مانتو هر چقدرهم ک بلند و گشاد باشه
آخرش چادر نمیشه میراث خاکی حضرت زهرا س چادره
شهید حججی
@Tarighahmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران 🌹قسمت #یازده عید نزدیک بود اما دل ودماغی برای
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #دوازده
اما من همین که خودش رو میدیدم، بیشتر ذوق زده بودم. ☺️😍
دلم نمیخواست از کنارش تکون بخورم حواسم نبود چه قدر خسته است، لااقل براش چایی درست کنم....!
گفت:
_ "برات چایی دم کنم؟"
گفتم:
_"نه،چایی نمی خورم".
گفت:
_"من که می خورم".
گفتم:
_"ولش کن حالا نشستیم "
گفت:
_"دوتایی بریم درست کنیم؟"
سماور رو روشن کردیم .دوتا نیمرو درست کردیم😋🍳😋 نشستیم پاي سفره تا سال تحویل ...
مادرم زنگ زد گفت:
_"من باید زنگ بزنم عید رو تبریک بگم! "
گفتم:
_"حوصله نداشتم.شما پیش شوهرتون هستید، خیالتون راحته"
حالا منوچهر کنارم نشسته بود!!
گوشی رو از دستم گرفت و با مادرم سلام واحوالپرسی کرد...☺️
ناهار خونه ي پدر منوچهر بودیم .
از اونجا ماشین بابا رو برداشتیم رفتیم ولیعصر برای خرید ....😇
به نظرم شلوار لی به منوچهر خیلی می آمد. سرتا پایش را ورانداز کردم و «مبارك باشد»ي گفتم.😍
برایش عیدی شلوار لی خریده بودم، منوچهر اما معذب بود.😅
می گفت:
_" فرشته، باور کن نمی تونم تحملش کنم".
چه فرق هایی داشتیم!
منوچهر شلوار لی نمیپوشید، اودکلن نمی زد، یواشکی لباس هاي او را اودکلنی میکردم.
دست به ریشش نمیزد. همیشه کوتاه و آنکارد شد بود، اما حاضر نبود با تیغ بزند. انگشتر طلایی را که پدرم سر عقد هدیه داده بود، دستش نمی کرد. حتی حاضر نشد شب عروسی کراوات بزند،
اما من این چیزها را دوست داشتم.
مادرم میگفت:
_الهی بمیرم برا منوچهر که گیر تو افتاده
و دایی حرفش رو تایید کرد.
من از این که منوچهر این همه در دل مادر و بقیه فامیل جا باز کرده بود قند در دلم آب میشد. ☺️
اما به ظاهر اخم کردم ودبه منوچهر چشم غره رفتم و گفتم:
_وقتی من را اذیت میکند که نیستید ببینید...😠😍
ادامه دارد..
دسترسی به پارت اول🦋✨
👇
https://eitaa.com/Tarighahmad/8431
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #سیزده
هفته ي اول عید به همه گفتم قراره بریم مسافرت.
تلفن رو از پریز کشیدم تمام هفته هفته رو خودمون بودیم دور از همه....
بعد از عید منوچهر رفت توي 🇮🇷سپاه🇮🇷 و رسما سپاهی شد.
من بی حال و بی حوصله امتحانات نهایی رو می دادم.
احساس می کردم سرما خوردم. استخونام درد میکردن...
امتحان آخر رو داده بودم و اومده بودم.
منوچهر از سرکار، یکسره رفته بود خونه پدرم.
مادرم برامون قرمه سبزی پخته بود، داده بود منوچهر بیاره سر سفره .
زیر چشمی نگاهم می کرد و می خندید.
گفتم:
_" چیه؟خنده داره؟بخند تا تو هم مریض شی".😕
گفت:
_"من از این مریضیا نمیگیرم".
گفتم:
_"فکر می کنه تافته ی جدا بافتست!"
گفت:
_"به هر حال،من خوشحالم،چون قراره بابا شم و تو مامان".
نمی فهمیدم چی میگه...گفت:
_"شرط می بندم بعد از ظهر وقت گرفتم بریم دکتر".
خودش با دکتر حرف زده بود، حالتای منو گفته بود دکتر احتمال داده بود باردار باشم.
زدم زیر گریه...😭
اصلا خوشحال نشدم...
فکر می کردم بین من و منوچهر فاصله میندازه...
منوچهر گفت:
_"به خاطر تو رفتم نه به خاطر بچه اینو هم بگم چون خوابشو دیدم..."
بعد از ظهر رفتیم آزمایش دادیم...
منوچهر رفت جوابو بگیره من نرفتم، پایین منتظر موندم.
از پله ها که میومد پایین، احساس کردم از خوشی روي هوا راه میره.
بیشتر حسودیم شد ناراحت بودم...😞
منوچهر رو کامل براي خودم می
خواستم...
گفت:
_"بفرمایید مامان خانوم، چشمتون روشن".
اخمام تا دماغم رسیده بود.
گفت:
_"دوست نداري مامان شي؟"
دیگه طاقت نیاوردم گفتم:
_"نه. دلم نمی خواد چیزی بین من و تو جدایی بندازه حتی بچمون...تو هنوز بچه نیومده تو آسمونی".😢
منوچهر جدي شد، گفت:
_"یک صدم درصد هم تصور نکن کسی بتونه اندازه ي سر سوزنی جاي تو رو تو قلبم بگیره...تو فرشته ی دنیا و آخرت منی".
دسترسی به پارت اول🦋✨
👇
https://eitaa.com/Tarighahmad/8431
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
در وصف شما هرچه بخواهیم بدانیم باید که فقط سوره والشمس بخوانیم... آرامش این لحظہ ما لطف شماهاسٺ رفت
عشــــــــ🌸ــــــق
لبخنــــــد نجیبــی ست
ڪہ روے لب تـوست
خنــــــــده ات
علت آغـاز
غـــــ🌸ــــــزل خوانـی هاست
#داداش_احمد
╔═✨═🌙═✨═╗
@TarighAhmad
╚═✨═✨═✨═╝
•┄❁ #قرار_شبانہ ❁┄•
فرستـادن پنج #صلواتــ
بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در #فرجآقا امامزمان«عج»
هدیہ بہ روح مطهر شهید
#احمد_مشلب
~┄┅┅✿❀💛❀✿┅┅┄~
@TarighAhmad
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن
🍃صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَةِ ⏰
🌹وَ فِی کُلِّ سَاعَةٍ وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً
🍃وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً حَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
🌹طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا🙏
✨❣الّلهُم صَلِّ علی محمَّدوَآلِ محمَّد
وعجِّل فرجهُم❣✨
※•﴾ @TarighAhmad ﴿•※
#صبحتبخیرمولایمن
چه شود
بیاید آن روز
که به تو رسیده باشم
به هوای دیدن تو
ز هوا رهیده باشم
همه عمر من
به یاد تو
گذشته نازنینا
نکند که من بمیرم
و تو را
ندیده باشم . . .
#اللهمعجللولیکالفرج
※•﴾ @TarighAhmad ﴿•※
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدون شرح 😔
/ʝסíꪀ➘
|❥ @TarighAhmad❥|
غواص به فرمانده اش گفت: 🌊
اگر رمز را اعلام کردی و تو آب نپریدم، من رو هول بده تو آب! 🤚✋
فرمانده گفت اگه مطمئن نیستی میتونی برگردی. 😉
غواص جواب داد نه، پای حرف امام ایستادم. 👣 فقط می ترسم دلم ❣گیر خواهر کوچولوم باشه. 👧
آخه تو یه حادثه اقوامم رو از دست دادم 😭
و الآن هم خواهرم رو سپردم به همسایه ها تا تو عملیات شرکت کنم. 😔
والفجر8، اروند رود وحشی، فرمانده تا داد زد یا زهرا (س)، 🗣
غواص اولین نفری بود که تو آب پرید! 🏊♀
اولین نفری بود که به شهادت رسید! 🥀💘💔
ادمین نوشت: 📝
من و شما چقدر پاي اماممون ايستاديم؟ 🤔😢
#امام_ایستاده_ایم 👣
•═•🍃🌼🍃•═•
@TarighAhmad
•═•🍃🌼🍃•═•
چشم پاک دختری از جملهای تر مانده است 😭
چشمهای پاکش اما خیره بر در مانده است 😳🚪
روی دیوار اتاق کوچک تنهاییاش 😢
عکس بابایش کنار شعر مادر مانده است . . . 📝💔
#دخترا_بابایین 😉😍
#شهید_محمد_بلباسی
•┄═━❝✨🌸✨❞━═┄•
@TarighAhmad
•┄═━❝✨🌸✨❞━═┄•
آرام باشید 😢
میدانم سخت است 🤭
خشک سالی در راه است؛ یا... 😱
یا بهتر است بگویم آمده 😭
آری... آمده!!! خشکسالی "حجاب" را میگویم 😔🧕
برای باریدن باران دعا می کنیم 🤲
انشا اللّه که محصول خوبی بدهد 😍🤩
در این خشکسالی "حجابـ " برای چادر فاطمه (س) گریه میکنم... 😭😭
#چادرم_عشقم 😌☺️
•═•❁💝❁•═•
@TarighAhmad
•═•❁💝❁•═•