eitaa logo
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
1.6هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
79 فایل
[امیــرالعـشقـ❣ والرضــوان] شہــیداحــمدمحمــدمشلبــ🌸🍃 نفرہفــ7ـٺم ٺڪنولوژےاطلاعــاٺ📱 ملقـــب بهـ شہیدBMWســوار🚘 لقبـ جہادےغــریب طوســ💔 ولادٺ1995 🤱 شہادٺ 2016 🖤 شرایطمونه😍 : @sharayet_tarigh
مشاهده در ایتا
دانلود
تووصیــت‌نامش‌گفته‌بود؛✨ " قطعا‌شهــادت‌گل‌رز‌ِ زیبایے‌است‌که‌هنگامےکه‌فکـــرمان‌ به‌آن‌‌نزدیــک‌مے‌شود‌آرزوےِ مشاهده‌آن‌را‌داریــم‌‌وزمانیکه‌شهادت را‌مشاهده‌مے‌کنیم‌آرزوداریم‌ رایحه‌ےِخداوند‌را‌، استشمام‌کنیم.🌱🕊 " ••• داشتــم‌فکر‌مےکردم‌‌که؛ |چه‌وسعـــتِ‌روحے‌داشته!!!🙃♥️| •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @TARIGHAHMAD |√←
حاج قاسم همیشه موقع افطارمیگفت: درلحظات افطارمیل انسان به آب وغذابیشترمیشه پس نماز رو دراین وقت خوندن اجرش به مراتب بیشتره📿 ...•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•.... @TarighAhmad ....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💎ناحله 🖋 #قسمت_شصت_و_یکم هی تو ذهنم تکرار میشد ریحانه بلند شد بهم نزدیک شد،آروم تکونم داد و گفت :
💎ناحله 🖋 محمد:از حموم اومدم بیرون و مشغول سشوار کردن موهام بودم داد زدم _ریحانه!!یه شونه فِر بهم بده بینم. چند ثانیه بعد شونشو اورد و سمتم دراز کرد. مشغول فرم دادن به موهام بودم که داد زد+بیا کتت رو بگیر بپوش. _من کت نمیپوشم. +مگه دست خودته؟ _ن پس دست توعه. عروسیه مگ ؟با خشم گفت: +محمد میام میزنمت صدا بز بدی به خدا .انقدر منو حرص نده. مامان بیچاره ی من از دست تو دق کرد. بابا داد زد :بس کنین دیگه از دست شماها. بریم دیر شد .پس علی کجاس؟ ریحانه یه زنگ بزن بهشون بگو تند باشن دیگه.ریحانه رفت سمت تلفن و گفت +چشم باباجون.بابا اومد تو اتاق و گفت: +توهم دل بکن از موهات پسرم. خندیدم و گفتم_چشم اقاجون چشم. شلوار مشکی ای رو ک ریحانه اتو کشیده بود ، از رو پشتی برداشتم و پوشیدم. یه پیرهن ساده سفید از تو کمد برداشتم و تنم کردم.ساعتمو بستم دستمو مشغول جوراب پوشیدن شدم. چند دقیقه که گذشت علی اینا رسیدن. بابا رفت پیششون. دوباره جلو آینه ایستادم و مشغول تماشای خودم شدم. یه عطر از تو کمد برداشتم و به چندتا فِش قناعت کردم. دوباره به تیپم تو آینه خیره شدم ک ریحانه گفت +محمد !!!روح الله هم اومد تو هنوز حاضر نشدی؟ کی میخای بری دسته گل و شیرینی بخری؟؟ بیا دِ وا بده دیگه برادر من . اه‌.+ انقدر غر نزن دیگه ریحانه. کتم رو سمتم دراز کرد و گفت +به خدا اگه نپوشیش باهات نمیام. _تو نیا اصلا. +وای محمد خواهش کردم ازت. _نمیپوشمش ریحان به خدا نمیخاد . +محمد من اخر میمیرم از دست تو. دستتو بلند کن داداشم بیا بپوشش . دستمو بلند کرد که گفتم _خیلی خوب. میپوشم. بده من. ازش گرفتم و دوباره جلو آینه مشغول بر انداز خودم شدم‌که بابا چراغو خاموش کرد ‌ _عهههه بابا . +بابا و ...استغفرالله. دختر شدی مگه هر دقیقه خودت رو چک میکنی بیا بریم‌دیگه دیر شدپسر . ما واسه ریحانه کمتر از تو زجر کشیدیم. اومد سمتم . کتم رو کشید و من برد سمت حیاط _عه بابا سوییچمو نگرفتم. +از دست تو . برگشتم و سوییچ و برداشتم و رفتم پایین. ترجیح دادم به نگاه خشمگینشون توجهی نکنم. بابا رو سوار ماشین کردم و خودم هم نشستم . ریحانه و روح الله ک راه بلد بودن افتادن جلو .بعدشون ما و پشت سرمون هم داداش اینا.قرار شد ریحانه و روح الله شیرینی بگیرن. من هم دم ی گل فروشی نگه داشتم و سفارش گلای رزِ سفید و صورتی دادم.تا ببنده حدودا یک ربع طول کشید . گل و گرفتم و گذاشتم عقبِ ماشین و راهی خونه ی دخترخاله ی روح الله شدیم. فاطمه : چند ساعتی بود که خبری از ریحانه نشده بود. نگران چشم به ساعت دوختم. دیگه نزدیکای دوازده شب بود. سرمو تو دستام گرفتمو .وای خدایااا... دراز کشیدم رو تخت و پتوم رو کشیدم رو سرم.صفحه ی تلگرام گوشیم باز بود و هر دقیقه منتظر پیام ریحانه بودم. فکر کنم دوباره تب کردم. تو افکار خودم بودم و مدام چهره ی محمد میومد تو ذهنم که با خیسی صورتم فهمیدم گریم گرفته‌. دوباره گوشیمو چک کردم خبری نبود. کاش میومد میگف محمد ازش خوشش نیومده‌.یا چه میدونم. هر چیزی غیر از اینکه همین لحظه بود که گوشیم صداش در اومد. با عجله پاشدم و نشستم رو تخت چقدر امید داشتم.دلم به حال خودم سوخت دیدم ریحانه پیام داده‌ : +مژدگونی بده دختر‌ درست شد. یه عروسی افتادیم. با این حرفش انگار همه ی بدنم یخ کرد احساسِ حالت تهوع بهم دست داد. دنیا رو سرم میچرخید . حس کردم با این جملش زندگی آوار شده رو سرم.چشمام خیره بود به صفحه گوشیم که پی ام بعدی هم اومد +وایییی فاطی باید بودی و کنار هم میدیدشون انقده بهم میومدن که! خداروشکر اینبار داداشم نگفت لوسه نونوره ،نازنازوعه،سبکه ،جیغ جیغوعه، جلفه، خنگه !!!فلانه بهمانه!!. هیچ بهانه ای نتونست بیاره واقعا!یه لبخند تلخ نشست رو لبام انقدر تلخ بود که دلم رو زد چقدر من همه ی این خصوصیات رو داشتم .محمد حق داشت از من بدش بیاد. کاش خدا یه فرصت دیگه بهم میداد کاش فقط یک بار دیگه.... دلم‌میخواست جیغ بزنم ولی صدام در نمیومد .گوشی رو به حال خودش رها کردم.من ضعیف شده بودم خیلی ضعیف پتوم رو بیشتر دور خودم پیچیدم حس میکردم گم‌ شدم خودم و گم کرده بودم اهدافم، آرزوهام ،انرژیم!!! دیگه اشکی برام‌نمونده بود. حتی قدرت گریه کردن هم نداشتم... پتومو بغل کردم و چشمامو بستم دیگه کارام شده بود تا صبح آهنگ گوش کنم وبالشتم از اشکام خیس شه. نفهمیدم تا کی گریه کردم و خوابم برد... 📝 🔸 🔶 ‼️ ❗️ 🔹 🔷 ┄•●❥ @TarighAhmad ✨ 💙✨💙 ✨💙✨💙✨ 💙✨💙✨💙✨💙
💢عاجل💢 موشک بارون شدید تل آویو توسط نیروهای مقاومت💪 و اعلام وضعیت قرمز اعلام شده همه برن پناهگاه تل آویو داره نورانی میشه😌 چطوری یهودی؟😎✌️ ༺════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌════‌‌‌‌═ 💢 @TARIGHAHMAD 💢 ༺════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌════‌‌‌‌═
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💢عاجل💢 موشک بارون شدید تل آویو توسط نیروهای مقاومت💪 و اعلام وضعیت قرمز اعلام شده همه برن پناهگاه
الله و اکبر ✊ نصرمن الله و فتح القریب و بشر المومنین❤️ 💢 عاجل 💢 🌐شهر للددر سرزمین های اشغالی و نزدیک کرانه باختری به دست فلسطینی ها افتاده است و اسرائیلی ها در حال فرار دست جمعی و خالی کردن این شهر اند 🌐نتانیاهو به این شهر رفته و منع آمد و شد اعلام کرده است 🌐مقاومت باردیگر شماری موشک به سمت فلسطین شلیک کرد 🌐صدای آژیرخطر در تل آویو به گوش میرسد 🌐وزیر جنگ اسرائیل در پایگاه هوایی اعلام داشته که قصد دارد امشب به غزه حمله کند ༺════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═════‌‌‌‌═ 💢 @TARIGHAHMAD 💢 ༺════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═════‌‌‌‌═
نظرسنجی📊 لطفا همه جواب بدن💞 موافقید اخبار مقاومت و فلسطین را به صورت لحظه ای و آنلاین در کانال قراربدیم؟!🤩 https://EitaaBot.ir/poll/byti4k
|●| به نام خدا |♡| به یاد خدا |☆| برای خدا ✨به دعا آمده ام هم به دعا دست بر آر که وفا با تو قرین باد و خدا یاور ما 🌿 ۲۲ اردیبهشت 🌷 ۲۹ رمضان 🌙 چهارشنبه ذکر روز : 🌀 یا حَیُّ یا قَیّوم 🌀 •┄═•🌤•═┄• @TarighAhmad •┄═•🌤•═┄•
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💎ناحله 🖋 #قسمت_شصت_و_دو محمد:از حموم اومدم بیرون و مشغول سشوار کردن موهام بودم داد زدم _ریحانه!!یه ش
💎ناحله 🖋 شب قدر بودمامانم حال وروزم وکه میدید هرکاری که میخواستم رو انجام میداد. هنوز کامل نا امید نشده بودم میخواستم بازم تلاش کنم .هنوز که ازدواج نکرده بود...مامانم راضی شده بودبریم هیات لباس مشکیام وتنم کردم. روسری مشکیم و سرم کردم وبا مدل قشنگی بستمش. تمام موهام رو داخل ریخته بودم. در کمد رو باز کردم،ازته کمدم چادر ‌تا شدم رو برداشتم . از اخرین دفعه ای که رفته بودیم مشهدسرش نکرده بودم . گذاشتمش رو سرم و تنظیمش کردم. ازاینکه داشتم شبیه به دخترایی میشدم که محمدازشون خوشش میومدخوشحال بودم.با اینکه زیر چشام‌گودافتاده بود و صورتم لاغرشده بودهیچی به صورتم نزدم ساعتم و دستم کردم ورفتم پایین مامان تاچشمش بهم خوردیه لبخند ملیح صورتش روپرکرد خوشحال شده بود بدون حرف نشستم تو ماشین رفتیم سمت هیئت حتی وقتی که یه درصد احتمال میدادم باشه وببینمش از شدت هیجان دستام میلرزید.الان خیلی بیشتر از همیشه دوستش داشتم . رفتار ریحانه روالگوم قرار دادم و تصمیم گرفتم مثل اون آروم وشمرده حرف بزنم ورفتارکنم جایی ونگاه نکنم سربه زیرومتین باشم . وقتی رسیدیم یه بسم الله گفتم و پیاده شدم.سرم‌ رو هم طرف مردانچرخوندم. مامانم ماشین وپارک کرد و باهام هم قدم شد. دنبال چندتا خانوم رفتیم واز در پشتی حسینیه ک واسه عبور خانوما بودداخل شدیم حسینیه نه خیلی بزرگ بود نه خیلی کوچیک یخورده جلوتر رفتم تاریحانه رو پیداکنم وقتی پیداش نکردم ناچار یه گوشه نشستم.گوشیم و برداشتم وشمارشو گرفتم بعد چندتا بوق جواب داد: +سلام جانم؟_سلام کجایی؟ +آشپزخونه حسینیه. توکجایی؟چرا افطاری نیومدی؟ _منم هیاتم.هیچی دیگه دیر شد. +یخورده زودتر میومدی میرسیدی خب بیا پیشم داریم ظرفا روجمع میکنیم. _باشه فعلا. به مادرم گفتم وازجام بلندشدم یخورده ک گشتم بیرون محوطه آشپزخونه روپیدا کردم از شانس بد من چندتا مرد نزدیک در آشپزخونه ایستاده بودن سعی کردم با خودم تمرین کنم و یادم بیارم ریحانه چطور جلوی چادرش رو نگه میداشت یه اخم رو پیشونیم نشوندم سرم رو صاف کردم،جلوی چادرم روبستم و بدون نگاه کردن به اطراف مسقیم رفتم آشپزخونه.ریحانه تا چشمش بهم خوردبا دستای کفیش بهم نزدیک شد و منو بوسیدوگفت:+وای چه ماه شدی تو! جوابش رو با یه لبخندگرم دادم عادت کرده بودن به کم حرفیم حس میکردم آزارشون میده ولی نمیتونستم کاری کنم داخل آشپزخونه چندتاخانوم ایستاده بودن و مشغول ظرف شستن ریحانه دستم رو گرفت و گفت: +بیا عزیزم اگه دوست داری کمکمون کن اگه هم نه که یه گوشه جاپیدا کن بشین تاکارم تموم شه‌ چیزی نگفتم مثل خودش آستینام رو دادم‌بالا.خواستم یه ظرف بردارم که گوشی ریحانه زنگ خورد ریحانه که دستش کفی بود گفت گوشی و بزارم دم گوشش چیزی نفهمیدم از صحبتش که یهو گفت: +عه باشه سرش روکه بردعقب گفتم:چیشد؟ +فاطمه جونم دوربین محمددستم بود پیداش نکردم با خودم‌آوردم اینجا میشه یک دقیقه ببری بهش بدی؟ تا اسم محمد اومددوباره تپش قلب گرفتم.مکثم رو که دید گفت : +ول کن دستم ومیشورم میبرم خودم. قبل اینکه شیر آب رو باز کنه گفتم :کجاست دوربین ؟ به یه نقطه ای خیره شدرد نگاهش روگرفتم رفتم طرف صندلی ای که کیف دوربین روش بود آستینامو دوباره دادم پایین.برداشتمش یه نفس عمیق کشیدم تا قلبم آروم شه جلوی چادرمو محکم گرفتم در رو باز کردم و چند قدم جلو رفتم. خیلی جدی چپ وراستم‌ رو نگاه میکردم تا پیداش کنم یخورده جلوتر که رفتم دیدم یکی به حالت دو داره میاد سمت آشپزخونه دقت که کردم متوجه شدم محمده قلبم به شدت خودشو به قفسه سینم میکوبید سرم و انداختم پایین و صبر کردم نزدیک شه .یه دور دیگه تو ذهنم مرور کردم چجوری باید حرف بزنم . سرم و اوردم بالا و دیدم بافاصله تقریبازیادی ازکنارم ردشدوبه سمت درآشپزخونه تغییرمسیرداد وقتی ایستادرفتم پشت سرش با فاصله ایستادم.سعی کردم لرزش صدام روکنترل کنم،آروم گفتم:_آقای دهقان فرد! با شنیدن فامیلیش سریع برگشت عقب یه چند ثانیه مکث کرد .حدس زدم‌ اول منو نشناخته یاشایدانتظار نداشت منو با این چهره ببینه. وقتی چشام به چشمش خورد تو یه لحظه تمام قول وقرارایی که باخودم بسته بودم پاک از ذهنم رفت. سرش و که انداخت پایین تازه یادم‌افتاد نباید فرصتای آخرم رو اینطوری هدر بدم. اخم کردم ونگاهم و از صورتش برداشتم. ته کیف روگرفتم طرفش تابه راحتی بتونه دستَشو بگیره بدون اینکه اجازه حرف زدن بهش بدم با یه لحن محکمی که نفهمیدم تو اون موقعیت ازکجا پیداش شد گفتم: _ ریحانه دستش بندبود دوباره سرش و آورد بالا چون نگاهم رو به کیف دوخته بودم نفهمیدم حالت چهره اش چجوری بود وقتی دیدم کیف رونمیگیره سرم و بالا آوردم وبا غرور ساختگیم بهش نگاه کردم کیف و برداشت ورفت منم دیگه نموندم و دوباره رفتم توآشپزخونه. 📝 🔸 🔶 ‼️ ❗️ 🔹 🔷 ┄•●❥ @TarighAhmad
گفتم: بہ‌نظرت‌کیا‌شهید‌می‌شن؟! گفت: اونایے‌کہ‌اسراف‌می‌کنن گفتم: اسراف! توچے؟! گفت: تو"دوست‌داشتن‌خدا"(: _ قشنگھ‌نہ؟ ♥️ ❀•┈••❈✿♥️✿❈••┈•❀ @TarighAhmad ❀•┈••❈✿♥️✿❈••┈•❀
🌷رمضان رفت الهی برکاتش نرود. 🌷 🌷فرصت خوب دعاو صلواتش نرود🌷😭😭😭 🌷 ای خداکاش زدستم حسناتش نرود. 💖 💦🌷الهی 🌷💦 احوالم چنانست که می دانی؟🌷💦 و اعمالم چنین است که می بینی.؟🌷💦 🧚‍♀️⚘یا ارحم الراحمین ⚘🧚‍♀️ بحق کبریایی خود🌷💦 بحق رسالت💓محمد "ص"💓 بحق ولایت🌷💦💓 علی "ع" بحق طهارت💓 زهرا ."س"💓 بحق مظلومیت حسین "ع"🌷💦🌷 💓 بحق حقانیت💓 💞 حسن مجتبی "ع" 💓بحق غربت امام رضا "ع"💦 💓 و بحق جمیع💓 💞🌙 اولیاء و اوصیاء علیهم السلام فرج امام زمان علیه السلام رابرسان 🍃💦💕 وبهترینها را در این روز های پایانی ماه مبارک رمضان🌷💦 برای همه ی دوستان و عزیزانم مقدربفرما 🍃🤲🏻🍃🕋🍃🤲🏻 💛 ~┄┅┅✿❀💛❀✿┅┅┄~ @TarighAhmad
🔺قانون ۱۵ دقیقه چیست؟ این قانون به قدرت تغییرات کوچک اشاره دارد! ساموئل اسمایلز ، مولف کتاب اخلاق و اعتماد به نفس، بر این اعتقادست که تکرار کارهای کوچک نه تنها شخصیت انسان را میسازد بلکه شخصیت ملت ها را تعیین می کند. 1️⃣اگر روزی ۱۵ دقیقه را صرف خودسازی کنید در پایان یک سال، تغییر ایجاد شده در خویش را به خوبی احساس خواهید کرد. 2️⃣اگر روزی ۱۵ دقیقه از کارهای بی اهمیت خویش بکاهید، ظرف چند سال موفقیت نصیبتان خواهد شد. 3️⃣اگر روزی ۱۵ دقیقه را به فراگیری زبان اختصاص دهید از هفته ای یک بار کلاس زبان رفتن بهتر است. 4️⃣ اگر روزی ۱۵ دقیقه را به پیاده روی سریع اختصاص دهید از هفته ای چند بار به باشگاه ورزشی رفتن، نتیجه ی بهتری خواهید گرفت. 5️⃣ اگر روزی ۱۵ دقیقه مطالعه و سلول های خاکستری خویش را درگیر کنید؛ به پیشرفت های عظیم یادگیری دست خواهید یافت. زیبایی روش یا قانون ۱۵ دقیقه در این است که آنقدر کوتاهست که هیچ وقت به بهانه ی این که وقت ندارید آن را به تاخیر نمی اندازید. جالبتر اینکه، کشور ژاپن امروزه موفقیت خود را مدیون این قانون میداند. !!! 🌸•┄═•═┄•🌸 @TarighAhmad 🌸•┄═•═┄•🌸
گوش کن خواهر!☝️ قرار نیست ⛔️ چون من و تو چادر به سر داریم☺️ نگاهمان به هم جنس هایمان رنگ غرور داشته باشد، جنس برتری و خود بینی بگیرد😠☝️ قرار نیست ⛔️ چون من و تو حجابمان (فقط حجابمان) برتر است، تماما و از همه نظر برتر باشیم😒 قرار نیست ⛔️ دید خودمان به وضعیتمان را بالا و بالا تر ببریم☝️ مامور شده ایم که با خلق و خوی خوبمان☺️ خواهرهایمان را هم تشویق کنیم قرار نیست ⛔️ چون خودمان روی یک تار مو حساسیم😕 با آنهایی که هنوز(درک نکرده اند فلسفه ی حجاب را) قطع رابطه کنیم😥 قرار نیست دوستمان را رها کنیم🙁 مامور نشدیم که⛔️ مغرور شویم 😠 مامور شدیم که ✅ اگر لایق بودیم پند دهیم👌 مامور نشدیم⛔️ که قاضی شویم و حکم صادر کنیم 😯 مامور شدیم✅ که از عواقب بد بگوییم👌 نکند میان پند و اندرزهایی که به خواهرت میکنی😳 اخم بر چهره بیندازی و صدایت را کلفت کنی و دم بزنی، این جور اگر عمل کنی خدا لیاقتِ هدایتِ دیگران را به ما نمیدهد😏 یادت نرود خودت هم از همان اول چادر به سر نداشتی☝️ واقعه ای رخ داد و درونت انقلاب کرد☺️ چه قدر زیبا میشود اگر❗️ زمینه ای فراهم کنی برای یک انقلاب جدید انقلابی از جنسِ اسلامی با رنگ و بو و منشِ یک بانوی ایرانی ☺️👌 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 @TarighAhmad
دعای روز بیست و نهم ماه مبارک رمضان بسم الله الرحمن الرحیم 💎اللهمّ غَشّنی بالرّحْمَةِ وارْزُقْنی فیهِ التّوفیقِ والعِصْمَةِ وطَهّرْ قلْبی من غَیاهِبِ التُّهْمَةِ یا رحیماً بِعبادِهِ المؤمِنین. خدایا بپوشان در آن با مهر ورحمت وروزى کن مرا در آن توفیق وخوددارى وپاک کن دلم را از تیرگیها وگرفتگى هاى تهمت اى مهربان به بندگان با ایمان خود .ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ •┄❁🌹❁┄• @TarighAhmad •┄❁🌹❁┄•
شهیدی که وقتی نماز اول وقتش را از دست داد خیلی ناراحت و نگران شد و اشک از چشمان پاکش جاری شد... 🌷شهید محمد شالیکار🌷 ••●❥❤️❥●•• @TarighAhmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
الله و اکبر ✊ نصرمن الله و فتح القریب و بشر المومنین❤️ 💢 عاجل 💢 🌐شهر للددر سرزمین های اشغالی و نز
تیتر روزنامه صهیونیستی معاریو کشور در آتش سوخت شمارو نمیدونم ولی من از این آتش سوزی رایحه جان بخش گل نرگس به مشامم میرسه🌱 دور نیست روزی که بخونیم حاج قاسم نبودی ببینی شهر آزاد گشته💔 ༺════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═════‌‌‌‌═ 💢 @TARIGHAHMAD 💢 ༺════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═════‌‌‌‌═
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
تیتر روزنامه صهیونیستی معاریو کشور در آتش سوخت شمارو نمیدونم ولی من از این آتش سوزی رایحه جان بخ
به عنوان یه شیعه انقلابی نسبت به تحولات فلسطین و افغانستان بی توجه نباشید :) نصر وپیروزی رو برای هردوکشور برادر و مسلمان از خداوند مسئلت کنید🇮🇷🇵🇸🇦🇫
ظاهرا تنها چیزی که تو دنیا عادلانه تقسیم شده عقله چون هیچکس اعتراض نمیکنه، بگه مال من کمه!😂👌 ✾✾✾══😂══✾✾✾ @TarighAhmad ✾✾✾══😂══✾✾✾
|🍂| وَلَا تَحْزَنَ ، وَلِتَعْلَمَ أَنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ ... [قصص | ١٣] -شکستگی های دلم را نگه داشته ام، تو ترمیمشان کنی🍃 ➯ @TarighAhmad
🕊 •صبح زودیڪی ازاقوام خیلی دورمان ڪه رفت‌وآمدی باهم نداشتیم آمده‌بود براےتشییع‌مصطفی. •برایم عجیب بودڪه چطورما را پیدا ڪرده‌وسر ازاینجادرآورده، برایمان تعریف ڪردڪه ازحضرت عباس (ع) حاجتی داشتم قبل ازشهادت پسرتان خواب‌حضرت عباس (ع)را دیدم •درخواب حضرت به من گفتند: نماینده من در روزتاسوعاداره میادپیشم برید پیش اون. •وقتی بیدار شدم متوجه منظورحضرت عباس(ع)نشدم، دوباره خواب ‌‌‌دیدم، اینبار مادرمرحومم رو دیدم‌گفت: چرا نرفتی پیش نماینده حضرت عباس(ع) و بعدش‌عڪس مصطفی رونشونم داد، •بعداز بیدارشدن با پرس‌وجو فهمیدم این شهید ، ازفامیلهای خودمون هست. ♥️ •راوی: مادر شهید🌱 ••●❥🍃🌸✦🌸🍃❥●•• @TarighAhmad
هدایت شده از تنهامسیر زندگی
تنها مسیر 1_جلسه یازدهم پارت 3.mp3
5.09M
🌱 راهبردِ اصلے در نظامِ تربیتِ دینے 🔔 پارت 3 گوش جان بسپاریم 😌👆🏽
پارت 3 🌺💛 🔹خدا انقدر میزنه تا انانیتت رو از دست بدی. 🔹رنج را اگر نپذیری نمی توانی خداروشکر کنی. 🔹خدا برای انسان آسونی میخواد خدا برای انسان سختی نمیخواد. 🔹خدا دنبال بهونه میگرده که انسان رو ببخشه. 🍃🌱↷ 『@TarighAhmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💎ناحله 🖋 #قسمت_شصت_و_سه شب قدر بودمامانم حال وروزم وکه میدید هرکاری که میخواستم رو انجام میداد. هنوز
💎ناحله 🖋 چون تعدادشون زیاد بود سریع ظرفا روشستن با ریحانه برگشتیم مسجدوکنار مامانم نشستیم تاآخرشب خیلی سبک شده بودم هیچ شب قدری خدارواینجوری و با عمق وجودم قسم نداده بودم انقدر خسته بودم‌که همچیو سپردم‌به خودش وگفتم اصن هرچی خودت میخوای همون شه فقط محمد با تمام وجود طعم خوشبختیو بچشه. زمان برگشتمون ندیدمش گذاشتم پای حکمت خدا،همینکه امشب تونستم یه بار ببینمش هم ‌خیلی بود تو ماشین که نشستیم یادم افتاد بهش سلامم نکردم یه لبخند که بیشتر شبیه پوزخند شده بود نشست رو لبام مامانم از اینکه میدید بهتر از قبلم مدام با لبخند روی صورتش نگام‌میکرد و پاشو رو پدال گاز فشار میداد محمد: رفتم که دوربین رو از ریحانه بگیرم. معلوم نیست تا کجا با خودش برده...! دوییدم تا آشپزخونه. میخواستم بگم یا الله و وارد بشم که دیدم یکی با ی صدای ضعیف صدام میکنه:+آقای دهقان فرد! عجله داشتم باید عکسا رو منتقل میکردم تو سیستم. برگشتم سمت صدا با تعجب خیره شدم به آدمی که رو به روم بود. قدش تقریبا تا شونم میرسید. چشم ازش برداشتم و منتظر شدم حرف بزنه. خیلی جدی گفت:ریحانه دستش بند بود داشتم از تعجب شاخ در میاوردم. این کی بود. سرمو آوردم بالاعه این همون دوستِ ریحانس که. اینجا چیکار میکنه‌.چرا این ریختی شده. داشتم به چادری که ناشیانه تو دستش جمع شده بود نگاه میکردم یه قسمت از چادرو تو مشتاش گرفته بود و هی فشارش میداد از کارش خندم گرفت که سعی کردم مخفیش کنم.با نگاش اشاره زده بود به کیف دوربینم. این دفعه کیف رو ازش گرفتم و با عجله ازش دور شدم. خدارو شکر کردم از اینکه هیچ حرفی نزدم.رفتم تو حسینیه و چند تا عکس دسته جمعی از بچه ها ک منتظرم بودن گرفتم. همش منتظر بودم ریحانه بیاد بپرسم دوستش چرا چادری شده و چیشده ک تغییر کرده‌ .شاید ازدواج کرده بود شایدم... شایدم ریحانه بهش اصرار کرده بود .. ولی حالا هر چی.‌.خیلی خانوم‌شده بود. حیف بود آدمای امثال این میدونستن چقدر با چادر خوب و با وقارن ولی از خودشون دریغ میکردن. کاش میتونستم باهاش صحبت کنم... کاش میتونستم قسمش بدم که حالا به هر دلیلی که چادر سرش کرده از این به بعد درش نیاره. مراسم هیئت تموم شده بود و مشغول جمع کردن شدیم. رضا شروع کرد به جارو برقی کشیدن و من و روح الله هم تو اتاق سیستم صوتی نشسته بودیم و محسن دونه دونه باندا رو جمع میکرد و میاورد تو . پامو انداخته بودم رو پام و داشتم عکسا رو ادیت میکردم که بزارم کانال هیات. که روح الله ریکوردر و از رو یکی از باندا در اورد و گذاشت کنارم. +بیا کارت تموم شد این مداحیا رو هم درست کن‌ بزار کانال‌ . _برو بابا من‌خودم کار دارم وظایفتو گردن من ننداز‌ . +عه محمد من باید برم کار دارم. _کجا؟ +خالمو برسونم. _عهههه خالتم مگه اومده؟+اینجوریاس دیگه آقا محمد؟ باید اسم خالمو بیارم ...؟ اره؟_باشه حالا! برو !خداحافظ +خداحافظ دادا. خواست بره بیرون که همزمان یه نفر درو از بیرون باز کرد و اومد تو . سرم تو کار خودم بود که دیدم صدای یه دختره!برگشتم سمت صدا ببینم کیه که با دیدن پرنیان خشکم زد. از جام پا شدم. نگاش به من نبود. داشت با روح الله حرف میزد. +‌کجایی پسرخاله؟بیا دیگه زشته دوتا خانوم ایستادیم گوشه ی خیابون. چشاش ک ب من خورد یه قدم رفت عقب. اروم سلام کرد. منم سلام کردم. نگامو از روش برداشتم ونشستم. دوباره مشغول کار خودم شدم بعد از رفتن پرنیان روح الله برگشت سمت منو : +چیشددد؟؟؟موش شدی برادر خانم گرام؟اینو گفت و با شتاب از اتاق سیستم رفت بیرون. منم سعی کردم لبخندی ک رو لبم جا خشک کرده بود و مخفی کنم. که محسن گفت بله بله؟چیشده اقا محمد!!!جریان چیه؟عاشق شدی؟ به ما نمیگی دیگه نه !باشه آقا باشه‌ . _هنوز چیزی نشده ک میگم برات. اینو ک گفتم از اتاق رفت بیرون. .منم رو زمین دراز کشیدم و مشغول کارام با لپ تاپ شدم. 📝 🔸 🔶 ‼️ ❗️ 🔹 🔷 ┄•●❥ @TarighAhmad ✨ 💙✨💙 ✨💙✨💙✨ 💙✨💙✨💙✨💙
تو‌انتخاب‌دوستاتون‌دقـــت‌کنیـد!! اجازه‌ندیــد‌هرکسے‌وارد‌زندگیتون‌بشه وروےِ‌شما‌اثـــربزاره☝️🏻" یه‌رفیق‌میتونه‌مارو‌به‌ عرش‌اعلاء‌برسونه😍" ویه‌رفیقم‌‌میتونه‌مارو به‌قعـــرگناه‌وجهـنم‌بکشونه😞" رفیقے‌بــاشید 🕊✨" که‌(علےمرعے)رفیق‌صمیمیِ‌شهیداحمد میگفت‌؛اکثــرا‌فکرمےکردند مابـرادریم‌نه‌دوست...💕 احمــد‌مراخیلے‌شیفته‌ومجذوب‌ خودش‌کرده‌بود. :) 🌿 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @TARIGHAHMAD |√←
عیدتوووون‌مبارڪاااا✨😍 . . بندگیتون‌قبول‌درگاه‌حق☺️💕 ❀•┈••❈✿♥️✿❈••┈•❀ @TarighAhmad ❀•┈••❈✿♥️✿❈••┈•❀
🌱~|♡ ساقیا آمدن عید مبارک بادت 🤩 وان مواعید که کردی مرواد از یادت ۲۳ اردیبهشت۱۴۰۰🌞 ۱ شوال ۱۴۴۲🌙 پنج شنبه ذکر روز: 📿 لا اله الا الله المَلِکُ الحَقُ المُبین ...•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•.... @TarighAhmad ....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
عید فطر استــــ و فطریہ واجبــــ ؛ و فطــریہ را گفتند: قوتــِــ غـالبــــ .. چہ ڪنیمــــ ڪہ قوتــِــ غالبــــ‌مان حسرتــــ جاماندن از شــ‌هداستــــ ..🙃🌿 •┄❁🌹❁┄• @TarighAhmad •┄❁🌹❁┄•
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💎ناحله 🖋 #قسمت_شصت_و_چهار چون تعدادشون زیاد بود سریع ظرفا روشستن با ریحانه برگشتیم مسجدوکنار مامانم
💎ناحله 🖋 فاطمه: همش داشتم به این فکر میکردم اگه ازدواج کنه من باید چیکار کنم؟ میتونم بعدش ازدواج کنم؟ یا اصلا میتونم روز عروسیش برم؟ میتونم دست کس دیگه ای و تو دستش ببینم؟فکر کردن به این چیزا اشکامو روونه صورتم میکرد. رو کاناپه رو به روی تی وی نشسته بودم. یه قلپ از چاییمو خوردم و دوباره گذاشتمش روی میز. اشکمو با دستم پاک کردم و سعی کردم خودمو عادی جلوه بدم. موبایلمو گرفتم دستم که دیدم ریحانه اس ام اس داده. +سلام. کجایی؟ خابی یا بیدار؟ اگه بیکاری بیا بریم یه سر بیرون دور بزنیم. بهش پیام دادم :بیکارم .کجا بریم؟ +چه میدونم بریم بیرون دور دور. خندیدم و:_باشه.کی بریم؟ +اگه میتونی یه ساعت دیگه بیا تندیس. _باش. رفتم تواتاقم. از کمد یه مانتوی روشنِ کرم برداشتم با یه شلوار نخودی پوشیدم‌.یه لبخند نشست رو لبم‌. یه روسری تقریبا همرنگ مانتوم برداشتم. موهامو دم اسبی بستم که از روسریم نزنه بیرون. روسریم رو هم یه مدل جدید بستم.یه قسمتشو بلندو قسمت دیگشو کوتاه تر گرفتم. قسمت بلنده رو دور سرم دور زدم و روی روسری پاپیونی گره زدم‌ . میدونستم محمد رو نمیبینم ولی چادر رو از رو آویز برداشتم و سرم کردم. به مامان زنگ زدم و گفتم دارم میرم بیرون .اونم بدون هیچ مخالفتی قبول کردو نه نیاورد. با یه آژانس رفتم سمت بازار تندیس! رو یه نیمکت نشستم و منتظر ریحانه شدم. به ساعتم نگاه کردم‌.چهار و نیم بود. رو این نیمکتا همه دونفره مینشستن. دلم چقدر برای محمد تنگ شده بود‌. نمیدونم چرا انقد زود به زود دلم براش تنگ میشد.کاش الان اینجا بود‌... ولی اون الان ...!راستی ازدواج کرده !!؟ زیاد اینجا خرید نمیکردیم ولی با این وجود وقتایی که می اومدیم دور بزنیم با مامان می اومدم... یه بارم با مصطفی اومده بودم روز دختر که برام یه شال زرشکی خرید و بستنی مهمونم کرده بود مثلا. هعی...تو افکار خودم غرق بودم که یکی از پشت چشامو گرفت.برگشتم ک دیدم ریحانس. با ذوق گف :چطوری دختره؟ یه لبخندساختگی بهش تحویل دادمو: _ممنون. تو خوبی؟ +هعی بدک نیستم. بیا بریم دور بزنیم .از جام پاشدم و دنبالش رفتم. سعی کردم همه ی دقت و حواسم به ریحانه باشه تا کاراشو تقلید کنم. نمیدونستم فایده داره ، بدرد میخوره یا نه ..ولی احساس خوبی داشتم ... انگار از شب قدر از نو امید تو دلم جوونه زده بود. رسیدیم دم یه مغازه که سر درش نوشته بود "ملزومات حجاب‌".حجابم مگه ملزومات داشت. از نوشتش خندم گرفت که دیدم ریحانه رفت تو مغازه...! 📝 🔸 🔶 ‼️ ❗️ 🔹 🔷 ┄•●❥ @TarighAhmad ✨ 💙✨💙 ✨💙✨💙✨ 💙✨💙✨💙✨💙
روز قدس تبدیل شده به هفته ی قدس شایدهم آزادی قدس...✌️ بزودی ان شاءالله الشهید القدس القدس لنا •═•🍃🌼🍃•═• @TarighAhmad •═•🍃🌼🍃•═•
وَپرسیده‌شد:‌عید‌فطࢪ‌یعنۍچہ؟ -بہ‌معنی‌بازگشت‌بہ‌فطرت [حقیقت‌انسانۍ] است^^ ••• بعدیڪ‌ماه‌عبودیت‌به‌فطرتمون برگشتیم‌یانه؟! :) !!! •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @TARIGHAHMAD |√←
🌺 از روزي كه تو را يك "خـانم چـ️ـادري" صدا زدند؛ ليست وظايف روزانه ات 📝 كمي تغيير كرد بانو ! نگاه ها👀 به سمتت حساب شده تر شد ! والبته توقعات هم كمي بالا رفت ... از روزي كه تو يك "بانوي چادري" شدي؛ خيلي چيزها برايت شد گزينش گوش هايي👂 كه حق دارند صداي خنده هاي تو را بشنوند !!! گزينش چشماني👀 كه حق دارند زيبايي هاي✨ تو  را ببينيد! و گزينش افرادي👥 كه حق دارند با تو گرم بگيرند و صميمي شوند ... از آن روزي كه تو را يك "بانو چادري" ناميدند ؛ خيابان شهر هر روز به خود مي بالند كه فرش زير پاي تو هستند ... آسمان هم مي نازد به خود كه سايه بالاي سرت شده است! از ان روزي كه روي زمين "بانوي چادري" ناميدند تو را؛ در آسمانها ملائك صدا ميزنند تو را ... 💕 ✨ ••●❥🍃🌸✦🌸🍃❥●•• @TarighAhmad