🔸 روز دوم
🗓 پنجشنبه ، ۲۵ مرداد ۱۴۰۳
۱۰ صفر
📌 سامرا
دوست داشتم اون راه رو تو روز طی میکردیم چون خیلی سرسبزه 🥲
پر از نخل و انگور 🌴🍇
تو راه هوا کمی دم داشت ، شبیه هوای نخلستونهای بوشهر ...
حدود ساعت ۲ (به وقت عراق) رسیدیم گاراژ سامرا
له و لورده ! 😵💫 بیشتر از یه روز بود که دراز نکشیده بودم الا همون دو سه دقیقه تو نمازخونهی بین راه
تقریبا نیم ساعتی (البته با سرعت آهسته) پیاده رفتیم تا رسیدیم به حرم
شرایط دقیقا مثل سال قبل ، قسمت خانومها و آقایون از همون ورودی کاملا جدا
چادرهای حیاط پر بودن و البته هوای خفه ای داشتن ، میدونستم ظهر گرم میشن و کولرا جواب نمیده
مادرشوهر و خواهر شوهرم با فسقل رو فرشای ورودی نشستن و من رفتم سر و گوشی آب بدم
شبستان خنک بود و ساکت😍
و البته پررر! 🙂 طبیعی بود وقتی نصفه شب میرسیم اونجا جامون نشه !
بیرون رفتم ، حیاط های اطراف رو سایه بون زده بودن و کولرای بزرگ گذاشته بودن
دیدم خنکه الحمدلله
کالسکه رو دادیم امانات
رفتیم تو حیاط و خدا رو شکر جای خوبی گیرمون اومد...
ولی یه مشکل❗️
اومدم بعد ۲۴ ساعت که این روسری سرم بود بازش کنم و یه هوایی به سرم بخوره ، دیدم اطراف دید نداره و کاملا محفوظه ...
ولی بعد چند دقیقه متوجه شدم خادمای مرد رفت و آمد دارن 😕 کاش تو صحنی که برای استراحت خانم ها در نظر گرفتن هیچ مردی نمیومد خب !
تا اذان صبح چند دقیقه ای مونده بود
فسقلی که تو راه حسابی خوابیده بود حالا قرار بود خدمتمون برسه !😱 نمیخوابید !
سپردمش به همسفرا و رفتم سمت سرویس بهداشتی
جایی که تعداد زیادی خانم همزمان که آب رو تا ته باز کردن و بدون ضرورت حموم میرن یا لباس میشورن ، بلند میگن خواهرا آب کمه ! کم مصرف کنید قطع میشه ها دیگه نمیتونیم بریم حموم!😶🌫
تو حرمی که آبش با تانکر میاد و بسیار محدوده!
(بهتره حمام رفتن رو به وقتی موکول کنید که تو مبیت ها مستقرید ، آب حرم ها واقعا کمه تو این ایام شلوغی ⚠️ )
بعد نماز خیلی دلم میخواست چند ساعتی زیر اون کولر عزیز بخوابم ،
ولی گل دختر همچنان مقاومت میکرد !
بعد کلی سر و کله زدن باهاش بلندش کردم که تو شبستان بگردونمش تا خسته شه و بلکه بخوابه
رفتم و دیدم عه ! شبستان کلی جا داره و خیلیا بعد نماز رفتن !🤩
سریع برگشتم و وسایلامون رو جمع کردیم و تو شبستان جا گیر آوردیم
چون ممکن بود تا ظهر دوباره پر شه
و ظهر هم کولرای حیاط جواب نمیده و هیچ جا مثل شبستان خنک نیست
از اونطرف هم خوشحال شدم که مردی به اونجا رفت و آمد نداره
خلاصه بدخواب شدن این فسقل هم سبب خیر شد 😅
ولی دیگه باید میخوابید ! آفتاب داشت میزد و نیم وجبی هنوز پرانرژی و خندان نگاهم میکرد !
مسخره بازیش گل کرد و اومد طرفم و بازی کردیم ، ریز ریز میخندید ، یهو خانم بغلی داد زد ساکتتت ! ساکتش کن !!!🤭
گفتم دخترجان آبروی منو نبر بیا بخواب ...
به خرجش نرفت و عوضش دوبار بلند بلند زد زیر گریه !😫
دیدم انگار فعلا با من نمیسازه ! سپردمش به مادرشوهرم و رفتم که جواب قار و قور شکمم رو بدم !
از جلوی ایوون خارج شدم و رفتم سمت مضیف که همیشهی خدا دارن یه چیزی توزیع میکنن !
گفتم آقا تا کی صبحونه هست ؟ گفت تا نهار ! ما ۲۴ ساعته اینجاییم !
خدا قوتی تو دلم گفتم و رفتم تو صف
شلوغ نبود و زود برگشتم ، با دو تا کاسه سوپ و نون
دلم چای میخواست ولی دستام جا نداشت ! بیخیال شدم و راه افتادم
خادم جلوی یکی از درها همیشه تذکر میده که غذا داخل نبرید ! یه در دیگه رو بلد بودم و صحن رو دور زدم و از اون طرف وارد شبستان شدم 👀
هوراااا ! خوابیده بود!✌️🏻
بقیه هم نخوردن و خوابیدن
تقریبا هر دو کاسه رو خوردم و فقط از روی رأفت مادرانه ، چند قاشقی واسه فسقل نگه داشتم 😌😂
وقتی دراز کشیدم ، دیگه نفهمیدم کی چشمام رو هم رفت 😴
ادامه دارد ...
#سامرا
#سفرنامهی_اربعین_۱۴۰۳
#اربعین
@Tayyebeh_79 | طیبه🖋
https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
🌸 طیبه 🌸
🔸 روز دوم 🗓 پنجشنبه ، ۲۵ مرداد ۱۴۰۳ ۱۰ صفر 📌 سامرا دوست داشتم اون راه رو تو روز طی میکردیم چون خی
با صدای دعای حرم بیدار شدم
البته یه سره نخوابیدیما !
دو بزرگوار چند دقیقه بعد اینکه خوابم برد شروع کردن بالا سرمون دعوا ! که تو گفتی یه روز میمونیم چرا قراره تا فردا بمونیم ! داااد و بیداااد و ملت خسته هم خواب !
این یکی بخیر گذشت
ولی بزرگوار بعدی که اومد کنارمون و بلنننند بلننند معلوم نبود با کی حرف میزد ، کار خودشو کرد ! فسقل بیدار شد و زد زیر گریه!😶 نمیدونم اون خانومه که هی میگفت ساکتتتت ! اون موقع کجا بود؟ 😒
با این حال بیدار که شدم انقدر سرحال بودم که فکر کردم تا ظهر خوابیدم
گوشیم رو نگاه کردم : هشت و نیم !😳
گفتم تا نی نی خوابه یبار برم زیارت ...
حرم از پارسال این موقع خلوت تر بود
سامرا برام یه حال و هوای خاصی داره ! شب که تو حرم میخوابی حس خیلی قشنگیه ! انگار اومدی خونهی پدرت !
زندگی هرکس وامدار عنایت یکی از ائمه ست ! من زندگی خودم رو گره خورده به سامرا میبینم🌱
حس قشنگ توی قلبم به این آستان وقتی بیشتر شد که به هردری زدیم هیچ مناسبتی برای عروسیمون جور نشد الا ولادت امام عسکری (علیه السلام)
گل دخترمم هدیهی نرجس خاتون بود ❤️
هر دفعه با دیدن ضریح پر از شوق زندگی میشم ! زندگی ای که هر برکتی داشته باشه از این خونهی نورانیه ✨
دوست داشتم همونجا زیارتنامه بخونم ولی اطراف رو برای نظافت بسته بودن و فقط میشد ضریح رو زیارت کرد و اجازه توقف نمیدادن
سرداب هم برای خانمها تا بعد اربعین بسته ست ...
برگشتم و چند دقیقه ای نوشتم
گرسنهم شد ، سهم کوچولو رو خوردم و گفتم اگه بیدار شد میرم براش میگیرم ، همون موقع بیدار شد ! 🙄
بلند شدم و رفتم سمت مضیف
هوا چقدر گرمتر شده بود !
رسما تنها جاییکه قابل تحمله شبستان و اطراف ضریحه
زیر آفتاب که اصلا نمیشه زیاد موند
حیاط ها هم هوای گرم و خفه و اذیت کننده ای داره ، مگه مستقیم جلوی کولرا بشینی ...
تو شبستان هنوز جا هست ولی تا اذان ظهر احتمال زیاددادم پر شه و شد ، هواش به خنکی صبح نبود ولی خوب بود
به مضیف که رسیدم کاسه های آخر روی میز بود و داشتن بساط نهار رو آماده میکردن
چای هم فعلا نبود ، اگه بود هم تو اون گرما نمیشد خورد !🥵
دو تا کاسه برداشتم و دوباره تحریمها رو دور زدم و از در پشتی اومدم تو شبستان
با کلی ادابازی صبحانهی گل دختر رو دادیم خورد ...
به همسر پیام دادم که بیاد بگیردش ولی آنلاین نبود
خدا رو شکر که هر ۳ تامون بادبزن آوردیم! چون از ۱۰،۱۱ به بعد دیگه تو شبستان هم یه کم گرم شد و دائم بادبزن دستمون بود
نماز جماعت تو همین شبستان برگزار میشه ، موقع نماز شلوغ تر و گرمتر شد
بعد نماز کم کم دوباره داشت گرسنه مون میشد
بالأخره نزدیکای ساعت ۱ ظهر همسر پیامم رو دید و روبروی ایوون قرار گذاشتیم
جلوی ایوون تنها جاییه که طرف خانومها به آقایون راه داره البته فقط برای وسیله دادن نه رفت و آمد
فسقل رو به باباش سپردم و خودم خواستم برم سر قرار با خواهرشوهر جان ، یهو چشمم افتاد به گنبد ! قشنگ ترین و بزرگترین گنبد طلای دنیا !🥲
رفتم تو حجره های دور صحن و چند تا عکس یادگاری گرفتم
رسیدم سر قرار و با خواهرشوهرم رفتیم تو صف نهار
زیر آفتاب با وجود اینکه اونجا سایه بون داشت خیلی داغ بود 😥
برای بزرگترا قابل تحمل بود ولی ممکن بود برای بچه خطرناک باشه
۱۰ دقیقه ای تو صف بودیم تا غذا گرفتیم
هر ۳ تامون خسته بودیم
دراز کشیدیم و چند دقیقه از گپ زدنمون نگذشته بود که انگار فسقلی طاقت دوریمون رو نداشت ! رفتم که بگیرمش ...
دیدم دوباره یکی دو تا هدیه دستشه!😅
قرار بود ساعت ۵ که هوا خنک تر شد راه بیفتیم سمت کاظمین
ساعت ۴ و نیم بود و هوا هنوز گرم !
تصمیم گرفتیم بعد نماز مغرب و عشاء ان شاءالله حرکت کنیم
با فسقلی برگشتم ولی از گرما و کمی جا کلافه بود و غر میزد 😫
یه خانومی یه عروسک کوچولوی کادوپیچ شده گرفت جلوش! وسط اشکاش خندید و با ذوق بغلش کرد !
چند دقیقه بعد بالاخره تو همهمهی شبستان به ضرب و زور و بعد کلی نق ، خوابید ...
فرصت خوبی بود که هم یه چرتی بزنم هم حالا که حرم خلوت تر شده برم زیارت ...
ادامه دارد ...
#سامرا
#سفرنامهی_اربعین_۱۴۰۳
#اربعین
@Tayyebeh_79 | طیبه🖋
https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
السلام علیك یا هادی الأئمة
السلام عليك يا ابالحجة
نگاهم که به قبر امام عسکری (علیه السلام) افتاد ، یهو یاد بچه های غزه افتادم ! گفتم آقا وقتش نیست پسرتون بیان و مظلومان رو نجات بدن؟!😭
#سامرا
#اربعین
#سفرنامهی_اربعین_۱۴۰۳
@Tayyebeh_79
نرجس خاتون جان ! ❤️
فقط اون تاج روی مرقد 🥲
چه عظمتی میخواد وجودی که میزبان حجت خدا باشه ! مادران ائمه خیلی عجیبن !
پ.ن : پایین پای امامین عسکریین و نرجس خاتون ، حضرت حکیمه خاتون دفن هستن
خواهر امام هادی و عمهی امام عسکری (علیهماالسلام) که البته برخی به اشتباه میگن عمهی امام زمان 😅
#سامرا
#اربعین
#سفرنامهی_اربعین_۱۴۰۳
@Tayyebeh_79