🌸 طیبه 🌸
🔸 روز سوم 🗓 جمعه ، ۲۶ مرداد ۱۱ صفر ۱۴۴۶ 📌کاظمین ۲ ساعتی که تو راه بودیم ، با رانندگی عجیب غریب عر
یه بچه توی تشک افتاده بود که وضع خیلی خیلی بدی داشت 💔
انگار یه اسکلت کوچیک بود که روش پوست کشیده بودن !
از ویلچری که کنارش بود فهمیدم مشکل حرکتی هم داره
بعدا همسرم گفت بچهی حاج حیدره (همون آقای صاحبخونه)
دختره ، ۱۰ سالشه و از بدو تولد همینجور بوده و از نظر ذهنی هم عقب مونده ست😞
بدجور پکر شدم
به این فکر میکردم که اگه این مشکل برای خیلی ها پیش بیاد ، شاید به باورهاشون شک کنن و ناامید بشن ! شاید همیشه طلبکار باشن !😔
با همین فکرها و ناراحتی ها چشمام رو هم رفت ...
.
.
.
- مااامان ! مامانییی ! سلاااااممم! پاشو مامانی !🥲
بالای سرم نشسته بود و با قیافهی این شکلی 😍 داشت بیدارم میکرد ! انقدر بوسم کرد و زبون ریخت که بیدار شدم !
اعصاب خوردی لجبازی های دیشبش رو شست و برد !
اتاقی که ما توش بودیم پنجره نداشت و آخر سالن بود ، برای همین خیلی نور آفتاب معلوم نبود
حدس زدم ساعت ۷ یا نهایتا ۸ باشه
رفتم سراغ گوشیم که از دیشب تو شارژ بود
ساعت ۱۰ بود !😳
چقدر زود گذشت ! انگار فقط یه ساعت خوابیده بودم !
دیدم هنوز کامل شارژ نشده
بعله ! همون پسر بازیگوش از شارژ درش آورده بود! تازه عصر که گالریشو نگاه کردم بقیه شیطنتاشم دیدم! 😶🌫 (عکسشو میذارم)
به همسر پیام داد که قراره کی بریم ؟
خیلی اذیت کننده بود که ظهر بریم حرم ولی درست هم نبود که تا عصر بمونیم ... اونها که حسابی مهمان نوازن ، ولی میدونستیم معمولا مبیت ها از سر شب تا صبحانه زائر دارن
تصمیم گرفتیم بعد نماز ظهر بریم سمت حرم
حاج حیدر که تا اذان صبح زائر میاورد خونه ، از اول صبح تا اذان ظهر هم دائم زائر میبرد حرم !
برای صبحانه رفتیم سر میز
چای و صمون و خامه و انواع مربا !
مادر حاج حیدر شیشهی مربای تین (انجیر) رو گذاشت نزدیک تر و گفت : این قشنگ !😉😄
خیلی کم و دست و پا شکسته فارسی بلد بود
میگفت ۱۳ سال ایران زندگی کردم
صدام لعنتی آوارهمون کرد ! وقتی شرش کم شد برگشتیم
بچه هام ایران بدنیا اومدن ! حید هم ۱۰ سال قم زندگی کرد ...
خواهرش (خالهی حاج حیدر) هم باهامون سر میز بود ولی اصلا فارسی متوجه نمیشد
خیلی شبیه هم بودن ، اگه رنگ لباسشون فرق نداشت ممکن بود اشتباه بگیرمشون !
دیشب دیدم یه خانم پیری از اتاق اون بچه بیرون اومد ، صبح فهمیدم مادرشون میشه ، یعنی مادربزرگ حاج حیدر !
نمیدونم همه با هم اونجا زندگی میکردن یا موقتا اومده بودن
بعد صبحانه تو اتاق منتظر نشسته بودیم
از بقیه خانمها پرسیدیم از کجا اومدن
جالب بود !
همه از قم !
همه ساکن پردیسان !
و همه مال خیابونهای نزدیک خونهی پدرشوهرم !
ینی اگه از پردیسان قرار میذاشتن اینجور همو پیدا نمیکردن !😂
میشد اسم اونجا رو گذاشت مبیت مجاورین قم !
بعد نماز جمع و جور کردیم که وقتی حاج حیدر برگشت باهاش بریم حرم
دوباره ماشین قشنگش رو آورد جلوی در و صندوق رو باز کرد
وسایل رو که گذاشتیم و سوار شدیم گفت : - چیزی جا نذاشتید ؟
+ بعدا معلوم میشه 😂
- هر سال یه گونی وسیله و لباس زوار خونه مون جا میمونه که نمیدونم چیکارشون کنم😅
هوا بدجور گرم بود !
میدونستم قراره تبخیر شیم ! متاسفانه هنوز موکب ها برای اسکان زباد نبود که تا خنک شدن هوا اونجا بریم
قبل بازرسی حرم پیاده شدیم
همسرم شمارهی حاج حیدر رو گرفت و با هم عکس انداختن
وقتی صندوق رو بست ، یهو دقت کردم دیدم یه کوله کمه !
صندوق رو باز کرد و دیدیم بعله ! نزدیک بود کولهی مادرشوهرم که از همه کوچیکتره جا بمونه! 🤭
(اینو همینجا داشته باشید تا وقتی از زیارت برگشتیم ببینید چیشد )
راه افتادیم سمت حرم
مسیر کاملا خلوت بود
بعد اذان ظهر کم کم خلوت میشه
ساعت نزدیک ۲ بود
هوا گرم نبود ! داااااااااغ بود !🥵🤯
نمیشد یه ثانیه زیر آفتاب وایساد ! در لحظه حس میکردی صورتت داره میسوزه ! آدمهای زیادی رو میدیدم که صورتشون سرخ شده بود و معلوم بود تازه زیر آفتاب سوخته!🥺
الحمدلله چون خلوت بود از سایهی کنار مغازه ها میرفتیم و قابل تحمل تر بود !
از دوتا بازرسی رد شدیم (نمیگشتن ! فقط نازت میکردن😂)
رسیدیم روبروی باب القبله و یاد وضع وحشتناک پارسال افتادم ! اذان ظهر جلوی حرم غلغله بود ! خیلی سخت بود خیلی!
امسال این تجربه ها خیلی کمکمون کرد سختی سفر کمتر شه!👌🏻
مثلا چون میدونستیم تو حرم کوله و گوشی و غذا نمیذارن ، فقط وسایل ضروری رو تو یه پلاستیک گذاشتیم و کالسکه و گوشیها و کوله ها رو سپردیم به مردها ، که در عوض خواب راحت دیشبشون ! حالا تو این گرما تا امانات برن 👀
شاید باورتون نشه!
همونجا غذا میدادن
گرسنه هم بودیم
ولی چون نمیذاشتن تو حرم غذا ببریم و باید تو اون گرما میخوردیمش ،
نخوردیم ! 🤭
و با چند تا کیک و بیسکویت که مادر حاج حیدر برامون گذاشته بود رفتیم داخل !
ببین چقدر گرم بود🥵
کنار یه موکبی ساعت ۶ قرار گذاشتیم ...
ادامه دارد ...
#سفرنامهی_اربعین_۱۴۰۳
#کاظمین
#اربعین
@Tayyebeh_79 | طیبه🖋
https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
🌸 طیبه 🌸
یه بچه توی تشک افتاده بود که وضع خیلی خیلی بدی داشت 💔 انگار یه اسکلت کوچیک بود که روش پوست کشیده بود
فکر کن صبح گالری گوشیتو باز کنی و ببینی پسر بازیگوش یه زائر دیشب حسابی سرش با گوشیت گرم بوده🤣
#سفرنامهی_اربعین_۱۴۰۳
#کاظمین
#اربعین
@Tayyebeh_79 | طیبه🖋
https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
تنها عکسم از کاظمین ❤️❤️
البته عصر و موقع برگشت
(داخل حرم گوشی اجازه نمیدن)
#سفرنامهی_اربعین_۱۴۰۳
#اربعین
#کاظمین
@Tayyebeh_79 | طیبه🖋
https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
اینهمه رو کِی مینویسم ؟
وقتی فسقل دیر میخوابه و مجبورم تا اذان بیدار بمونم 😒
و بیشتر
وقتی مثل الان تو ون نشستیم و از تکون های جاده عین فنر بالا و پایین میپرم و خوابم نمیبره !😶
فکر کردی بشه بخوابم یه ثانیه تردید میکنم ؟! 😂
اونم با اینهمه کسری خواب😢
#سفرنامهی_اربعین_۱۴۰۳
#اربعین
@Tayyebeh_79 | طیبه🖋
https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
حقیقتا دیدن اینهمه قرآن خوشگل یکجا که نمیتونم هیچکدومو بخرم
قلبمو به درد میاره🤕
کتابفروشی حرم امیرالمؤمنین
وقتی از گرما بهش پناه بردیم !
#سفرنامهی_اربعین_۱۴۰۳
#نجف
#اربعین
@Tayyebeh_79 | طیبه🖋
https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
🌸 طیبه 🌸
یه بچه توی تشک افتاده بود که وضع خیلی خیلی بدی داشت 💔 انگار یه اسکلت کوچیک بود که روش پوست کشیده بود
بازرسی بشدت شلوغ و گرم و کند بود ! وسطاش صبر نرگس تموم شد و بیقراری میکرد
خانمهای اطرافم منو انداختن جلو که زودتر با بچه رد شم ...
وقتی از بازرسی بیرون اومدیم همهی لباسهامون خیس بود!
وارد حیاط حرم شدیم
چقدر ذوق سنگفرشهای جدید حیاط رو کردم ! دفعهی قبلی بخاطرش نصف حیاط رو بسته بودن
خیلی قشنگ شده بود ! سفید و صیقلی ! شبیه مسجد کوفه
و شبیه مسجدالحرامی که دیدنش آرزومه !
از در ورودی ضریح ، معلوم بود فعلا اونطرف ها غلغلهست
رفتیم شبستان
یه تیکه فرش دیده نمیشد ! رو همهش خوابیده بودن !
حجره های دور شبستان هم پر بود از زائرای خسته ای که روی سنگها دراز کشیده بودن
آخرین حجره ، ته شبستان دیدم چند نفر از جاشون بلند شدن
دویدم و سریع جا گرفتم
خوابیدن رو سنگای سرد اذیت کنندهست ، ولی نه وقتی خسته و کوفته باشی!
دراز کشیدم و چشم دوختم به کاشیکاری های قشنگ سقف حرم
یه کم که خستگیم در رفت ، رفتم سراغ مفاتیح ... زیارتنامهی امام کاظم (علیه السلام) خودش روضه ست : وَ صَلِّ عَلَی مُوسَى بنِ جَعْفَرٍ ... الْمُعَذَّبِ فِي قَعْرِ السُّجُونِ وَ ظُلَمِ الْمَطَامِیر ذِی السَّاقِ الْمَرْضُوضِ بِحَلَقِ الْقُیُود ...
و درود فرست بر موسی بن جعفر ... کسی که در اعماق زندانها و تاریکی زیر زمین ها در عذاب بود ، با ساق کوبیده شده به حلقه های زنجیر ...💔
بازیگوشی های نرگس که ته کشید و کسل شد ، بغل عمه خوابش برد
روی پام خوابوندمش و مادر و خواهر همسرم نوبتی رفتن زیارت
یه خانوادهی عراقی کنارمون نشستن ، بهشون میخورد مادر و ۳ دختر یا عروسش باشن بعلاوهی نوه ها
خودشون سر حرف رو باز کردن
با سوالهای پشت سر هم و جالب ! و جواب های دست و پا شکستهی ما !
ایرانی هستین ؟ کدوم شهر ؟ خونتون نزدیک حرمه ؟! اسمت چیه ؟ چند سالته ؟ ازدواج کردی ؟ چن ساله ؟ اون دو تا خانوم کی هستن ؟ دختر خودته ؟ اسمش چیه ؟ چن سالشه ؟ شوهرتم اومده ؟ فامیلید یا غریبه؟
😂😂😂
دوست داشتم تا صبح از خودم و جد و آبادم بپرسه و با کیف جواب بدم ! واکنشهاشون به هر جواب خیلی بامزه بود !
حدسم درست بود ، یه مادر و دو عروس و دخترش و نوه ها
مادر ساکن کربلا ، عروسها ساکن بغداد
مادر دست کرد توی کیفش و یه تسبیح صورتی درآورد گفت امانت باشه پیشت ، بنداز تو ضریح سیده معصومه ! آرزومه برم زیارتش ، برم ایران ، دعا کن جور شه !🥺
صدای مداحی خانومها توجه همه رو جلب کرد
کاش تو همه هیاتها همینجور عزاداری میکردن ! چند تا خانم ایرانی بلند میخوندن و بقیه عالی جواب میدادن ، دو دمه !
ای اهل حرم میر و علمدار ...😭
حال و هوای نابی بود ...
چند دقیقه بعد صدای قرآن خوندن یه خانم توی شبستان پیچید ، چقدر قشنگ میخوند !
محفل قرآن بود ، نمیدونستم قراره فقط خودش بخونه یا از اینهاست که هر کس چند صفحه میخونه ...
رفتم سمتشون ... به خودم غر میزدم که اگه عربیت خوب بود الان میپرسیدی و شاید میشد بخونی !
بعد اینکه دو صفحه خوند گفت مشارکت میکنید ؟ من هنوز باهاشون فاصله داشتم ، یه خانم عرب دیگه بلند شد و رفت روی سن نشست
رفتم جلوی سن نشستم و به همون قاری اصلی اشاره کردم که منم میخوام بخونم
دو صفحهی بعدی که تموم شد نوبت من رسید ...
یه کم استرس داشتم! ولی پر از ذوق بودم که قسمت شده تو حرم باب الحوائج قرآن بخونم ! گفتم آقا منو از این آیه ها جدا نکنی🥺❤️
شروع کردم
ولی مگه صدای من به بلندی و رسایی اون دو خانم عرب بود ؟! رسما میکروفون چسبیده بود به دهنم و داشتم داد میزدم ولی بازم میفهمیدم صدا از قبل کمتره ...
نیم صفحهی اول کمی از استرس نفسم میگرفت ، ولی کم کم آروم و مسلط شدم ... سعی کردم بجای استرس و هول کردن ، از این لحظات پرنور کیف کنم !
سورهی اعراف بود ، همونجایی که تازه تثبیت کرده بودم ، همین باعث شد استرسم کمتر شه و صفحهی دوم رو بهتر خوندم ...
خیلی زود توفیقم تموم شد و از روی ابرها پایین اومدم !🥲
با اینکه انتظار نداشتیم ولی ۳،۴ ساعت مثل برق و باد گذشت و ۲۰ دقیقه به ۶ بود
رفتم زیارت ...
تو زندگی هر کسی
یه گرفتاری و درد و مشکلی هست
که میشه بغض و تو هوای حرم میترکه
میشه اشک و سر میخوره روی گونه هات
میشه صدای هق هق و با دیدن ضریح بلند میشه
میشه سنگینی و وسط گریه های از ته دل ، روی سینه احساسش میکنی
میشه سری که روی در و دیوار حرم میذاری و های های همهی دلتنگی هات رو زار میزنی
میشه دستی که به پنجره های ضریح گره میخوره
میشه نگاهی که ملتمسانه پر میکشه و خودشو روی قبر میندازه ...
انگار
پنجره های گنبد
رو به عرش خدا باز میشن 💓
ادامه دارد ...
#سفرنامهی_اربعین_۱۴۰۳
#کاظمین
#اربعین
@Tayyebeh_79 | طیبه🖋
https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
مگه میشه
یادت نبود ؟!😭
دیشب رانندهی ون میگفت عراقیا رئیسی رو خیلی دوست داشتن ! خدا رحمتش کنه ! خیلی مرد بود💔
#سفرنامهی_اربعین_۱۴۰۳
#اربعین
@Tayyebeh_79 | طیبه🖋
https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424