📖 #خاطرات_شهدا
🕊💞 #ازدواج_به_سبڪ_شهدا 💞🕊
🌷 شهید سید اسماعیل سیرت نیا 🌷
جلسه اولی ڪه اومدن خونمون #خواستگاری
بهم گفت: تنها نیومدم...
مادرم حضرت (زهرا سلام الله علیها)...
همرام اومدن! "
من از ڪل اون جلسه فقط همين يه جمله شو يادمه...
وقتی رفتن ، من فقط #گریـه میڪردم...
مادرم نگرانم بود و مدام می پرسید:
"مگه چی بهت گفت ڪه اینجوری گریه میڪنی...؟!"
گفتم:
"یادم نیست چی گفت!
فقط یادمه که گفت:
با مادرش #حضرت_زهـرا(س) اومده خواستگاری...
جوابم #مثبتِ...
تا اینو گفتم؛
خونوادمـم زدن زیر گریـه...
من اون شب واقعاً حضور حضرت زهرا (سلام الله عليها) رو حس ميڪردم...
مدام ذڪر بی بی رو لباش بود...
مداح نبود ولی همیشه وسط هیئـت روضه حضرت زهرا(سلام الله علیها) میخوند...
ارادت قلبی سیّــد به حضرت باعث شد تا سرانجام مثل مادر پهلو_ شڪسته ش...
با اصابت ترڪش به پهلو به #شهادت برسه...
✍ #راوے: همسـر شهید
🌹 #یادشهداباصلوات🕊🕊🕊
@TarighatalHossein_313
🌷 #خـاطرات_شهدا
💠⇐از #مشهد که برگشت حال و روزش تغییر کرد نشاط عجیبی داشت، از بیشتر دوستان و آشنایان خداحافظی کرد و از همه #حلالیت طلبید.
💠⇐قرار بود فردا با دوستانش #عازم_جبهه شود، همان روز رفتیم به #گلستان شهدا، سر قبر #شهید_سید_رحمان_هاشمی. دیگر گریه نمیکرد.
💠⇐دو تن دیگر از #دوستانش در کنار رحمان آرمیده بودند، به مزار آنها خیره شد؛ گویی چیزهایی میدید که ما از آنها بی خبر بودیم.رفت سراغ #مسئول گلستان شهدا، از او خواست در کنار سید رحمان کسی را #دفن_نکند.
💠⇐ایشان هم گفت : من نمیتوانم قبر را نگه دارم؛ شاید فردا یک شهید آوردند و گفتند میخواهیم اینجا #دفن کنیم.
محمد نگاهی به صورت پیرمرد انداخت و گفت :شما فقط یک ماه اینجا را برای من نگهدار.همانطور هم شد و محمد در #کنار سید رحمان #دفن_شد
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده
🎤راوی:برادر شهیــد(علــی)
🍃🌺🍃
طریق الحسنین_۳۱۳
🍃🌺🍃 #شهید_مصطفی_صدرزاده شادی روحش #صلوات🌸 🍃🌺🍃
.✨🌷 ﷽ 🌷✨
#خاطرات_شهدا
#شهید_مصطفی_صدر_زاده
#شهید_مدافع_حرم
#راوی_همسر_شهید
❣ اگه پیش میومد که به خاطر مشغله و کار توی منزل ، موقع اومدن مصطفی غذا حاضر نبود یا خونه مرتب نبود ...
وقتی ازش عذر خواهی می کردم 😓
می گفت : ( نه این وظیفه ی منه ، من باید ازت معذرت بخوام. )
به شوخی می گفتم : پس من چیکاره ام؟
جواب می داد : وظیفه شما تربیت فرزنداس ... تربیت فاطمه اس بقیه کارها وظیفه منه. 👌
❣ همین اخلاقش بود😍که حسابی من رو به مصطفی وابسته کرده بود
و چون خیلی وابستش بودم بهش می گفتم : زمان بیشتری رو توی خونه باشه. ☺️
اما اگه نمی تونست کار و وقتش رو طوری تنظیم کنه که کنارم باشه من وقتم رو تنظیم می کردم که کنارش باشم و همراهش می شدم. 🙏
چند بار پیش اومد که مصطفی قرار بود به گشت شبانه بسیج بره و من با اصرار همراهش شدم.
❣ اعتراض می کرد می گفت : نمی تونم تو رو با بچه کوچیک توی ماشین تنها بزارم 😒
اما من بهش می گفتم : در ماشین رو قفل می کنم و منتظرش می مونم تا کارهاش تموم بشه.
برام مهم نبود که مثلا ساعت 12 شبه و توی ماشین منتظرشم همین که کنار مصطفی بودم خیییلی خوب بود.😇
عـاشــ😍ـقی به سبک شهــ❤️ـدا
🍃🌺🍃