مستند سه دقیقه در قیامت(مستندی بسیار زیبا و آموزنده😱😱)
قسمت#بیست_پنجم
🦋یا زهرا🦋
خیلی سخت بود .حساب و کتاب خیلی دقیق ادامه داشت ثانیه به ثانیه را حساب میکردند . زمانهایی که باید در محل کار حضور داشته باشم را خیلی با دقت بررسی میکردند که به بیتالمال خسارت زده ام یا نه !! خدا را شکر این مراحل به خوبی گذشت. زمان هایی را که در مسجد و هیئت حضور داشتم محاسبه کردند و گفتند: دو سال از عمر خود را اینگونه گذرانده ای که جزء عمرت محاسبه نمی کنیم .یعنی بازخواستی ندارد و میتوانی به راحتی از این دوسال بگذری .در آنجا برخی دوستان همکارم و حتی برخی آشنایان را میدیدم ،بدن مثالی آنهایی را در آنجا می دیدم که هنوز در دنیا بودند، می توانستم مشکلات روحی و اخلاقی آنها را ببینم . عجیب بود که برخی از دوستان همکارم را دیدم که به عنوان شهید راهی برزخ شدند و بدون حساب و بررسی اعمال به سوی بهشت برزخی میرفتند. چهره خیلی از آنها را به خاطر سپردم. جوانی که پشت میز بود گفت: برای بسیاری از همکاران و دوستانتان شهادت را نوشتهاند به شرطی که خودشان با اعمال اشتباه توفیق شهادت را از بین نبرند. به جوان پشت میز اشاره کردم و گفتم: چه کار میتوانم بکنم که من هم توفیق شهادت داشته باشم؟؟ اون هم اشاره کرد و گفت در زمان غیبت امام عصر عجل الله زعامت و رهبری شیعه با ولی فقیه است پرچم اسلام به دست اوست .همان لحظه تصویری از ایشان را دیدم .عجیب اینکه افراد بسیاری که آنها را میشناختم در اطراف رهبر بودند و تلاش می کردند تا به ایشان صدمه بزنند اما نمی توانستند !! من اتفاقات زیادی را در همان لحظات دیدم و متوجه آنها شدم اتفاقاتی که هنوز در دنیا رخ نداده بود. خیلیها را دیدم که به شدت گرفتار هستند حق الناس میلیونها انسان به گردن داشتند و از همه کمک می خواستند اما هیچ کس به آنها توجه نمی کرد. مسئولین که روزگاری برای خودشان کسی بودند و با خدم و حشم فراوان مشغول گذراندن زندگی بودند حالا غرق در گرفتاری بودند و به همه التماس میکردند. بعد سوالاتی را از جوان پشت میز پرسیدم و او جواب داد. مثلاً در مورد امام عصر عجل الله و زمان ظهور پرسیدم ایشان گفت: باید مردم از خدا بخواهند تا ظهور مولایشان زودتر اتفاق بیفتد تا گرفتاری دنیا و آخرتشان برطرف شود. اما بیشتر مردم با وجود مشکلات امام زمان عجل الله را نمی خواهند اگر هم بخواهند برای حل گرفتاری دنیایی به ایشان مراجعه میکنند .بعد مثالی زد و گفت: مدتی پیش مسابقه فوتبال بود بسیاری از مردم در مکانهای مقدس امام زمان عجل الله را برای نتیجه این بازی قسم می دادند .
🌹🌹پیشنهاد ویژه برای خواندن🌹🌹
#یازهرا_هیئت_محاسبه
ادامه دارد......__________
👇👇👇
@Tarkgonahan
#شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
قسمت #بیست_پنجم: برادر
با ســختي زيادرسيديم به ماهشــهر.ازآنجا با قايق به ســمت آبادان حرکت
کرديم. بالاخره پس ازبيســت و چهار ســاعت رســيديم به مقصد. ســراغ هتل
کاروانسرا را گرفتم.
ديدن چهره شاهرخ خستگي سفر را برطرف کرد. دوستانش باورنمي کردند
که من برادرش باشم. هيکل من کوچک و قد من کوتاه بود .برخلاف او.
عصرهمان روزبه همراه چند رزمنده به روستاي سيدان وخطوط نبردرفتيم. در
حال عبوراز کنار جاده بوديم. يکدفعه شــليک خمپاره هاي پنج تائي، معروف
به خمسه خمسه آغاز شد. شاهرخ که من را امانت مادر مي دانست سريع فرياد
زد: بخوابيد روي زمين؛بعد هم خودش را انداخت روي من!
نيت او خيربود. اما ديگرنمي توانستم نفس بکشم. هرلحظه مرگ را احساس مي کردم.
کم مانده بوداستخوان هايم خرد شود. با تلاش بسيار خودم را نجات
دادم. گفتم: چکار مي کني؟ من داشتم زيرهيکل تو خفه مي شدم!
شــاهرخ با تعجب نگاهم کرد. بعد آهســته گفت:ببخشــيد، من مي خواستم
ترکش به تو نخوره. گفتم: آخه داداش تو نمي گي اين هيکل رو .
دلم براش سوخت. ديگر چيزي نگفتم. کمي جلوتر مزارع کشاورزي بود که
رها شده بود.شاهرخ شــروع کرد به چيدن گوجه فرنگي. بعدهم با ميله اي که
زيراسلحه کلاش قرارداشــت گوجه ها را به سيخ کشيد وروي آتش گرفت.
نان وگوجه پخته شام ما شد. خيلي خوشمزه بود. مي گفت: چشمانتان را ببنديد،
فکر کنيد داريد کباب مي خوريد!
وارد خط اول نبرد شديم. صداي سربازان عراقي را ازفاصله پانصد متري مي
شنيديم. نيروهاي رزمنده خيلي راحت وآسوده بودند. اما من خيلي مي ترسيدم.
روز اولي بود که به جبهه آمده بودم.
شاهرخ به سنگرهاي ديگررفت. نيمه شب بود که برگشت. با ده تا کمپوت!
با همان حالت هميشــگي گفت: بياييد بزنيد تو رگ! بچه ها مي گفتند اين ها را
از سنگرعراقي ها آورده!
صبــح زودبود که درگيري شــد. صداي تيراندازي زيادبود. شــليک توپ
وخمپاره هم آغاز شد. يکي ازبچه ها توپ ۱۰۶ راآورد. درپشت سنگرمستقر
شد. با شــليک اولين گلوله يکي از تانک هاي دشمن هدف قرارگرفت. شاهرخ
که خيلي خوشحال بود، داد زد: َدمِت گرم. مادرش رو !!
تا نگاهش به من افتاد، حرفش را قطع کرد. اعضاء گروه مثل خودش بودند.
امــا بي ادبي بود جلوي برادر کوچکتر. ســريع جمله اش راعوضکرد: بارک
االله، مادرش رو شوهردادي!
يک موشــک ازبالاي سرمرد شــد وبه ســنگرعقبي اصابت کرد. ازيکي
ازبچه ها پرســيدم: اين چي بود!؟ جواب داد: موشــک تاو( اين موشــک سيم
هدايت شــونده دارد. با سيم ازراه دور کنترل مي شودتا به هدف اصابت کند.
قدش نزديک به يک مترو قدرت بالائي دارد)
بعد ادامه داد: ديروز شاهرخ اينجا بود،عراقي هاهم مرتب موشک تاو شليک
مي کردند. شــاهرخ هم يک بيل دســتش گرفته بود. وقتي موشک شليک مي
شد بيل رو مي زد وسيم کنترل موشک را منحرف مي کرد. اين کار خيلي دل
و جرات مي خواد. ســرعت عمل بالاي اوباعث شد دو تا ازموشک هاکاملا
منحرف بشه و به هدف اصابت نکنه.
ویژه مسابقه👈👈👇
@asabeghoon_shahadat