eitaa logo
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
1.7هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
79 فایل
[امیــرالعـشقـ❣ والرضــوان] شہــیداحــمدمحمــدمشلبــ🌸🍃 نفرہفــ7ـٺم ٺڪنولوژےاطلاعــاٺ📱 ملقـــب بهـ شہیدBMWســوار🚘 لقبـ جہادےغــریب طوســ💔 ولادٺ1995 🤱 شہادٺ 2016 🖤 شرایطمونه😍 : @sharayet_tarigh
مشاهده در ایتا
دانلود
مولای من... بس است! همانطور که برای ما العفو می‌خوانی اندکی هم برای خودت العجل بخوان..غیرت زمینی ها بر باد رفته!🙃💔 💚🌱||@TarighAhmad||
🍃منم مدافع حرمم... از همون لحظه که چادر رو به عنوان حجاب زینبی انتخاب کردم 😇 و به خاطرش تَرکِشِ هزاران کنایه را تحمل کردم⁦⁦.✓ツ •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @TARIGHAHMAD |√←
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جهت ثبت در تاریخ! روحانی قبل از مذاکرات گفت همه مسئولیت مذاکرات با منه، اما بعد که مشخص شد برجام چیزی جز خسارت محض نبوده، همه رو عامل شکست برجام نامید جز خودش! 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 @TarighAhmad
🤔دقت کردی که… ◎ ◉ 🍂 ◉ ◎ 🥀 شهید شدنت با خداست اما… ◉ ◎ 🍃 ◎ ◉ ✨شهید بودنت دست خودتهツ ~┄┅┅✿❀💛❀✿┅┅┄~ @TarighAhmad
🔻رهبر انقلاب: آزادی زن در فرهنگ منحطّ غربی، برپایه این است که زن را در معرض دید مرد قرار دهند تا از او تمتّعات جنسی ببرند. این، آزادی زن است؟ کسانی که در دنیای جاهل و غافل و گمراه تمدّن غربی ادّعا میکنند طرفدار حقوق بشرند، در حقیقت ستمگران به زن هستند... ۱۳۷۱/۹/۲۵ @TarighAhmad
«بِسمِ رَبِّ الشُّهَدا وَ صِدّیقین» ✧شهید علی یزدانی(علی امینی)✧ ◈❘ تاریخ ولادت: ۲ شهریور ۱۳۵۷ ◈❘ محل ولادت: اردبیل ◈❘ وضعیت تاهل: متاهل با دو فرزند ◈❘ تاریخ شهادت: ۳ فروردین ۱۳۹۴ ◈❘ محل شهادت: عراق ◈❘ محل مزار: تهران - گلزار شهدای یافت آباد   📚مـنـبـع: حریم حرم ❅اَلـلّـﮪُمَّ عـَجـِّل لـِوَلـٻَۧـکَ الـفـَࢪَج وَ الـعـافـٻَۧـه وَ النَّصࢪَ❅ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @TarighAhmad ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
⁉ ✨ویـژگـے هـاــے شـَﮪـیـد✨ 🔸  در کنار بازیگوشی زیادی که داشت یکی از فرزندان باهوش خانواده و مدرسه بحساب می امد. در کنار تحصیل علم در بسیج مساجد و هیأت مذهبی شرکت میکرد وهمین مسئله باعث پخته تر شدن و فهمیده ترشدن او میشد. 🔹علي در دوران خدمت به خودسازي واهتمام به عبادات و انجام واجبات و مستحبات و ترك محرمات مشغول بود و دوستانش به همين علت اورا بعنوان پيش نماز خود انتخاب كرده بودند.لقبي كه به او داده بودند و اورا به اين لقب ميشناختند علي غفيله بود. 🔸در شبهای تاریک پادگان که مسجد را سرکشی می کردند و در آن را می بستند، متوجه شدند كه علی از پنجره وارد نمازخانه شده و مشغول نماز شب خواندن است. 🔹در دوران دانشگاه علاوه بر تحصیل ،در فعالیتهای فرهنگی مسجد علی بن ابیطالب (ع)زاهدان و بسیج دانشجویی دانشگاه حضورتاثيرگذاري داشت وباروحيه انقلابي و اخلاق و منش اسلامي باعث جذب جوانان دانشجو به اسلام و انقلاب شد. 🔸برای گذراندن خرج تحصیل ،در کنار مسجد علی بن ابیطالب (ع)مغازه ای اجاره کرد و در ان به کارهای فرهنگی می پرداخت . در همان دوران بود که مسجد علی بن ابیطالب(ع)توسط عوامل ضد انقلاب بمب گذاری شد و مغازه شهید علی از بین رفت . 🔹در تهران کانون فرهنگي را با همکاری یکی از بهترین دوستانش پایه گذاری کردند. کار اصلی این کانون پرورش نوجوانان و هدايت آنها در مسيراسلام ،اهلبيت و انقلاب وباروري استعدادهای علمی آنان بود.  🔸 بعد از ازدواج فعالیتهای شهید چه درزمینه کاری و چه در زمینه بسیج وكانون نه تنهاکمتر نشد بلکه با همراهی همسرش بیشتر از قبل شد . کانون همت بعد از مدتی علاوه برجنبه علمی به جنبه فرهنگی نيز پرداخت .بنابر خواسته شهید علی و موافقت دوستان ،دیگر وقت آن بود که این نوجوانان وجوانان علاوه بر تحصیل علم به تحصیل معرفت نيزبپردازند و کانون همت تبدیل شد به هیئت مکتب الشهدا .هیئتی که هر هفته چهارشنبه ها برگزار میشد وهمچنان هم با یاد شهید و حضورشهید هرهفته برگزار میشود . 📚 بلاگفا ❅اَلـلّـﮪُمَّ عـَجـِّل لـِوَلـٻَۧـکَ الـفـَࢪَج وَ الـعـافـٻَۧـه وَ النَّصࢪَ❅ 🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @TarighAhmad ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
•[🍁📿]• برای 📿 امــروز و فـــردا نکـن‼️ ☝️از کجا معلـــوم این نَفَسـی که الان میکشــی جزو نَفَســهایِ آخر نباشه ⁉️ خیلیا بی خیال بودن و یهو غافلگیــر شدن🚶🏻‍♂️💔 ╔═...💕💕...══════╗ @TarighAhmad ╚══════...💕💕...═╝
بسم‌رب‌علے🌱...| . . 💎 توصیه‌ای از پیشوای اول شیعیان 🔻امام على عليه‌السلام: مَن لَم يَصبِر عَلى كَدِّهِ صَبَرَ عَلَى الإفلاسِ ❇️ هركس بر رنج كسب‌وكار نكند، بايد رنج ندارى را تحمّل كند. 📚 غررالحكم و دررالكلم، ح 8987 1روزتاغدیـــر💚 امروز←چهارشنبه 6مردادماه و 16ذی الحجه ✾✾✾══♥️══✾✾✾ @TarighAhmad ✾✾✾══♥️══✾✾✾
''🌿 • گر بگویمـ که در خون منی؛بهتان نیست!♥️✋🏻 •💌• ↷ ʝøɪɴ ↯ @TarighAhmad
🖋ناحله 💎 چشمام به در هواپیما دوخته شده بود که شاید محمد با پاهای خودش بیاد بیرون،که بگه اینم به تلافی همه ی بلاها و زجراییه که سر من اوردی!در هواپیما باز شد. هشت نفر زیر یه تابوتی رو گرفته بودن که دورش پرچم ایران پیچیده بود. دستمو از تو دست بابا و سارا در اوردم.دقیقا روبه روی تابوت بودیم،از تو هواپیما که اوردنش بیرون همه ی ارزوهام پرپر شد.همه دنیا به چشمام سیاه شد،سیاه تر از همیشه . به احترام حضور محمدم سجده کردم رو زمین .لرزش بدنم به وضوح احساس میشد.از رو زمین بلندم کردن.به قولم عمل کرده بودم،روسری سفیدی که روز عقدم سرم کرده بودم، همونی محمد واسم خریده بود روی سرم بود.محمد و همونجوری که هدیه گرفته بودمش هدیه کردم.امیدوار بودم که تو امانت داری خیانت نکرده باشم. تابوتشو گذاشتن رو باند فرودگاه .از خودم خسته بودم . از اشکام خسته بودم .از اینکه نمیتونستم خوب نگاش کنم خسته بودم .دلم میخواست باهاش حرف بزنم . قد تمام ثانیه های عمرم که نداشتمش نگاش کنم.ادمی که تا چند روز پیش دست تو دستش تو خیابونای شهر راه میرفتم و به وجودش افتخار میکردم الان تو تابوت بالای سر ماها بود ‌. زیر لبم گفتم_خدایا خودمو به خودت میسپرم.به من صبر بده. دست کشیدم رو چشمام تا اشکامو پاک کنم و بتونم جلوم رو ببینم‌ .انگار فقط چشمای من بود و یه تابوت که رو زمین گذاشته بودنش.کارشون که تموم شد گذاشتنش تو امبولانس.قرار بود ببرنش. قرار بود همه ی وجودمو با خودشون ببرن.میخواستم یه بار دیگه صورت ماهشو ببینم و ببوسمش...میخواستم بگم کجاست پس شفاعت نامه ی من؟ اخه نامرد انقد بد بودم که شفاعت نامه ام رو هم به دستم نرسوندی.من از حال خودم هیچی نمیفهمیدم.دنیا برام کما بود. کنار تابوتش نشستم.‌‌‌‌‌‌وقتی سر تابوت و برداشتن جلو دهنم و گرفتم که صدای جیغم و نامحرم نشنوه.یه صورت مظلوم مظلوم تر از همیشه... منی که تو عمرم تو تشییع هیچ مرده ای شرکت نمیکردم تا جنازشو نبینم کنار جنازه ی کی نشسته بودم؟ به زور دستامو اوردم بالا و گذاشتم رو پیشونیش که سربند کلنا عباسک یا زینب بهش بسته بود .دلم با دیدن صورت زخمیش خون شد.من طاقت نداشتم یه خار تو پاهای محمدم بره،برای خودمم عجیب بود چطور بعد ازدیدن صورت کبود و بی جونش تونستم زنده بمونم. کنار گوشش گفتم _تو محمد منی؟آقامحمدم پس چرا دیگه نمیشناسمت؟شهادتت مبارک عزیزم شهادتت مبارک. آقامحمد چرا گونه ات کبوده؟ محمد چرا لبات کبوده؟آقامحمد چرا چشمات دیگه نگام نمیکنن؟تو رو خدا باز کن چشاتو یه بار دیگه .محمد تو رو خدا چشاتو باز کن ببینم چشاتو .دلم واسشون تنگ شده . آقا محمدم موهات چرا پریشونه ؟ آقامحمد چرا نامرتبت کردن؟ محمد تو رو خدا پاشو ببینم قدو بالاتو تو رو خدا حرف بزن بشنوم صداتو اصلا فقط یک کلمه بگو،یه بار دیگه صدام کن به خدا همه ی نفسم رفت.محمد زینبت بی قراری میکنه. محمد زیر چشمات کبوده،نکنه پهلوتم شکسته ؟محمد ببین الان حضرت آقا بهت افتخار میکنه،ببین الان دیگه شدی دردونه ی حضرت آقا.محمد الحق که به قول مادرت مرتضی ای ‌. مرتضیِ من شهادتت مبارک عزیز دلم. سلام منم به خانم برسون .مرتضی دوستت دارم مرتضی!دستمو گذاشتم رو مژه هاش،مثل همیشه بلند،خوشگل و پرپشت. تو این حالتم چشاش دلبری میکرد‌‌‌.چه رازی داشت تو چشاش ؟ _خدا شهیدا رو از روی چشماشون انتخاب میکنه ... آقامحمد چرا چشات خوشگل تر شده؟ لابد چشمات امام حسینو دیده ‌اره؟ دستمو کشیدم به چشماش و زدم به صورتم .کل چادرم از اشک چشمام خیس بود . ابروهاشو با انگشت شستم مرتب کردم.انقدر اطرافم شلوغ میکردن که کلافه شدم . اخرشم نزاشتن باهاش خلوت کنم. هر کی بالا سرش جیغ میکشید. بابا خم شد و پیشونیشو بوسید . به موهاش دست کشید و زد به صورتش. مامان ،ریحانه ،علی ؛محسن هر کدوم یه سمت نشسته بودن کنارش.‌‌ خواستم بگم زینبمم بیارن باباشو ببینه که چشم افتاد به محسن که با گریه سمت پای محمد و بوسید و گفت +داداش خاک پاتم سلام منم به حضرت زینب برسون نمیدونستم اصلا زینب دست کیه اصلا باید به کی بگم بچمو بیارن. به صورت محمد زل زدم. با تمام کبودی هاش از همیشه زیباتر بود. خم شدم چشماشو،روی ابروهاشو بوسیدم.تو دهنش پنبه گذاشته بودن . ادمی که همیشه دعا میکردم پیش مرگش شم که مرگشو نبینم،ادمی که با همه ی وجودم عاشقش بودم تا چند دقیقه دیگه ازم جداش میکردن و... از گریه به سرفه افتاده بودم . هر کاری میکردن که ازم جداش کنن نمیتونستن.خیلی دلم براش تنگ شده بود،حق داشتم که بعد از اینهمه روز سیر نگاش کنم ولی نمیزاشتن... دستمو گذاشتم رو محسانش و صورتشو بوسیدم کنار گوشش اروم گفتم _به آرزوت رسیدی محمدم.خلاصه خیلی عاشقتم.وقتی برگشتم دیدم زینب و اوردن پارچه ی سبز کنار صورت محمد و کشیدن به صورتش. دستای کوچولوشو کشیدن به محاسنش.زینب که تا ده دقیقه پیش منو میدید از ترس کلی جیغ میزد با دیدن باباش اروم شده بود . 📝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖇📌شهید علیرضا حسینی: 🍃خواهران گرامی! از شما می‌خواهم با حفظ حجاب و رعایت عفاف در پشت جبهه‌ها، جهاد اکبر کنید و با توطئه­‌های شوم کافران ملحد بجنگید.💪 این خواهران مبارز هستند که با حفظ حجاب، دین اسلام را زنده و پا بر جا نگه داشته‌­اند و این راه را می­‌توانند مانند حضرت زینب سلام الله علیها با صلابت ادامه دهند...🌱 ┄┅┅✿💠❀❤️❀💠✿┅┅┄ @TarighAhmad ┄┅┅✿💠❀❤️❀💠✿┅┅┄
«بِسمِ رَبِّ الشُّهَدا وَ صِدّیقین» ✧شهیدحامد جوانی (حمزه)✧ ◈❘ تاریخ ولادت: ۲۶ آبان ۱۳۶۹ ◈❘ محل ولادت: تبریز ◈❘ وضعیت تاهل: مجرد ◈❘ تاریخ شهادت: ۴ تیر ۱۳۹۴ ◈❘ محل شهادت: ادلب_سوریه ◈❘ محل مزار: تبریز_وادی رحمت_گلزار شهدا_قطعه مدافعان حرم  📚مـنـبـع: حریم حرم ❅اَلـلّـﮪُمَّ عـَجـِّل لـِوَلـٻَۧـکَ الـفـَࢪَج وَ الـعـافـٻَۧـه وَ النَّصࢪَ❅ ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─ @TarighAhmad ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
⁉ ✨ویـژگـے هـاــے شـَﮪـیـد✨ 🔸در روز عاشورا مسئولیت شستن دیگ‌ها و ظرف‌های احسان عزاداران حسینی را به‌عهده می‌گرفت و وقتی هم هیئتی‌ها می‌گفتند «آقا حامد شما یک افسر هستی و بهتر است این کار‌ها را به دیگران بسپاری»، در جواب می‌گفت: «این‌جا جایی است که اگر سردار هم که باشی، باید شکسته شوی تا بزرگ شوی». 🔹 آرزو داشت ۱۴۰۰ یال پیش به دنیا آمده بود تا بتواند از امام حسین علیه السلام و خانواده ایشان دفاع کند که با رفتن به سوریه آرزویش برآورده شد. 🔸  تاریخ عقدش مشخص بود که گفت: من نمی‌خواهم نام کسی در شناسنامه‌ام ثبت شود و بعدا از آن‌ها شرمسار شوم، چرا که اگر این‌بار خدا بخواهد و من عازم سوریه شوم مدت زیادی زنده نخواهم بود. 🔹 در منطقه «لاذقیه» یک روستای شیعه نشین در محاصره تکفیری‌ها بود و آن‌قدر اوضاع وخیمی داشت که حتی نظامی‌های سوری برای آزادی آن پیش‌قدم نمی‌شدند. اما حامد با تخصصی که در مورد مسائل توپ‌خانه و موشکی داشت، با برنامه‌ریزی‌ها و مهندسی دقیق توپخانه‌ای و دیده‌بانی، ضربه‌های مهلکی بر داعشی‌ها وارد کرد. 🔸 در مورد حضرت ابوالفضل علیه السلام هر چه نقل کرده و نوشته‌اند در مورد حامد نیز صدق می‌کند. بر اثر اصابت موشک حامد دو دست و دو چشمش را از دست داده و برابر نظریه پزشکان ۸۰ در صد مغزش در اثر ترکش و موج انفجار از بین رفته و صورتش چنان متلاشی شده بود که قابل شناسایی نبود و در حالت کما به‌سر می‌برد. 🔹 سردار سلیمانی در مورد شهید حامد جوانی گفت: «من آچار فرانسه نیروهایم را در سوریه از دست دادم». 🔸 همان‌گونه که در وصیت‌نامه‌اش نوشته بود و در دفتر نقاشی‌هایش که هنگام شهادت در جیبش بود، نحوه شهادت خود را نقاشی کرده بود که ابوالفضل‌گونه به شهادت می‌رسد که در میان سوری‌ها و ایرانیان نیز لقب «شهید ابوالفضلی» گرفت. 📚 خبرگزاری دفاع مقدس ❅اَلـلّـﮪُمَّ عـَجـِّل لـِوَلـٻَۧـکَ الـفـَࢪَج وَ الـعـافـٻَۧـه وَ النَّصࢪَ❅ 🌹 ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─ @TarighAhmad ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
*°•[💚]•°* *°* *°* میگفٺ‌: جورۍنباشید کہ‌وقتۍدلتون‌واسہ‌خدا‌‌ تنگ‌شدوخواستید‌برید رازونیاز‌کنید فرشٺہ‌هابگن⁦🧚🏽‍♂️ ببین‌کۍ‌اومده! همون‌ توبہ شڪن همیشگۍ:)💔 ┈‒━❀🌸❀━‒┈ ‼️اما باز هم این رو یادت نره کہ خدا میگـہ... صد بار اگر توبہ شکستی باز آی✨ مبادا بری و دیگہ برنگردی *💚|↫ 🖇️* ┄┅┅✿💠❀❤️❀💠✿┅┅┄ @TarighAhmad ┄┅┅✿💠❀❤️❀💠✿┅┅┄
🌟رهبرانقلاب: در غدير، مطرح شده است. اگر مسلمانان شعار ولايت اسلامی سر دهند، بسياری از گره‌های ناگشوده امت اسلامی باز خواهد شد. ۷۹/۱/۶ 🌹 ●|@TarighAhmad |●
🌈🌻 𝔀𝓱𝓮𝓷 𝔂𝓸𝓾 𝓷𝓮𝓮𝓭 𝓼𝓸𝓶𝓮𝓽𝓱𝓲𝓷𝓰 𝓽𝓸 𝓫𝓮𝓵𝓲𝓮𝓿𝓮 𝓲𝓷, 𝓼𝓽𝓪𝓻𝓽 𝔀𝓲𝓽𝓱 𝔂𝓸𝓾𝓻𝓼𝓮𝓵𝓯.♥️ ·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·• وقتۍ نیاز دارے بھ چیزے باورداشتھ باشےاول از باور بھ خودت شروع‌ڪن ⦅📎💞⦆ ╭━═━⊰🍃🌼🍃⊱━═━╮ 🌻@TarighAhmad🌻 ╰━═━⊰🍃🌼🍃⊱━═━
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 راهبردِ اصلے در نظامِ تربیتِ دینے 🔔 پارت 3 راه روشن!!. ✨
پارت3 🌿🧡 🔹به فضل کسی اعتراف کردن کار هرکسی نیست. 🔹کسی که برای کسی فضلی قائل نباشه آدم خودپرستی هستش. 🔹اگر مدیریت مبارزه با هوای نفس با ولی خدا نباشه خداوند مدیریت مبارزه با هوای نفست رو میده به دست رذل ترین انسان های روزگار 🍃🌱↷ 『@TarighAhmad
💎ناحله 🖋 به حدی آروم شده بود که هیچ صدایی ازش در نمیومد .فقط خیره به محمد نگاه میکرد.دستشو چند بار زد به صورت محمد خندید و گفت_بَ بَ میخواست بیدارش کنه ولی نمیتونست که باباش برای همیشه خوابیده.زینب و از محسن گرفتم و گذاشتم تو بغلم تا بهتر باباشو ببینه .سعی کردم پاهاشو تو بغلم جمع کنم.صورتشو به صورت محمد چسبوندم.بچه رو ازم گرفتن. گفتن میخوان محمد و ببرن برای تشییع و تدفین. روی صورتش دست کشیدم و برای اخرین بار گفتم : _شهادتت مبارک محمدم.پیش خدا مارو فراموش نکن !! به زور ازم جدا کردنش.نبودش به اندازه ی جدا شدن یه عضو از بدن درد داشت. حس میکردم با رفتنش همچیزم رفت.. "فصل سوم" دیگه نتونستم ادامه بدم. به خودم که اومدم دیدم با خط به خطش اشک ریختم به حدی که ورقه های کتاب خیس شده بود .کتابو بستم و روی میز رهاش کردم .فکر کنم از وقتی که خوندن یاد گرفتم بیشتر از سالهای عمرم این کتابو خوندم . به ساعت نگاه کردم .شیش و سی و هفت دقیقه ی صبح بود .بعد از اذان صبح دیگه نخوابیده بودم از اتاق بیرون رفتم. مامان تو آشپزخونه بود. سلام کردم و کنارش ایستادم. _صبح بخیر کی بیدار شدین؟ +همین الان .چشات چرا قرمزه؟گریه کردی بازم؟ چشم و ابروهامو دادم بالا و نچ نچ کردم .چشم ازم برداشت و کتری  آبجوش رو گذاشت روی گاز و زیرش رو روشن کرد +چرا حاضر نشدی ؟ _میشم بابا زوده حالا . +خودت میری یا برسونمت؟ _وا مامان!!!یعنی چی مگه روز اول مدرسمه؟ دارم میرم دانشگاه ! تو منو ببری چیه ؟بزرگ شدم دیگه بچه نیستم. فرشته میاد دنبالم +اها_خب حالا .من برم دستشویی بعدش حاضر شم. +برو .زود برگرد یه چیزی بخور گرسنه نری _چشم. بعداز اینکه یه آبی به سر و صورتم زدم رفتم تو اتاقم. تو اینه به صورت پف کردم یه نگاهی انداختم و سرمو به حالت تاسف تکون دادم‌کمدم رو باز کردم و از روی شاخه یه مانتوی بلند مشکی و شلوار کتان لوله تفنگی مشکی برداشتم. مشغول بستن دکمه های مانتوم بودم که تلفنم زنگ خورد. فرشته بود . جواب دادم که گفت تا یه ربع دیگه میرسه . یه مقعنه ی مشکی هم سرم کردم . یه دفتر و خودکار انداختم تو کیف و کیف پولم رو چک کردم که خالی نباشه .قرار بود امروز بعد دانشگاه بریم کتابامونو بخریم. به خودم عطر زدم و چادرم رو هم از روی آویز برداشتم و سرم کردم.کیف و موبایلم رو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون. مامان روی صندلی کنار میز صبحانه نشسته بود و برا خودش لقمه میگرفت. چایی که واسه خودش ریخته بود و رو برداشتم و یه قلپش رو خوردم که صداش در اومد. خواستم برای خودم لقمه بگیرم که فرشته زنگ زد. از مامان خداحافظی کردم و رفتم دم در.از تو جا کفشی کفشمو برداشتم و گفتم :راستی امروز کجایی؟ +یه سر میرم دانشگاه زود بر میگردم _اهان باشه اومد برام قرآن نگه داشت و با لبخند از زیرش رد شدم.کفشمو پوشیدم، دوباره ازش خداحافظی کردم و از خونه خارج شدم. در ماشین فرشته رو باز کردم و نشستم _سلام عشقم خوبی؟ +سلام علیکم خواهر بسیجی شما خوبی؟_فدات صبح شما بخیر +صبح شمام بخیر _عمو زنعمو خوبن؟ محمدحسین خوبه؟ محمدحسین پسر عمو علی و داداشِ کوچیک تر فرشته بود. +خوبن همه سلام دارن. چه خبرا؟ _خبر خیر سلامتی +زنعموحالش خوبه ؟ _خوبه خداروشکر +خداروشکر.خله خب بگو روز اول دانشگات چه حسی داری؟ _واقعا بگم؟ کاملا بی حسم +وا چرا بی ذوق؟!_آخه واقعا حسی ندارم +خیلی عجیبی _اوهوم همه میگن. تو راه یکم حرف زدیم تا رسیدیم دانشگاه. از ماشین پیاده شدم تا پارک کنه .منتظرش موندم تا بیاد بریم کلاس . از رو کارتم شماره کلاس رو خوندم و کلاسو پیدا کردم.کلاسمون باهم متفاوت بود چون فرشته ترم اخرش بود و من ورودی جدید بودم.از هم جدا شدیم و رفتیم تو کلاس. تایم کلاس ما سی و هفت دقیقه دیگه بود .ولی کلاس فرشته اینا الان شروع میشد . به خودم لعنت فرستادم که این تایم مضخرف رو برداشتم حالا باید کلی دیگه صبر میکردم تو کلاسی که توش پرنده پر نمیزد . هندزفریمو از تو کیفم در اوردم و گذاشتم تو گوشم و یه اهنگ بی کلام پخش کردم. کیفم رو گذاشتم روی میزو سرم و روش گذاشتم.چند دقیقه بعد با شنیدن سرو صدای اطرافم سرم رو از روی میز برداشتم که متوجه شدم بچه ها اومدن. هندزفریمو از تو گوشم در اوردم و جمعش کردم. دخترا سمت من نشسته بودن و پسرا سمت چپ کلاس .تو دخترا دنبال اشنا میگشتم ولی همه غریبه بودن .باهاشون سلام علیک کردم و به حرفاشون گوش میدادم. بیشترشون همدیگرو میشناختن.گوشیم رو در اوردم و مشغول چک کردن شدم که با ورود یک نفر به کلاس توجهم بهش جلب شد. یه پسر ریشو که به نظر مذهبی میومد.تو دستش کیف بزرگ طراحی مهندسی بود با دیدنش خندم گرفته بود،ولی سعی کردم لبخندم و کنترل کنم.بنده ی خدا نمیدونست اومده کلاس زبان فارسی عمومی.البته شایدم میدونست.حس کردم متوجه لبخندم شد . 📝 🔸 🔶 ‼️ ❗️ @TarighAhmad