خبرای اینترنشنال انقد مضحک و احمقانه ست که من واقعا الان نمیدونم این تیتر کار خودشونه یا جوکه😶🌫😆
سگت بیقرار شد ؟ موش بخورتت!😒
🖋طیبه
@Tayyebeh_79
هدایت شده از 🌸 فاطمه بانو 🌸
بسم الله القاصم الجبارين ✌️🏻
#الله_اکبر
#وعدهی_صادق
#مرگ_بر_اسرائیل
#انتقام
#عکس_نوشته
#فاطمه_بانو
@Fatemehbano_ir
🔸 خبیث و طیّب
بگذار دلشان را به پدافند چندلایه و گنبد آهنین خوش کنند !
بگذار مثلا پشتشان به سلاح هسته ای گرم باشد !
بگذار وحشی گری خود را شجاعت بنامند !
بگذار با نسل کشی مظلومان فکر کنند برنده اند...
تاریخ جای خود ،
حتی خود ما هم به چشم میبینیم که رژیم خبیث با تمام هیمنهای که از خود ساخته بود ، حریف خون های پاک نمی شود ...🌹
پ.ن : بگو ناپاک و پاک یکسان نیستند ، هرچند فراوانی ناپاک ها تو را به شگفت آورد !
سوره مبارکه مائده ، آیه ۱۰۰
#قرآن_جان
#جرعهی_نور
#مرگ_بر_اسرائیل
#فلسطین_پیروز_است
🖋طیبه
@Tayyebeh_79
🔸 کاش ...
بُهت زده به جای گلوله ها روی دیوار نگاه میکردم !
فکر میکردم وقتی رسیدیم و اولین بار اونجا رو دیدم ، کلی ذوق میکنم ! ولی حالم حسابی داغون شده بود ...
انگار خونه ای رو که سالها توش زندگی کرده بودم و کلی باهاش خاطره داشتم ، جلوی چشمم به توپ بسته بودن...
میسوختم که مسجد سرکوچه مون از اونجا آباد تره!😓
وقتی پرده ها رو زدم کنار و وارد شدم ، قلبم عین یه تُنگ بلور که رو زمین پرت بشه ، هزار تیکه شد !
اون اتاقک سبز کوچیک ، شباهتی به حرم های توی ذهنم نداشت...
اشکام دیگه نمیذاشت درست ببینم !
قبل اونم هیچوقت طاقت نداشتم به عکس اون گنبد منفجر شده نگاه کنم !
فرصت زیادی نداشتیم ... حال و حوصله برام نمونده بود ، یه گوشه نشستم و یه دل سیر گریه کردم و برگشتیم ... فقط آرزو کردم دفعه بعد اینطوری نبینمش 😔
چند ماه بعد رفتیم یه کارگاه اطراف مصلی .
لحظه ای که چشمم به اون ضریح قشنگ افتاد رو هیچوقت فراموش نمیکنم ! همه تلخی های اون روز یادم اومد و برای همیشه یه شوق شیرین جاشو گرفت !🥲
هنوز صدای اون آقا تو گوشمه که میگفت : الحمدلله ما ضریحو ساختیم ، بقیه ش با حاج قاسمه که کِی راه سامرا رو باز کنه !🥺
.
.
.
این روزا ، کنار رؤیاهایی که برای نماز توی قدس داریم و حس میکنیم از همیشه به تحقق نزدیک تره ، من دلم یه جای دیگه هم رفته !
جایی که بیقرارشم ولی نمیدونم چطور میتونم تو اون حال ببینمش !
یه بهشت خاکی و غریب🥀
کاش تو هم از دست نامردا آزاد بشی !
کاش راه حرم تو هم باز بشه ...
کاش یه روز دیدن ضریح قشنگت اینهمه بغض رو جارو کنه ...🌱
#بقیع
#هشتم_شوال
🖋طیبه
@Tayyebeh_79
هدایت شده از 🌸 فاطمه بانو 🌸
راستی نیست تو را شمع و چراغ و حرمی
نکند سائلی آمد تو حرم بخشیدی ؟! 💔
#هشتم_شوال
#بقیع
#مذهبی
#امام_حسن
#عکس_نوشته
#فاطمه_بانو
@Fatemehbano_ir
یه چیزایی هست ، بنظر خیلی خاص نمیاد !
نبودشم خیلی مشکل ساز نیست ظاهرا ...🧐
ولی وقتی دقیق تر به خودت نگاه میکنی ، میبینی بخش بزرگی از شخصیتت رو ساخته ! چقدر از رفتارهات تحت تاثیر اونه💡
و الان ،
شاید تو بیشتر زندگی هامون کمرنگ شده ...
امروز درباره یکیش حرف بزنیم😉
🔸 #آشتی🍃
(بخش اول)
- میگم فردا از راه پایین بریم یا بالا؟🤔
+ بالا چی داره همش خاکه ! خیلیم گرمه میپزیم ! از پایین بریم بعد بغل اون چشمه هه یه کم از خوراکیامونو بخوریم ، بقیه شم نگه داریم رسیدیم صحرا 😋
- ببین از مامانت ضدآفتاب بگیر جزغاله نشیم!
+ آره صبح یادم بندازیا!
تا صبح نقشه میکشیدیم و خیالبافی میکردیم ! انگار میخواستیم بریم قندهار ! عشقمون تو کل سال این بود که وقتی بهار یا تابستون میریم روستای پدری ، بریم صحرای آقاجون !😍 از روزی که میرسیدیم مامانامون رو کچل میکردیم بس که میپرسیدیم کی میریم صحرا ؟
صحرا رفتنمون یه تور بود واسه خودش! کلی هم بند و بساط داشت!
شبش لیست مینوشتیم از وسایلی که باید ببریم و بازی ها و کارایی که دوست داریم اونجا انجام بدیم (که ۸۰ درصدشون انجام نمیشد چون آب بازی جای همه شونو میگرفت!) ، وسایلمونو تو این کیسه پارچه ای ها بالا سرمون میذاشتیم !
برای ما بچه شهریا که تابستون تا لنگ ظهر میخوابیدیم ، اون صبح زودی که وسط بدو بدوی بزرگترا با ذوق بیدار میشدیم چقدر شیرین بود !🥲
کلی نوه ی قد و نیم قد بودیم
یه وقتایی پشت نیسان دایی جمع میشدیم و تا خود اونجا - در حالیکه باد شدیید تو صورتمونه - گلومونو با جیغ و آواز پاره میکردیم ! 😜
بعضی وقتا هم با ماشینامون میرفتیم و دایی هم با موتورش میومد ، که واویلایی بود دعوامون سر اینکه اون ۲،۳ تا بچه ی خوشبختی که توفیق داشتن ترک موتور دایی سوار شن کیا باشن؟!😁
ولیییی بهترین و خوشحال کننده ترین لحظه واسمون این بود که مامانامون قبول کنن پیاده بریم !🤩🥳
از خونه ی آقاجون - تقریبا ته روستا - که راه میفتادیم و از پل روی رودخونه میگذشتیم ، راه دو تا میشد :
یکیش میرفت سمت یه دره ی سرسبز که آب از وسطش رد میشد . یه راه پرپیچ ولی خیییلی باصفا ! بیشتر مسیر بخاطر درختای زیاد سایه بود و هوای خنکی داشت !🍃
یه راه خاکیِ ماشینرو هم از بلندی های سمت چپ دره میگذشت و با اینکه دو طرفش زمینهای کشاورزی و باغهای مردم بود ، نسبت به راه پایین سرسبزی و خنکیش کمتر بود .
هر دو باصفا و زیبا ، ولی پایینی ترجیح همیشگی ما !😁
اون روزا یه جنس دیگه داشت ... پر از لذت های کوچیک ولی خاص که تو شهر خبری ازش نبود !
چای آتیشی داغ !
سیب زمینی هایی که با دست خودمون از زیر خاکستر بیرون میاوردیم و میخوردیم !
آش روی آتیش که مامانهامون سبزیش رو از همونجا چیده بودن!
ظرفهایی که لب رودخونه با گل و خاکستر میشستیم !
لاک پشتای بینوایی که پیدا میکردیم و تا غروب باهاشون سرگرم بودیم ...
گاو و گوسفندایی که دقیقا غروب آفتاب هر روز از صحرا برمیگشتن و هرکدوم راه خونه ی صاحبشو بلد بود !
و خلاصه لمس طبیعت از نزدیک !🍃
اتفاق شیرین پیش پا افتاده ای که تو زندگی بچه های امروز کمرنگ تره ،
و فکر میکنیم نبودش مسئله خاصی نیست !
حالا مگه هست ؟! مگه چنین تجربه ای چقدر تاثیر داره؟ 🤔
ادامه دارد ...
#طبیعت
#روستا
#آشتی_با_طبیعت
#مادرانه
🖋طیبه
@Tayyebeh_79
فعلا این عکس طبیعت شهر رو ازم بپذیرید تا عکسای روستای قشنگمون رو از ته هارد بیرون بکشم😉😅
🖋طیبه
@Tayyebeh_79
🔸 #آشتی 🍃
(بخش دوم)
دیدن "فرآیند تولید" همیشه برای بچه ها جذاب و پرفایده ست !
هرچقدر هم توی کتاب و تلوزیون دربارهش مطلب ببینن ، مشاهده از نزدیک واقعا یه چیز دیگه ست !
که توی طبیعت و خصوصا روستا خیییلی زیاده!👌🏻
- مامان بزرگ که شیر گاو رو میدوشید ، ما عین فیلم سینمایی مینشستیم به تماشا ! بعدم گوشمونو میبردیم نزدیک سطل شیر که از بس گاز داشت میگفت : پیییسسس!😄
فرداش نوبتی مینشستیم دو طرف مشک بزرگ فلزی و هرچی حرص داشتیم با هل دادن محکم مشک تو شکم طرف جلویی تلافی میکردیم😜 بازیگوشیای ما که تموم میشد ، مامان و خاله ها از اون شیر پربرکت ، کره و خامه و ماست و دوغ درست میکردن 😋🥛
- پشت بوم همیشه پر سینی های لواشک و کشک بود ... که البته هیچوقت سالم و یکدست پایین نمیومد و ما بچه ها خدمتشون میرسیدیم !🤭
- بهار که میشد دیگه چادر واسه خونه درست کردن ما کوچیکترا پیدا نمیشد ! چون تو بالکن و گوشه های اتاق ، روشون گل محمدی و انواع سبزی های کوهی پهن بود . چه عطری داشت ! ❤️
یادمه یبار از همسایه دستاس امانت گرفتن و من و دخترخالم باهاش آویشن پودر کردیم ! چقدر کیف داد!🥲
- دایی با چکمه رفته بود تو یه تشت بزرگ غوره و نوبتی ما رو قلندوش میکرد ! بعدا هر موقع چشمم به شیشه آبغوره می افتاد از شیطنتای اون روز خنده م میگرفت😅
- تو اون لباس زنبورداری ، داییم شبیه فضانوردا شده بود !😄 موم ها رو تو یه دستگاه استوانه ای میذاشت و باهاش عسل رو زلال میکرد ... ما هم طبق معمول اون اطراف میپلکیدیم و ناخنک میزدیم !👀🐝🍯
.
.
.
وسط بازی و شیطنت هامون ، خیلی چیزا آروم میومد و تو ذهنمون مینشست :
- اینکه قرار نیست همه چیز حاضر و آماده جلوت گذاشته بشه ! خودتم خیلی کارا ازت برمیاد !💡
- اینکه همون کره و مربایی که سه سوته میذاری لای نون و میخوری ، با کلی زحمت تهیه شده !⚠️
- اینکه شربت آلبالویی که خودت با دست خودت چیدی و درست کردی چقدر بیشتر میچسبه !😍
- اینکه خدا چقدر مهربون ، حکیم ، قدرتمند و با سلیقه ست که اینهمه نعمت متنوع و خوشمزه بهمون داده !😇
- اینکه پشت چروک های دست بابابزرگ ، چقدر تلاش و شرافت و زحمته !❤️🩹
- اینکه اسراف این نعمت ها چقد زشت و تاسف آوره!😞
- اینکه حیوانات چقدر بابرکت و مفیدن ! گاهی بیشتر از بعضی ...😱😶
- اینکه خودکفا بودن چقدر لذت بخش تر از آماده خور بودنه !😉
- اینکه دیدن نتیجه ی یه کار - با وجود همهی سختی ها و چالش هاش- چقدر شیرینه !✌️🏻
ادامه دارد ...
#طبیعت
#روستا
#آشتی_با_طبیعت
#مادرانه
🖋طیبه
@Tayyebeh_79