eitaa logo
طریق الحسنین_۳۱۳
126 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
525 ویدیو
28 فایل
دادم تــو را قسـمـ بہ نخ چادرے که سوخت شایـــد" دلــ❤️ـت بسوزد "و یک کربلا دهے.. حسین...💞 کانال دیگر ما(ارتباط با خدا) https://eitaa.com/joinchat/1644101680Cd15d7f4bfe @TarighatalHossein_313 🌀خـــادم کانــال: @FATEMEHn1368
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 🕊💞 💞🕊 🌷 شهید سید اسماعیل سیرت نیا 🌷 جلسه اولی ڪه اومدن خونمون بهم گفت: تنها نیومدم... مادرم حضرت (زهرا سلام الله علیها)... همرام اومدن! " من از ڪل اون جلسه فقط همين يه جمله شو يادمه... وقتی رفتن ، من فقط میڪردم... مادرم نگرانم بود و مدام می پرسید: "مگه چی بهت گفت ڪه اینجوری گریه میڪنی...؟!" گفتم: "یادم نیست چی گفت! فقط یادمه که گفت: با مادرش (س) اومده خواستگاری... جوابم ... تا اینو گفتم؛ خونوادمـم زدن زیر گریـه... من اون شب واقعاً حضور حضرت زهرا (سلام الله عليها) رو حس ميڪردم... مدام ذڪر بی بی رو لباش بود... مداح نبود ولی همیشه وسط هیئـت روضه حضرت زهرا(سلام الله علیها) میخوند... ارادت قلبی سیّــد به حضرت باعث شد تا سرانجام مثل مادر پهلو_ شڪسته ش... با اصابت ترڪش به پهلو به برسه... ✍ : همسـر شهید 🌹 🕊🕊🕊 @TarighatalHossein_313
🌷 💠⇐از که برگشت حال و روزش تغییر کرد نشاط عجیبی داشت، از بیشتر دوستان و آشنایان خداحافظی کرد و از همه طلبید. 💠⇐قرار بود فردا با دوستانش شود، همان روز رفتیم به شهدا، سر قبر . دیگر گریه نمی‌کرد. 💠⇐دو تن دیگر از در کنار رحمان آرمیده بودند، به مزار آن‌ها خیره شد؛ گویی چیزهایی می‌دید که ما از آن‌ها بی خبر بودیم.رفت سراغ گلستان شهدا، از او خواست در کنار سید رحمان کسی را . 💠⇐ایشان هم گفت : من نمی‌توانم قبر را نگه دارم؛ شاید فردا یک شهید آوردند و گفتند می‌خواهیم اینجا کنیم. محمد نگاهی به صورت پیرمرد انداخت و گفت :شما فقط یک ماه اینجا را برای من نگهدار.همان‌طور هم شد و محمد در سید رحمان 🎤راوی:برادر شهیــد(علــی) 🍃🌺🍃
طریق الحسنین_۳۱۳
🍃🌺🍃 #شهید_مصطفی_صدرزاده شادی روحش #صلوات🌸 🍃🌺🍃
.✨🌷 ﷽ 🌷✨ ❣ اگه پیش میومد که به خاطر مشغله و کار توی منزل ، موقع اومدن مصطفی غذا حاضر نبود یا خونه مرتب نبود ... وقتی ازش عذر خواهی می کردم 😓 می گفت : ( نه این وظیفه ی منه ، من باید ازت معذرت بخوام. ) به شوخی می گفتم : پس من چیکاره ام؟ جواب می داد : وظیفه شما تربیت فرزنداس ... تربیت فاطمه اس بقیه کارها وظیفه منه. 👌 ❣ همین اخلاقش بود😍که حسابی من رو به مصطفی وابسته کرده بود و چون خیلی وابستش بودم بهش می گفتم : زمان بیشتری رو توی خونه باشه. ☺️ اما اگه نمی تونست کار و وقتش رو طوری تنظیم کنه که کنارم باشه من وقتم رو تنظیم می کردم که کنارش باشم و همراهش می شدم. 🙏 چند بار پیش اومد که مصطفی قرار بود به گشت شبانه بسیج بره و من با اصرار همراهش شدم. ❣ اعتراض می کرد می گفت : نمی تونم تو رو با بچه کوچیک توی ماشین تنها بزارم 😒 اما من بهش می گفتم : در ماشین رو قفل می کنم و منتظرش می مونم تا کارهاش تموم بشه. برام مهم نبود که مثلا ساعت 12 شبه و توی ماشین منتظرشم همین که کنار مصطفی بودم خیییلی خوب بود.😇 عـاشــ😍ـقی به سبک شهــ❤️ـدا 🍃🌺🍃