حکایتی از #گلستان سعدی
#زاهدی مهمان پادشاهی بود.
چون به طعام نشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون به نماز برخاستن بیش از آن کرد که عادت او بود تا ظن صلاح در حق او زیادت کنند .
ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی
کاین ره که تو میروی به ترکستان است.
چون به مقام خویش باز آمد سفره خواست تا تناولی کند. پسری داشت صاحب فراست. گفت: ای پدر باری به دعوت سلطان طعام نخوردی؟؟
گفت: در نظر ایشان چیزی نخوردم که به کار آید.
گفت: #نمازت را هم قضا کن که چیزی نکردی که به کار آید.
ای هنرها نهاد بر کف دست
عیبها برگرفته زیر بغل
تا چه خواهی خریدن ای مغرور
روز درماندگی به سیم دغل ؟؟
👇👇👇
@Tarkgonahan