از گـــنـــاه تـــا تـــوبـــه
👳♂اقای دانشمند تعریف میکردن : 👈 میگف یه جوونی یه کاغذ📝 به من دادو رفت توش نوشته بوده..
حاج اقا 🍃
❌من و دوستام یه خونه گرفته بودیم برای .... 💥
محرم شد شب عاشورا 🏴رفیقا نبودن
منم اهل روضه نبودم
😕تو خیابونا میچرخیدم دیدم یه خانومی داره میره
به بهانه حسینیه سوارش کردم ⚡️
😢وسطای راه فهمید که مقصد حسینیه نیست و شروع به گریه کردن کرد ...😭
که پیادم کن و اینا
😰میگف لا به لای گریه هاش هی میگفته
ما گناه ک میکنیم سیلی به مهدی میزنیم 😖😭😭
😏منم اصن به روی خودم نیاوردم که میشنوم
رفتم جلو #حسینیه پیادش کردم🌷
🌺داش میرف گفت یه امشب و دلتو بده حسینه فاطمه ضرر نمیکنی
🏠رفتم خونه
تلویزیون روشن کردم🖥 دیدم زده پخش زنده کربلا🕌 :)
گفتم اقا اینقد میگن #حسین_حسین♥️
ما امشب دلمونو میدیم به تو
😰حاج اقا نفهمیدم چی شد با صدای گریه مادرم که میگف تو چیکار کردی تو این خونه
خونه بوی سیب میده 🍏🏠
▪️ما از اونشب خلاف و گذاشتیم کنار
رفتیم تو هیات محل
اولا که کسی محلمون نمیداد 😢
کارم بهم نمیدادن
خب بچه بد محل بودیم 😭
📿ولی حاجی مسجد احترامم کرد و گذاشت برم
بعد یه مدت تو مسجد و بازار
شدم معتمد مردم
شدم کسی که یه بازار روسرش قسم میخوردن :)♥️😍