eitaa logo
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
1.6هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
79 فایل
[امیــرالعـشقـ❣ والرضــوان] شہــیداحــمدمحمــدمشلبــ🌸🍃 نفرہفــ7ـٺم ٺڪنولوژےاطلاعــاٺ📱 ملقـــب بهـ شہیدBMWســوار🚘 لقبـ جہادےغــریب طوســ💔 ولادٺ1995 🤱 شہادٺ 2016 🖤 شرایطمونه😍 : @sharayet_tarigh
مشاهده در ایتا
دانلود
چرا با اینکه ساعت مطالعه بالایی داریم توی امتحانات و آزمون های تستی نتیجه نمی گیریم ؟!!!😖 پاسخ در تصویر😌👆 💚 🤓 •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @TarighAhmad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #شصتم آب دهنم رو قورت دادم و ادامہ دادم: _اتفاقاتے افتادہ بودڪہ ه
🌸🍃رمـــان ... 🌸🍃 ‌ قسمت خواست فنجون رو بردارہ ڪہ صداے سرحال شهریار باعث شد سرش رو بہ سمت در ورودے برگردونہ! شهریار با خندہ و شیطنت گفت: _مامان دیگہ ما رو راہ نمیدے؟چرا دڪمون میڪنے؟ پشت سرش عاطفہ وارد شد،نگاهش بہ ما افتاد،با تعجب نگاهے بہ من ڪہ سینے بہ دست جلوے سهیلے خم شدہ بودم انداخت. عاطفہ سریع سلام ڪرد،همہ جوابش رو دادن. شهریار با تتہ پتہ گفت: _ما خبر نداشتیم. مادرم تند رو بہ خانوادہ ے سهیلے گفت: _شهریار و عاطفہ پسرم و عروسم. شهریار خواست بہ سمت در برگردہ ڪہ امین در حالے ڪہ هستے بغلش بود با خندہ گفت: _چرا صدات قطع شد؟ یااللهے گفت و وارد شد. متعجب زل زد بہ من، نگاهش افتاد بہ سهیلے! عاطفہ با لبخند اومد سمت جیران خانم و دستش رو بہ سمتش دراز ڪرد: _ببخشید ما خبر نداشتیم خواستگارے هانیہ س. چشم غرہ اے بہ شهریار رفت و گفت: _تا ما باشیم بے خبر جایے نریم. جیران خانم از روے مبل بلند شد،گرم با عاطفہ دست داد و گفت: _این چہ حرفیہ عزیزم؟! شهریار با خجالت گفت: _شرمندہ،عاطفہ بیا بریم! نگاهم رو ازشون گرفتم،صورت سهیلے سرخ شدہ بود! انگار استرس داشت! هستے با خندہ گفت: _هین هین! سرم رو بلند ڪردم و زل زدم بہ صورت هستے لب زدم: _جانم. عاطفہ رفت بہ سمت شهریار، خواستن برن ڪہ امین اومد بہ سمت سهیلے. متعجب رفتم ڪنار. ادامه دارد... دسترسی به پارت اول🦋✨ https://eitaa.com/Tarighahmad/12052 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ به قلم ✍؛لیلاسلطانی ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
🌸🍃رمـــان ... 🌸🍃 قسمت دستش رو گرفت بہ سمت سهیلے و گفت: _سلام امیرحسین! چشم هام گرد شد! امین بہ سهیلے گفت امیرحسین!! سهیلے از روے مبل بلند شد و رو بہ روش ایستاد. دستش رو آروم فشرد و جواب سلامش رو داد! امین جدے گفت: _ڪاراے دانشگاہ خوب پیش میرہ؟ سرش رو بہ سمت من برگردوند و نگاہ معنے دارے بهم انداخت! خیرہ شدہ بودم بهشون.پدر سهیلے گفت: _همدیگہ رو میشناسید؟ امین سریع گفت: _بلہ منو امیرحسین حدود چهار پنج سالہ دوستیم! ڪم موندہ بود سینے از دستم بیوفتہ! امین رو بہ سهیلے گفت: _شنیدم دارے از دانشگاہ میرے زیاد تعجب نڪردم چون دوسال پیشم بہ زور فرستادمت اون دانشگاہ! چشم هام رو بستم! تقریبا سینے چاے رو بغل ڪردہ بودم! سهیلے دوست امین بود! صداے امین پیچید: _ببخشید بے خبر اومدیم. با لحن نیش دارے ادامہ داد: _خداحافظ رفیق! چشم هام رو باز ڪردم، لبم رو بہ دندون گرفتم. سهیلے نشست روے مبل. دست هاش رو بہ هم گرہ زدہ بود. شهریار نگاهے بهم انداخت و لبخند زد. وارد حیاط شدن و چند لحظہ بعد صداے بستہ شدن در اومد. پدرم گفت: _هانیہ جان برو چاے بیار همہ ے اینا یخ ڪرد. عصبے بودم،دست هام مے لرزید. جیران خانم سریع گفت: _نہ نہ خوبہ! سینے چاے رو گذاشتم روے میز جلوے سهیلے. سریع ڪنار پدرم نشستم. نگاهم رو دوختم بہ چادرم. مدام تو سرم تڪرار میشد، سهیلے دوست امینِ!.... نگاہ معنے دار امین! صداے بقیہ اذیتم میڪرد،دلم میخواست فرار ڪنم. ولے نباید بچگانہ رفتار میڪردم باید با سهیلے صحبت میڪردم. چند دقیقہ بعد پدر سهیلے گفت: _میگم جوونا برن باهم صحبت ڪنن؟ منتظر چشم دوختم بہ لب هاے پدرم، پدرم با لبخند گفت: _آرہ ما حوصلہ شونو سرنبریم. سهیلے ڪلافہ پاهاش رو تڪون میداد، سرش رو بلند ڪرد،مثل من بہ پدرم زل زدہ بود. پدرم رو بہ من گفت: _دخترم راهنمایے شون ڪن بہ حیاط! نفسم رو آزاد ڪردم و از روے مبل بلند شدم. سهیلے هم بلند شد،با فاصلہ ڪنارم مے اومد. وارد حیاط شدیم. نگاهے بہ حیاط انداخت و بہ تخت چوبے اشارہ ڪرد آروم گفت: _بشینیم؟ ادامه دارد... دسترسی به پارت اول🦋✨ https://eitaa.com/Tarighahmad/12052 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ به قلم ✍؛لیلاسلطانی ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
🌸🍃رمـــان ... 🌸🍃 قسمت با عجلہ نشستم، برعڪس من آروم رفتار میڪرد، با فاصلہ ازم نشست روے تخت،با زبون لب هاش رو تر ڪرد و گفت: _خب امیرحسین سهیلے هستم بیست و شیش سالہ طلبہ و معلم..... با حرص حرفش رو قطع ڪردم: _بہ نظرتون الان میخوام اینا رو بشنوم؟ نگاهش رو بہ دیوار رو بہ روش دوختہ بود،دستے بہ موهاش ڪشید و گفت: _نہ! در حالے ڪہ سعے میڪردم آروم باشم گفتم: _پس چیزے رو ڪہ میخوام بشنوم بگید! حالت نشستش رو تغییر داد و ڪمے بہ سمتم خم شد آروم گفت: _نمیدونم بین شما و امین چے بودہ! اما میدونم شما.... ادامہ نداد. زل زدم بہ یقہ ے پیرهن سفیدش و گفتم: _حرفاے امین بے معنے نبود! ابروهاش رو داد بالا: _امین! میخواستم داد بڪشم الان وقت غیرت بازے نیست فقط جوابم رو بدہ! شمردہ شمردہ گفتم: _آقاے..سهیلے..معنے...حر..ف..هاے...امین...چے..بود؟ دستے بہ ریشش ڪشید و گفت: _منو امین دوستے عمیقے نداریم دوستے مون فقط در حد هیات بود! آب دهنش رو قورت داد: _دو سال پیش یہ روز طبق معمول اومدہ بود هیات، عصبے و گرفتہ بود حالشو ازش پرسیدم،گفت ازم ڪمڪ میخواد. گفت ڪہ دختر همسایہ شونو چندبار تو ماشین یہ پسر غریبہ دیدہ و تعقیبش ڪردہ فهمیدہ از هم دانشگاهیاشہ. با تعجب زل زدم بہ صورتش،امین من رو با بنیامین دیدہ بود! ادامه داد: _گفتم چرا بہ خانوادش نمیگے گفت نمیتونم، باهاشون خیلے رفت و آمد داریم! نمیخوام مشڪلے پیش بیاد. سرش رو بلند ڪرد و نگاهش رو دوخت بہ دست هاے قفل شدہ م: _اون موقع دنبال ڪار تو دانشگاہ بودم امین اصرار ڪرد برم دانشگاہ اون دختر و یہ جورے ڪمڪش ڪنم! گفت حساس و زود رنجہ از در خودت وارد شو! منم قبول ڪردم برم دانشگاہ اون دختر و روز اول دیدمش! جلوے ڪافے شاپ! داشت با پسرے دعوا میڪرد! نمیدونستم همون دختریہ ڪہ امین میگفت وقتے ڪلاسش تموم شد و امین اومد پیشم فهمیدم همون دختر همسایہ س! آروم گفتم: _پس چرا اون روز ڪہ جلوے دانشگاہ دیدیش گفتے نمیشناسیش؟ دستم رو گذاشتم جلوے دهنم، چطور فعل هاے جمع جاشون رو دادن بہ فعل هاے مفرد؟! مِن مِن ڪنان گفتم: _عذرمیخوام. سرش رو تڪون داد و گفت: _امین خواستہ بود چیزے نگم،اون روز ڪہ جلوے دانشگاہ دیدمش تعجب ڪردم از طرفے..... ادامہ نداد، دست هاش رو بهم گرہ زد و نگاهش رو دوخت بہ دست هاش. با ڪنجڪاوے گفتم: _از طرفے چے؟ آروم گفت: _نمیخواستم...نمیخواستم چیزے بشہ ڪہ ازم دور بشید!میخواستم امشب همہ چیزو بگم! از روے تخت بلند شدم، چادرم رو مرتب ڪردم پوزخندے زدم و گفتم: _ڪاراتونو بہ نحواحسن انجام دادید آفرین! چیزے نگفت،خواستم برم سمت خونہ ڪہ گفت: _من اینجا اومدم خواستگارے! ادامه دارد... دسترسی به پارت اول🦋✨ https://eitaa.com/Tarighahmad/12052 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ به قلم ✍؛لیلاسلطانی ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
💞 یا مَن لا یُنظَرُ الّا بِرُّهُ💞 خدایا 🌺 ✨بر محمّد و خاندان او درود فرست و ما را به سوی توبه ای که محبوب توست برگردان 🌱 چشمِ دل های ما را از دیدن آنچه دوست نمی داری کور گردان❌ و چنان کن که نافرمانی تو به هیچ یک از جوارح ما راه نیابد ♨️ ذکر روز 🔅یا حَیُّ یا قَیّوم 🔅 5⃣ آذر ماه پاییزی 🌧 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید احمد مشلب ✾••• @TarighAhmad
🍀گفتم:یا صاحب الزمان بیا 🍃گفت: مگر منتظری 🍀گفتم:بله آقا منتظرم 🍃گفت: چه انتظاری نه ڪوششی نه تلاشی فقط میگویی آقا بیا 🍀گفتم: مگر بد است آقا 🍃گفت: به جدم حسین هم گفتن بیا اما وقتی آمد_ڪشتنش 🍀گفتم : پس چه ڪنیم 🍃گفت: مرا بشناسید 🍀گفتم: مگر نمیشناسیم 🍃گفت : اگر میشناختید ڪه این طور گناه نمیڪردید 🍀گفتم : آقا تو ما را میبخشی ؟ 🍃گفت: من هر شب برای شما تا صبح گریه میڪنم 🍀گفتم : آقا چه ڪنم به تو برسم؟ 🍃گفت: ترڪ محرمات... انجام واجبات... همین ڪافیست شیعه راستین باشیم 💚🌱||@TarighAhmad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
..🕊°🌷.. هر ڪس سراغ خدا را گرفت و دلش تنگ بود آدرس شـهــ🌷ــدا را به او بدهید ...🕊 ╭═━═━⊰❀❀🌷❀❀⊱━═━═╮ @TarighAhmad ╰═━═━⊰❀❀🌷❀❀⊱━═━═╯
🌾 ~~ نظامی طور |❥ •• @TARIGHAHMAD
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من عادت کرده‌ام که برکت روزی ام را از یک |•خوبــــ☀️•| بگیرم :) ✓یک بخشنده ، ✓یک مهربان ، ✓ |•یک رئوفـــ❣•| اول وقت که روزت را با یک انسان کریم شروع کنی ، هیچ شری نیست که خیر نشود .... من در |•ایرانـــ🇮🇷•| به دنیا آمده ام درِ خانهٔ یک کریم من ، خانه‌زادِ امام رئوفم :) 🍁کتاب «امام رئوف» / نرجس شکوریان‌فرد 🍁حال و هوای برفی این روزهای حرم💔 🌸@TarighAhmad🌸
🌱 اگر از من میپرسیدند ؛برای چه در میان اینهمه آزادی خودت را اسیر یک چادر کرده ای! مسلماً پاسخ میدادم؛ حجاب ؛اما آرامشی دارد که هیچ چیزی در این زمین آرامشی ندارد! راه میروم بی آنکه جلب توجه شود! حرف میزنم بی آنکه به منظوری گرفته شود! در اجتماع حضور دارم بی آنکه چشمی دنبالم باشد! پرسیدند خوب در آخرت چه نصیبت میشود: پاسخم تنها دو کلمه بود.. " "س"!♥️ ┈┈••✾••✾••┈┈ @TarighAhmad ┈┈••✾••✾••┈┈
تاحالا دقت کردین هرچی به اواخر پاییز نزدیک میشیم .. 🤔🍁 از اوایلش دور میشیم 🤔 خیلی دنیای عجیبیه .. قرصامو ندیدین؟؟ 😄😂 😁 ┄┅─✵🤣✵─┅┄ @TarighAhmad ┄┅─✵🤣✵─┅┄
نائب المهدی امام خامنه ای: عزیزان من بسیجی شدید ، مبارک باشد ... امّا بسیجی بمانید ...!✅ 💢@TarighAhmad 💢
تلنگــر ⚠️ " مشتـرڪ گرامی، عمر شما روبه پایان است. لطفا حسابتان را با اعمال صالح واقعی و مجازی، شارژ کنید. و سریع تر برای توبه اقدام کنید❗️" . . امضا؛ عزرائیـل ❤️❤️👇👇👇 ╔═. ♡♡♡.══════╗ @TarighAhmad ╚══════. ♡♡♡.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم؟ :) . . ســـلام‌بـــر‌عــاشقانے‌ڪه‌عشقـــ به‌معبــود‌ازلے‌بـــود‌تمـــام‌ دلبستگے‌هایشان....❤️ ┌───✾❤✾───┐ @TarighAhmad └───✾❤✾───┘
روز خواستگاری مطمئن شده بود جوابم مثبت است... تیر خلاص را زد🏹 صدایش را پایین تر آورد و گفت: "دو تا نامه💌 نوشتم براتون... یکی توی حرم امام رضا(ع) یکی هم کنار شهدای گمنام بهشت زهرا!" برگه ها را گذاشت جلوی رویم؛کاغذ کوچکی هم گذاشت روی آن ها. درشت نوشته بود. از همان جا خواندم؛ زبانم قفل شد😳: *تو مرجانی؛تو در جانی؛تو مروارید غلتانی* *اگر قلبم صدف باشد میان آن تو پنهانی* برگرفته از کتاب "قصه دلبری" به روایت مرجان در علی همسر شهید مدافع حرم محمد حسین محمد خانی💚 شادی روح شهدا صلوات🌸📿 ♥️ |❥ •• @TARIGHAHMAD
🌸🍃شهدا رد نگاهشان به ماست! فراموش کردیم سختی مسیرشان را... گم کردیم رد نگاهشان را... 🌱 ♥️ ❁❁═༅═🍃🌸🍃═ ═❁❁ @TarighAhmad ❁❁═༅ ═🍃🌸🍃═ ═❁❁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #شصت_و_سوم با عجلہ نشستم، برعڪس من آروم رفتار میڪرد، با فاصلہ ازم
🌸🍃رمـــان ... 🌸🍃 قسمت ‌ _نگفت عاشق نشو! با شنیدن سہ ڪلمہ ے آخر ضربان قلبم بالا رفت صداش رو مے شنیدم! صداے قلبم رو بعد از پنج سال مے شنیدم! آب دهنم رو قورت دادم، چشم هام رو باز و بستہ ڪردم، آروم بہ سمت سهیلے برگشتم. بہ ڪاشے هاے زیر پاش زل زدہ بود، گونہ هاش سرخ شدہ بود. خبرے از اون لحن محڪم و قاطع ڪہ گفت "نگفت عاشقش نشو " نبود! دست چپش رو برد بالا و گذاشت روے پیشونیش، از روے پیشونے دستش رو ڪشید همہ جاے صورتش و روے دهنش توقف ڪرد. چند لحظہ بعد دستش رو از روے دهنش برداشت،همونطور سر بہ زیر گفت: _فقط بهم یہ فرصت بدید همین! نگاهم رو بہ ڪفش هاے مشڪے براقش دوختم. این مردے ڪہ رو بہ روم ایستادہ بود، امیرحسین سهیلے،استاد دانشگاهم و دوستِ امين! خب دوست امین باشہ،مگہ مهمہ؟مگہ امین بیشتر از یہ پسرہ ے همسایہ ے سادہ س؟ لبخندے نشست روے لب هام. توے قلبم گفتم:فقط یہ پسرہ همسایہ س همین! قلبم گفت:سهیلے چے؟ جوابش رو دادم:بهش فرصت مے دم همین! همین،با معنے ترین ڪلمہ ے اون شب بود صداے شهریار از توے حیاط بلند شد: _هانیہ بدو مردم منتظرن! همونطور ڪہ چادرم رو سر مے ڪردم با صداے بلند گفتم: _دارم میام دیگہ! از اتاق خارج شدم،مادرم قرآن بہ دست ڪنار در خروجے ایستادہ بود. شهریار با خندہ گفت: _آخہ مادرِ من این قرآن لازمہ مراقبش باشہ یا پسر مردم؟ چپ چپ نگاهش ڪردم و چیزے نگفتم. قرآن رو بوسیدم و از زیرش رد شدم،پدرم بہ سمتم اومد و گفت: _حاضرے بابا؟ سرم رو بہ نشونہ ے مثبت تڪون دادم. پدر و مادرم سوار ماشین شدن،شهریار هم دنبالشون رفت. عاطفہ ڪنارم ایستاد با لبخند نگاهم ڪرد و گفت: _استرس دارے؟ سریع گفتم: _خیلے! جدے نگاهم ڪرد و گفت: _عوضش بہ این فڪر ڪن از ترشیدگے درمیاے! با مشت آروم ڪوبیدم بہ بازوش و گفتم: _مسخرہ! خندید و چیزے نگفت. شهریار شیشہ ے ماشین رو پایین ڪشید و گفت: _عاطفہ خانم شما دومادے؟ رو بہ پدر و مادرم ادامہ داد: _دارن دل و قلوہ میدن! با حرص گفتم: _شهریار نڪنہ تو عروسے انقد عجلہ دارے! عاطفہ اخم ساختگے ڪرد و گفت: _با شوور من درست حرف بزن. ایشے گفتم و بہ سمت ماشین رفتم. عاطفہ در رو بست،قبل از من ڪنار شهریار نشست، من هم سوار شدم، پدرم با گفتن بسم اللہ الرحمن الرحیم ماشین رو روشن ڪرد. شهریار با ترس چشم هاش رو دوخت بہ سقف ماشین و لبش رو بہ دندون گرفت. تو همون حالت سرش رو بہ سمت چپ و راست تڪون داد و گفت: _خدا میدونہ قرارہ چہ بلایے از آسمون نازل بشہ ڪہ ما هر قدممونو با قرآن و بسم اللہ برمیداریم. ادامه دارد... دسترسی به پارت اول🦋✨ https://eitaa.com/Tarighahmad/12052 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ به قلم ✍؛لیلاسلطانی ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
🌸🍃رمـــان ... 🌸🍃 قسمت شهریار رو بہ من جدے ادامہ داد: _خواهرم حداقل همین تهران مراسم میگرفتے!تا قم نمے رسیما! مادرم با تحڪم گفت: _شهریار! شهریار نگاهے بہ مادرم انداخت و گفت: _چشم مامان جونم چیزے نمیگم! پدرم با خندہ گفت: _آفرین. عاطفہ نگاهم ڪرد و با اضطراب گفت: _هانیہ چادرت ڪو؟ خواستم دهن باز ڪنم ڪہ شهریار گفت: _رو سرش! برادر بزرگم نمڪدون شدہ بود! یعنے خوشحال بود، خیلے خوشحال! عاطفہ گفت: _منظورم چادر سفیدہ! آروم گفتم: _جیران خانم میارہ! صداے هشدار پیام موبایلم بلند شد،با عجلہ موبایلم رو از توے ڪیفم درآوردم. رمز رو زدم و وارد صندوق پیام ها شدم. حنانہ بود. "عروس خانم ڪجایے داداشم رماتیسم گرفت از بس این ڪوچہ رو بالا پایین ڪرد" بے اختیار لبخندے روے لبم نشست،عاطفہ با شیطنت گفت: _یارہ؟ سرم رو بلند ڪردم و گفتم: _نہ خواهر یارہ! مادرم برگشت سمت ما و گفت: _هانے،بهارم دعوت ڪردے؟ سرم رو تڪون دادم: _آرہ میاد حسینیہ! یڪ ساعت بعد رسیدیم سر خیابون دانشگاہ، پدرم خیابون رو رد ڪرد و وارد ڪوچہ ے حسیــــنیہ شد. لبم رو بہ دندون گرفتم و شروع ڪردم بہ جویدن. نزدیڪ حسینیہ رسیدیم، سهیلے دست بہ سینہ جلوے حسینیہ قدم مے زد. سرش رو بلند ڪرد، نگاهش افتاد بہ ما. ایستاد، پدرم براش بوق زد، با لبخند سرش رو تڪون داد. پدرم ماشین رو پارڪ ڪرد و پیادہ شد. سهیلے و پدرم مشغول صحبت شدن. ڪت و شلوار آبے نفتے با پیرهن سفید پوشیدہ بود. موها و ریش هاش مرتب تر از همیشہ بود! استادم داشت داماد مے شد!دامادِ من! مادرم چادرش رو مرتب ڪرد و پیادہ شد،عاطفہ چشمڪے بہ شهریار زد و گفت: _مام بریم. دستگیرہ ے در رو گرفتم و گفتم: _باهم بریم! شهریار در رو باز ڪرد و پیادہ شد. عاطفہ هم پشت سرش! نگاهم بہ شهریار و عاطفہ بود ڪہ چند تقہ بہ شیشہ ے پنجرہ ے ڪنارم باعث شد ڪہ سرم رو برگردونم. پدرم بود، در رو باز ڪردم و پیادہ شدم. پدرم دستم رو گرفت،باهم قدم برمے داشتیم، چند قدم با سهیلے فاصلہ داشتیم. با دیدن من نگاهش رو دوخت بہ گوشہ ے چادرم و گفت: _سلام! آروم جوابش رو دادم. دیگہ نایستادم و وارد حسیـــنیہ شدم. با لبخند بہ حسینیہ نگاہ ڪردم، برعڪس دفعہ ے اولے ڪہ اومدم سیاہ پوش نبود! ماہ شعبان بود و حسینیہ هم رنگ ماہ گل بارون و با پرچم هاے رنگے چیزے ڪہ قشنگترش مے ڪرد سفرہ ے عقد سفید و نقرہ اے بود ڪہ وسط حســــینیہ مے درخشید! مادرم و عاطفہ همراہ جیران خانم و حنانہ ڪنار سفرہ ے عقد نشستہ بودن. خانم محمدے با لبخند بہ سمتم اومد و روبوسے ڪرد. حنانہ و جیران خانم هم اومدن ڪنارمون. جیران خانم گونہ هام رو بوسید و تبریڪ گفت. حنانہ با شیطنت گفت: _مامان خانم من ڪہ گفتہ بودم عروستو دیدم. چشم غرہ اے بہ حنانہ رفتم،جیران خانم بستہ ے سفیدے بہ سمتم گرفت و گفت: _هانیہ جان برو چادرتو عوض ڪن! تشڪر ڪردم و بستہ رو ازش گرفتم،همراہ حنانہ رفتیم گوشہ ے حسیـــنیہ،چادر مشڪے م رو درآوردم و دادم بہ حنانہ. بستہ رو باز ڪردم، چادر سفید تورے با اڪلیل هاے نقرہ اے! هم خونے جالبے با سفرہ ے عقد داشت. شال سفید رنگم رو مرتب ڪردم،چادر رو سر ڪردم. رو بہ حنانہ گفتم: _چطورہ؟ با ذوق نگاهم ڪرد و گفت: _عالے! حنانہ دو سال از من ڪوچیڪتر بود اما روحیہ ے شیطونش بہ یہ دختر نوزدہ سالہ نمیخورد! دوربینش رو گرفت سمتم و گفت: _وایسا! با خندہ گفتم: _تڪے؟ نگاهش رو از دوربین گرفت و گفت: _چہ هولے تو! خوبہ چند دیقہ دیگہ محرم میشید! چند دیقہ دیگہ عڪس دونفرہ بخواہ. بشگونے از دستش گرفتم و گفتم: _بچہ پررو!خواهر شوهر بازے درنیار. حنانہ بے توجہ بہ بشگونے ڪہ ازش گرفتم سریع دوربین رو بالا برد و عڪس گرفت! با لبخند گفت: _بفرمایید اینم اولین عڪس دونفرہ! با تعجب گفتم: _وا! با چشم و ابرو بہ پشت سرم اشارہ ڪرد. سرم رو برگردوندم، سهیلے چند قدمیم ایستادہ بود. جا خوردم مثل خنگ ها گفتم: _واااا! سریع دستم رو گذاشتم روے دهنم! حنانہ شروع ڪرد بہ خندیدن. سهیلے لبش رو بہ دندون گرفتہ بود، مشخص بود خودش رو نگہ داشتہ نخندہ! ادامه دارد... دسترسی به پارت اول🦋✨ https://eitaa.com/Tarighahmad/12052 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ به قلم ✍؛لیلاسلطانی ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
🌸🍃رمـــان ... 🌸🍃 قسمت خجالت زدہ خواستم برم پیش بقیہ ڪہ حنانہ گفت: _هانے خوبے رنگ بہ رو ندارے! آروم گفتم: _خوبم یڪم فشارم افتادہ. سهیلے سریع دستش رو داخل جیب شلوارش ڪرد و شڪلاتے بہ سمتم گرفت. حنانہ نگاهے بهمون انداخت و گفت: _خب من برم! و چشمڪے نثارم ڪرد. نگاهم رو دوختم بہ دست سهیلے. آروم گفت: _براے فشارتون! چند لحظہ بعد ادامہ داد: _شیرینے اول زندگے! گونہ هام سرخ شد،آب دهنم رو قورت دادم و شڪلات رو ازش گرفتم. زیر لب گفتم: _ممنون! +سلام زن داداش! سرم رو بلند ڪردم،امیررضا سر بہ زیر چند مترے مون ایستادہ بود. چادر رو روے صورتم گرفتم و گفتم: _سلام! سهیلے با لبخند نگاهش ڪرد،سریع رفت ڪنار سفرہ ے عقد. با عجلہ گفتم: _منم برم پیش خانما دیگہ! بدون اینڪہ منتظر جوابے ازش باشم رفتم بہ سمت بقیہ. بهار هم رسید،محڪم بغلم ڪرد زیر گوشم زمزمہ ڪرد: _هانے این برادر شوهرت چند سالشہ؟ آروم گفتم: _از ما ڪوچیڪترہ! از خودش جدام ڪرد و زیر لب گفت: _خاڪ تو سرت! صداے یااللہ گفتن مردے باعث شد همہ بلند بشن. روحانےمسنے وارد شد،پشت سرش هم پدرم و پدر سهیلے. سهیلے بہ سمت مرد رفت و باهاش دست داد. با اشارہ ے مادرم،نشستم روے صندلے. بهار و حنانہ هم سریع بلند شدن و تور سفید رنگے رو از دو طرف بالاے سرم گرفتن. جیران خانم دو تا ڪلہ قند ڪوچیڪ تزیین شدہ سمت عاطفہ گرفت و گفت: _عاطفہ جون شما زحمتش رو میڪشے؟ عاطفہ با گفتن با ڪمال میل،ڪلہ قندها رو از جیران خانم گرفت و پشت سرم ایستاد. چادرم رو جلوے صورتم ڪشیدہ بودم، روحانے ڪنار سفرہ ے عقد نشست، مشغول صحبت با سهیلے بود. هنوز هم نمیتونستم بگم امیرحسین! سهیلے ڪتش رو مرتب ڪرد و روے صندلے ڪناریم نشست. استرسم بیشتر شد،انگشت هام رو بہ هم گرہ زدم. روحانے شروع ڪرد بہ صحبت ڪردن. انگشت هام رو فشار میدادم. صداے سهیلے پیچیید تو گوشم: _شڪلات! نگاهے بہ دست هاے عرق ڪرده م، ڪردم. شڪلات بین دست هام بود،آروم بستہ ش رو باز ڪردم و گذاشتم تو دهنم. سهیلے قرآن رو برداشت وبوسید آروم گفت: _حاج آقا استادم هستن،یہ مقدار صحبتشون طول میڪشہ شڪلاتتون تموم شد بگید قرآن رو باز ڪنم. سریع شڪلاتم رو قورت دادم،اما بہ جاے شیرینے شڪلات آرامش سهیلے آرومم ڪرد. آروم گفتم: _من آمادہ ام. قرآن رو باز ڪرد و بہ سمتم گرفت. نگاهم رو بہ آیہ هاے سورہ ے نور انداختم. روحانے شروع ڪرد بہ خطبہ خوندن اما نمے شنیدم! حواسم پیش اون صدا بود، همون صدایے ڪہ تو همین حسینیہ بهم گفت دخترم! انگار اینجا بود،داشت با لبخند نگاهم مے ڪرد! اشڪ هام باعث شد آیہ ها رو تار ببینم،صداش ڪردم: یا فاطمہ! صداش پیچید: مبارڪت باشہ دخترم! اشڪ هام روے صورتم سُر خورد. هم زمان روحانے گفت: _دوشیزہ ے محترمہ سرڪار خانم هانیہ هدایتے براے بار سوم عرض میڪنم آیا وڪیلم با مهریہ ے معلوم شما را بہ عقد دائم آقاے امیرحسین سهیلے دربیاورم؟وڪیلم؟ هیچ صدایے نمے اومد،سڪوت! آروم گفتم: _با اجازہ ے بزرگترا بلہ! صداے صلوات و بعد ڪف زدن و مبارڪ باشہ ها پیچید! نفسم رو دادم بیرون. سهیلے نگاهش رو دوخت بہ دستم، با لبخند گفت: _مبارڪہ! خندہ م گرفت،اشڪ هام رو پاڪ ڪردم و گفتم: _مبارڪ شمام باشہ! ادامه دارد... دسترسی به پارت اول🦋✨ https://eitaa.com/Tarighahmad/12052 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ به قلم ✍؛لیلاسلطانی ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
🌧یا انیسَ مَن لا انیسَ له 🌧 🌈 بارالها ، ✨خودت در قرآنت گفتی اگر گناه کردی "توبه" کن. خودت گفتی اگر گناهکاری مرا سه بار صدا بزند ، به او لبیک می گویم. خداوندا من به درگاهت آمده ام؛ گناهانم را ببخش. خداوندا؛ اگر گناهانم را بخشیدی و اگر صلاح میدانی، لیاقت را نصیب من بگردان ✨ 6⃣ آذر ماه 🍂 پنج شنبه ☔️ لا اله الا الله المَلکُ الحَقُ المُبین ••●❥🍃🌸✦🌸🍃❥●•• @TarighAhmad
بعضی وقـ⏰ـت ها ، انسان خود را در راهـ🛣ـی می بیند که یا باید کشته شدن در راه خدا را انتخاب کند🕊 یا سر تعظیم در برابر غیر خدا فرود آورد😣 مردان خدا اولین راه را انتخاب می کنند.💛 🌼فرازی از وصیتنامهٔ شهید حاج علی قوچانیــ💛 ~┄┅┅✿❀💛❀✿┅┅┄~ @TarighAhmad
«سلام آقا» "الّلهُــــــ مَّ " "عَجِّــــــل ْ " "لِوَلِیِّکَـ ـــــ " "الْفَـــــــ ــرَجْ " گفتم: دلم گرفته و ابرهای اندوهش سیل آسا می بارد. ☔️ آیا نمی خواهی با آمدنت پایان خوشی بر دلتنگیم باشی. گفتی بگو:❣ الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ ❣ گفتم: اگر امید آمدنت نبود، اگر روز خوش ظهور در ذهنم تجلی گر نبود، هیچ گاه روزگار انتظار را برنمی تابیدم. آیا نمی خواهی به خاطر تنها دلخوشی دل غمدیده ام بیایی؟ گفتی بگو:❣ الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ ❣ گفتم: روز آمدنت نبودم، روز رفتنت هم نبودم، اما حالا با التماس از تو می خواهم که روز ظهورت باشم😔 گفتی بگو:❣ الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ ❣ گفتم: تو که گفتی با غم شیعیانت دلتنگ می شوی، اما من سوختم و از تو خبری نشد؟ گفتی: بگو: ❣ الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ ❣ گفتم: چه روزها و چه شبها این دعا را زمزمه کرده ام اما تو نیامدی. گفتی: صدای تپش های قلبت را بشنو، اگر از جان برایت عزیزترم با هر صدای تپش قلبت باید زمزمه کنی❣ الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ ❣ و من به عقب بازگشتم و دیدم که چه سالها قلبم تپیده و برای آمدنت دعای فرج نخوانده ام، ای عزیزتر از جانم 😔 شیعیانت دلتنگ آمدنت هستند اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه والنصر ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🦋 زیارت امام حسین علیه السلام در روز پنجشنبه🦋❤️ |•السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وَلِىَّ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا. حُجَّةَ اللّٰهِ وَخَالِصَتَهُ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا إِمَامَ الْمُؤْمِنِينَ، وَوَارِثَ الْمُرْسَلِينَ، وَحُجَّةَ رَبِّ الْعَالَمِينَ، صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْكَ وَعَلَىٰ آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ، يَا مَوْلاىَ يَا أَبا مُحَمَّدٍ الْحَسَنَ بْنَ عَلِيٍّ، أَنَا مَوْلىً لَكَ وَلِآلِ بَيْتِكَ، وَهٰذَا يَوْمُكَ وَهُوَ يَوْمُ الْخَمِيسِ، وَأَنَا ضَيْفُكَ فِيهِ وَمُسْتَجِيرٌ بِكَ فِيهِ، فَأَحْسِنْ ضِيافَتِى وَإِجارَتِى بِحَقِّ آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَاهِرِينَ•| |•°~سلام بر تو ای ولی خدا، سلام بر تو ای حجّت حق و بنده‌ی پاک خدا، سلام بر تو ای پیشوای مؤمنان و وارث پیامبران و برهان محکم پروردگار جهانیان، درود خدا بر تو و اهل‌بیت پاکیزه و پاکت باد، ای سرور من یا ابا محمّد حسن بن علی، من دل‌بسته تو و اهل‌بیت توأم، این روز، روز پنجشنبه و روز توست و من در آن میهمان و پناهنده به توأم، پس به نیکی پذیرایم باش و پناهم ده، به حق خاندان پاکیزه و پاکت|•°~ 🌹🤲🏻التماس دعا 🤲🏻🌹 ╔═✨═🌙═✨═╗ @TarighAhmad ╚═✨═✨═✨═╝
🏴 سالروز وفات شهادت گونه کریمه اهل بیت حضرت معصومه (علیها السلام), را محضر دوستان گرامی تسلیت عرض میکنم.😔 🌺 اشاره ای کوتاه بر زندگی گهربار حضرت معصومه سلام الله علیها. 🌸 حضرت فاطمه ی معصومه (علیهاالسلام) دختر امام موسی بن جعفر (علیه السلام) در اول ذیقعده سال 173 هجری قمری در مدینه به دنیا آمد.(1) 🌸 القاب حضرت: طاهره، حمیده، نقیّه، سیده، رضیه و اخت الرضا، صدیقه و نساء العالمین نیز خوانده اند.(2) 🌸 حضرت به هنگام شهادت پدر (که در سال 183 رخ داد) ده سال داشت. و بیشتر دوران کودکیش را در ایام غم (زندانی پدر) گذراند. 🌸 با سفر تبعید گونه امام هشتم (علیه السلام) به مرو، حضرت معصومه یکسال بدون برادر در مدینه زندکی کرد. تا اینکه نامه ای از حضرت امام رضا (علیه السلام) به وی رسید، او که دلش برای دیدن برادر بی تاب شده بود، بلافاصله همراه عدّه ای از برادرانش به نامهای فضل، جعفر، هادی و قاسم و زید و تعدادی از برادرزاده ها و چند تن از غلامان و کنیزان مدینه را به قصد مرو ترک نمود. 🌸 در طول راه به ساوه رسیدند و وقتی مخالفین اهل بیت از رسیدن آنان به شهر مطلع شدند به آزار و اذیّت و جنگ با همراهان حضرت پرداختند و همه برادران و برادرزادگان حضرت معصومه (سلام الله علیها) به شهادت رسیدند. هنگامی که حضرت جسدهای غرق به خون و پیکرهای صدمه دیده 23 تن از عزیزان خود را نقش بر زمین دید. به شدت محزون شد و در اثر این مصائب به شدت بیمار گردید.(3) 🌸 حضرت فرمود: مرا به شهر قم ببرید که از پدرم شنیدم، شهر قم مرکز شیعیان ما می باشد. ... مردم قم به استقبال حضرت آمدند، / و موسی بن خزرج بزرگ خاندان اشعری مهار ناقه آن حضرت را گرفت و در حالی که عدّه ای سواره و پیاده اطراف محملش تجمع نموده بودند با قربانی کردن مقدمش را گرامی داشتند آن سیده جلیله را در منزل خویش جای داد.(4) 🌸 در مدت اقامت حضرت در قم که هفده روز ذکر کرده اند در خانه موسی بن خزرج بسر می برد و در آنجا عبادتگاهی داشت که به راز و نیاز با پروردگار خویش مشغول بود، محل زندگی حضرت بعدها به صورت مدرسه درآمد و به مدرسه ستّیه (مدرسه خانوم) موسوم گردید.(5) و محراب عبادتش به بیت النور مشهور است که محل زیارت دوستداران و متوسلین به حضرتش می باشد. ✍️ منابع: ................... 1 - بحارالانوار: ج48، ص 317 و 286. 2 - بارگاه فاطمه معصومه، تجلی گاه فاطمه زهرا، (آیت اللّه سیدجعفر میر عظیمی)، ج 2، ص 30 و 29. 3 - کریمه اهل بیت، ص 174. 4 - فروغی از کوثر، ص 33. 5 - کریمه اهل بیت، ص 176. /ʝסíꪀ➘ ⇝ @TarighAhmad
✍رهبر انقلاب: بدون تردید نقش حضرت معصومه (س) در قم شدن قم و عظمت‌ یافتن این شهر عریقِ مذهبىِ تاریخی، یک نقش ما لا کلام فیه است. این بانوی بزرگوار، این دختر جوانِ تربیت‌شده‌ی دامان اهل‌بیت پیغمبر، با حرکت خود در جمع یاران و اصحاب و دوستان ائمه (علیهم‌السّلام) و عبور از شهرهای مختلف و پاشیدن بذر معرفت و ولایت در طول مسیر در میان مردم و بعد رسیدن به این منطقه و فرود آمدن در قم، موجب شده است که این شهر به عنوان پایگاه اصلی معارف اهل‌بیت (علیهم‌السّلام) در آن دوره‌ی ظلمانی و تاریکِ حکومت جباران بدرخشد و پایگاهی بشود که انوار علم و انوار معارف اهل‌بیت را به سراسر دنیای اسلام از شرق و غرب منتقل کند. ۸۹/۷/۲۹ ✨سالروز وفات حضرت معصومه سلام‌ الله‌ علیها تسلیت باد @TarighAhmad
تـــو را چـون آرزوهـایـم دوسـت خـواهـم داشـت رفـیق🌈 💕 ╔═...💕💕...══════╗ @TarighAhmad ╚══════...💕💕...═╝