولین بارے ڪہ احساس ڪردم دوستت دارم هفت سالت بود! ضربان قلبم بالا رفت،چقدر ڪر بود ڪہ ادامہ داد: _وقتے پسراے ڪوچہ اذیتت ڪردن و گریہ ڪردے! حس عجیبے بهت داشتم، حسے ڪہ تو شونزدہ سالگے برام واقعا عجیب بود! با خودم میگفتم برام مثل عاطفہ اے و برادرانہ دوستت دارم توام یہ دختر بچہ بیشتر نبودے! این احساس قوے تر مے شد و با برچسب مثل عاطفہ س خودمو قانع مے ڪردم! پیشونیش عرق ڪردہ بود،ادامہ داد: _تا اینڪہ چهاردہ پونزدہ سالت شد دیگہ نمے تونست حس برادرانہ باشہ! توام دوسم داشتے رفتارت اینو میگفت! دختر تو دارے نبودے راحت مے شد فهمید! رفتارام دست خودم نبود، بہ خدا نبود چقدر خودمو سر زنش ڪردم سر نماز گریہ مے ڪردم! اما دست و پا چلفتے بودم و نتونستم خودمو ڪنترل ڪنم میخواستم پا پیش بذارم خودت نذاشتے! دست هاش رو بہ هم گرہ زد و هشون خیر شد. _دوستت داشتم اما ازت بدم مے اومد، این بدترین دوست داشتن دنیاست! با تعجب نگاهش ڪردم و خواستم بپرسم چرا ڪہ خودش ادامہ داد: _خیلے ضعیف بودے،از طرز رفتار و دست پاچگیت متنفر بودم! مخصوصا بعد از ماجراے اون پسر همسایہ! گفتم امین وسوسہ شدے،نامحرمہ چون بهت نزدیڪہ فڪر میڪنے دوسش دارے! اصلا این دختر بہ تو نمیخورہ نمیخواے بچہ بزرگ ڪنے ڪہ! ساڪت شد خواست عذرخواهے ڪنہ ڪہ بدون ناراحتے گفتم: _مهم نیست! سرش رو تڪون داد: _براے خودم راہ حل ریختم ڪہ ازدواج ڪنم توام هردفعہ با ڪارات مسمم میڪردے! صورتش رو برگردوند سمتم نگاهش بہ زمین بود آروم گفت: _شب خواستگارے یادتہ؟ سرم رو بہ نشونہ مثبت تڪون دادم. _پشیمون شدہ بودم! با تعجب گفتم: _فڪر مے ڪردم جواب رد دادن! لبخند غمگینے زد: _نہ از ڪارم پشیمون شدم دلم پشت پنجرہ بود! نفسے ڪشیدم و چیزے نگفتم، زن و مردے از ڪنارمون رد شد بعداز رفتنشون گفت: _چقدر نذر ڪردم جواب رد بدن! پوزخند زدم، پس یڪ نقطہ ے اشتراڪ داشتیم! نفسش رو با شدت داد بیرون: _بعداز ازدواج بہ مریم علاقہ پیدا ڪردم! با گفتن اسم مریم صورتش درهم شد. _همون زنے بود ڪہ میخواستم بعداز ازدواجم بہ خدا سعے ڪردم بهت فڪر نڪنم و موفق شدم اما عذاب وجدان داشتم. بعد از مریم اگہ هستے نبود نمیدونم چہ بلایے سرم مے اومد،جاے یڪے تو قلبم خالیہ. خیلے آروم گفت: _جاے اون دختربچہ! سریع اضافہ ڪرد: _دیگہ حرمت نمے شڪنم تو.... مڪث ڪرد و ادامہ داد: _شما لیاقت بیشترے دارے بے انصافیہ بخوام درگیر من و دخترم بشے! بلند شدم، خبرے از اون اضطراب اولے و ضربان بالاے قلبم نبود! آروم گرفتم! دلایلش برام منطقے نبود غیرمنطقے هم نبود! _ڪاش اینا رو همون پنج سال پیش مے گفتید حتما اوضاعم بهتر میشد! بہ فعل جمع تاڪید ڪردم. لبخندے از سر آرامش زدم: _ممنون ڪہ بزرگترین لطف رو در حقم ڪردید! متعجب شد! _اگہ ازدواج مے ڪردیم اگہ این اتفاق ها نمے افتاد شاید الان با تنفر داشتیم از هم جدا مے شدیم! من همون هانیہ دست و پا چلفتے مے موندم هیچوقت بہ خدا نمے رسیدم،چقدر میتونستم تو اون قالب بمونم؟! ممنون ڪہ خودم رو بهم هدیہ دادید! چیزے نگفت،خواستم برم ڪہ گفت: _یڪم امید داشتم. صداے بم مردونہ ش غم داشت! زمزمہ ڪردم: _ما ز یاران چشم یارے داشتیم! دوبارہ قصد ڪردم برم ڪہ گفت: _حلال میڪنے؟ همونطور ڪہ پشتم بهش بود از صمیم قلب گفتم: _حلالہ حلال! با قدم هاے آروم اما محڪم ازش دور شدم. داشتم بہ اگہ ها فڪر مے ڪردم اگہ با امین ازدواج مے ڪردم... سرم رو بلند ڪردم و خیرہ شدم بہ آسمون و لبخند زدم: بے حڪمت نیست ڪارات،شڪرت! ادامه دارد... دسترسی به پارت اول🦋✨ https://eitaa.com/Tarighahmad/12052 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ به قلم ✍؛لیلاسلطانی ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
🌸🍃رمـــان ... 🌸🍃 قسمت در رو بستم،چند قدم برداشتم ڪہ در خونہ ے عاطفہ اینا باز شد، امین خواب آلود اومد بیرون. متوجہ من شد سر بہ زیر سلام ڪرد. آروم جوابش رو دادم. انگار خواست چیزے بگہ اما ساڪت از ڪنارم رد شد،خمیازہ اے ڪشیدم و با دست هاے مشت شدہ چشم هام رو مالیدم، قحطے روز بود ڪہ عاطفہ و شهریار عروسے شون رو انداختن دوشنبہ؟! تاڪسے رسید سر ڪوچہ و بوق زد،با قدم هاے بلند رفتم بہ سمت تاڪسے، دلم میخواست میتونستم برگردم خونہ بپرم تو رختخوابم و بخوابم! بے میل سوار ماشین شدم، رانندہ حرڪت ڪرد،سرم رو چسبوندم بہ شیشہ،امین رو دیدم ڪہ ڪنار ماشینش ایستادہ بود! * چادرم رو با دست گرفتم و وارد ڪلاس شدم، تو ڪلاس همهمہ بود، بهار خندون گوشہ ے ڪلاس نشستہ بود، همونطور ڪہ مقنعہ م رو مرتب مے ڪردم رفتم بہ سمتش. خواستم سلام بدم ڪہ جاش خمیازہ ڪشیدم،نگاهم ڪرد و گفت: _واقعا احسنت بہ داداشت چہ روزے عروسے گرفت! نشستم ڪنارش،دستم رو زدم زیر چونہ م و چشم هام رو بستم: _بهار ساڪت باش ڪہ میخوام بخوابم بهترہ درمورد شهریار و عاطفہ ام حرف نزنے ڪہ دهنم بہ نفرین باز میشہ! _بلے بلے حواسم هست نفریناے شما گیراست! خندہ م گرفت، چشم هام رو باز ڪردم،خواستم دوبارہ چشم هام رو ببندم ڪہ گفت: _پا نمیشے بریم؟ چشم هام رو بستم و گفتم: _ڪجا؟ الان استاد میاد! نوچے ڪرد و گفت: _نہ خیر نیومدہ ڪلاس این ساعت پر! سریع چشم هام رو باز ڪردم،نگاهے بہ ڪلاس ڪہ تقریبا خلوت شدہ بود انداختم. با شڪ بہ بهار زل زدم: _شوخے ڪہ نمیڪنے؟ بلند شد، ڪیفش رو انداخت روے دوشش. جدے رفت بہ سمت در، با خوشحالے بلند شدم و دنبالش رفتم هم زمان هم استاد و هفت نسل قبل و بعدش رو دعا مے ڪردم!از ڪلاس خارج شدیم همونطور ڪہ راہ مے رفتیم بهار گفت: _عروسے خوش گذشت؟ بہ صورتم اشارہ ڪردم و گفتم: _معلوم نیست؟ با خندہ نگاهم ڪرد و سرش رو تڪون داد. چشم هام رو چندبار روے هم فشار دادم،با جدیت گفتم: _آخ من یہ حالے از این عروس و دوماد بگیرم با اون مسخرہ بازیاشون ما رو تا چهار صبح بیدار نگہ داشتن!بهار با ڪنجڪاوے گفت: _وا چرا؟ +حالا مجلس عروسے بماند، ساعت دوازدہ رفتیم خونہ عاطفہ اینا تا ساعت دو اونجا بودیم! بهار با تعجب گفت: _دو ساعت؟! ادامه دارد... دسترسی به پارت اول🦋✨ https://eitaa.com/Tarighahmad/12052 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ به قلم ✍؛لیلاسلطانی ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad