#گپ_روز
#موضوع_روز : «تنها مدل موفق مربیگری در تمدن الهی»
✍️ گاهی سطح فشارهای گوناگون آنقدر زیاد میشود تا «سقف تحمل تو را مشخص کند»!
تا خودت صدای خرد شدن استخوانهایت را بشنوی و بدانی که ظرفیتت همینقدر است و هویٰ برت ندارد که بعـــله ...
• همین وقتهاست که دیگر نمیتوانی مثل یکی دو روز قبل خوشخُلق باشی، مهربان بخندی و طعم انبساطت دیگران را نیز به نشاط آورد.
• دقیقاً در چنین اوضاعی بودم که خسته از مدرسه رسید خانه !
مثل همیشه خودش را انداخت در بغل من.
اینجور وقتها بچهها شاید زودتر از هر کس دیگری میفهمند مامان یا بابا با همیشهشان فرق دارند. بلند شد و در چشمانم نگاه کرد و گفت: مامان مثل همیشه بغلم کن.
چیزی نگفتم چون حق با او بود.
بغل کردن ابزاری برای انتقال یک انرژی است. اگر آن انرژی، انرژیِ همیشه نباشد، کاملاً قابل فهم است دیگر!
• آخر شب داشتم مقالهای را مرور میکردم آمد کنارم و گفت: اجازه هست؟
گفتم : بله پسرم!
گفت : من شما را الگوی خودم میدانم. دلم میخواهد وقتی بزرگ شدم شبیه شما باشم. یعنی جوری که بچههایم به عشق بغل من، هر جا هستند برگردند خانه!
اما امروز بغلتان را دوست ندارم مامان! لطفاً درستش کنید!
• گفتم : حق با شماست مامان، اما اینرا بدان که بزرگترها هم گاهی دچار آسیب میشوند و باید زمان کوتاهی به آنها فرصت بدهی و کمکشان کنی تا خودشان را روبراه کنند. من قول میدهم زودتر جنس بغلم را تعمیر کنم. باشه؟
چشمانش پر شد و بیآنکه چیزی بگوید از اتاق بیرون رفت.
مقاله را بستم و روی قلبم گذاشتم.
درمورد نقش هنر بود در ایجاد میل به مظاهر الهی!
با خودم فکر کردم آدم بیخود چیزی را بعنوان الگو نمیپذیرد که!
اول باید عاشقش باشد.
تازه،
آدم بیخود عاشق نمیشود که !
اول باید از طعم محبت کسی سیراب شود تا عاشقش بشود و بعد او بشود الگویش و بخواهد شبیهش بشود..
آخ عجب کاری کرد خدا... کارستان!
نمونه های کامل از خودش را ساخت و گذاشت در زمین!
مظهر تامّ رحمت و عاطفهاش را، خوب که سیراب شدیم و بعد عاشق ... دیگر دنبالشان رفتن، ما را حتماً به منزل آخر خواهد رساند؛ منزل تکامل، منزل «انسان کامل»
تازه بغل آنها هیچوقت تعمیر لازم نمیشود.
√ اینجا بود تازه فهمیدم خدا مدلِ همهی ولایتها را در مدل «ولایت الله» جا داده است!
پدری کردن و مادری کردن هیچ فرمولی ندارد: جز «عاشق نگه داشتنِ فرزند»
عاشقت که باشد برای طعم آن عشق که تمثال کوچکی از عشق الله است خودش به دنبالت میآید. دیگر هزاران «بکن نکن» و «برو و بیا» در زندگی لازم نیست میانمان رد و بدل شود.
※ عشق تنها شرط موفقیت هر «ولیّ موفقی» است که قصد دارد بی امر و نهی مسیر ربوبیت را طی کند.
montazer.ir
🍃
@Tasniim
الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج
.
#گپ_روز
#موضوع_روز: «نشستم کنار و دادمش دست خدا»
✍️ماهان هفت ماهه بود!
اولین بار اسمش را وقتی یک روزه بود در لیستِ عملهای صبحِ اتاق عمل کودکان دیدم!
• با یک بیماری مادرزادی بدنیا آمده بود، آن هم از نوع شدیدش که نیاز داشت به چندین مرحله عمل.
وقتی آمد دلم را به خودش گره زد بیش از بچههای دیگر. و من میدانستم این حالت اتفاقی نیست و قرار است نکتهای از دریچهی جانِ پاک ماهان به کتاب زندگی من اضافه شود که شد ...
• با فاصلههای متفاوت، هر چند وقت یکبار مهمان ما میشد و بخشی از جراحیاش انجام میگرفت و میرفت تا دفعهی بعد.
هفت ماهه بود که آخرین بخشِ عملش را باید انجام میدادیم و برای همیشه میرفت به جنگ زندگی.
• یادم نیست از کجا، ولی میدانم از یکی از شهرهای جنوب میآمدند تهران، و برای هر عملش کلّی مصیبت و سختی داشتند تا ماهان مرخص شود و برگردند.
اما من هرگز ندیدم صورت مادرش کمی اندوه داشته باشد. کمی نگرانی، یا حتی کمی ترس!
آنقدر هر بار به صورت این زن، لبخند بود که همان اولها شک کردم نکند واقعاً مادرش نباشد.
اما او مادرِ ماهان بود، مادر قوی و قدرتمند ماهان... که شاید بزرگترین سرمایهی ماهان در زمین بود.
• بار آخر که باید ماهان را بعد از عمل به آیسییو تحویل میدادم، مادرش کمی عقبتر از پرستار ایستاده بود.
خوب میشناختمش، و راستش دیگر برایم با بقیه مادرها فرق میکرد! محبتی همراه با یک احترام و عزّت فوقالعاده در قلبم نسبت به او شکل گرفته بود.
• ماهان که منتقل شد، جلو آمد و گفت: هربار که آمدم اینجا شما ماهان را از من گرفتید و بردید، و باز شما او را به ما تحویل دادید و من میدیدم که بیشتر از من مراقبش هستید، مادرانه بغلش میکنید، از شما برای همهی اینها ممنونم.
گفتم: این که وظیفهی ماست و غیرِ این باشد مسئولیم.
اما یک چیزی در شما، مرا حیرتزده کرده است. راستش را بخواهید من مریضِ مثلِ ماهان زیاد داشتهام. ولی مادر مثل شما تا الآن ندیدهام. ماهان چندین بار مهمان ما بوده و هر بار چندین ساعت زیرِ عمل.
تا امروز من شما را حتی یکبار هم نگران و پریشان ندیدم.
همیشه لبخند زدید، همیشه عقبتر از پرستار و پزشک ایستادید و با نهایتِ اطمینان اجازه دادید کارشان را بکنند. من به عنوان یک مادر که حالِ این لحظههای شما را میفهمد به شما افتخار میکنم.
• گفت: ما سالها فرزنددار نمیشدیم. هر چه دوا درمان کردیم نشد...
ماهان هدیهی خدا بود به ما. من به اصرار نگرفتمش از خدا. از همه جا که ناامید شدم، تازه آرام شدم، نشستم کنار و فقط دعا کردم و بقیه کار را سپردم به خدا.
وقتی ماهان آمد به دنیا و بیماریاش معلوم شد هم فهمیدم شفایش هم دست آدمها نیست.
برای همین نشستم کنار و دادمش دست خدا.
هر بار که پرستاری او را نوازش میکرد میدیدم که خدا دارد نوازشش میکند. هر بار که حالش بهتر میشد، میدیدم که خدا دارد تیمارش میکند. من قربان صدقههای شما و دلواپسیِ شما را هم برای ماهان، قربان صدقهی خدا میدیدم.
آدم که خدا را پیِ کارِ بچهاش بفرستد، دیگر چه غصه دارد؟
خدا دارد آدمهایِ خودش را، که وقتی نیستی بهتر از تو مراقبِ امانتت باشند.
هیچ نداشتم بگویم!
دستانش را گرفتم و گفتم : من خدا را شکر میکنم که ما اینجا کارگرانِ خدایِ قدرتمندِ شماییم و خدا ما را برای مراقبت از ماهانِ شما انتخاب کرد.
شاید این بالاترین سرمایهی ما باشد در زمین: «کارگریِ خدا»
• شاید امروز ماهان پسری ۱۵ ساله یا کمی بیشتر باشد ... ولی خاطرهی مادر ماهان ۱۵ سال است که دارد در من به تولید صبر کمک میکند!
montazer.ir
🍃
@Tasniim
الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج
.
#گپ_روز
#موضوع_روز : «هنر عاشق کردن و عاشق نگهداشتنِ دیگران»
✍ آقاجان کارگر بود که در زمینهایِ کشاورزیِ این و آن کارگری میکرد!
• آنقدر عاشقش بودم، که حتیٰ خاطرات پنج شش سالگیام را با او خوب به خاطر دارم.
• میماندم خانهی آنها و سعی میکردم در نزدیکترین فاصله به ایوان بخوابم. همانجایی که سحرها بیدار میشد و وضو میگرفت و میرفت مینشست آنجا سر سجاده و ساعتها نجوا و ناله داشت...
• و من در همان سن چهار پنج سالگی از زیر رواَندازم، تمام این چند ساعت را با او بیدار بودم و تماشایش میکردم اما جُم نمیخوردم.
• آسمان بینالطلوعین که به روشنی میرفت دیگر سماورش به جوش رسیده بود، چای دم میکرد و سفره صبحانه را پهن...
و همینطور که زیر لب آواز میخواند سوار دوچرخهاش میشد تا برود نان تازه بخرد.
• نان را که میآورد از پرچین کنار حیاط رد میشد و میرفت خانهی ننهجان!
ننه جان، مادرزنِ آقاجان بود! که اصلاً آقاجان را دوست نداشت. اصلاً که میگویم یعنی خیـــلی....
او معتقد بود آقاجان مرد فقیری است که دختر زیبارویش را عاشق خودش کرده و دلش را دزدیده و گولش زده بود. وگرنه هیچکس به این مرد یکلاقبا زن نمیداد و او مجبور شد این کار را بکند.
• آقاجان تا آخر عمرش با نداری دست و پنجه نرم کرد! من این را از بیسکوییتهای کوچولویی که برایم میخرید میفهمیدم، اما بالاخره دست خالی نمیآمد خانه.
تا وقتی زنده بود هرگز بچههایش احساس فقر نکردند چه برسد به من... نوهها عزیزترند آخر!
• بنظر من اما، بزرگترین جنگ پیروزمندانهی زندگی آقاجان، که از او مرد عارفی ساخت که مناجات نیمهشبهایش مرا در خردسالی عاشق خودش کرده بود، «جنگ ندید گرفتنِ تحقیرها و تهمتهای ننه جان» بود.
√ آقاجان، صاحبِ اسم مبدّل شده بود.
دیگر آنقدر بزرگ شده بود که:
نه اینکه نخواهد نشنود، نه،
انگار اصلاً نمیشنید ننه جان نفرینش میکند، از او کینه دارد و پشت سرش حرف میزند!
باز فردا صبح، از کنار پرچین رد میشد و نان تازه میگذاشت سر ایوان ننه جان.
آقاجان شصت ساله بود که رفت. همهی قبرستان پُرِ آدم بود!
اندازهی سه تا شهر ....مردم آمده بودند.
و ننه جان، حیرت زده از این جمعیت!
آن روز ننه جان گفت: من بازندهی این بازی بودم ... این جمعیت گواهی میدهد که او فقط دل دختر مرا نبرده بود. آنقدر اهل عشق بود که ریز و درشتِ اهالی روستاهای کناری هم اینجایند...
• امروز او ثروتش را به رخ من نکشید!
او سالهاست با محبتِ همراه با سکوتش ثروتش را به من نشان داده بود، ولی من نمیخواستم باور کنم.
من حرف ننه جان را فهمیدم:
اما چند سال بعد وقتی بزرگتر شده بودم، روزی که ننه جان را به خاک میسپردند، تازه فهمیدم منظورش از ثروت چه بود!
به جمعیتی که فقط جمع خانواده و دوستان بود خیره شده بودم، و نیکنامی آقاجان و عشقش را مرور میکردم که هنوز هم در میان اهالی شهر جریان داشت.
آقاجان یک ولیالله بود در لباس کارگری فقیر!
🍃
@Tasniim
الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج
.
#گپ_روز
#موضوع_روز : « خدا چکار کند ما معنیِ کلمهی «مقاومت» را بفهمیم؟ »
✍ خبرها را که مرور میکردم رسیدم به ویدئوی پسری در غزه!
گرسنه بود. سرباز رژیم اشغالی او را برد سر دیگ غذا و گفت: اینهمه گوشت!
بگو از دولت اسرائیل هستی، تا سیرت کنم!
پسشان زد و گفت: عمراً ...
• فرو ریختم!
دیگر خدا چکار کند ما معنیِ کلمهی «مقاومت» را بفهمیم؟
به خدا که این کودکان را بعداً میگذارند جلوی ما و میگویند:
شما در عافیتِتان حتی در دعا هم کم گذاشتید، اینها دیگر چیزی نداشتند که بدهند وگرنه میدادند...
• تا کمی آبرویمان را درخطر میبینیم،
تا کمی کمبودها ما را در مشت خود میفشارند،
تا همسر و فرزندمان چند تا تعطیلات، درگیر جهاد و فعالیت مهدوی میشوند،
تا چیزی میشنویم و میبینیم که به ما برمیخورد،
اولین فکر ... فکر خالی کردنِ میدان، یا فکر نِق زدن به عزیزانمان است که پس تفریحمان چه؟ پس خانه و زندگیمان چه؟ پس ....
•ویدئوی دختر کوچکی را دیدم. از او که پرسیدند چه آرزویی داری؟
گفت: من دیگر هیچ چیز در دنیا ندارم!
پدر و مادر و خانه و ماشین و اتاقم و.... همه را از من گرفتند، اگر آرزویی هم از این دنیا داشته باشم، به چه دردم میخورد دیگر ؟
• و من با خودم فکر میکنم، چند تا آرزوی دنیایی تا حالا نگذاشته من به سمتِ امامم هجرت کنم؟
و با روزی، هفتهای یا ماهی دو سه ساعت وقت گذاشتن، خودم را قانع میکنم که در لشگر امامم هستم!
که منم اهل جبهه «مقاومت» هستم!
√ زهی تصور باطل! زهی خیال محال!
• بخدا که خدا «مدل مقاومت» را جلوی چشم ما گذاشته و با همین مدل از ما خواسته، مقاومت کنیم و مقاومت را بفهمیم!
• آخ که جمعهها چقدر بیپروا به صورت ما سیلی میزنند!
تا لنگ ظهر که خوابیم ...
عصر هم که درگیر خالهبازیهای دنیا!
بعد میآییم گوشهای راحت لَم میدهیم و اخبار مقاومت را چک میکنیم، بیآنکه ذرهای فکر کنیم سهم من از این «مقاومت» چقدر است؟
• چقدر کمند عزتمندانی که همّت کردند و استغاثههای عصر جمعه را در گوشهای به پا کردند! و چقدر کمند آنان که واجب میدانند بر خود که خویش را به این جمعها برسانند!
✘ من و شما و شما و شما ....
بله .... هرکدامِ ما !
وظیفه داریم استغاثه را جهانی کنیم!
خیلی زود!
چون کمی آنطرفتر مردمِ زمین، زیر چکمههای استکبار به اضطرار رسیدهاند! و اگر اضطرارشان آنقدر در ما همت ایجاد نمیکند که خودمان را به هجرت به سمت امام برسانیم، بیماریم!
اگر این دغدغه در ما ایجاد نشده که به تجمعهای استغاثه برسانیم خودمان را،
و یا بانیِ این دعاهای دستهجمعی شویم، قلبمان خیلی مریض است... خیلی!!!!
※ خدایا این مریضی، ما را قرنهاست بیچاره کرده است و مثل سرطانِ بیدرد نمیفهمیمش!
🍃
@Tasniim
الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج
.
#گپ_روز
#موضوع_روز : برای رسیدن باید رفت!
✍️ نشسته بودم در اتاق انتظار، داشتم شیر خوردن نوزادی را تماشا میکردم!
و لبخند مادرش را که بیش از نوزادش مست این زیباترین اتفاق هستی بود.
او صاحب اسم رزّاق خدا بود و شاید نمیدانست که اینهمه مستیاش از شیر دادن، از کدام حقیقت هستی میآید.
• در همین حین بود که مادری به همراه دختربچهی دوسالهاش وارد اتاق شد و تا دید نوزادی در آغوش مادرش شیر میخورد حواس دخترک را پرت کرد و او را به سمت بیرون راهنمایی کرد و بعد از دقایقی بدون دخترش برگشت!
• وارد که شد عذرخواهی کرد و گفت : داریم عادت شیر خوردن را از دخترم میگیریم، آنقدر در بحران است و غمگین، که هر صحنهای که او را یاد شیرخوردن میاندازد، او را بهم میریزد عجیب!
• لبخند زدیم و نشست...
و شروع کرد از غصهی خودش حرف زدن!
او بیش از دخترکش از این روزهایی که در حال سپری شدن بود، بهم ریخته بود و اشکش بند نمیآمد...
و من تازه فهمیدم چرا باید شاهد این ماجرا میبودم :
√ کندنها و گذشتنها خیلی سختند! خیلی...
مخصوصاً وقتی که تو باید از آغوشی جدا شوی که از خودت به تو عاشقتر است!
از خودت به تو مهربان تر است!
و این جدا شدنِ ظاهری، برای او سختتر است تا تو!
اما سرآغاز یک رسیدنِ جاودانه است.
• گاهی کودک فکر میکند مادرش دیگر دوستش ندارد که دیگر بصرف نوشیدن شیر در آغوشش نمیکشد!
او نمیداند که تمام جانِ مادر در این فراق تب کرده است و درد میکند.
اما این حقیقتِ دنیاست که برای رسیدن باید رفت! و مادر یا پدر کسی است که از خود میگذرد تا تو برسی!
• کارم تمام شد و راه افتادم به سمت خانه!
در میان مکالمهی چند نفر در سالن مترو، فهمیدم چه عصبانیاند از رمضان.
چقدر دلم میخواست ماجرای آن مادر و کودک را برایشان تعریف کنم.
بابا میگفت هیچ کس اندازه خدا بندهاش را لوس نکرده و اینهمه نعمت را در مدلهای مختلف به پایش نریخته !
حالا همین خدا گفته اینها را بگذار کنار سفرهی دیگری برایت چیدهام! باید بلندشی از سفرهی قبلی تا این سفره به جانت مزّه کند!
• و ما چقدر شبیه همان کودک دو ساله از دست خدا عصبانی میشویم. کاش به ما گفته بودند «برای هر رسیدنی باید رفت!» آنهم از چیزی که دوستش داری.
«جهل» شاید تنها عامل « چراها و گِلههای » آدمها از همدیگر است! حتی از خدا!
برای بزرگ شدن هم باید رفت!
باید خود را گذاشت و رفت!
به «چرا» که مبتلا شدیم درحقیقت خوردهایم به دیوارِ جهلِ درون خودمان!
🍃
@Tasniim
الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج
.
#گپ_روز
#موضوع_روز : ما را که به مهمانی دعوت میکنند با خودمان غذا نمیبریم که!
✍️ شیفت شب بودم.
تمام شده بود و حوالی ساعت هفت صبح از پلّهها داشتم میآمدم پایین که یکی از همکارانم یا بهتر بگویم دوستان صمیمیام را دیدم. کمی نگران بنظر میرسید!
تا مرا دید در آغوشم کشید و گفت: هر کسی اگر جای من بود الآن از خوشحالی در پوستش نمیگنجید! ولی مرا حجم زیادی از نگرانی احاطه کرده است.
• گفتم : چرا؟ چی شده؟
گفت: در قرعهکشی بیمارستان برای اعزام کادر درمان به حج، اسم من هم درآمده!
یک لحظه از هیجان خشکم زد! چند ثانیهای گذشت تا بتوانم خودم را جای او بگذارم و حرفش را بفهمم.
• بعد از سکوت کوتاهی نفسی عمیق ناخودآگاه از سینهام خارج شد و گفتم :
شکر خدا هزار بار، حق میدهم به تو! چنین سفری آن هم دعوت یکهویی، دلهره هم دارد.
از من کمکی برمیآید؟
• گفت: من کجا و حج کجا؟ حالا چگونه بروم؟ من در تمام عمرم یکبار حتی در خیالم هم به این سفر فکر نکردم. نمازهایم حتی نماز دست و پا شکستهایست که فقط ظاهرش نماز است! رفتم آنجا چه دعایی بخوانم؟ قرآن خواندنم اصلاً خوب نیست! چکار کنم آنجا حالِ خوبی داشته باشم؟ و ...
• چندین برابر جملاتی که اینجا نوشتم، همه نگرانیهایی بود که تند تند داشت ردیف میکرد.
• حرفش را قطع کردم و گفتم: امشب منتظرت بمانم میآیی منزل ما باهم حرف بزنیم؟
کمی مکث کرد و گفت: بله عصری که شیفتم تمام شد میتوانم مستقیم بیایم.
گفتم با همین لباس ؟
گفت: مگه چشه؟ دفعه اول نیست میخواهم بیایم خانهی شما که... خانهی شما مثل خانهی خودم هست! تو به ریز و درشت همهی زندگی من آگاهی...
گفتم : نه بیشتر از خدا !
• مسخره نگاهم کرد و گفت : دیوانه شدی؟
گفتم : تو برای آمدن به خانهی من، نه هیچگونه تشریفاتی قائلی، و نه نگرانی که چگونه پذیرائیت کنم چون مطمئنی هر چه دارم و ندارم را با تو شریک میشوم.
برای رفتن به خانهی خدا نگران چه هستی؟
• نگاهش به من خیره شد و گفت : اووووف !
ادامه دادم: ما را که به مهمانی دعوت میکنند با خودمان غذا نمیبریم که!
میرویم مینشینیم سر سفره و هر قدر میل داشتیم نوش جان میکنیم. اگر کمی هم سخت گذشت رسم ادب نمیدانیم که گلایه کنیم.
• گفت : شیطان چگونه بازی میدهد آدمها را ... به جای درک شادی و لذت این سفر، داشتم از اینهمه اضطراب، کمکم پشیمان میشدم از رفتن به این سفر.
گفتم : او هم همین را میخواست !
رسم خدا رسم قشنگی است! دست خالیترها، توجه صاحبخانه را بیشتر جلب میکنند. همین که بدانیم هیچ نداریم و فقیریم به این سفره، کافیست!
« ظرف فقر تنها ظرفی است که اینجا پُرَش میکنند.»
• آرام و شاد بغلم کرد و رفت به سمت پلهها.
به پاگرد که رسید برگشت و گفت : میدانم که منظورت از دعوت شامِ امشب برای رساندن حرفت به اینجا و همین نتیجه بود، اما تعارف آمد و نیامد دارد... من شام میآیم آنجا...
و صدای خندهاش خبر از آرامش درونش میداد.
🍃
@Tasniim
الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج
.
#گپ_روز
#موضوع_روز : «نفرِ دومِ حاضر در یک ماه عسلِ دونفره !»
✍️ رمضان آن سال با تابستان مقارن شده بود. هوا گرم بود و من بسیار تشنه.
شب میلاد امام حسن مجتبی علیهالسلام بود و همه خانهی عمهخانم دعوت بودیم.
هنوز اذان نداده بودند و ما سفره را چیده بودیم در چند تا اتاقِ تو در توی خانهی عمه جان. چون همه در یک اتاق جا نمیشدیم.
• بچهها گوشهی حیاط باهم بازی میکردند. کارمان که تمام شد رفتم روی پله ها نشستم و بازیشان را تماشا میکردم. این کار یکی از علاقهمندیهای زندگیم بوده و هست. همیشه رفتارهای بچهها یک عالمه اشتباههای بزرگ مرا به رخم میکشد و آن روز هم همینطور شد.
• یکی از بچهها عروس شده بود و یکی دیگر داماد و بقیه یا مهمان بودند یا پدر و مادر عروس و داماد. یکی هم راننده ماشین عروس و ....
• توجهم جلب شد به دختر چهار پنج سالهای که نقش عروس را داشت. آنقدر در نقش خودش فرو رفته بود که همه جوره مراقب تمام رفتارهایش بود.
همهی بچهها در حین بازی خوراکیهایی که عمه جان برایشان برده بود را هم میخوردند و به بازی هم ادامه میدادند اما او روی همان صندلی عروس، خیلی متین و باکلاس نشسته بود و به آنهمه خوراکیهای هیجان انگیز حتی نگاه هم نمیکرد.
• وقت سوار شدن در ماشین عروسش که از چند تا پُشتی درست شده بود، به چادری که به کمرش بسته بود و مثلاً لباس عروسش بود دقت میکرد که زیر دست و پای دامادش نماند. حتی از داماد هم مراقبت میکرد که حرکاتش وزین و سنجیده باشد.
• بازیشان که تمام شد و آن چادر را از کمرش باز کرد و روسری سفیدی که شبیه تور به خودش وصل کرده بود را درآورد، شیرجه زد سمت خوراکیها و چند دقیقه بعد لب و لوچهاش رنگ پفک و آلوچهی کوهی و ... را گرفت.
• صدای اذان که بلند شد آنقدر برای تخفیف عطش من نویدبخش بود که بیدرنگ پلهها را دوتا یکی کردم و رفتم کنار سفره و پارچ آب را برداشتم و یک لیوان آب خنک ریختم و لاجرعه سرکشیدم... و لیوان بعدی ... و لیوان سوم!
• لیوان سوم را که به دهانم نزدیک کردم، گویی چهرهی دخترکِ نقش عروس با تمام سرعت در خاطر من ظاهر شد و کوبید به مغزم!
• آن دختر پنج ساله که عروس شده بود مراقب تمام رفتارها و روابط خود در این مهمانی بود. حتی از رفتارهای دامادش هم مراقبت میکرد.
√ و من روزهدار بودم...
نفرِ دومِ حاضر در یک ماه عسلِ دونفره! که نفر اولش خداست.
خدایی که همه جا هست، و چشمانش همیشه با تو همراه است.
• این تشنگی بیش از آنکه به من رضایت و قدرت را تزریق کرده باشد، هوش و حواسم را از توجه به شأن و مقامی که در آن هستم نیز برداشته بود.
√ روزهدار شبیه عروسی است که تمام جشن رمضان بخاطر او برپا شده است.
کلاسی دارد و شأنی، که نباید هر حرکتی را انجام دهد، باید مراقب باشد که سختیهای آن مراسم، او را از شادابی و متانت نیندازد!
• و من به قدر آن دختر پنج ساله نقشم را در ضیافت خدا باور نکرده بودم. وگرنه با متانت بیشتری به سراغ سفره میرفتم.
montazer.ir
🍃
@Tasniim
الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج
.
⃟🌿 ⃟🌺
#گپ_روز
#موضوع_روز : «فقط یک چشمانداز در جهان هست و لاغیر»
✍ مدیر سابقهدار و استاد دانشگاهِ صاحب نامی بود در کسب و کار. آمده بود کمک مان کند در چینش اهداف و چارت تشکیلات.
• از نگاه دانش ایشان نقطهی شروع کار، بازنگری در چشمانداز بود!
و سپس اهداف و .... بقیهی راه!
گفت: چشم اندازتان ؟
گفتم: مگر چند تا چشمانداز در جهان هست؟
با تعجب نگاهم کرد...
• ادامه دادم: هیچ حرکتی در رحم انقلاب اسلامی صورت نمیگیرد مگر آنکه چشماندازش را حکیمی که در نوک قلّهی مقاومت ایستاده مشخص کرده است: «ایجاد استعداد و بسترِ آماده برای ظهور تمدن نوین اسلامی»
• از دیدگاه من چشم انداز حرکتِ حتی یک جامعه کوچک مثل یک کارگاهی که دو تا کارگر دارد تا رهبر یک ملّت تا کسی که جهانی فکر میکند، اگر همین نباشد، همهی عمرشان را باختهاند !
گفت: کاملاً برایم قابل فهم است. چه اهدافی در ذیل این چشمانداز تعریف میکنید؟
گفتم: اهدافی که هر مجموعه یا جامعهای را حتی یک خانواده را در ذیل این چشمانداز حرکت میدهد قطعاً به تناسب جنس فعالیت آن فرق میکند.
اما تمام اهداف ما بعنوان یک مرکز انسانشناسی در ذیل این دو تا هدف اصلی تعریف میشود:
۱ـ بالا بردن سطح شناخت مردم (ناس) از آن «خود»ی که قرار است به دولت صالحان وارد شده و به قدرِ پادشاه آن دولت، رشد کند.
۲ـ جهتدهی به نخبگان و مستعدانِ قدرتمندی که از میان همین گزینه اول جدا میشوند و میتوانند در جهانِ آینده نقش رهبران آن دولت را ایفا کنند (پرورش "والقاده الی سبیلک" ).
و لو اینکه این استعداد در خود ما نباشد ولی جهت که مشخص باشد مستعدانش مسیر را تحت ربوبیت خدا و امامشان طی خواهند کرد.
• گفت: این هدف قابل آمارگیری نیست!
و ارزیابی رشد یک کار کسب و کار، در محدودهی آمار میگردد.
• گفتم: به همین علّت است که مرتب کردن چارت یک تشکیلات، باید هر روز مداوماً اتفاق بیفتد.
√ یک تشکیلات پویای آخرالزمانی تشکیلاتی است که دائماً به تناسب دو فرمول مهم باید اولویتهایش را تعیین و فعالانش را چینش کند :
۱ـ زمانشناسی (که مهمترین فرمول است)
۲ـ قدرت و وسعت نفس رهبران تشکیلات و تمام اعضای آن.
چهار ساعتی جلسهمان طول کشید.
گفت : این دانش ما که در دانشگاه های اولِ اروپا کسب شده چگونه میتواند در استخدام دولت کریمه قرار بگیرد؟
گفتم : باید «بومی سازی» شود برای آن دولت.
یعنی تمام این دانش باید برود حول محور پرورش «انسان تراز» و تولید «جامعه انسانی تراز».
اگر با «هدف گرفتن رشد بخش انسانی جامعه» به این دانش نگاه کنید، بسیاری از معادلاتش عوض میشود.
بهتر است مدل این دانش را برای حکمرانی در جهان آینده بروز رسانی کنید، شاید شما اولین کسی باشید که بتوانید به این مدلسازی موفق شوید.
• گفت: اعتراف میکنم که همینطور است!
و باید چند روزی روی همین موضوع تمرکز کنم تا بتوانم برای چارت یک تشکیلات تمدنی کمکتان کنم.
• چقدر بزرگ بود این جان
و چقدر وسیع بود این روح
که به سرعت حرکتش از «انتهایِ دانشی که محوریتش منافع بخش طبیعی انسان» بود بسمت بومی سازی این دانش برای جهانی که محورش «رشد بخش انسانی» آدمهاست شروع شد.
این یعنی... این جان، سیّال است و جاری!
و جاری شدنش در جهانِ آینده هیچ سخت نیست!
montazer.ir
🍃
@Tasniim
الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج
.
#گپ_روز
#موضوع_روز : سختترین نقشها را برداشت تا تو خجالتِ کسی را نکشی!
✍ عزیزجان زن باحیایی بود! خیلی باحیا.
آنقدر لطیف که تا وقتی سرِپا بود کمتر کارهایش را به کسی میسپرد. تا میتوانست همهی کارهایش را خودش انجام میداد و زحمت به بچهها نمیداد.
• کمی پیرتر که شد نیازش به بچهها هم بیشتر شد. دیگر بعضی خریدها و کارهایش را مجبور میشد به بچهها بسپرد.
همه بچهها ازدواج کرده بودند و زندگی مستقلی داشتند. اما او اغلبِ کارهایش را از میان بچههایش به یکی از پسرهایش میسپرد. او هر روز عصرها میآمد خانهی عزیزجان و کارهایش را سامان میداد و باهم چای و فَتیر میخوردند و نماز مغربش را که میخواند میرفت سر زندگی خودش.
• همیشه برایم جای سوال بود، با اینکه بیشترِ بچههای عزیزجان دور و برش هستند، چرا این پسرش به او بیشتر نزدیکتر است.
• تا اینکه یکروز عزیزجان بیآنکه بپرسم در میان گپ و گفتهای شیرینش جواب مرا هم داد :
«غلامرضا» تهتغاری ناخواستهی ما بود. وقتی فهمیدم باردارم کلی غصه خوردم اما الآن میفهمم او نعمت خاص خدا برای من بود.
میدانی ننه ؟ او یک جوری به من فکر میکند که کمتر اتفاق میافتد من به او بگویم چه کار رویِ زمین ماندهای دارم.... خودش جلو جلو حدس میزند و کارهایم را انجام میدهد.
اما بعضی وقتها که میخواهم به او چیزی بگویم: انگار همهی تنش گوش میشود تا حرفم از دهانم بیرون نیامده مسیرِ انجام آن را آسان کند و انجامش دهد.
او همیشه عصرها میآید مینشیند تا کار روی زمین مانده را بفهمد از میان حرفهایم! نه اینکه من به او بگویم چه کار دارم.
اینطور نیست که من کارهایم را فقط به او بگویم. او کارها را خودش مییابد و میخرد.
• بیست سال از اون روز گذشت!
سحر امروز گوشهی حرم نشسته بودم و با خودم میگفتم دوازده قرن است که تو به قدر ایجاد یک حکومت جهانی «غلامرضا» نداری!
• «غلامرضا»های تو چجوریاند؟ قطعاً ویژگی مشترکشان همین است که عزیزجان گفت: جلو جلو فکر میکنند که الآن چه کاری روی زمین است و چه کاری میتواند برای یک جهان یتیمِ تو، موثرتر باشد و دست آنها را در دست تو بگذارد.
√ «غلامرضا»های تو همانهاییاند که همیشه سهم سختترین کارها را سریعتر برمیدارند که تو خجالت کسی را نکشی!
√ اینگونه میشود که میشوند محل امن و اعتماد تو .... و روزیِشان از همه بیشتر میشود.
✘ شبهای قدر هم که روزیها تقسیم میشوند؛ «غلامرضا»ها قبلاً سهمشان را بردهاند و بالاترین و سختترین نقشها را گرفتهاند تا تو خجالتِ کسی را نکشی.
کاش من هم یک «غلامرضا» بودم برای پدر دولتِ صالحانِ زمین ...
🍃
@Tasniim
الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج
.
⃟🌿 ⃟🌺
#گپ_روز
#موضوع_روز : «عاشق دنبال یک سرنخ میگردد، یک نقطهی گیر، که فکرش را لحظهای از معشوقش جدا نکند.»
سحر دیروز دوشنبه ۲۸ اسفند بود پیام دادم، میتوانم شما را امروز ملاقات کنم؟
باید برای نهایی شدنِ یک کمپین بینالمللی با محوریت آینده جهان، با ایشان مشورت میکردم.
• چند دقیقه بعد جواب دادند: بله من همین الآن حرکت میکنم و خودم را به شما میرسانم. از منزلشان تا دفتر ما بیشتر از دو ساعت راه بود.
• رفتم دفتر و تمام نمودارهایی که برای این جلسه لازم بود را آماده کردم و منتظر ماندم.
تا رسیدند از همین جمله شروع کردند:
چند روز بود منتظر تماستان بودم تا بتوانم تعطیلات عید را روی نقشهراه و نمودارهای اطلاعات این کمپین تمرکز کنم. اما از شما خبری نشد.
بیدار بودم و منتظر اذان صبح که در دلم گذشت به حضرت حجت علیهالسلام عرض کردم: « تعطیلاتی که من نتوانم آنرا خرج شما کنم، و این خلوتیِ دنیا را برای شما خلوت نکنم، چه فایدهای میتواند داشته باشد؟ این اطلاعات به دست من نرسید و فردا آخرین روز سال است. شما به من برنامه بدهید و بگویید این چند روز روی کدام قسمت از این پازل باید کار کنم » ..... که پیام شما رسید!!!
• او میگفت و من حیرت نمیکردم که اگر جز این بود باید حیرت کرد.
اما به حرفهای دل ایشان الان یک روز است که دارم فکر میکنم !!!
✘ اغلبِ ما اینگونه هستیم :
میخواهیم قبل از تعطیلات، همهی کارها را جمع کنیم که در تعطیلات به هیچ چیزی فکر نکنیم!
هیچ چیزی که میگویم؛ یعنی هیــــچ چیزی که مزاحمِ ذهنمان نشود و از حالت غفلتی که بدان مبتلا میشویم بیرونمان نیاورد.
√ اما عاشق اینطور نیست : « دنبال یک سرنخ، یک فکر، یک کار، یک نقطهی گیر، هست که او را از معشوقش جدا نکند!
وقتی همه مشغول روزهای اول سالند او هم مشغول است مثل همه!
لذت میبرد مثل همه!
مهمانی میرود مثل همه!
اما این قلب، این فکر، این جان تعلّق دارد به محبوبش! و دارد چرخ میزند دور آنچه که خرسنگهای پیش پای محبوبش را برمیدارد...
و... او میداند که برداشتن این سنگها، اول نتیجهاش ریزش خرسنگها و خرده سنگهای درونِ خودش هست. همانها که نمیگذارند معشوقش را بیپرده در آغوش بکشد.
✘ از دیروز فکر میکنم با خودم، چقدر خدا مرا عزت داده که چنین عاشقانی را دارم به چشم میبینم و ملاقات میکنم.
🍃
@Tasniim
الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج
.
#گپ_روز
#موضوع_روز : «زنگ بزن آتشنشانی!»
✍ از دو سه روز قبل از عید، عصبانی بود از اینکه خانوادهی پسرخاله احسان هم به افطاری روز اول عید دعوتند!
• اصلاً اعصاب این آدم را نداشت. آخر آنها مثل هم فکر نمیکردند، مثل هم به دنیا نگاه نمیکردند. سبک زندگیشان باهم فرق داشت و هر دو تحمل حضور کسی که اینقدر با او تفاوت داشته باشد را نداشتند و بارها در مهمانیهای مختلف دیده بودم که از وجود همدیگر در عذابند!
• از صبح چند نفری رفتیم کمک مامان.
نشسته بودیم روی ایوان خانهی مامان و سبزی پاک میکردیم که علی رسید. تقریباً «برجِ زهرمار» بود.
• نشست روی ایوان کنار مامان و دستش را بوسید. مامان سرش را به سینه گذاشت و فشرد و گفت: اینگونه سرخ نبینمت مامان!
دینِ ما دین محبت است! حتی با دشمنان. ما اجازه جهاد نداریم مگر برای دفاع .
✘ علی جان جنگ، جنگ است مامان، و ریشهاش هم دشمنی است! حالا میخواهد در جهان بیرون باشد یا در جهان درون. و دشمنی را شیطان ایجاد میکند!
• اینکه تو بخاطر بعضی موضعگیریهای سیاسی و مذهبی با احسان همسو نیستی نمیتواند باعث شود که در درونت با او بجنگی!
• علی گفت: من نمیجنگم که ! حوصلهاش را ندارم.
مامان گفت: وقتی کسی در درونت آنقدر «شلوغی و فشار» ایجاد میکند که نمیتوانی در جایی که هست آرام باشی و این نشاط و شادی را به دیگران انتقال دهی، قطعاً در درونت با او جنگ داری! جز این است؟
اگر جنگ نداری چرا دائماً آمادهباش هستی تا او یا همسرش یک حرکتی بکنند یا حرفی بزنند و تو بخواهی حالشان را بگیری و ثابت کنی اشتباه میکنند.
• گفت : چکار کنم مامان؟ بشینم این کارهایش را تماشا کنم؟
مامان گفت: مهمانی جای دیدار است، جای گشایش احوال است و اجتماع مؤمنین و همدلی آنها برای خدا بالاتر از آن است که تو آن را تبدیل به مرکز مناظره کنی!
√ اگر بتوانی این قورباغه را قورت بدهی و وقتی آمد جوری در آغوشش بگیری که بفهمد قصد جنگیدن نداری و میخواهی این مهمانی را فقط از وجودش لذت ببری و اگر کار به بحثهای الکی رسید به بهانهای خود را مشغول کاری کنی تا ادامهدار نشود، یک سرِ این جنگ خاموش میشود!
و وقتی یک سر خاموش شود، سرِ دیگر ناچاراً خاموش میشود دیگر...
• علی گفت: مامان این کارها که شما میگویی، از من برنمیآید!
من نمیتوانم او را بغل کنم! خیلی سخت است.
• مامان گفت: اگر آشپزخانه ما آتش بگیرد تو چکار میکنی ؟
گفت زنگ میزنم آتش نشانی!
مامان گفت : حالا هم زنگ بزن آتش نشانی...
• با حیرت نگاه کرد به مامان. مامان ادامه داد: نَفْس را هم باید زود خاموش کرد تا بگذارد تو نَفَس بکشی و سالم بمانی! وگرنه کم کم همهی جانت را فرا میگیرد و میسوزاند!
• گفت: الآن چه کنم؟ آتش نشانی از کجا بیاورم؟
مامان گفت: یک عالمه دعای آتش نشانی در صحیفه هست. یا از آنها استفاده میکنی و خاموشش میکنی یا این آتش درون تو را جزغاله میکند و فشارش را همه در جمع باید تحمل کنند.
• علی گفت : من حوصله ندارم مامان.
بعد سراسیمه بلند شد و گفت اصلاً میروم تا نباشم در این مهمانی!
و رفت!!!!!
• سر سفره افطار داشتم به این فکر میکردم چقدر از این آتشها میآید و ما خاموشش نمیکنیم و اجازه میدهیم گُر بگیرد و آنقدر بماند که تمام سلامت روحمان را جزغاله کند.... که در باز شد و علی آمد.
به احترام سفره کسی بلند نشد اما علی رفت نشست پیش احسان و گفت: «آتش نشانی بودم دیر کردم، داداش ببخشید» ....
بعضی دعاهای آتشنشانی در صحیفه جامعه سجادیه:
دعای ۴۸ | دعای ۵۰
دعای ۱۵۵ | دعای ۱۵۶ | دعای ۱۵۹
حرز ۲۲ | حرز ۲۳
(کلیک کنید روی دعا)
🍃
@Tasniim
الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج
.
#گپ_روز
#موضوع_روز : «داشتم فکر میکردم مثلاً تو آمدهای...»
✍️ هیچ وقت نوشتن «گپ روز» اینقدر سخت نبود که امروز...
داشتم فکر میکردم به خواصی که دور امام حسن مجتبی علیهالسلام بودند و امام خطاب به ایشان فرمود : «من در شما وفا نمیبینم که این صلح را پذیرفتم!»
• و باز فکر میکردم به «وهب نصرانی» که با دین عیسی علیهالسلام از راه رسید و شد ستون لشکر اباعبدالله علیهالسلام و ...
• یک عالمه حرف دارم که نمیشود نوشت!
گاهی دردها آنقدر نگفتنیاند که تا عمق استخوان انسان فرو میروند.
• داشتم فکر میکردم مثلاً تو آمدهای و «نرمترین» و «به اعتماد رسیده ترین» و «اطاعت پذیرترین» و «بی مَن ترین» و «دلسوزترین» و «نگران ترین» و «قائم ترین» آدمها در حلقههای اول و دوم و سوم و .... به تو میپیوندند !
و من ایستادهام و سهمم از همهی این «وصلها» و این «رسیدنها» و این «چشم روشنیها» فقط تماشاست!
• آخر من هنوز خیلی تیزی در جانم دارم که جان تو را نااَمن میکند!
• آخر من هنوز یک عالمه «اما و اگر» دارم ... و یاران تو به کمال اعتماد رسیدهاند!
• آخر من هنوز برای اطاعت چرتکه میاندازم که ببینم صلاح خودم هم هست یا نه !
• آخر من هنوز جاهایی خودم را بیشتر قبول دارم و دنبال «چرا» میگردم!
• آخر من هنوز آنقدر دلسوز و نگران تو نیستم که درد همهی بچههای تو درد من باشد! و بیخواب و بیتابم کند!
• آخر من هنوز دو قدم میروم و باز میخورم زمین ... نمیتوانم در هجوم گرفتاریها قائم بایستم و محل اتکای دیگران باشم !
✘ اما تو که بیایی، کسانی به تو خواهند پیوست که مثل امیرالمؤمنین علیهالسلام باشند، آنطور که وقتی پشت سر رسول الله راه میرفتند فقط یک سایه دیده میشد!
این داستانها را که الکی نقل نکردهاند. ما تا هنوز در برابر امام سایه داریم، مال آن لشکر نیستیم.
• خدایا ما که میدانیم قد و قوارهمان به این حرفها نمیخورد !
ولی جا ماندن از امام، حرف زدنش اینقدر دردناک است، خودش چطوری است دیگر..؟
• آنوقت که انسانهای تراز با این ویژگیهایِ اَمن را از ادیان دیگر جدا میکنی و میشوند امینهایِ او ، مثل «وهب» ...
و ما نیستیم در میان آنان که به معیّتش میرسند حال ما چگونه است؟
• این متن نصفه بماند و به آخر نرسد بهتر است!!!
خدایا در این ساعات اجابت، رحم کن بر ما که جز تو پناهی برای جبران اینهمه ضعف در وجودمان نداریم. شرم داریم از لحظهی نزدیکی که قرار است با اماممان چشم در چشم شویم!
🍃
@Tasniim
الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج
.
#گپ_روز
#موضوع_روز : «باکلاس در این مراسم شرکت کنید!»
✍ بینالطلوعینِ امروز، در اینستاگرام گلایههای دکتر عباس موزون را در یک لایو سحرگاهی میدیدم که از ناشناخته ماندن قیمتِ برنامه «زندگی پس از زندگی» صحبت میکردند در تغییر ارکانِ تمدن جهان. میگفتند این تجربهها میتواند بسیاری از بخشهای زندگی را ارتقاء بخشد مثل هنر، مثل پزشکی، مثل قوانین اجتماعی، مثل ....
و هنوز نه تنها جایگاه حقیقیاش شناخته نشده که سرشاز از قضاوتهای غیرمنصفانه است.
※ آنقدر دردشان ملموس بود که سلول به سلولِ جانم تیر کشید.
چقدر دقیق بود این گلایهها!
• با خودم گفتم:
نه صرفاُ برنامهی «زندگی پس از زندگی» که اساساً هر کجا که انسان «قدر» خویش را میفهمد از همان نقطه به خودش و به آنچه در پیرامونش میگذرد قیمتی نگاه میکند، و قیمتی استفاده میکند!
اساساً هر کفرانِ (قدرناشناسیِ) نعمتی، مالِ نافهمیِ انسان است. و نافهمی یا کمفهمیِ قیمت یا قدر چیزی باعث میشود که به آن کوچک نگاه میکند و قادر به بهرهگیری از آن نیست!
• قطعاً همینطور است: خبرهایی که تجربهگران از جهان پس از دنیا میدهند میتواند به ارتقاء تمام مدیریتها و سبک زندگیها و رفتارها بینجامد، چرا که از جهانی خبر میدهد که مقصدِ حرکت انسان در این دنیاست و هر چه انسان جغرافیای مقصدش را بیشتر بشناسد مسیرش را درستتر و دقیقتر و متناسب با این مقصد تنظیم میکند.
✘ مهجور ماندن أنبیاء و امامان معصوم علیهمالسلام علّتی جز این دارد آیا؟
وقتی شیعه «قدر» خود را بعنوان یک «انسان» نشناخت: دیگر امام به کارش نمیآمد.
چون قدّ و اندام بدون امام میتوانست بزرگ شود، بدون امام میتوانست ازدواج کند، بدون امام میتوانست شغل داشته باشد و به زندگی اجتماعی برسد... درست مثل حیوانات!
ولی او نمیدانست که باید «باطن سازی» کند نه اندام سازی! اندام سازی مال وقتی بود که در رحم مادرش بود.
• چه کسانی از یک نعمت بیشترین بهره را میبرند؟
آنان که قدر نعمتشان را آنگونه که هست میشناسند!
√ شبهای قدر هم کسانی بیشترین بهره را میبرند که «قدر شناسی» بلد شده اند!
قدرشناسی از چه کسی؟
از «خودِ واقعیِ شان»
نه این خانم و آقا که زندگی طبیعی دارد، بلکه که همان خودِ بی نهایتی که در درونشان امانت گذاشته خدا ....
• «شبهای قدر» شبِ آدمهای قدرشناس است!
آنان که قدر خود را شناختهاند و دیگر ارزان فروشی نمیکنند!
آدمهای وزین ... آدمهای باکلاس!! که دغدغهها و آرزوهای واقعیِ قلبشان هم باکلاس است!
※ و شب قدر ... شب اجابت همین قلبهای با کلاس است!
montazer.ir
🍃
@Tasniim
الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج
.
💬 #گپ_روز
#موضوع_روز : «چقدر شبیه جواد شده بودم!»
✍️ سفر یکماههای داشت به ایران.
جواد اهل افغانستان بود و بزرگ شدهی ایران و ساکن در سوئد!
• آشنایی ما ریشه دارد در همین صفحه. از مخاطبانی بود که با کانال زندگی میکرد و آنقدر شب و روزش آمیخته شد با ما، که کمکم در پی ارتباطهای مکرر باهم رفیق شدیم.
او امروز یاوری است که هر کاری یا کمپینی در خارج از کشور داریم بیچرتکه و حساب پای کار میآید و خلاصه ستون است برایمان.
• یکسالی میگذرد از آخرین باری که آمد اینجا.
شبی که رسید تهران و خدمت خانواده، سحرش آمد حرم!
گرگ و میش بود هوا که در حیاط دیدیمش و باهم آمدیم دفتر و از روند فعالیتشان در سوئد حرف زدیم و همه باهم صبحانه خوردیم.
• یکماهی که ایران بود یک پایش در خانه بود و یک پایش اینجا. میگفت اولین باریست که حس من در ایران، حس کسی است که دو تا خانه دارد و نمیداند باید کجا آرام بگیرد.
• روز آخر آمد با وسایلش اینجا، تا ساعتهای آخر کنارمان باشد.
یادم هست که طبق محاسباتش هنوز دو ساعت وقت داشت، تمام دو ساعت را فقط نشست گوشه ای و رفتو آمد و تکاپوی بچهها را تماشا کرد.
حتی یک دقیقه هم زودتر از دو ساعت از روی صندلیاش بلند نشد.
✘ بدرقهاش کردم تا دم در...
گفت همهی آن یکماه یکطرف! این دو ساعت یکطرف.
گفتم : امروز که هیچ نگفتی اصلاً!
گفت : آن روزها امید داشتم باز میآیم، امروز میدانستم دیدار آخر است خواستم خوب تماشایتان کنم و دلم را از هوای اینجا پر کنم تا با آن بتوانم مدتی نفس بکشم.
• آن روز تصور میکردم فهمیدم چه میگوید! اما ؛
دیشب گوشهی حیاط حرم سیدالکریم علیهالسلام فهمیدم، نفهمیدم!
• شبیه جواد شده بودم!
انگار زل زده بودم به هوا، به ساعت، به نسیم، به صدای مناجاتی که از مسجد جامع حرم میآمد.
انگار زل زده بودم به رمضان!
میخواستم امشب تمام نشود!
و دلم هیچ چیز نمیخواست جز اینکه زل بزنم به شب! به شبِ آخر رمضان.
او باید میرفت ... ولی من نیاز داشتم که سینهام را از هوایش پر کنم که باز سحرها بتوانم با این هوا تنفس کنم... درست شبیه جواد!
• شاید اینکه بچههای استودیو صدای انسان تمام هم نتوانستند دیشب برنامه شان را در آخرین شب رمضان تمام کنند، و شب عید فطر هم باز برنامه دارند برایتان، و مثل هر شب حدود دو ساعت قبل نماز صبح با پخش زنده برنامه «لااله الّا تُ» میآیند کنار شما برای همین است!
دلشان تنگ میشود حتماً ...
• امشب دعایشان کنید خدا توان بدهد این رادیو برای هر ۲۴ ساعت مخاطبانش برنامه تولید کند.
🍃
@Tasniim
الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج
.
💬 #گپ_روز
موضوع روز: «همه گپ روزها موضوع روز ندارند که»!
✍ افطاری دعوتمان کردند منزلشان!
سابقهی رفاقتمان، برمیگردد به جایی که لیلهالقدری بیآنکه همدیگر را بشناسیم، هر کدام جداگانه یک حقیقت مشترک را شناختیم و تصمیممان برای زندگیمان عوض شد.
• هر کدام جداگانه طلب کردیم راهی بسمتِ «یاریِ امام» که تمام حقیقت رمضان بود برایمان باز شود.
• در جاهای مختلفی از جهان دعا کردیم و مسیر زندگیمان تغییر کرد و امروز اینجا کنار هم، مثلاً در نبردی نرم حضور داریم.
میگویم مثلاً چون واقعاً «مثلاً» است و حقیقت هدایت و جریانسازی و ابزار آن در دست خداست و تو فقط با اختیار انتخاب میکنی که در این مسیر باشی نه در جای دیگری.
• مهمانی نورانی و سبکی بود. از آیندهی جهان یک عالمه حرف زدیم آنهم اندازه فهم خودمان... و باز تجدید عهدی که گهگاهی باهم میکنیم اتفاق افتاد!
که با تمام سختیها و موانع، ما میخواهیم که بمانیم، و برای این ماندن باید زحمت بکشیم. زحمت نه در جهان بیرون، بلکه در جهان درون!
✘ چون دیگر فهمیدیم استقامتِ در این داستان، فقط به یک عامل بستگی دارد و آنهم یک جانِ پرورش یافته و قدرتمند و رهاست.
• بچهها که هر کدام از خاطرات رسیدنشان به این تشکیلات حرف میزدند.
با خودم فکر میکردم حرف زدن ما درباره مسیر یک عشق مشترک با این وسعتِ فهم محدود اینقدر شیرین است، روزی که بفهمی انتخاب شدی برای بودن در کنارش، آنهم بی قید و شرط... حالت چگونه میشود؟
• موقع خداحافظی، آقای خانه رفت داخل اتاق مطالعهای که سرشار از انرژی و نور بود و با یک کیف برگشت!
به همه یک اسکناس صد تومانی داد!
ولی به کوچکترین فرد جمع نه ... در حالیکه معمولاً از کوچکترین عضو عیدی دادن آغاز میشود!
هر چه این عیدی ها را به تعداد بیشتری هدیه میداد، چشمان پسر بیشتر رنگ انتظار میگرفت.
تا جایی که کیف پولش را بست و مکثی کرد، انگار دیگر اسکناسی نمانده باشد در کیفش!
بعد با لبخند مرموزی از مشتش یک انگشتر عقیق که نام مبارک حضرت رقیه سلامالله علیها روی آن حکاکی شده بود درآورد، گرفت روبروی پسر!
چشمانش از دیدن این انگشتر و به ویژه نام حکاکی شده روی آن که تمام عشقش بود برق میزد!
همسرم که تمام مدت حواسش به انتظار چشمان او بود گفت:
همیشه جایزههای خیلی خاص را میگذارند آخر سر و در شرایط ویژهتری میدهند، تحمل هیچ تأخیری به ضررت تمام نمیشود.
• حرفش آنقدر حکیمانه بود که مرا در مشت خود گرفت و رها نکرد!
امروز در قنوت نماز عید فطر با خودم فکر میکردم ؛ خدا از «خَیر َما سألکَ بِه عِبادک الصّالحون» چه قدرش را روزی هر کدام از ما میکند؟
• و تازه اینجا بود که فهمیدم این بالاترین خیری که بندگان #صالح خدا درخواست میکنند، تعبیر همان آیه از قرآن است که : «و لقد کتبنا فی الزبور من بعد الذکر أن الارض یرثها عبادی #الصالحون »
بندگان #صالح وارثان زمینند و قطع کنندگان ریشهی کفر و ظلم!
بندگان صالح یاوران #اباصالحالمهدی علیهالسلام اند و جز ماندن برای امر اصلاح زمین از خدا چیزی نمیخواهند. همین همهی طلب جانشان است.
همین بالاترین تقدیر جذب شدهی شب قدرشان است.
• نماز که تمام شد روی یک بلندی ایستادم، و جمعیتی را با لذت تماشا کردم که نقشآفرینان تمدن صالحانند و شاید با تأخیر این عیدی بزرگ خدا را دریافت کنند اما همان تنها عیدیِ عظیم خدا بنامشان ثبت شده که خدا بالاتر از آن ندارد که برایشان کنار بگذارد.
√ خداوندا در این روز ما را از یاریدهندگان امامی قرار بده که تمام عالَم را برای لحظهی غلبهی تمام حق بر تمام تاریکی بدستان او آفریدهای.
🍃
@Tasniim
الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج
.
💬 #گپ_روز
#موضوع_روز : احساس کرامت، انرژی و استعداد فرزندانمان را در مسیر ارزشمند حفظ خواهد کرد.
✍ صبح که آمد چهرهاش نگران بود. سریع قبل از اینکه بیفتیم در ماجرای کار، آمد نشست و از علاقه شدید پسر نوجوانش به بازیهای کامپیوتری حرف زد!
• میگفت از مدرسه که میآید تا من برگردم خانه، دو سه ساعتی تنهاست و این زمان را به بازی کامپیوتری میگذراند. همین باعث شده که فشل و سست شده! وقتی هم که بازی نمیکند وِلو میشود جلوی تلویزیون و هرکاری را که به او میسپارم، یا زیرش میزند یا آنقدر پشت گوش میاندازد که خودم مجبور شوم انجامش دهم.
• گفتم : بچهها را باید با علاقههای ارزشمندشان مشغول کرد وگرنه علاقههای پوچ و انحرافآور غلبه میکنند و مشغولشان میکنند.
گفت : خیلی دوست دارد بیاید و در کارهای جهادی کمکمان کند.
مدیر داخلیمان را صدا کردیم و آمد! گفتم کاری هست برای محمد که هر روز یکی دو ساعت بیاید اینجا کمکمان کند؟
گفت: آبیاری باغچهها و جمعآوری کاغذهای باطله ساختمان و مرتب کردن وسایل اضافی بر اساس چک لیست و ... را میتوان به او سپرد.
• مامان محمد رفت و مسئله را با او درمیان گذاشت.
ظهر فردا از مدرسه رفت خانه و با عشق به اینکه شاغل شده و میخواهد باری از کارهای مجموعه را بردارد تکالیفش را مرتب انجام داد و آمد.
یک برگه گزارش هم برایش درست کردیم، که ساعت ورود و خروج و گزارش کارهایش را تماماً آنجا ثبت کند.
در ضمن با محمد و چند تا از بچههای نوجوان جلسهای گذاشتیم تا استارت یک هیئت هفتگی نوجوان را مثل روضههای خانگی دفترمان بزنیم بطوریکه تمام برنامهریزیهای هیئت و فعالیتش را خودشان انجام دهند.
• الان بیش از یکهفته است که نه تنها وقت اضافی برای محمد نمیماند که پای بازی بنشیند که همین انگیزه باعث شده تکالیفش را هم به موقع انجام دهد.
• برای برنامه ریزیِ هیئت نوجوان و چیدن مقدماتش هم با جمعی از نوجوانان، گروهی دغدغهمند شدهاند که بزودی با کمک تیم پشتیبانیمان هیئت را به یاری خدا کلید خواهند زد.
آنوقت این فرصت برای خیلی از نوجوانان ایجاد خواهد شد که همدیگر را شناخته و باهم یک گروه جهادی مهدوی نوجوان را تشکیل داده و فعالیتهای گوناگون جهادی را در عرصه رسانه و هنر و ... مدیریت کنند!
خودشان مدیریت کنند و ما فقط مشاورانشان باشیم.
همین احساس کرامت، قطعاً انرژی و استعداد فرزندانمان را در مسیر ارزشمند حفظ خواهد کرد.
montazer.ir
🍃
@Tasniim
الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج
.
💬 #گپ_روز
#موضوع_روز: «چقدر راهِ روشن که میانِ هیجانات انقلابیون گم شد»
✍ جلسهای مجازی بود با بعضی فعالان رسانه!
در مورد پوشش فضاهای خالی رسانه همزمان با حملهی موشکی ایران به بعضی اهداف نظامی اسرائیل بدنبال تجاوز به کنسولگری ایران در سوریه.
• یکساعت بلکه دو ساعت اول واکنشها را فقط مشاهده میکردم بیآنکه چیزی بگویم یا نظری درارتباط با چیزی داشته باشم.
• ذهنم بدنبال کشف جای خالی و احتمال هجومهای رسانهای دشمن بعد از این ضربه بود.
• آنقدر سطح هیجان بالا بود که هیچ حرفی شنیده نمیشد، همه میخواستند حرف بزنند و فقط از جهان هیجانزدهی خودشان به موضوع نگاه کنند، که نتیجهاش قطعاً یک کنشگری کوتاه مدت بدون توجه به جاهای خالی و حملات آینده دشمن بود.
✘ و.... همچنان حرفها شنیده نمیشد ...
چون هر کسی باور داشت بهتر از بقیه میفهمد و باید تحلیل کند و نظر بدهد تا اینکه فکر کند!
• با خودم فکر میکردم همین رهبری که امروز جهان دارد کمکم قیمتش را میفهمد و در برابر قدرت توحیدش سر خم میکند، دهها سال :
√ چقدر حرف زدند که لابلای هیجانات جبهه انقلاب گم شد!
√ چقدر چشمانداز جهانیشان را نشانه گرفتند برای ما و هر کسی از جهان خودش به آن گوش کرد و اندازه جهان خودش آنرا فهمید.
√ چقدر نکته در هر خطابهشان بود که انقلابیون مخاطبِ اولش بودند و هیچ کس به خودش نگرفت!
√ چقدر گلایه کردند از خواص و واکنشهای هیجانی و بیفکر، که همه گفتند با من نیست، با فلانی است!
√ چقدر راه نشان دادند، و چقدر جهتِ درست را تبیین کردند و هر کسی گفت منظورشان این نبود، همینی که من فکر میکنم بود!
و .......
✘ آن شب تا ساعتها دراز کشیده بودم و به آسمان خیره شده بودم و به این فکر میکردم که ؛
« اماممان که بیاید تنها کسانی حرفش را میشنوند و میفهمند و با جان به دنبالش میروند؛ سایه به سایه، قدم به قدم، نه جلوتر و نه عقبتر، که تمرین کرده باشند آنقدر خالی باشند از توهم دانستن، که تمام جانشان گوش شده باشد برای شنیدن امر امام.
✘ با خودم گفتم کسانی که «گوش» شده باشند لازم نیست امامشان بیاید و به آنها امر کند، جانشان آنقدر با جان امام اتحاد برقرار میکند که نیازها و دغدغههاش را پیش پیش میفهمند و به دنبال اجابتش میروند نه آنکه در حاشیهی جاده درگیر این و آن و خطاهایشان باشند.
چیزی سرعتگیر آنها نیست چون گوششان صدای امام را میشنود.
• بعد از نماز صبح ایستادم رو به آسمان و گفتم؛ خدایا گوش کَرِ ما، صدای نائب امام را هم درست نمیشنود، چه رسد به صدای امام.
• شفای این نفسِ قفل شده و کور و کر بدست توست!
راهی به سمت شنیدن ندای حجتت و حرکت بسمت او در درون ما باز کن، که هیچ اندوه یا هیجانی ما را آنقدر سرگرم نکند که از شنیدن و اطاعت امرش باز بمانیم.
montazer.ir
🍃
@Tasniim
الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج
.
🖥 #گپ_روز
#موضوع_روز: «عاقبت بخیر» را شاید بتوان به «عاقبت به عشق» نیز تغییر داد!
✍️ هنوز مانده بود به اذان صبح!
نشسته بودم گوشهای از حیاط حرم که دیدم سراسیمه وارد شد و رفت به سمت ضریح!
دیگر ندیدمش تا بعد از نماز صبح.
یک گیجی خاصی در چهره و حرکاتش به وضوح دیده میشد. انگار میخواست حرف بزند!
نشستم کنارش، گفت : نیمهشب بیاختیار از خواب پریدم، و یک نیاز عجیب مرا به سمت حرم میکشاند! نمیدانم اسمش دلتنگی بود، احتیاج بود، بیتابی بود ... چه بود؟
ولی من این جنس کشش را بار اول است که تجربه میکنم.
گفتم : مداومت بر اُنس با یک چیزِ قیمتی، یا یک شخصِ فاخر، کمکم به فهم زیبائیهایش منجر میشود و انسان هرچه کمالات بیشتری را در کسی میبیند بیشتر عاشقش میشود.
قلب که عاشق شود: میافتد به احتیاجِ داشتنش، به خواستنش، به طلبِ بودنش، و به التماس همراهی لا ینقطع با او ....
و این احتیاج گاه آنقدر قوی میشود که خواب را از چشم انسان میدزدد!
دیدم اشکهایش شروع کرد ریز ریز چکیدن.
برخاستم رفتم سمت ضریح!
※ با خودم گفتم بهشت هر چه که باشد، حتماً چیز پیش پا افتادهایست نسبت به اینجا!
جایی که شوق،
شوقِ بودن و نفس کشیدن و بوسیدن ضریحش نیمهشب آواره ات میکند و میکشاندت و میاندازد در این دریا، قابل قیاس با بهشتی نیست که با تجارتِ ثواب هم میتوان بدستش آورد.
بهشتِ «یاد»، بهشتِ «اُنس»، بهشتِ «عشق»، بهشتهای باطنهای بالغ اند، که دیگر زندگی را در دنیا جستجو نمیکنند!
برای آنها روابط بالاتری مهم شده که در روزمرگی معمول دنیا پیدا نمیشود! تلاش میکنند برای پیشرفت در آن ارتباطات ! تا انسشان را بیشتر کنند...
«اُنس» حتماً به «عشق» ختم میشود،
و عشق شروعِ رسیدن است، و تشرّف به یک ماجرای طربانگیز بیانتها!
جایی که نقطهی امن مسیر است و خودش بقیهی راه میبَرَد تو را ....
※ در همین فکرها بودم که همان پیرمرد عاشقی را که حرم، سحرها انتظارش را میکشد، دیدم. همان که اینجا دربارهاش برایتان نوشته بودم👈 eitaa.com/ostad_shojae/34059
لبخندی زد به من و گفت؛ عاقبت بخیر باشی باباجان!
دستم را روی سینه گذاشتم و با همهی عشقم ارادتم را بروز دادم.
با خودم گفتم : عبارت «عاقبت بخیر» شاید از نظر او «عاقبت به عشق» باشد.
اصلاً «عاقبت بخیر» را شاید بتوان به «عاقبت به عشق» نیز تغییر داد!
خدا کند عاقبتمان به «عشق» ختم شود و تمام ....
montazer.ir
🍃
@Tasniim
الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج
.
🖥 #گپ_روز
#موضوع_روز : «جهانِ من، امام نداشت!»
✍ جهانِ من، امام نداشت!
با اینکه ده تا کتاب دینی را امتحان داده بودم.
چندین واحد معارف را در دانشگاه پاس کرده بودم. اما جهانِ درون من امام نداشت.
• هر چه کتاب فلسفه و عرفان از نویسندههای برزیلی بود را دهها بار خوانده بودم. ولی جان من دنبال یک نشانه میگشت! از همان نشانهها که فلاسفهی غرب بدان معتقد بودند و امروز میفهمم چیستی این نشانهها را!
• بیست و دو سال پیش، کارگاه غضب را که گوش کردم، اولین باری بود که امام در جهانِ من پیدا شد.
شاید فکر کنید هیچ ربطی نداشته باشد بین این کارگاه و یافتن امام، ولی امروز ربطش را خوب میفهمم. قدرت امام درون توست که «خشم نفسانی» تو را کنترل میکند.
• از همان اولین لحظهای که امام در جهانِ من فهم شد؛ یک سوال هم همراهش آمد. و پاسخ این سوال حوالی بیست سال بعد در درون من تثبیت شد زیرا پاسخش را با چشمان سرم دیدم و دیگر توان انکارش را نداشتم.
✘ سوال این بود: حالا که این امام پیدا شد، چگونه باز گمش نکنم؟
چگونه او را راهنمای درونم، نگه دارم؟
چگونه با او بمانم؟
و من نمیدانستم از آن روز که جوان بیست و یک سالهای بودم، بزرگترین مسئلهی خلقت که «همراهی یا معیّت با امام است» سوال اول جهانِ من شده باشد.
• و من از آنروز به دنبال جواب این سوال رفتم و هر بار دستِ جهانِ من به بخشی از پاسخ این سوال رسید و پردهاش را کنار زد، تا اینکه ....
※ تا اینکه مردی را دیدم که فرمانده یک جبهه موثر و کلیدیِ آخرالزمانی بود.
سرداری که همهی امکانات دولتی و سازمانیاش را رها کرده بود و بدنبال یقینش رفته بود و شده بود ستون یک جبهه و آن جبههی نرم، روی شانههای او شکل گرفت.
سالها گذشت و این سردار، که مدیر این جبهه فرهنگی بود، حالا دیگر سن و سالی از او گذشته بود و کمکم شرایط زمان به گونهای تغییر کرد که به مصالحی ناگزیر بود از دادنِ جایش به دیگران!
با خودم فکر میکردم او که تمام زندگیاش را برای رشد این جبهه داده، و حالا با این امتحان بزرگ روبرو شده است، چه واکنشی خواهد داشت...
و من نمیدانستم که خدا دارد با این انسان برجسته، جواب سوال دهها سالهی مرا با «رسمِ شکل» به من نشان میدهد.
او از منصبی که در آن جبهه داشت کنار رفت!
🔽اما نرفت ....
ماند و یک روز هم خیمهای که ساخته بود را ترک نکرد. ماند و اگر هیچ کاری هم نداشت سایهی اعتبار و بزرگی و عزتش را از سر آن مجموعه کم نکرد. و خدا هم برای این «وفا» درهای نور را به جانش باز کرد. بیش از پیش ..
✘ بیش از همهی سالهایی که وسط میدان، فرمانده بود و شمشیر میزد.
• دیشب نیمههای شب جمعه انگار باز همان جوان بیست و یک سالهای بودم که برای اولین بار با این سوال روبرو شده... اما اینبار جواب سوالم را میدانستم:
√ اگر تهمت و تحقیر ناحق، به جانت داغ بیندازد و پای جبههات بمانی !
√ اگر از جایگاه و مقامت بیفتی و پای فرماندهات بمانی!
√ اگر حداقلیترین نیازهایت هم اجابت نشود و باز با یقین به سمت جلو حرکت کنی!
√ اگر کارت را ببینند یا نبینند برایت فرقی نکند چگونه حرکت میکنی!
√ اگر کسی نیاید از تو گزارش کار بگیرد و تو جز به موفقیت و اثرگذاری بالاتر برای «پیدا شدنِ امام در جهان درون دیگران» نیندیشی و با سرعت و سبقتی که لحظه به لحظه همه شاهد رشدش هستند بتازی و به پیش بروی...
👈 یعنی به وفا رسیدهای و حالا «نوبت سلوک در مراتب وفاداری» است.
و باید یکی یکی پلههای این «تنها مقام عالی خلقت» را سلوک کنی و بالا روی.
✘ و سلوک در وفا، اتفاق نمیافتد جز در همین مختصاتی که امروز نسبت به امام قرار داری ...
وگرنه بعد از ظهورِ امام، هرکس با رتبهی وفایی که قبل از ظهور کسب کرده، جایگاهش در دولت کریمه مشخص میشود.
※ خدایا ما را «عاقبت به عشق» کن!
عاقبت به عشقِ امام زنده و مظلوممان.
🍃
@Tasniim
الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج
.
#گپ_روز :
#موضوع_روز : فقط «عاشق»ها میتوانند زمان را بو بکشند مثل یعقوب !
✍️ آمد یکراست نشست کنارم.
پزشکی است که جهادی میآید و کار میکند کنار ما. از کلمهی «کار» برای چنین جایی، چنین هدفی، چنین مسیری، بیزارم...
بهتر است بگویم؛ «زندگی میکند کنار ما»
آخر برای رفتن به سمت امام، حرکت با بدن لازم نیست! اول قلب باید حرکت کند. و قلبی که حرکت کرد بدن را به استخدام خود درمیآورد. آنوقت دیگر اسم آن کار، کار نیست... عشق است! زندگی است! تنفس است! خودِ «رسیدن» است...
• نشست کنارم و از کیفش یه بسته آورد بیرون و گذاشت روی میز!
گفت : این یک هدیه است که من آوردهام...
گفتم : چی؟ برای چی؟ برای کی؟
گفت : برای شما نیست. دیروز در جلسه فهمیدم در بخش فنآوری اطلاعات نیاز به فلان ابزار دارید و ممکن است کار معطل شود. ما این چند تکه طلا را داشتیم که تمام دارایی ماست. احتمال میدهم بتوان این مبلغ را با آن پوشش داد.
• نگاهش کردم و هیچ نگفتم!
نمیدانم در نگاه من چه دید که گفت: این هدیه برای شما نیست که!
برای پیشبرد اهدافی است که چون بر آن اشراف دارم میدانم ما را آمادهی یک پرش بزرگ در جنگ نرم میکند.
باز هیچ نگفتم و نگاهش کردم!
باز نمیدانم در نگاهم چه دید که گفت : نگران نباشید برای پول پیش خانه هم اگر صاحبخانه اضافه کرد، خدا بزرگ است، همان خدایی که مرا وسیلهی تامین این ابزار کرد بقیهی کار را هم بلد است. الآن کار لنگ است و من قادرم سنگی از سر راه بردارم، یک هفته دیگر که گره را دادند دیگری باز کند، حسرتش میماند برای من.
و من باز هیچ نگفتم و او ... بلند شد و رفت تا نکند تشکری از زبان من خارج شود.
✘ او رفت از اتاق بیرون و من با خودم فکر کردم، «عشق چه میکند با آدم»!
آدم را جلوتر از زمان حرکت میدهد، جوری که میتوانی قبل از آنکه نیازی سَر باز کند، آنرا بفهمی و چارهاش کنی.
جایی که فقط میخواهی سنگها را برداری و برایت مهم نیست چه سنگی و کجا ... زور میزنی که سنگهای بزرگتر که راه توحید را به جهان بزرگتری باز میکند، به دستان تو برداشته شود.
{ هر چه این عشق عمیقتر، سهم تو از درد بالاتر!
و هرچه سهم تو از درد بالاتر، برداشتن موانع و خرسنگها بدست تو بیشتر! }
• با خودم گفتم : «زمانشناسی» کار هر کسی نیست. فقط «عاشق»ها میتوانند زمان را بو بکشند مثل یعقوب... و آنوقت اولویتها را در زمان، درست تشخیص بدهند. تصمیمهایی درست متناسب با همان زمان بگیرند بگونهای که با یک حرکت درست مسیر را بسمت یک جهان بزرگتر باز کنند.
• فقط عاشقها میتوانند همه چیزشان را بدهند تا تو را به چنگ آورند!
خدا «عاقبت به عشق»مان کند که تنها «عاقبت بخیریِ مطلوب خداست»!
🍃
@Tasniim
الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج
.
💬 #گپ_روز
#موضوع_روز : «خدا مثل من و تو نیست که بر اساس شنیدهها و دیدهها، مسیر حرکت آینده را اداره کند»
✍️ نقطهی انتهایی تحملش بود! چند وقتی بود کاملاً این را حس میکردم.
اهل غر زدن نبود هیچوقت، مخصوصاً برای وقتهایی که کار، گیر میکرد یا به نتیجه نمیرسید. ولی اینبار قضیه فرق میکرد و من در جریان رشد این مشکل و رسیدنش به نقطهی انتهایی تحملش بودم و حق میدادم که کم بیاورد.
• نشسته بودم کنار باغچه و برنامهی هیئت آینده را مینوشتم که آمد و مثل همیشه در نهایت ادب نشست.
گفت آنقدر فشار روی من هست که احساس کردم دیگر قادر به تحملش نیستم. میتوانم چند دقیقهای با شما صحبت کنم؟
از نگرانیِ نگاهم فهمید که میتواند تا لحظهی سبک شدن قلبش حرف بزند.
• از مشکلاتش حرف زد و از بنبستهایی که نتیجهی بینظمی و بیتدبیری بود در جاهای دیگر که طاقتش را تمام کرده بود.
حرفهایش که تمام شد، کمی آرام شد.
گفتم: این همه سال روزِ بیفشار بر ما نگذشت! ولی امروز از دردهایی که متحمل شده بودیم، هیچ خبری نیست.
کمی فکر کرد و گفت : بله یادم هست.
گفتم : این هم میگذرد، مهم این است که جلوی چشمان خدا دارد میگذرد.
و خدا مثل من و تو نیست که بر اساس شنیدهها و دیدهها، مسیر حرکت آینده را اداره کند،نه !!!
خدا از سرِّ درون آدمها آگاه است، و به میزان عمل و هیاهویشان نیست که راهِ آینده را برایشان باز میکند، بلکه به میزان «صدق و طهارت در نیّتشان» است که دستِ کسی را به موفقیت در اثرگذاری در آینده جهان باز میکند.
• گفتم : همه باید تمرین کنیم هر وقت به تهِ تحملمان رسیدیم به این موضوع فکر کنیم که :
√ شیطان روی آن سوار نشود و بزرگش نکند و به نفسانیات آلودهاش نکند.
√ و اینکه این فشار قرار است دربِ چه رشدها و چه خیراتی را برویمان باز کند.
√ و اینکه خدا به عمق باطنها آگاه است و اگر ذرهای نیّت سوء و درندگی و اهمال کاری و بی توجهی در آنکس که آزارت داده بوده باشد، از دید خدا مخفی نیست و حتماً خدایی که شاهد ماجراست به میزان صدق آدمها نقش و موفقیتشان را در حرکت رو به آینده مشخص میکند.
آرام شد ... و شاد از اتاق رفت بیرون.
• اما من شبیه پدر یا مادری بودم که درد فرزندش در جانش رسوخ کرده و باید هم او را سرپا نگهدارد هم خودش را.
※ یادم آمد آقاجان عادتمان داده بود؛ نماز و دعای استغاثه به امام مهدی علیهالسلام دوای دردهایست که هیچ پناهی برای درمانشان نیست...
🍃
@Tasniim
الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج
.
💬 #گپ_روز
#موضوع_روز : «لقمه حلالی که دعا پشتش باشد: بچههایت را اینجوری عاقبت بخیر میکند!»
✍️ از سالها قبل مادرش را میشناختم!
مترون (ریاست پرستاری) بیمارستان بود. یکی از بهترین و بزرگترین بیمارستانهای قدیم تهران.
• روزی که فهمیدم پوریا فرزند این مادر است، و حالا شده همسر افسانه، که یکی از نزدیکترین دوستانم بود، از تعجب شاخ درآوردم.
آنقدر این پسر بیشیله پیله و بیتکلّف بود که باورم نمیشد پسر همان مترون باکلاس و وزینی است که حداقل چهل سال پیش مترون یک بیمارستان بزرگ بوده و به چند زبان خارجی مسلّط است.
• هر چه بیشتر میشناختمش تعجبم از اینهمه رهاییاش از «کلاس» و «مقام» و «مال» و «تعلقات دست و پاگیر دنیا» بیشتر یقینی میشد اما هرگز فکر نمیکردم این بشود عاقبتش ....
• روزی که شهید شد و بالای دست هزاران نفر بدرقه شد و آمد و ...
درِ قطعه شهداء را برایش باز کردند و در ردیف «شهدای امنیت» آرام گرفت: کنار مادرش ایستاده بودم و به کلماتش دقت میکردم.
• همان خانم مترون باکلاس چهل سال پیش که حالا به سختی راه میرفت، هر چند دقیقه یکبار همهی صدای ضعیفش را جمع میکرد و ناله میزد : «این گل پرپر من/ هدیه به رهبر من»
برای من که سالها میشناختمش، جوّ کادر درمان و فضای حاکم در این طیف از مشاغل را میشناختم، این جمله عجیب بود!
این رضایت عجیب بود!
این شادی عجیب بود!
• این خانم چگونه به اینجا رسیده بود، که خداوند عزّت «مادر شهید» بودن را آنهم با این حجم از رضایت و شادی قسمتش کرد؟
• این سوال دیوانهام کرده بود انگار!
به طلبِ فهمیدنش رسیده بودم انگار !
که ....
مادرش دستش را از روی دستهی ویلچیرش برداشت و بازوی مرا گرفت و مرا به سمت آغوش خود کشید!
سرم را گذاشتم روی سینهاش !
گفت : سالها آمدید خانه ما و رفتید!
گفتم : عزّتش امروز برای من کافیست!
گفت : من میدانم پوریا را چرا برای دفاع از رهبرش خریدند!
نفسم انگار حبس شد. او داشت پاسخ مرا میداد بیآنکه بداند ...
✘ ادامه داد : من با درآمد شبکاری بیمارستان پوریا را بزرگ کردم. آنوقتها که پرستار کشیک بخش بودم و میدویدم دنبال صدای نالهها... الآن دارم اجابت «خدا خیرت بدهد» و «خدا عوضت بدهد»های بیمارانم را به چشم میبینم !
لقمه حلالی که دعا پشتش باشد: بچههایت را اینجوری عاقبت بخیر میکند!
من پوریا را با شادی هدیه کردم، چون با شادی از من خریدند!
شادیِ رضایت بیمارانم ....
•با خودم گفتم: چه وسعت روحی دارید شما... که همین الآن هم بیآنکه بدانید با دو جمله تمام جان مرا سرشار شادی و آرامش کردید و خودتان خبر ندارید!
※ این شد عاقبت مادرشهید «پوریا احمدی» ! همان خانم مترون باکلاس و وزین بیمارستان معیّری!
فقط «عشق» است که تمام موانع را کنار میزند و تو و نسل تو را برای محبوبت خریدنی میکند!
🍃
@Tasniim
الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج
.
💬 #گپ_روز
#موضوع_روز : «یادم آمد دردها حتی اگر زاییده دست خودمان باشند، هم کفارهاند و هم علّت رشد و قدرت ما».
✍️ مانده بود تا اذان صبح!
هنوز درب حرم را باز نکرده بودند. نشسته بودم روی سکوی دم در ورودی، تا دربها باز شوند، که دیدم خانمی از دورترها به سمت حرم میآید!
نزدیک شد و گفت : حرم تعطیل است؟
گفتم: تا ده دقیقه یکربع دیگر باز میشود!
گفت : یعنی دیشب تعطیل بوده؟
گفتم : جز شبهای جمعه و شبهای مناسبتها، تعطیل است و یک ساعت مانده به اذان صبح باز میشود.
دیدم چانه و صورت و دستهایش ریز شروع کرد به لرزیدن.
گفتم : سردتان شده؟
گفت : نه مضطرب که میشوم لرزش میگیرد بدنم.
و دوباره پرسید: یعنی شب که میشود همه را از حرم بیرون میکنند؟ و بعد صبح درب حرم را باز میکنند؟
گفتم : باید همینطور باشد!
گفت : پس دخترم کجاست؟
تعجبم را که دید ادامه داد: دخترم با آقایی ارتباط برقرار کرده بود! پدرش اصلاً تحمل چنین اتفاقی را نداشت. گفتم اگر بفهمد او را میکُشد. تا متوجه این رابطه شدم، گوشیاش را گرفتم و محدودش کردم و خودم تا دانشگاه بردمش و آوردمش، و تصور میکردم که از سرش افتاده!
• چند روز پیش پدرم به رحمت خدا رفت و برادرم سکته کرد و من درگیر شدم و نتوانستم همراهیاش کنم.
• همسرم او را همان روز با آن آقا دید و ... آوردش خانه و به باد کتک گرفت!
• و نفهمیدم چه شد و کِی او از خانه گذاشت و رفت...
و الآن شب چهارم است که دخترم نیست!
• زن محجوب و متینی بود. میلرزید و از غصه میپیچید به خودش.
گفت : گوشی ندارد، از تلفن یک خانمی به من زنگ زد و گفت من حرم هستم نگرانم نباش.
فکر کردم شاید آمده باشد شاه عبدالعظیم.
• در حرم باز شد و او تمام حرم را به دنبال دخترش گز کرد و بعد از اذان دیدمش.
گفت : باید زود برگردم با التماس از همسرم اجازه گرفتم بیایم دنبالش.
اگر دیر کنم زمین و زمان را روی سرم خراب میکند. آیا کسی زارتر از من هم، این لحظه در دنیا وجود دارد؟
• دلم میخواست او را همانجا قایم کنم که دست هیچ دردی دیگر به او نرسد. اما یادم آمد دردها حتی اگر زاییده دست خودمان باشند، هم کفارهاند و هم علّت رشد و قدرت ما.
• گوشی اش را درآورد و عکس سفر اربعینشان را نشانم داد. دختری محجوب و خانوادهدار... به چشمانم زل زد و گفت: چرا زندگی ما اینجوری شد؟
قلبم درد میکرد برایش! و چشمانم پاسخی جز همین درد نداشتند.
به ساعتش نگاه کرد و با اضطراب گفت: بروم تا دیر نشده...
• او رفت و خورشید کمکم آمد بالا !
گفتم: خدا خورشید زندگیات را بتاباند بر خانهتان.
خانهای که هراس در آن حکومت میکند، آسیب میبیند، حتی اگر ظاهرش شرعی و دینمَدار باشد.
• دختران ما، پدر میخواهند، مَردی که شانههایش برای دختر اَمنترین و مهربانترین جای جهان برای تکیه باشد، نه مرکز هراس و اضطراب...
محبت اگر حکومت کند در یک خانه، اهل خانه، تنبیه هم که شوند، زارشان را در همان آغوش میزنند و گلایه به بیرون نمیبرند.
• دنیایمان نامهربان است!
چون رحمانیت که تمامِ دین است کم کم رنگ باخته و از دین جز چهارچوبهایی باقی نمانده است.
• خدا «عاقبت به عشق»مان کند که عاشقها مهربانترین دیندارانِ جهانند!
🍃
@Tasniim
الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج
.
💬 #گپ_روز
#موضوع_روز : «وقتی آدم به شرم میرسد، انگار «یک چیز مهم» که در درونش گم شده بود پیدا میشود!»
✍️ آمدم «گپ روز» بنویسم با موضوع روز !
دیدم بچهها موضوع را برایم گذاشتهاند : «آثار رفاقت با قرآن»
هرچه فکر کردم دیدم نمیشود. شبیه مردهی در کفن که دستانش بسته است، دستانم به تعبیر قرآن «مَغْلُولَةً إِلَى عُنُقِكَ» است !
انگار دستانم را بستهاند و دور گردنم انداختهاند جوری که بهرهای از «قرآن» ندارد.
نوشتن از چیزی که سابقهات در آن خراب است، خودِ «شرم» است دیگر! نوشتن ندارد...
• با خودم گفتم : پدر و مادرها، وقتی خطری را به فرزندشان گوشزد میکنند و راهکارش را هم میدهند؛
بعد همین بچه میرود خودش را صاف میاندازد در دل خطر... و با یک نکبت یا مصیبت جدید برمیگردد؛ نصف «حرص و جوششان» این است، مگر من به تو همهی اینها را نگفته بودم؟ مگر من راه چارهاش را نشانت نداده بودم؟
چرا پس دقت نکردی و حالا «سهم من از مصیبتِ تو بیش از خودِ توست» و حتی توان درک همین جمله را هم نداری!
✘ و انگار... بعد از اینهمه عمر، تازه امروز نشستم جای خدا !
و دارم از چشمان او، تمام خطاها و گرفتاریهایی که نتیجهی نشنیدن و نفهمیدن راهکارها و تذکراتش بود را دوره میکنم!
و تازه میفهمم «سهمِ درد خدا، از مصائبِ خودکردهی من» خیلی بیشتر از سهم خودم بود!
چون همهی خطرات را با تذکرها و هشدارهای جدی برایم نوشته بود و راهکار داده بود و من نخواندم و نفهمیدم!
• وقتی آدم به شرم میرسد، انگار یک چیز مهم که در درونش گم شده بود پیدا میشود!
و آن چیز مهم، شاید «فهم» است !
شاید «یقین» است!
شاید «اینبار با بقیه بارها فرق میکند» است!
√ باید رفتارمان با قرآن عوض شود!
خون دلش را هم خودمان میخوریم... هم خدا !
🍃
@Tasniim
الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج
.
💬 #گپ_روز
#موضوع_روز : «و... این مخاطب دید، تمام دستهای شما را که کنار این معلّم تمدنساز ایستادهاند!»
✍️ این چند روز از میان پیامهای مخاطبان که پشتیبانهای صفحات اجتماعی و وبسایت رسمی استاد شجاعی، در سامانه ثبت کردند بالغ بر ۶۴۵ پیام که نه، ۶۴۵ عشقنامه آمد برای تبریک روز معلّم.
• تمام آنها را مطالعه میکردم و نکات و انتظاراتی اگر بود را نیز استخراج.
امّا پیام بالا یک عالمه حرف داشت! و باید درموردش حرف میزدم، برای لشکری که چنین مخاطبان کلنگر و عمیقی دارد.
• نوشتمش برای بچه های مجموعه اما دیدم چه بسیار کسانی که این پیام تشکر به آنها تعلّق دارد و من نمیشناسم آنها را... همین علّت تولد #گپ_روز امروز شد.
※ مفاهیم و حکمتهای اهل بیت علیهمالسلام که بصورت فرمولهای کاربردی و دروس مهندسیِ درون، از جانِ اساتید و علما و معلّمان علوم انسانی به ما رسیده است، در خویش میماند اگر تاریخ آدمهایی را نداشت که آنها را دست به دست کند.
√ نقشهی راهبردی تاریخ، فقط یک چشمانداز داشته است که قرآن آنرا در آیه ۲۸ فتح اینگونه معرفی میکند:
هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَ دِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ
خدا میخواهد دین حق را در زمین غلبه دهد... یعنی همان تغییر تمدن جهان به تمدن الهی!
همهی انبیاء و امامان و عالمان آمدند سوار شدند در قطاری که در خط همین یک چشمانداز حرکت میکرد و هر کدام بخشی از زمان و مکان را در این قطار مدیریت کردند تا رسید به زمان غیبت... و دیگر رسالتِ حرکت دادن این قطار تا ظهور باقیماندهی خدا در زمین و غلبهی دین حق بر تمام سبکهای زندگی، بر عهدهی همان شبکهی ولایتی بود که از زمان امام هادی علیهالسلام به بعد تمرکز بیشتری برای ساخت و قدرتگیریاش گذاشته شد.
این شبکه ولایتی که بعنوان مثال «حضرت عبدالعظیم علیهالسلام» یکی از آنهاست، متشکل از فقیهان و عالِمانی است که علوم و معارف شیعی را دست به دست، سینه به سینه زنده نگه داشتند تا آنقدر این جریان رشد کرد و قدرت گرفت تا توانست در گوشهای از زمین یک جامعهی اسلامی ایجاد کند تا بتواند به سمت قدرتگیری و جامعهسازی جهانی حرکت نماید برای سرعت دادن به آن قطار به سمت چشماندازش.
• قرآن جریان این قطار را، جریان آیندهسازی میداند و هر کس که در این قطار سوار میشود و کمک میکند با سرعت بیشتری حرکت کند و به مقصد برسد، در تمام این جریان از ابتدا تا ابد به یک میزان شریک است.
• حالا برمیگردیم به پیام مخاطب عمیق و کل نگر ما!
مفاهیم و حکمتهای اهل بیت علیهمالسلام که از سینهی اساتید خارج میشود دارد تغییر تمدنی در جهان درون ما ایجاد میکند و ما را آماده میکند برای ورود به حکومت صالحان که با معیارهای دیگری اداره میشود و درخشیدن در آن حکومت، نیازمند یک شبکهی قدرتمندی است که بتواند این مفاهیم را دست به دست، و سینه به سینه انتقال دهد.
• علوم انسانشناسی شیعی پرداخته و تولید شده در مؤسسه منتظران منجی علیهالسلام بخش کوچکی است از حرکت این قطار، که برای رساندن این مفاهیم از سینهی استاد به مردم جهان، بیشمار انسان در نیم قرن گذشته مؤثر بودهاند.
بعضیها دعا کردند، بعضیها کمک مالی کردند، بعضیها با هنر و قلم و علمشان آمدند وسط، بعضیها هم حتی با فوروارد یک پُست !
بنابراین در جریان «تمدنسازی» که در این پازل کوچک از این قطار تمدنساز، درحال انجام است خیلیها مؤثر هستند و بودند که شاید الآن اصلاً نباشند در دنیا.
• و این مخاطب دید، تمام دستهای شما را که کنار این معلّم تمدنساز ایستادهاند و دارند کمک میکنند این مفاهیم را به بقیه برسانند.
قشنگتر اما این است که هیچ کس در این جریان سهم بزرگتر و کوچکتر ندارد، «همه یک امّت واحدهاند که دارند برای حرکت به سمت مقصد این قطار و رونمایی از مقصد آن تلاش میکنند».
پس :
🌟 تمام لحظههای این امّت تمدنساز مبارک
montazer.ir
🍃
@Tasniim
الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج
.