*『🍁⃟🧡』*
°
°
امیرالمؤمنین امام علۍ علیہ السلام :
زشتترين راستگويۍ تعريف انسان از خودش مىباشد!
*پ ن : علوۍ هستیم دیگہ؟ :)🖐🏿*
💚|~#یکشنبههایعلوی
┈┈••✾❀🌙❀✾••┈┈
@TarighAhmad
┈┈••✾❀🌙❀✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جواد فروغی قهرمان المپیک:
حداکثر توفیقم این بود که سربازی برای مقام معظم رهبری هستم
باعث خوشحالی من بود که بتونم پرچم[کشورم رو] بالا ببرم
دلیلی خوشحالی نکردن خیلی از سلبریتی ها هم مشخص شد!
فقط کافی بود فروغی علیه نظام حرفی بزنه تا الان همین جماعت هشتک قهرمان من بزنند😏
#جوادفروغی
#قهرمانالمپیک
✾✾✾══♥️══✾✾✾
@TarighAhmad
✾✾✾══♥️══✾✾✾
تا حالا قیمه با شکر خوردی🤔🤮
قطعا نخوردی🤢
چرا؟!؟
چون با هم جور در نمیاد😬
پس چرا چادر می پوشی با شلوار تنگ نود سانتی و رژ لب و موهای پریشون⁉️
نکن خواهر من😒
قیمه رو با شکر نمیخورن❌
#حجاب
#ریحانه
•┄═━❝✨🌸✨❞━═┄•
@TarighAhmad
•┄═━❝✨🌸✨❞━═┄•
[°🍂🦋°]
حقیقتاًتوزندگےجورےباشین
کِھفردایـےاگھلیـٰاقتداشتینو
چشمتوچشہیہشَہیدشدین👀 .
ازشرمِندِگےسَرتونونَندازینپـٰایین!
#حَـرفِ_خودِمـونـی🍂••
🌸•┄═•═┄•🌸
@TarighAhmad
🌸•┄═•═┄•🌸
من یه معذرت خواهی به همتون بدهکارم 😐
.
یادتونه بچه بودید پدر و مادراتون
هی بهتون سرکوفت می زدند:
از بچه ی مردم یاد بگیر!!!
اون بچه من بودم
واقعا شرمنده🙁😀😂✋🏻
✾✾✾══😂══✾✾✾
@TarighAhmad
✾✾✾══😂══✾✾✾
•🌿❛
هرگاه که نمازت
قضا شد و نخواندی
در این فکر نباش که
وقت #نماز خواندن نیافتی
بلکه!!
فکر کن چه گناهی را
مرتکب شدی که خداوند نخواست
در مقابلش بایستی!...🚶🏻♂️
#نماز_را_سبک_نشماریم..
•┄═━❝✨🌸✨❞━═┄•
@TarighAhmad
•┄═━❝✨🌸✨❞━═┄•
#تلنگر
✧امام رضا علیه السلام میفرمایند:
‼️شش نفر خود را تمسخر میکنند...
❶ آنکه با زبان از خدا طلب بخشش میکند
اما با قلبش پشیمان نیست، خود را مسخره
کرده است.📿
❷ کسی که از خدا موفقیت بخواهد اما تلاش
نکند،خود را مسخره کرده است.🏆
❸ آنکه از خدا بهشت را طلب کند اما بر
سختیهای دنیا صبر نکند،خود را مسخره
کرده است.🍂
❹ کسی که با زبان از دوزخ به خدا پناه میبرد
اما شهوات را ترک نمیکند خود را تمسخر میکند.🔥
❺ آنکه مرگ را یاد میکند اما خود را برای آن
آماده نکرده است خود را مسخره کرده است.☠
❻ کسی که خدا را یاد میکند اما مشتاق دیدار
خدا نیست خود را تمسخر میکند.✨
📚معدن الجواهر؛۱:۵۹
#بیدارباش
#اَلـلّـﮪُمَّ_عـَجـِّل_لـِوَلـٻَۧـکَ_الـفـَࢪَج
...•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
@TarighAhmad
....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
💢مقام معظم رهبری:
🖇مسئلهی امامت و مسئلهی ولایت و زنده نگهداشتن غدیر، ⬇️
به یک معنا زنده نگهداشتن اسلام است. مسئله فقط مسئلهی شیعه و معتقدین به ولایت امیرالمؤمنین (ع) نیست.
اگر ما مردم شیعه و مدعی پیروی از امیرالمؤمنین حقیقت غدیر را درست تبیین کنیم، هم خودمان درک کنیم، هم به دیگران معرفی کنیم، خود مسئلهی غدیر میتواند وحدتآفرین باشد.✅
بحث اعتقاد قلبی و اتصال یک نحلهی دینی و مذهبی به یک اصل اعتقادی، یک بحث است؛
شناخت مسئله، بحث دیگری است.
اسلام عالیترین مسئله در باب تشکیل جامعه ی اسلامی و نظام اسلامی و دنیای اسلامی را در مسئلهی غدیر متجلی کرده است.
۱۳۹۱/۰۸/۱۰
#نائب_برحق_مولا
○|@TarighAhmad |○
هدایت شده از تنهامسیر زندگی
تنها مسیر 1_جلسه بیست و دوم پارت 1.mp3
1.45M
#تنہامسیر 🌱
راهبردِ اصلے در نظامِ تربیتِ دینے
🔔 #جلسه_بیست_دوم پارت 1
اگه میخوایم تنها مسیر رو بهتر بفهمیم
خلاصه نویسی یادمون نره 🗒
#خلاصه_نویس_جلسه_بیست_دوم
پارت1🌷🦋
🔹راه رشد انسان به سوی خدا مبارزه با هوای نفس است.
🔹مبارزه با هوای نفس برای همه انسان ها قطعی است.
اگر کسی منفعلانه با نفس مبارزه کند چیزی درست نمیشود.
اگر کسی با برنامه با نفس مبارزه کند به سمت خدا حرکت میکند.
🔹وقتی به اطاعت ولی خدا برسی مبارزه با هوای نفس آسان میشود.
🍃🌱↷
『@TarighAhmad』
#انگیزشی🌈✨
-فقطوقتىبرگردبهعقبنگاهكن...
كهبخواىببينىچقدر،راهاومدى...(:📗🖇^^
╭━═━⊰🍃🌼🍃⊱━═━╮ 🌻@TarighAhmad🌻
╰━═━⊰🍃🌼🍃⊱━═━
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
🖋ناحله 💎 #قسمت_دویست_و_سه اشکام مانع میشد که سیر نگاش کنم. روچشمام دست کشیدم و سعی کردم بخندم تا دلش
🖋ناحله 💎
#قسمت_دویست_و_چهار
آب دهنم و قورت دادم و سعی کردم یه جمله ی درست بگم
_لطف کردین ممنون.
با اینکه سعی کرده بودم خودم رو کنترل کنم بی اختیار گفتم:
_عمو و زن عمو خوبن؟حالشون خوبه؟
مصطفی که راهش رو کج کرده بود بره ایستادو سرش رو تکون داد و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:
+سلام دارن خدمتتون .
دسته ی کالسکه رو گرفتم تا برم
نمیدونستم باید چه واکنشی از خودم نشون بدم بعد از این همه مدت!
تو این شرایط!شاید اگه میفهمید محمد نیست دوباره قصد میکرد اذیتم کنه.
+با تعریف هایی که عمو ازش کرده بود دلم میخواست ببینمش،ولی خب حالا که دقت میکنم میبینم خیلی بامزه تر از اون چیزیه که فکرش رو میکردم.
گیج سرم رو تکون دادم که به زینب اشاره کرد .سعی کردم به زور لبخند بزنم که بهش برنخوره ولی انگار زیاد موفق هم نبودم.میخواستم بپرسم اینجا چیکار میکنه که بعد از یه مکث چندثانیه ای گفت:+تو راه گشنم شد گفتم یه چیزی بخرم بخورم
به زور دهنم که از تعجب باز شده بود رو بستم و گفتم
_اهان. من دیگه باید برم دیرم شده .
ببخشید! سلام برسونید به عمو اینا خدانگهدار.
اینو گفتمو راهم رو کج کردم و رفتم سمت در.به فروشنده که با تعجب به من نگاه میکرد توجهی نکردم و ازدر خارج شدم . ماشین مصطفی اون طرف خیابون پارک شده بود و یه خانوم جلوش نشسته بود.
چند ثانیه خیره ایستادم و بعد حرکت کردم سمت خونه.
ذهنم بشدت درگیر شده بود.چرا باید بعد از این همه مدت اینجا میدیدمش؟ازدواج کرده ؟ولی چقدر پخته تر از قبل شده.
مثل همیشه جذاب بود
داشتم فکر میکردم باید کامل راجع بهش ازبابا بپرسم .کل راه فکرم درگیر مصطفی بود .وقتی رسیدم خونه مامان هم تازه اومده بود.بچه رو دادم دستش و ماجرا رو براش تعریف کردم و سعی کردم زیر زبونش رو بکشم.
تازه داشت نم پس میداد که زینب دوباره صداش دراومد .بغلش کردم و رفتم بالا تو اتاق خواب .با اینکه حوصله نداشتم ولی سعی میکردم تو رفتارم با زینب کم نزارم.یکم باهاش بازی کردم .بعد از اینکه حسابی خسته شد جاشو عوض کردم ، بهش شیر دادم و روی پام خوابوندمش.
زینب تب و لرز کرده بود.با ریحانه بردیمش بیمارستان.تو راه خونه بودیم
امروز بیست وسومین روزی بود که محمد رو ندیده بودم. دلم واسه دیدنش پر میزد. حداقل دلم به شنیدن صداش گرم بود که اونم تقریبا سه روزی میشد که ازش محروم بودم. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.خیلی استرس داشتم.
انگار تو دلم رخت میشستن . گوشیم رو تو دستم گرفته بودم و هر آن منتظر یه تماس بودم.عصبی تر و بی حوصله تر از همیشه شده بودم . ریحانه و شمیم و نرگس و بقیه هم هرکاری میکردن که حال و هوام رو تغییر بدن فایده ای نداشت. خیلی دلم میخواست از لحظه به لحظه ی اتفاقاتی که براش میافته خبردار بشم.به محض رسیدن به خونه از ریحانه خداحافظی کردم و رفتم بالا .
به بچه دارو دادم و خوابوندمش.
تلویزیون و روشن کردم و روی مبل نشستم . همه ی توجهم رو به اخبار داده بودم که تلفنم زنگ خورد. با عجله رفتم سمتش و به صفحه اش نگاه کردم.
ریحانه بود با دیدن اسمش پوفی کشیدم و رد تماس دادم که وقتی محمد زنگ میزنه تلفن اشغال نباشه.خواستم گوشی رو پرت کنم رو مبل که دوباره زنگ خورد
ولی این بار ریحانه نبود قسمت اتصال رو لمس کردم.
سکوت کردم تا مطمئن بشم که خودشه
که دوباره صدای نفساش رو بشنوم و جون تازه بگیرم،که دوباره بتونم قیافش رو موقع حرف زدنش تصور کنم و هزار بار واسش بمیرم.نفسامو تو سینم حبس کردم که مانع شنیدن صداش نشه.
با صدای سلامش دلم ریخت. انقدر دلتنگش بودم که با شنیدن صداش بغضم بشکنه و اشکم در بیاد.
سعی کردم خودم رو کنترل کنم
گفتم_سلام عزیز دلم، خیلی منتظر بودم
+خوبی فاطمه جان ؟
_الان که صداتو شنیدم عالی
+قربونت برم،چه خبرا؟ چیکارا میکنی؟
زینبِ بابا چطوره؟
_خوبیم همه. دعاگویِ شما،زینب هم خوبه خدارو شکر .
+کجاس؟خوابه؟
_اره تازه خوابوندمش،خودت خوبی؟
کجایی؟
+منم خوبم؟یه جایی نشستم اندر فکر تو
_به به
+راستی فاطمه
_جانم؟
+امروز رفتیم زیارت جات خالی
صداش قطع و وصل شد
_چی؟نشنیدم
+میگم رفتیم زیارت به یادتون بودم همش
_اها قربون تو بشم من،چه خبر ازاونجا ؟
+هیچی.والا خبرا دست شماست
_اخه الان خبر خودتی...
خندیدکه به شوخی گفتم
_شهید که نشدی...؟
لحن صحبتش تغییر کرد
+شهادت ماله بنده هایِ خوب خداست نه مالِ ما ...
از صدای گرفته اش بغضم شکست و با گریه ادامه دادم
_هر تلفنی که به خونه میزنن دلم میریزه، به زینب که نگاه میکنم دلم میریزه
گریم شدتش بیشتر شد امااون سکوت کرده بود و گوش میکرد
_به عکسات که نگاه میکنم دلم میریزه
+اینجوری از پا میافتی...
_ولی آخه من دوستت دارم محمد، دوستت دارم...
+موضوع همینه دیگه عزیزم،باید یه کم کمتر دوستم داشته باشی📝 #ادامهـ_دارد
🔸#بهـ_قلمـ_غینـ_میمـ_و_فاء_دآل 🔶
‼️ #رمانـ_واقعیٺ_ندارد ❗️
🔹 #اما_محمد_ہا_بسیارند 🔷
┄•●❥ @TarighAhmad
✨
💙✨💙
✨💙✨💙✨
💙✨💙✨💙✨💙