eitaa logo
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
1.6هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
79 فایل
[امیــرالعـشقـ❣ والرضــوان] شہــیداحــمدمحمــدمشلبــ🌸🍃 نفرہفــ7ـٺم ٺڪنولوژےاطلاعــاٺ📱 ملقـــب بهـ شہیدBMWســوار🚘 لقبـ جہادےغــریب طوســ💔 ولادٺ1995 🤱 شہادٺ 2016 🖤 شرایطمونه😍 : @sharayet_tarigh
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 رهبرانقلاب: روز عید غدیر، عید بزرگ اسلامى، روز ولایت، روز پیوند، و روز اکمال دین و اتمام نعمت الهى است. ۱۳۶۶/۰۵/۲۳ 🌿✨@TarighAhmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
🖋ناحله 💎 #قسمت_دویست_و_یازده سلام کردو به دو سه نفر دست داد و بعدش هم تو یه ردیف جلو تر از صندلی من
💎ناحله 🖋 لبخند پردردی زدم و سعی کردم مثل همیشه سکوت کنم. نگاهم به محمد حسام افتاد که دهنش وا مونده بود. بی توجه بهش به استاد زل زدم که لبخند رو لبش بود .نفهمیدم کلاس چجوری گذشت و چیشد همش تو فکراتفاقای عجیب امروز بودم باورش واسم سخت بود .خیلی سخت! نفهمیدم چقدر گذشت که کلاس تموم شدو استاد از کلاس بیرون رفت. چندتا از بچه ها هم بیرون رفتن وکلاس تقریبا خلوت شده بود و با من و ابتکار پنج نفر دیگه تو کلاس مونده بودن . دلم نمیخواست از جام پاشم.سرم خیلی درد میکرد .از صبح که با خوندن اون قسمت کتاب کلی بهم فشار وارد شده بود فشار و استرس و له شدن زیر نگاهای بقیه هم حالمو بد تر کرده بود. خودکاری که لابه لای انگشتام بود رو رها کردم روی میزو سرم رو بین دستام گرفتم و چشمام رو بستم. با ضربه ی یه دستی روی شونم چشمامو باز کردم و سرم رو بالا گرفتم که با قیافه ی مرموز یه دختر که وضعیت مناسبی نداشت رو به رو شدم بهش خیره شدم ک گفت +با سهمیه اومدی نه؟حال میکنین خدا وکیلی جای بچه های مردم می شینین با اینکه سوختم،چیزی نگفتم. دلم نمیخواست تو برخورد اول خاطره ی بدی تو ذهنش بشینه.سکوت کردم که ادامه داد+واقعا این باباهاتون چقدر میگیرن که اینجوری آواره میکنن شمارو . انگار منتظر این حرف بودم که گُر بگیرم میخواستم حرف بزنم که ابتکار خیلی اروم گفت +کاش مردم یکم از عقلشون استفاده میکردن از روی صندلی بلند شدم و گفتم +ببین خانم محترم اولا که خودتون رو وارد مسائلی که بهتون مربوط نیست نکنید ! ثانیا که شما که دم از روشنفکری میزنید یکمی سطح فکری و اطلاعاتیتون رو ارتقا بدید! از حرفی که زده بود خیلی عصبی شده بودم با اینکه اولین بارم نبود، به عنوان استقبال برای اولین روز دانشگاه چیز جالبی نبود. همون چیزی که ترسش و داشتم سرم اومد.چون نه میخواستم جوری رفتار کنم که از من و امثال من زده بشن نه اینکه از همون اول از خودم ضعف نشون بدم که راه برای دور برداشتنشون پیدا کنن .با اینکه از حرفی که زده بودم خیلی پشیمون بودم ولی وسایلامو جمع کردم و ریختم تو کیف و بدون توجه به کسی سمت حیاط رفتم. نیمکت خالی پیدا کردم و نشستم روش هدفونم رو از تو کیف در اوردم و گذاشتم تو گوشم و یه چیزی پخش کردم.به ساعت روی مچم نگاه کردم نه و نیم بود. باید میرفتم خونه چون از شدت سر درد نمیتونستم بایستم. به دانشجوهایی که تو حیاط رفت و امد میکردن چشم دوخته بودم که احساس کردم یکی کنارم ایستاده . وقتی که برگشتم چشمم خورد به محمد حسام ابتکار چشم ازش برداشتم و ندید گرفتمش که حس کردم یه چیزی گفت . هدفون رو از تو گوشم در اوردم گفتم _بله؟متوجه نشدم؟با لبخند گفت +گفتم اجازه دارم باهاتون صحبت کنم؟ از رو نیمکت پاشدم و خیلی جدی بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم _بفرمایید؟امرتون؟ +راستش یخورده مفصله... اجازه ی حرف زدن بهش ندادم و حرفشو قطع کردم+متاسفم من باید برم با اجازه! اینو گفتمو از کنارش رد شدم پسره ی استغفرالله معلوم نیست راجع به من چی فکر کرده بود ! رفتم سمت راهرو و کنار یه کلاس منتظر نشستم که فرشته با عصبانیت اومد پیشم و گفت+کجایی سه ساعته دارم دنبالت میگردم _حیاط بودم +مگه قرار نبود تو کلاس بمونی بیام پیشت _یادم رفت ببخشید +چیزی شده؟کلاس چطور بود؟ _بد نبود فرشته امروز بازم کلاس داری؟ +نیم ساعت دیگه یه کلاس دیگه دارم چطور._من میخوام برم خونه یکم سرم درد میکنه کاری نداری با من؟ + نه کاری ندارم ولی میبرمت _نه نمیخواد تو بمون به کلاست برس +میرسم ولی قبلش تو رو میبرم پاشو بریم تعارف و گذاشتم کنارو همراهش سمت حیاط راه افتادم +واقعا متاسفم واسه داشتن همچین دختری .من بهت یاد داده بودم با مردم اینجوری رفتار کنی؟_اخه مامان... +زینب چند بار بهت گفتم نزار احساست به عقلت غلبه کنه؟چندبار بهت گفتم قبل انجام هر کاری فکر کن؟ +مامان اولین روز دانشگام بهم کوفت شد چیکارش میکرد..نزاشت ادامه بدم _مگه اولین بارته که بهت تیکه میندازن؟مگه اولین بارته که بهت توهین میکنن؟ مگه اولین باره که این طعنه هارو میشنوی؟ما قرارمون چی بود؟چرا همه چیو یادت میره؟ ما قرارمون این بود باهم کنار هم در مقابل تمام این توهینا فقط صبر و سکوت کنیم _اخه+اخه بی اخه.قرارمون این بود یا نبود؟_چرا ولی... +ولی نداره دیگه. میری ازش عذر خواهی میکنی میگی اعصابم خورد بود _این یکیو دیگه عمرا.من غرورمو خورد نمیکنم .+خیلی لجباز و یه دنده ای زینب خیلی!متاسفم برات!_مامان +مامان بی مامان.تا وقتی ازشون عذر خواهی نکردی منو صدا نمیکنی. نباید انقدر رفتار تند نشون میدادی . تو یه وظیفه ی شرعی گردنته با اون رفتار تو روی فکر اون ها مهر میزنی‌.بزار با کارت بهشون بفهمونی که بزرگتر از این حرفایی.‌ازشون عذر خواهی میکنی. از جفتشون هم اون دختره و هم اون پسره!📝 🔸 🔶 ‼️ ❗️ @TarighAhmad
بسم رب احمد/.....🥀 . . احب الاعمال الی الله الصلاة لوقت‌ها ثم بر الوالدین ثم الجهاد فی سبیل الله. بهترین کار‌ها در نزد خدا نماز به وقت است، آنگاه نیکی به پدر و مادر، آنگاه جنگ در راه خدا.🥀 11روزتامحـــرم🖤 امروز←جمعه ۷مردادماه و ۱۸ذی الحجه ┄•●❥ @TarighAhmad
هرکه را در 🌏جهان امامی هست اهل عالم امام ما 🚩مهدیست عج با دوبال🕊 غدیر و عاشورا اوج پرواز ✔️شیعه تا مهدیست عج 🤲🌷 ...•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•.... @TarighAhmad ....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
!🕊' . نفس بۍ ٺو کجا نای دمیدن دارد؟!💌 ╭─┅═ঊঈ🇮🇷ঊঈ═┅─╮ 🆔 @TarighAhmad ╰─┅═ঊঈ🇱🇧ঊঈ═┅─╯
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💎ناحله 🖋 #قسمت_دویست_و_دوازده لبخند پردردی زدم و سعی کردم مثل همیشه سکوت کنم. نگاهم به محمد حسام افت
🖋ناحله 💎 _مامان...+همین ک گفتم!_باشه +یکم رو خودت کار کن .انقدر غرور یه جا بد حالت و میگیره ها.رفتارت اصلا درست نبود.تکرار نکن کارتو_چشم اینو گفتمو رفتم تو اتاقم.گاوم زاییده بود دو قلوهم زاییده بود. عذرخواهی و دیگه کجای دلم میذاشتم. حالا از اون دختره یه چیزی،ولی از محمد حسام،امکان نداشت!من بمیرمم ازش عذرخواهی نمیکنم!شب اول قبرش بود .همیشه ازش میترسید، میگفت فاطمه وقتی مردم شب اول قبر کنارم بمون و واسم قران بخون.بلند بلند قران بخون.شب اول قبر تنهام نزار. همیشه به شوخی میگفتم تو هفتا جون داری نمیمیری حالا حالاها ولی الان، رو زمین نشسته بودم و سرمو روی قبرش گذاشته بودم. دوتا دستام رو هم باز کرده بودم . من،بابا و اقا محسن پیشش مونده بودیم. حالم انقدر خراب بود که دلم میخواست جیغ بکشم. جلو چشمام محمدمو به خاک سپردن براش تلقین خوندن،شونشو تکون دادن جلو چشمام روش سنگ لحد گذاشتن جلو چشمام روش خاک ریختن و من موندم و خاطره هاش... ادمی که تا اراده میکردم صداش کنم جلوم ظاهر میشد و با لبخند جواب میداد: جان دلم؟جونم فدات بگو عزیزم؟ الان صدای زار زدنمو میشنید ولی جواب نمیداد. میشنید التماسش میکنم ولی جواب نمیداد .فکر نمیکردم انقدر زود از دستش بدم .میدونستم موندنی نیست و میره .ولی فکرشم نمیکردم به این زودی! _دلم برات تنگ شده اقا محمد.باورم نمیشه دیگه نمیبینمت.چرا دیگه جوابمو نمیدی؟چرا امروز دیگه نگام نمیکردی؟ محمد دیگه باکی حرف بزنم از همچی.تو که نیسی من با کی خاطره های گذشته رو مرور کنم؟محمد دیگه با کی برم هیئتتون؟محمد من دیگه چجوری تو خیابونایی که باهم توش قدم زدیم راه برم؟محمد من بدون تو چجوری زندگی کنم؟محمد خنده هات از جلو چشام نمیره.محمد کاش یه بار دیگه بغلت میکردم.محمد به خدا چشمام خسته شد چرا نیستی بگی از کجا میاری این همه اشکو؟محمد جواب بده دیگه چرا با من اینطوری میکنی؟ محمد یادته بهت گفتم برو از کنارم؟به خدا از عشق داشتم میمردم.یادته میدیدمت دست و پامو گم میکردم؟ محمد من به خاطر تو زهرایی شدم محمد مگه تو به من زندگی نداده بودی ؟ دوستت دارم خیلی دوستت دارم . با اینکه مثه همیشه جلو زدی ولی میدونم بی معرفت نیستی.منم ببر پیش خودت بدون تو همه ی زندگیمو کم دارم. اقا محسن داشت قران میخوند که تو همون حالت گفتم _وصیتنامشو خوندین؟چی نوشته بود؟ +چی داشت که بگه؟فقط اینکه واسه من سنگ قبر نزارین و مزار درست نکنین همین که جسمم بر میگرده شرمنده ی امام حسین میشم که اون بی کفن و من با کفن دفن شدم. ولی حداقل نمیخوام تو صحرای محشر شرمنده ی مادرم زهرا بشم! محسن میگفت و من اشک میریختم. اگه میشد دونه به دونه ی اشکامو بشمرم قطعا عدد کم میاوردم .همینطور که واسه ابراز حالم حرف کم اوردم! پیشونیمو به خاکش چسبوندم و خاکش و بوسیدم که محسن گفت :+راستی فاطمه خانم با چشمم دنبالش کردم که دستشو کرد تو جیبش و یه چیزی از توش در اورد که چون عینک نداشتم و از گریه ی زیاد چیزی نمیدیدم متوجه نشدم چیه. سمت من گرفتش و گفت +بفرمایین اینم از شفاعتنامتون کاغذو از دستش گرفتم و بازش کردم نمیتونستم بخونم .کلافه شده بودم گرفتمش سمت محسن و گفتم _میشه برام بخونیدش؟ کاغذو از دستم گرفت و شروع کرد (اینجانب مرتضی غلام حضرت زینب متعهد میشوم که در صورت شهید شدنم شفاعت همسر عزیزم را در محضر خدا و روسولش و اهلبیت بزرگوارش بکنم یاعلی. امضا،یادت نره لا یوم کیومک یا ابا عبدالله) با اینکه گریه امونمو بریده بود و حتی نفسامو منقطع کرده بود با خوندن جمله ی اخرش مو به تنم سیخ شد.جمله ای بود که بارها و بارها تکرار میکرد ولی من نمیفهمیدم مفهومشو ! محمد امروز خوب برام معنیش کرده بود کاغذو از محسن گرفتم و جای نوشته هاشو بوسیدم و به عکسش که رو به روم بنر شده بود زل زدم و گفتم : _هر نفس درد بیاید برود حرفی نیست عکست بشود دار و ندارم سخت است کتاب رو بستم و چراغ مطالعه رو خاموش کردم .چقدر مامان بابا رو دوست داشت.یعنی میشه منم در آینده یکیو انقدر دوست داشته باشم؟ سعی کردم این فکرها رو از سرم بیرون کنم و بخوابم که دوباره یاد امروز افتادم .مامان راست میگفت نباید جوابشو اینجوری میدادم.باید یجوری محکم جواب میدادم که دیگه خودش از حرفش خجالت میکشید و عذر خاهی میکرد.اخه اینا چه میفهمن وقتی همه ی سهمت از داشتن پدر یه چندتا فیلم چند دقیقه ای و چندتا دونه عکس رو کاغذ باشه یعنی چی؟چه میفهمن یه دختر بچه ی نه ماهه رو بزارن تو تابوت پدرش یعنی چی؟اخه اینا چه میفهمن از نگاهای پر درد یه بچه ی هفت ساله روز اول مدرسش به بچه هایی که با باباهاشون اومدن مدرسه. اصن یعنی چی وقتی میپرسه بابا کجاست بهش بگن پیش خدا ! اینا اصلا چه میفهمن بدون پدر بزرگ شدن یعنی چی؟بدون پدر قد کشیدن یعنی چی؟همه و همه ی اینا بدون وجود پدر تو همه ی مراحل زندگیت یعنی چی؟ 📝 🔸 @Tari
🍃 پدرم گفت: پدر جان زن اگر زن باشد شیر در خانه و در کوچه و برزن باشد👑 پدرم گفت که: ای دخت نکو بنیادم زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم🍂 هدف دشمن، سنگ افکن پیشانی ماست کسب جمعیتش از زلف پریشانی ماست😈 پدرم گفت: گل از رنگ و لعابش پیداست و زن مومنه از طرز حجابش پیداست🌿 «آغاسی» ~~~~~~~🌸~~~~~~~ @TarighAhmad ~~~~~~~🌸~~~~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😭میدونستی دجال اومده؟ _همونی که یک چشم داره👁 _از مادر یهودی زاده شده✡ _غذاش به اندازه کوهه🌄 _فتنه و فسادش همه عالم رو گرفته😈 _مثل فرعون فریاد خدایی سر میده🔥 ⬆️طولانیه اما ببین تا بیشتر بشناسیش⬆️ 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 @TarighAhmad
قبل از عملیات بود... داشتیم با هم تصمیم میگرفتیم اگر گیر افتادیم چطور توی بی سیم به هم رزمامون خبر بدیم... که تکفیریا نفهمن... یهو سیدابراهیم(شهید صدرزاده)از فرمانده های تیپ فاطمیون😍 بلند گفت:آقا اگر من پشت بی سیم گفتم همه چی آرومه من چقدرخوشبختم...بدونید دهنم سرویس شده......😂♂😐 |•♥️•|@TarighAhmad
بسم‌رب‌شهــــدا ✨🦋 . . امیرالمؤمنین( ع ): کسی که مصیبت های کوچک را بزرگ شمارد خداوند اورا به مصائب بزرگ مبتلا می سازد. (نهج البلاغه حکمت448) 10روزتامحـــرم 🖤 امروز→شنبه ۹مردادماه و ۲۰ذی الحجه ╔═.🍃.══════╗ @TarighAhmad ╚══════.🍃.═╝
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
🖋ناحله 💎 #قسمت_دویست_و_سیزده _مامان...+همین ک گفتم!_باشه +یکم رو خودت کار کن .انقدر غرور یه جا بد حا
🖋ناحله 💎 قسمت دویست و چهارده اینا چه میفهمن شاید یکی مثل من دلش پدر میخواد که واسه کارای بدش سرش داد بزنه . یا بشینه بغلش و براش ناز کنه ...اینا که یه عمر به وجود پدرشون تکیه کردن چه میفهمن تکیه به سایه ی پدر یعنی چی؟؟ اخه یکی نیست بگه سهمیه ی کنکور کشک چی دوغ چی؟ اصلا گیرم که از سهمیه ی کنکور استفاده کردم اخه مگه سهمیه واسه ادم بابا میشه؟اونم واسه یه دختر! اخه چرا به خودشون اجازه ی توهین میدن خب یعنی چی بابات چقدر گرفته شما رو ول کرده . اه .من که از سهمیه ی کنکور استفاده نکردم اینجوری بم حمله ور شدن پس خدا به اونا رحم کنه که استفاده کردن ...! تو فکر اتفاقای صبح بودم که نفهمیدم کی خوابم برد .... روز سختی بود . تا ظهر کلاس داشتیم.انقدر خسته بودم که دیگه حد نداشت‌ کیفم رو روی دوشم جابه جا کردم و از در دانشگاه خارج شدم . تو پیاده رو به سمت ایستگاه تاکسی قدم بر میداشتم که حس کردم یه مرد صدام کرد+زینب؟ ایستادم برگشتم عقب که با قیافه ی خندون امیرعلی مواجه شدم. راهمو به سمتش تغییر دادم و گفتم _سلام تو اینجا چیکار میکنی؟ +علیک سلام تو چرا گوشیتو چک نمیکنی؟صدبار زنگ زدم. خداخواهی بود اینجا پیدات کردم. _عه؟زنگ زدی؟حواسم نبود خب چیکارم داری؟ +بیا بشین تو ماشین بهت میگم _عه اخجون ماشین داری؟ +اره بیا پشت سرش حرکت کردم امیرعلی پسر عمو محسن بود که از بچگی باهم بزرگ شده بودیم و به هم محرم بودیم‌ . دقیقا شکل مامانش بود صورت سفید با موها و محاسن بور ... قدشم خیلی بلند بود . یه پیراهن چهارخونه ی ترکیبی روشن تنش بود با شلوار کتان مشکی پشتش رفتم و سوار ماشینش شدم میخواستم زودتر بفهمم که چیشد که دنبالم میگشت به محض اینکه نشست گفتم _خب تعریف کن چیشد؟ +میگم حالا بهت. خودت خوبی؟ چه خبر از دانشگاه؟درسا خوب پیش میره؟_هی میگذره . تو چی؟خیلی وقته ندیدمت پیر شدی +فشار زندگیه دیگه _اوه بله بله چه خبر از این طرفا؟ +ببین از صبح دارم دنبالت میگردم چند بار به خاله زنگ زدم سر کلاس بود جواب ندادرفتم خونتون نبودی دوباره زنگ زدم به خاله که گفت تا ۵ دانشگاهی. _خب. اره +بله هیچی دیگه میگم سرهنگ عمادی نیا میخواد با مامانت صحبت کنه یجوری راضیش کن _برای چی؟+واسه برگزاری یادواره شهدا _ای وای اره خوب شد گفتی یادم رفته بود اصلا . +اره میخوان امسال یادواره بگیرن واسه بابات .پاشم کرده تو یه کفش که اره الا بلا باید یادواره بگیریم _ولی خب مامان که نمیزاره ... +مگه خودش نمیدونه؟ هزاربار تاحالا شما بهش گفتین هزار بارم ما گفتیم ولی میگه امسال باید بگیریم حتما ..._تو که میشناسی مامان و . میگه بابا اینجوری راضی نیست . عوضش هر سال یه پولی میبره میده به خیریه . +تو دیگه نمیخواد به من بگی خودم از برم اینارو . ولی میگه چون بیسمتمین سالگرده باید حتما یه یادبود بگیرن گزارش کار بدن _خب کلی شهید دیگه هم هست بگو واسه اونا بگیرن گزارش بدن مامان راضی نمیشه میگه بابا دوست نداشت+من نمیدونم از من گفتن حالا خوده سرهنگ میاد خونتون سعی کن تو هم از قبل به مامانت امادگی بدی _باشه سعی خودمو میکنم. ولی به سرهنگ بگو که حرف از مصاحبه و مستند و اینا نزنه پیش مامان که بیشتر مخالفت کنه بگو خودشون سر و تهشو راست و ریست کنن منم که دلنوشته و اینا نمیخونم +اوف کشتین منو شما خسته شدم به خدا .باشه بیا تو زودتر برو خونه رو تمیز کن _امشب؟وای نه +چرا چه خبره مگه؟ _خیلی خستم حالشو ندارم پوفی کشید و ماشینو استارت زد +خونه میری دیگه؟_اره قربونت تو اگه کار داری برو من خودم میرم +نمیخواد ناز کنی حالا نه خیر کار ندارم. مشغول تماشای خیابون شدم که رسیدیم خونه ازش خداحافظی کردم و رفتم بالا بعد از اینکه لباسمو عوض کردم مشغول تمیزکاری خونه شدم📝 🔸 🔶 ‼️ ❗️ 🔹 🔷 ┄•●❥ @TarighAhmad ✨ 💙✨💙 ✨💙✨💙✨ 💙✨💙✨💙✨💙
🏴محرم نزدیکه ❌خانوما.... حالا به من ربطی نداره ها😏 ولی با این تیپ هائی که می زنید و این حجم از آرایش،💋💄 بیشتر از اینکه عزادار امام حسین علیه السلام به نظر بیاید 😔 شبیه ساقدوشِ ننه یزیدین💔 ❀•┈••❈✿♥️✿❈••┈•❀ @TarighAhmad ❀•┈••❈✿♥️✿❈••┈•❀
مست بودیم از غـدیر خم،دوباره عید شد تو به دنیا آمدی مستی ما تمدید شد 😍❤️ بی تعلّل باز شد از هم گره پشتِ گره تا که مادر سفرۂ موسی بن جعفر نذر کرد..!🍃💚 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @TARIGHAHMAD |√←
🍃داستانی تلنگرانه 🌸 🌿 ✨ 🖇📌روزى امام كاظم عليه السلام از در خانه بشر حافى در بغداد مى گذشت كه شنيد صداى ساز و آواز و ازخانه او بلند است و كنيزى براى ريختن خاكرو به در خانه آمده است. امام عليه السلام به او فرمود: اى كنيز! صاحب اين خانه آزاد است يا بنده مى باشد؟🤔 كنيز گفت: آزاد است. امام عليه السلام فرمود: راست گفتى آزاد است كه اين چنين گناه مى كند، اگر بنده بود از مولاى خود مى ترسيد.😏 وقت كنيز برگشت مولاى او بشر بر سفره شراب بود، از او پرسيد چرا دير آمدى؟🧐 كنيز ماجراى صحبت خود با امام عليه السلام را براى او بيان كرد. بشركه سخن امام عليه السلام را از زبان كنيز شنيد پاى برهنه دويد و به خدمت امام كاظم عليه السلام رسيد و ضمن عذرخواهى واظهار شرمندگى و گريه از كار خود توبه كرد.😔 ❀•┈••❈✿♥️✿❈••┈•❀ @TarighAhmad ❀•┈••❈✿♥️✿❈••┈•❀
🔴امام خامنه ای: ♦️و اما زندگی موسی‌ بن جعفر یک زندگی شگفت‌آور و عجیبی است. اولاً در زندگی خصوصی موسی‌ بن جعفر مطلب برای نزدیکان آن حضرت روشن بود. هیچ کس از نزدیکان آن حضرت و خواص اصحاب آن حضرت نبود که نداند موسی‌ بن جعفر برای چی دارد تلاش میکند و خود موسی‌ بن جعفر در اظهارات و اشارات خود و کارهای رمزیای که انجام میداد، این را به دیگران نشان میداد؛ حتی در محل سکونت، آن اتاق مخصوصی که موسی‌ بن جعفر در آن اتاق مینشستند اینجوری بود که راوی که از نزدیکان امام هست، میگوید من وارد شدم، دیدم در اتاق موسی‌ بن جعفر سه چیز است: یکی یک لباس خشن، یک لباسی که از وضع معمولی مرفه عادی دور هست، یعنی به تعبیر امروز ما میشود فهمید و میشود گفت لباس جنگ، این لباس را موسی‌ بن جعفر را آنجا گذاشتند، نپوشیدند، به صورت یک چیز سمبولیک، بعد «و سیف معلق» ؛ (۴) شمشیری را آویختند، معلق کرده‌اند، یا از سقف یا از دیوار. «و مصحف»؛ و یک قرآن. ببینید @TarighAhmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
«بِسمِ رَبِّ الشُّهَدا وَ صِدّیقین» ✧شهید احمد رضایی اوندری✧ ◈❘ تاریخ ولادت: ۱ فروردین ۱۳۶۵ ◈❘ محل ولادت: اوندر از توابع شهرستان کاشمر  ◈❘ وضعیت تاهل: متاهل ◈❘ تاریخ شهادت: ۱۴ بهمن ۱۳۹۴ ◈❘ محل شهادت: حلب_عملیات آزاد سازی نبل و الزهرا    📚مـنـبـع: ولایت ❅اَلـلّـﮪُمَّ عـَجـِّل لـِوَلـٻَۧـکَ الـفـَࢪَج وَ الـعـافـٻَۧـه وَ النَّصࢪَ❅ ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─ @TarighAhmad ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
⁉ ✨ویـژگـے هـاــے شـَﮪـیـد✨ 🔸 از همان دوران کودکی اخلاص و اعتقادش به دین و همچنین صبوری و مهربانی‌اش او را از سایر افراد متمایز می‌کرد. 🔹 با خاطراتی که از بزرگترها در رابطه با عموی شهیدش می‌شنید، روز به روز شوق جهاد و شهادت در وجودش بیشتر می‌شد و سعی می‌کرد تا با رفتار نیک، خود را به این هدف نزدیک‌تر کند. 🔸 احمد ابتدا در آموزشگاه شهید هاشمی‌نژاد اصفهان دوران آموزش نظامی خود را فرا گرفت و سپس برای ادامه کار راهی تیپ زرهی ۲۱ امام رضا(ع) نیشابور شد. 🔹 پس از هشت‌ماه، به عنوان راننده تانک خود را آماده اعزام به کشور سوریه و نبرد با تکفیری‌ها کرد و در این مسیر به خواسته خود که سال‌ها در پی آن بود رسید، با اعتقاد عمیق خود به دین تا پای جان در حفظ اسلام تلاش کرد. 🔸 احمد نیازی به کار نظامی نداشت اما تلاش وی برای رسیدن به شهادت، او را به این مسیر کشاند. 🔹  در مسیر زندگی خود لحظه‌ای از کمک به دیگران به خصوص پدر و مادر دریغ نمی‌کرد و خود را آماده برای تحقق خواسته متعالی‌اش می‌کرد، چند شب مانده به اعزام به قرائت زیارت عاشورا و راز و نیاز با خداوند پرداخت تا در این راه بزرگ از خداوند منان یاری بطلبد. 🔸 کشاورز زاده‌ای بود که با رزق حلال و در اوج معنویت رشد یافته بود، به مسائل و مراسم مذهبیو دینی بسیار مقید بود و همواره با ارتباط صمیمی، مهربانی، گشاده‌رویی، ویژگی‌های نیک و پسندیده اخلاقی خود را نشان می‌داد. 🔹 همیشه می‌گفت، مهم‌تر از حیات داشتن، زندگی، شرکت در جبهه حق علیه باطل است، او برای شرکت در صحنه نبرد با اختیار کامل و برنامه‌ای مشخص تصمیم گرفت. 📚ولایت ❅اَلـلّـﮪُمَّ عـَجـِّل لـِوَلـٻَۧـکَ الـفـَࢪَج وَ الـعـافـٻَۧـه وَ النَّصࢪَ❅ 🌹 ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─ @TarighAhmad ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
تنها مسیر 1_جلسه بیست و دوم پارت 4.mp3
5.27M
🌱 راهبردِ اصلے در نظامِ تربیتِ دینے 🔔 پارت 4 صحبت های مهم سیاسی که اتفاقا به درد الان ما میخوره☝️🏽
پارت4 🌱🍊 🔹اگر مدیریت مبارزه با هوای نفس با ولی خدا نباشه خداوند مدیریت مبارزه با هوای نفست رو میده به دست رذل ترین انسان های روزگار 🔹اگر همه مدیران مواضع ۱۰۰% انقلابی داشته باشند اصلا مختصر اقتصادی تموم میشه 🍃🌱↷ 『@TarighAhmad
😂🤞 طلبه های جوان👳آمده بودند برای 👀 از جبهه 0⃣3⃣نفری بودند. که خوابیده 😴بودیم دوسه نفربیدارم کردند😧 وشروع کردند به پرسیدن سوال های مسخره و الکی!😜 مثلا میگفتند: چه رنگیه برادر؟!😐 شده بودم😤. گقتند: بابابی خیال!😏 توکه بیدارشدی نخور بیا بریم یکی دیگه رو کنیم!😎 دیدم بد هم نمیگویند😍😂☺️ خلاصه همین طوری سی نفررابیدارکردیم!😅😉 حالا نصف شبی جماعتی بیدارشدیم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم!😇 قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه درمحوطه قرارگاه کنند!😃😄 فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمد رضا و گرفتیم تحت هرشرایطی 😶خودش رانگه دارد! گذاشتیمش روی 🚿بچه ها و راه افتادیم👞 •| و زاری!😭😢 یکی میگفت: ممدرضا ! نامرد چرا رفتیییی؟😱😭😩 یکی میگفت: تو قرار نبود شهید شی! دیگری داد میزد: دیگ چی میگی؟ مگه توجبهه نمرده! یکی میکشید😫 یکی می کرد😑 در مسیر بقیه بچه ها هم اضافه➕میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه 😭و شیون راه می انداختند! گفتیم برویم سمت اتاق را بردیم داخل اتاق این بندگان خدا که فکر میکردند جدیه رفتند وضو گرفتند و نشستند به قران 📖خواندن بالای سر در همین بین من به یکی از بچه ها گفتم : برو خودت رو روی محمد رضا بینداز ویک نیشگون محکم بگیر☺️😂 رفت گریه کنان پرید روی محمد رضاوگفت: محمد رضا این قرارمون نبود😩 منم میخوام باهات بیااااام😭 بعد نیشگونی 👌گرفت که محمد رضا ازجا پرید وچنان جیغی کشید😱که هفت هشت نفر از بچه ها از حال رفتند! ماهم قاه قاه میخندیدیم😬😂😂😂😅 .....خلاصه آن شب با اینکه 👊سختی شدیم ولی حسابیی خندیدیم 😂🤞 ✾✾✾══♥️══✾✾✾ @TarighAhmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
🖋ناحله 💎 قسمت دویست و چهارده اینا چه میفهمن شاید یکی مثل من دلش پدر میخواد که واسه کارای بدش سرش دا
🖋ناحله 💎 قسمت دویست و پانزده کلاس امروز تموم شده بود داشتم وسایلامو جمع میکردم که اومد کنارم ایستاد. +خوبی؟با لبخند گفتم _مرسی تو خوبی؟ +بدک نیستم راستشو بخوای اومدم یه اعترافی کنم لبخندم پررنگ تر شد _اعتراف؟به چی؟ +میشه تو حیاط حرف بزنیم؟ _چرا که نمیشه بریم کیفم رو انداختم رو دوشم و رفتم سمت در .اونم پشت سرم با کوله ی تو دستش حرکت کرد . سعی کردم باهاش هم قدم بشم _خب؟+ببین شخصیتت خیلی واسم جالبه چجوری بگم یعنی اصلا با اون چیزی که فکرشو میکردم هیچ شباهتی نداری _خب راجع به من چی فکر میکردی؟ +فکر میکردم چون که چادر میپوشی حتما خیلی عقب افتاده ای . یا چه میدونم مثلا حس میکردم از این کند ذهنا باشی خندیدم و _یعنی چی؟+یعنی از این بچه چادریایی که تو همه چی عقبن تو شخصیت تو ظاهر تو درس و خیلی چیزای دیگه رفتیم سمت حیاط _به به ببین چیا میشنوم چرا هرکی چادر میپوشه عقب افتادس؟ +فقط چادر که نه اخه میدونی تو بچه شهیدی! نگاش کردم که ادامه داد +نه ببین شاید منظورمو بد متوجه شدی . منظورم اینه که تو کلا فرق میکنی خیلی روشن فکری مطالعت خیلی زیاده . _از کجا میدونی؟ +اخه تو بحثت با صادقی متوجه شدم حالا جدی بدون سهمیه اومدی؟ _اره . +چرا؟ _چون مامانم اجازه نمیداد میگفت بابات راضی نیست که به سهمیه دلت خوش باشه و درس نخونی برای همین اصلا اجازه نداد حتی اسمشم بیارم ...+اها. _یعنی یه سهمیه باعث شده بود روز اول دانشگاه بهم بپری ؟ +من ازت عذر میخوام بابت حرفام.. _نه منظورم این نبود . منظورم اینه که از سهمیه یه هیولا ساختین مگه چیه که انقدر گندش کردین؟+نمیدونم اخه اونایی که سهمیه دارن جای ماها رو میگیرن که تلاش کردیم واسه قبولی اونا بدون هیچ تلاشی میان جای من و امثال من میشنن _ای وایِ من نگو تو رو خدا این حرفارو. +چیشد؟_ببین تو بدون هیچ اطلاعاتی چجوری میتوتی قضاوت کنی؟ +بیا بشینیم روی این نیمکت _باشه نگام کرد که ادامه دادم _اصلا میدونی سهمیه ی کنکور چیه؟ +فکر میکنم بدونم _اخه نه عزیز دل من اصلا همچین چیزی که فکرشو میکنی نیست سهمیه ی کنکور رو یه ارگانی مثل بنیاد شهید یا بنیاد ایثارگران یا جانبازان میاد پول میده میخره که مثلا واسه هر رشته چند تا صندلی اضافه کنن به ظرفیت اون رشته تو فلان دانشگاه. اصلا اینجوری نیست که بچه های شهدا و جانبازا بیان جای کسی رو اشغال کنن ‌ بنیاد به اونا پول میده که مثلا چندتا صندلی به ظرفیت اضافه کنن که بچه های شهدا یا جانبازایی که تواناییشو دارن و تلاش میکنن براشون یه امتیازی باشه که بتونن جای خوبی قبول شن. +واقعا؟ _اره واقعا . +من اینا رو نمیدونستم _اره عزیزم میدونم این حرفا همیشه دهن به دهن میچرخه ومیرسه به گوش یه عده مثل تو ‌ فقط خواستن یه حرفی زده باشن. من حتی از سهمیه مدرسه ی شاهد هم استفاده نکردم شرمنده سرش رو انداخت پایین +من عذر میخوام ازت شرمندتم به خدا ببخش منو . _نه قربونت این چه حرفیه . +وقتت رو گرفتم ببخشید . فقط خواستم بگم ازت خیلی خوشم اومده _مرسی عزیزم منم دوستت دارم . +میتونم شمارتو داشته باشم؟ _اره چرا که نه ... شمارمو گفتم که سیو کرد . +راستی کتاب باباتو از کجا میتونم بخرم؟اسمش چی بود ؟؟ حاله؟ خندیدمو_نه ناحله ! +ناحله...چه اسم جالبی. معنیش چیه؟ _معنیشو دیگه نمیتونم بگم شرمنده باید خودت کتابو بخونی تا بفهمی! خندید و چیزی نگفت . زیپ کیفمو باز کردم و کتابو از توش در اوردم ‌و سمتش گرفتم _بفرمایید .اینم کتاب.مال تو ! کتابو گرفت تو دستشو به جلدش دست کشید . +وای چقد طرح جلدش قشنگه _چشمات قشنگه اینو به عنوان هدیه از یه دوست قبول کن. معذب خندیدو تشکر کرد از جاش بلند شد که منم باهاش ایستادم +مزاحمت شدم عذر میخوام _این چه حرفیه نازنین جان.مراحمی +قربونت . بازم مرسی بابت کتاب . _خواهش میکنم. +با اجازه دیگه پس من برم _خداحافظ عزیزم+خدانگهدار... حس خیلی خوبی داشتم انقدر خوب که دلم میخواست پرواز کنم.اینکه تونسته بودم با رفتارم بهشون بفهمونم همه یه شکل نیستن و قضاوت عجولانه عیبه خودش کلی بود. حس خوبمو از بابا داشتم . از آدمی که هیچی ازش یادم نمیاد و فقط با خوندن چندین باره ی خاطراتش روزی هزار باز عاشقش شدم. دلم واسه بابا تنگ شده بود . از پنجشنبه ی پیش که رفته بودیم پیشش سه روز میگذشت ولی امروز عجیب تر دلم واسش تنگ شده بود. دلم میخواست برم بهش سر بزنم به یه بابا با یه مزار خاکی .... 📝 🔸 🔶 ‼️ ❗️ 🔹 🔷 ┄•●❥ @TarighAhmad ✨ 💙✨💙 ✨💙✨💙✨ 💙✨💙✨💙✨💙
بسم‌رب‌احمـــد💚✨ . . 🔻امام سجاد علیه السلام: 🔹كفُّ الأَذى مِن كَمالِ العَقلِ ، وفيهِ راحَةُ البَدَنِ عاجِلاً وآجِلاً . 🔹آزار نرساندن ، از كمال خِرَد است و در دنيا و آخرت ، مايه راحتى تن . 📚الكافي: ج ١ ص ٢٠ ح ١٢ 9روزتامحـــرم 🖤 امروز←یکشنبه ۱۰ مردادماه و ۲۱ ذی الحجه 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 @TarighAhmad