eitaa logo
🌸 طیبه 🌸
163 دنبال‌کننده
561 عکس
90 ویدیو
0 فایل
✍🏻 فاطمه بختیاری طيبه | دنیای قرآنی یک مادر💕 شخصی : @Fatemeh_Bakhtiari_79 لینک پیام ناشناس : https://daigo.ir/secret/6560192500 ممنون که امانتدارید و مطالب رو با "ذکر منبع" منتشر می‌کنید 😉
مشاهده در ایتا
دانلود
از خدا تشکر کنیم 🙏🏻❤️ که ما را جزء کسانی قرار داد که با خبر طوفان الاقصی شاد شدیم 🌱 با اخبار غزه خون دل خوردیم و جگرمان سوخت ❤️‍🔥 و امشب از شوق بیداریم و دلمان خنک شده از سیلی انتقام !✌️🏻 از خدا تشکر کنیم ، بخاطر نعماتی چون شرف ، غیرت ، انسانیت ، ایمان و هر چیزی که ما را از فرومایگان بی دین و بی وطن جدا کرده است❗️ خدایا 🤲🏻 همیشه غم و رنج و شادی و شعف ما را به حق گره بزن 🌸 🖋طیبه @Tayyebeh_79
و ایضا تشکر کنیم که در پیچ و خم تاریخ ، و فراز و فرود امت ها و حکومت ها ، بر ما منت گذاشت و اجازه داد لحظاتی که آرزوی انبیاء و صلحا بود را به چشم ببینیم🥲 عزت و اقتداری که رؤیای خیلی ها بود ... خدایا حظ ما را با دیدن شکست نهایی طاغوت و ظهور حجتت کامل کن !✨🌸 🖋طیبه @Tayyebeh_79
خبرای اینترنشنال انقد مضحک و احمقانه ست که من واقعا الان نمیدونم این تیتر کار خودشونه یا جوکه😶‍🌫😆 سگت بیقرار شد ؟ موش بخورتت!😒 🖋طیبه @Tayyebeh_79
قشنگ ترین توییت امروز🥲❤️ 🖋طیبه @Tayyebeh_79
🔸 خبیث و طیّب بگذار دلشان را به پدافند چندلایه و گنبد آهنین خوش کنند ! بگذار مثلا پشتشان به سلاح هسته ای گرم باشد ! بگذار وحشی گری خود را شجاعت بنامند ! بگذار با نسل کشی مظلومان فکر کنند برنده اند... تاریخ جای خود ، حتی خود ما هم به چشم می‌بینیم که رژیم خبیث با تمام هیمنه‌ای که از خود ساخته بود ، حریف خون های پاک نمی شود ...🌹 پ.ن : بگو ناپاک و پاک یکسان نیستند ، هرچند فراوانی ناپاک ها تو را به شگفت آورد ! سوره مبارکه مائده ، آیه ۱۰۰ 🖋طیبه @Tayyebeh_79
🔸 کاش ... بُهت زده به جای گلوله ها روی دیوار نگاه میکردم ! فکر میکردم وقتی رسیدیم و اولین بار اونجا رو دیدم ، کلی ذوق میکنم ! ولی حالم حسابی داغون شده بود ... انگار خونه ای رو که سالها توش زندگی کرده بودم و کلی باهاش خاطره داشتم ، جلوی چشمم به توپ بسته بودن... میسوختم که مسجد سرکوچه مون از اونجا آباد تره!😓 وقتی پرده ها رو زدم کنار و وارد شدم ، قلبم عین یه تُنگ بلور که رو زمین پرت بشه ، هزار تیکه شد ! اون اتاقک سبز کوچیک ، شباهتی به حرم های توی ذهنم نداشت... اشکام دیگه نمیذاشت درست ببینم ! قبل اونم هیچوقت طاقت نداشتم به عکس اون گنبد منفجر شده نگاه کنم ! فرصت زیادی نداشتیم ... حال و حوصله برام نمونده بود ، یه گوشه نشستم و یه دل سیر گریه کردم و برگشتیم ... فقط آرزو کردم دفعه بعد اینطوری نبینمش 😔 چند ماه بعد رفتیم یه کارگاه اطراف مصلی . لحظه ای که چشمم به اون ضریح قشنگ افتاد رو هیچوقت فراموش نمیکنم ! همه تلخی های اون روز یادم اومد و برای همیشه یه شوق شیرین جاشو گرفت !🥲 هنوز صدای اون آقا تو گوشمه که میگفت : الحمدلله ما ضریحو ساختیم ، بقیه ش با حاج قاسمه که کِی راه سامرا رو باز کنه !🥺 . . . این روزا ، کنار رؤیاهایی که برای نماز توی قدس داریم و حس میکنیم از همیشه به تحقق نزدیک تره ، من دلم یه جای دیگه هم رفته ! جایی که بیقرارشم ولی نمیدونم چطور میتونم تو اون حال ببینمش ! یه بهشت خاکی و غریب🥀 کاش تو هم از دست نامردا آزاد بشی ! کاش راه حرم تو هم باز بشه ... کاش یه روز دیدن ضریح قشنگت اینهمه بغض رو جارو کنه ...🌱 🖋طیبه @Tayyebeh_79
هدایت شده از 🌸 فاطمه بانو 🌸
راستی نیست تو را شمع و چراغ و حرمی نکند سائلی آمد تو حرم بخشیدی ؟! 💔 @Fatemehbano_ir
یه چیزایی هست ، بنظر خیلی خاص نمیاد ! نبودشم خیلی مشکل ساز نیست ظاهرا ...🧐 ولی وقتی دقیق تر به خودت نگاه میکنی ، میبینی بخش بزرگی از شخصیتت رو ساخته ! چقدر از رفتارهات تحت تاثیر اونه💡 و الان ، شاید تو بیشتر زندگی هامون کمرنگ شده ... امروز درباره یکیش حرف بزنیم😉
🔸 🍃 (بخش اول) - میگم فردا از راه پایین بریم یا بالا؟🤔 + بالا چی داره همش خاکه ! خیلیم گرمه میپزیم ! از پایین بریم بعد بغل اون چشمه هه یه کم از خوراکیامونو بخوریم ، بقیه شم نگه داریم رسیدیم صحرا 😋 - ببین از مامانت ضدآفتاب بگیر جزغاله نشیم! + آره صبح یادم بندازیا! تا صبح نقشه میکشیدیم و خیالبافی میکردیم ! انگار میخواستیم بریم قندهار ! عشقمون تو کل سال این بود که وقتی بهار یا تابستون میریم روستای پدری ، بریم صحرای آقاجون !😍 از روزی که میرسیدیم مامانامون رو کچل میکردیم بس که میپرسیدیم کی میریم صحرا ؟ صحرا رفتنمون یه تور بود واسه خودش! کلی هم بند و بساط داشت! شبش لیست مینوشتیم از وسایلی که باید ببریم و بازی ها و کارایی که دوست داریم اونجا انجام بدیم (که ۸۰ درصدشون انجام نمیشد چون آب بازی جای همه شونو میگرفت!) ، وسایلمونو تو این کیسه پارچه ای ها بالا سرمون میذاشتیم ! برای ما بچه شهریا که تابستون تا لنگ ظهر میخوابیدیم ، اون صبح زودی که وسط بدو بدوی بزرگترا با ذوق بیدار میشدیم چقدر شیرین بود !🥲 کلی نوه ی قد و نیم قد بودیم یه وقتایی پشت نیسان دایی جمع میشدیم و تا خود اونجا - در حالیکه باد شدیید تو صورتمونه - گلومونو با جیغ و آواز پاره میکردیم ! 😜 بعضی وقتا هم با ماشینامون میرفتیم و دایی هم با موتورش میومد ، که واویلایی بود دعوامون سر اینکه اون ۲،۳ تا بچه ی خوشبختی که توفیق داشتن ترک موتور دایی سوار شن کیا باشن؟!😁 ولیییی بهترین و خوشحال کننده ترین لحظه واسمون این بود که مامانامون قبول کنن پیاده بریم !🤩🥳 از خونه ی آقاجون - تقریبا ته روستا - که راه میفتادیم و از پل روی رودخونه میگذشتیم ، راه دو تا میشد : یکیش میرفت سمت یه دره ی سرسبز که آب از وسطش رد میشد . یه راه پرپیچ ولی خیییلی باصفا ! بیشتر مسیر بخاطر درختای زیاد سایه بود و هوای خنکی داشت !🍃 یه راه خاکیِ ماشین‌رو هم از بلندی های سمت چپ دره میگذشت و با اینکه دو طرفش زمینهای کشاورزی و باغهای مردم بود ، نسبت به راه پایین سرسبزی و خنکیش کمتر بود . هر دو باصفا و زیبا ، ولی پایینی ترجیح همیشگی ما !😁 اون روزا یه جنس دیگه داشت ... پر از لذت های کوچیک ولی خاص که تو شهر خبری ازش نبود ! چای آتیشی داغ ! سیب زمینی هایی که با دست خودمون از زیر خاکستر بیرون میاوردیم و میخوردیم ! آش روی آتیش که مامانهامون سبزیش رو از همونجا چیده بودن! ظرفهایی که لب رودخونه با گل و خاکستر میشستیم ! لاک پشتای بینوایی که پیدا میکردیم و تا غروب باهاشون سرگرم بودیم ... گاو و گوسفندایی که دقیقا غروب آفتاب هر روز از صحرا برمیگشتن و هرکدوم راه خونه ی صاحبشو بلد بود ! و خلاصه لمس طبیعت از نزدیک !🍃 اتفاق شیرین پیش پا افتاده ای که تو زندگی بچه های امروز کمرنگ تره ، و فکر میکنیم نبودش مسئله خاصی نیست ! حالا مگه هست ؟! مگه چنین تجربه ای چقدر تاثیر داره؟ 🤔 ادامه دارد ... 🖋طیبه @Tayyebeh_79