eitaa logo
🌸 طیبه 🌸
164 دنبال‌کننده
559 عکس
90 ویدیو
0 فایل
✍🏻 فاطمه بختیاری طيبه | دنیای قرآنی یک مادر💕 شخصی : @Fatemeh_Bakhtiari_79 لینک پیام ناشناس : https://daigo.ir/secret/6560192500 ممنون که امانتدارید و مطالب رو با "ذکر منبع" منتشر می‌کنید 😉
مشاهده در ایتا
دانلود
با اجازه‌تون تازه اونجاییم ! یک سوم هم کمتر !😩 یادمه سال اول که این تابلو رو دیدم گفتم بخدا اشتباه زده ! فکر میکردم دو روزه میرسیم😂 البته اگه یکی بدون بچه بیاد و کمتر توقف کنه راحت ۲،۳ روزه میرسه ما سال اول خوش خوشان رفتیم و ۴ روز طول کشید البته امسال مثل سال قبل قرار نیست کلش رو پیاده بریم @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
از اینا ...😎 جون میده واسه عکس کانال ! نظرت ؟!🤔 @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
امسال👧🏻 وسطی اسمش زینب بود اونام دخترعموهاشن ☺️ بزرگتر شدن و روسری سرشون بود🥲 @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
🌸 طیبه 🌸
🔸 روز ششم 🗓 دوشنبه ، ۲۹ مرداد ۱۴۰۳ ۱۴ صفر ۱۴۴۶ 📌 مشایه ، طریق العلماء طلوع آفتاب راه افتادیم جلوی
قبل نماز برق رفت ولی هوای اونجا خنک بود اونهایی که شب تو راه بودن هنوز بیدار نشده بودن یه گروهی اومده بودن و گوشه‌ی حسینیه شروع کردن بلند مداحی کردن و سزنه زدن قشنگ میخوند ولی برای کسی که میخواد بخوابه آزاردهنده‌ست !🙄 یه خانومی تذکر داد ، خوب گفت بنظرم ! محترمانه تشکر و تعریف کرد که مداحی میکنن و گفت بقیه خوابن اذیت میشن ولی اشکال این بود که بلند و جلوی جمع گفت ، اگه آروم و نزدیک به خودشون میگفت شاید بهتر بود ، چون هرکسی باشه شاید معذب شه وسط مداحی یهو ساکتش کنن و توجه ها بهش یه جور دیگه جلب شه ، و گارد میگیره ... دعوای لفظی شد ! زیر لب تیکه مینداختن و غر میزدن !😑 یه کم بعد خسته شدن و ساکت ! بعد نماز و نهار ، مثل هر روز پروژه‌ی خوابون دختری که همراه با ما از وقتی آفتاب زده بیداره ، شروع شد!😵‍💫 نشسته بود که یهو اومد یه ظرف غذا رو داد دستم ! گفتم مامان این مال کیییه برداشتی با خودت آوردی🤐 الان از کجا پیدا کنم اون بنده خدا رو ! که خدا رو شکر یه خانم دیده بود از کجا برداشته ...🚶🏻‍♀ خواستم ببرمش حموم ، دیدم زیر کولر گازی سرما میخوره ، گفتم موقع رفتن میبرمش و خودم لباسهایی که پرخاک شده بودن رو برداشتم و رفتم یه ایده‌ی جالبی که مادرشوهرم بهم گفتن این بود که موقع پهن کردن لباسها روی بند توی جایی مثل اونجا که زائر کم نبود ، با سنجاق قفلی پایین لباستو به هم وصل کنی تا هم قاطی نشه هم اگه کسی بهش خورد نیفته زمین ! عالی بود !👍🏻 یکی از چیزایی که دقیقه نود تو کوله گذاشتم ولی یادم رفت اینجا بگم شامپو بود ! درسته تو مبیت ها شامپو هست و بعضا چه شامپوهای خوب و گرونی هم هست😁 ولی تو موکبها نیست و برای شستن لباسها هم لازمتون میشه ✅ وقتی سبک ولی خواب‌آلود از حموم برگشتم ، هیچ چیز به اندازه‌ی اینکه نرگس خوابش برده و میتونم چند ساعت بخوابم نمیتونست خوشحالم کنه😍 کوله‌‌م رو زیر سرم گذاشتم و خوابم برد ... ساعت ۴ پاشدیم و قرار بود ساعت ۵ راه بیفتیم نرگس رو با کمک مادرشوهرم بردیم حموم ، اونجا بهونه‌ی چی رو بگیره خوبه ؟ حباب بازی !🤐 وقت نبود و با گریه آوردیمش بیرون البته خونه هم همین وضعه ! کلا از آب جدا بشو نیست🤦🏻‍♀ خدا یه خونه‌ی حیاط دار بده توش حوض بزنم این خانوم کیف کنه😌 بعد اینکه از حموم بیرون اومد دوباره شد نرگس لجباز و نق نقو ! حسینیه رو گذاشته بود رو سرش و هر لحظه یه چیز رو بهونه میکرد !😵‍💫 یه خانومی اومد گفت خااانوم به بچت استامینوفن بده ساکت شه ! گفتم چرا باید بهش مسکن بدم وقتی هیچیش نیست ؟!!!! مگه نقل و نباته ! 😕 جمع کردیم و زدیم به راه ... نرگس رو از کالسکه آوردیم بیرون که راه بره ! زیادی داشت خوش میگذروند!😅 رسیدیم به زمینهای برنج ! چه رنگ سبز چشمگیری داشت !😍 وایسادیم و عکس یادگاری گرفتیم اونجا شرجی هوا بیشتر بود!‌ جلوتر ، کنار نخل ها درخت های انجیر هم دیده میشد ... انجیرهایی که بچه های بانمک عراقی با مهربونی بهت تعارف میکردن🥰 نزدیک مغرب وارد یه موکب بزرگ و تمیز شدیم تنها عیبش این بود که خنک نبود ! و بزرگترین عیب که ما رو از هرجایی فراری میداد ! قرار شد بعد نماز بریم چند لحظه قبل اذان دیدم دخترم با یه بسته بیسکویت داره میاد گفتم از کجا برداشتی ؟ گفت لب پنجره از هرکی اونجا بود پرسیدم ، مال اونها نبود ، مال موکب هم نبود احتیاط کردم ، یه بیسکوییت نخوردن از اینکه شاید حقی گردنمون بیاد بهتر بود ! گرفتم و کناری گذاشتم ... طبیعتا زد زیر گریه ! گفتم بیا بریم حباب بازی! بقیه رفتن برای نماز و من رفتم کمی به دل دخترم راه بیام ! شامپو رو برداشتم و رفتیم !🧼 مگه ول میکرد ! از چاله خودم رو انداخته بودم توی چاه!🤕 با بدبختی حواسش رو پرت کردم و برگشتیم و تندی نماز خوندم این وسط یه پیرزنی : خانوم به بچت بگو بدو بدو نکنه ! (حالا موکب بزرررگ و خالی!) خانوم بچت یه تیکه بیسکوییت ریخت اینجا ! 😑 بعد رفته بود پیش مادرشوهرم چغلی که من به اینا گفتم بیسکوییت زمین نریزن گفتن به تو چه !!!!😳😳😳 بعضیها نمیدونم چیه مشکلشون ! خدا حل کنه ان شاءالله 😒 از جسر کفل تا کانال ، موکب و مبیت خیلی کمه ما همیشه این راه رو اول شب میایم و میرسیم به کانال که از اونجا تا کربلا دیگه همش موکبه و مشکلی نداشتیم اگه کسی این نکته رو ندونه احتمالا کمی اذیت شه نزدیک جسر کفل بودیم راه کمی تاریک بود روضه گذاشتیم و دلی سبک کردیم ...🌱 ادامه دارد ... @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424