eitaa logo
🌸 طیبه 🌸
159 دنبال‌کننده
457 عکس
78 ویدیو
0 فایل
✍🏻 فاطمه بختیاری طيبه | دنیای قرآنی یک مادر💕 شخصی : @Fatemeh_Bakhtiari_79 لینک پیام ناشناس : https://daigo.ir/secret/6560192500 ممنون که امانتدارید و مطالب رو با "ذکر منبع" منتشر می‌کنید 😉
مشاهده در ایتا
دانلود
برنگرد ⚠️ 🔸 قسمت چهارم : تقصیر خودته ! 🗓 زمستان ۱۳۸۸ 📌 قم / دبستان متوسطه اول هدی - خانم فاطمه‌ی بختیاری ، دبستان شهید میری! - منم خانوم ! دیگه از اون اعتماد به سقف و خیالبافی‌های چند دقیقه پیش خبری نبود ! سرتاپا استرس بودم و حالا ناامیدی هم بهش اضافه شده بود ! با همچین وضعیتی رفتم و روبه روی داورا نشستم ... دو تا سوال میپرسیدن - سوال اول : اعوذ بالله من الشیطان الرجیم بسم الله الرحمن الرحیم لا اقسم بهذا البلد ... بفرمایید ! بدتر از این نمیشد ! 🤕 وقتی از دو سوال یکی رو کلا نتونم جواب بدم تکلیفم معلوم بود ! انقدر اشک تو چشمام جمع شده بود که جلومو نمیدیدم ! با بغضی که داشت خفه‌م میکرد گفتم : خانوم ... خانوم آخه ما از عادیات به آخر حفظ کردیم 😭😭😭 صدای هق هقم بلند شد ... - احتمالا محدوده رو بهتون اشتباه گفتن ! امروز چند نفر اینجوری شدن ... خب سوره‌ی عادیات رو بخون ... همین ! مثل کوه یخ !🧊🙁 میخوندم که چی بشه ؟! اصلا مگه دل و دماغی برام مونده بود ؟! فقط دلم میخواست زودتر از اونجا برم و راحت گریه زاری کنم ! 🤦🏻‍♀ به زور همینطور که صورتم خیش اشک شده بود سوره‌ی عادیات رو خوندم و سریع عذرخواهی کردم و از اتاق زدم بیرون ... یادم نیست به مامان چی گفتم یا چجوری برگشتیم خونه ... فقط یادمه یه مسیر زیادی رو پیاده میرفتیم و من انقدر بلند بلند گریه کرده بودم که دیگه صدام در نمیومد ! چشمام داشت از کاسه میزد بیرون ! قیافه‌ی مغازه دارها هنوز یادمه که با چه تعجبی نگاهشون سمتم میچرخید ... وقتی رسیدیم خونه فقط دوست داشتم بخوابم پلکم میسوخت ! طول کشید ولی بالاخره خوابم برد ... فرداش مامان اومد مدرسه که ببینه قضیه چی بوده ... فکر میکنید چی شنید ؟! - دخترتون میخواست خودش بخشنامه و محدوده رو چک کنه ! تقصیر خودشه !🙂 در اتاقو محکم کوبیدم به هم و یه گوشه زانوهامو بغل کردم یکی دو تا بطری دیگه آبغوره گرفتم ! سرمو از رو زانوهام برداشتم و به گلای قالی خیره شدم همینجور که دندونامو به هم فشار میدادم ، محکم گفتم : مــــــــــــــــــــــــــــن دیــــــــــــــــــــــــــگه حـــــفـــــــــــــــــــظ نــــمــــیــــکنم ! 😠 ✍🏻 ادامه دارد ... @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
از شما چه پنهون دو روزه که هی مینویسم و پاک میکنم یه وقتایی نمیتونم ... امروز که دفترچه‌مو نگاه کردم حسابی ریختم به هم ... فقط تو سه روز ... 😭 آه از غمی که تازه شود با غمی دگر ... سخته به جز دعا کاری از دستت برنیاد💔 🇱🇧❤️‍🔥 🖤 @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
پناه بر خدا از زبون این فسقلیا !! نمیدونم ما هم انقدری بودیم همینجور بودیم ینی ؟🤔 اومده با پرچم ایران میخواد قابلمه هم بزنه ! ازش گرفتم میگه : مامان چرا منو زدی ؟!😳 نرگسو نزن ! نرگس خانوم نااازه! بوسش کن ! نازش کن ! نرگس دختر خیلی خوبیه تو ام دختر خوبی هستی عشق منی ! عسل منی ! نفس منی ! 😳🥰🥲😍🤣🤭 @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عرض پوزش و ببخشید فراوان بخاطر غیبت دیشب و تاخیر امشب 🤦🏻‍♀ قسمت پنجم "برنگرد" تقدیم نگاهتون 🌸 ⬇️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برنگرد ⚠️ 🔸 قسمت پنجم : دوباره ! 🗓 پاییز ۱۳۸۹ 📌 قم / دبستان شهید میری کم کم ثبت نام مسابقات فرهنگی قرآنی درون مدرسه ای شروع میشد ... مدرسه‌مون - با اینکه دولتی بود - ولی بخاطر مسئولین مذهبی و انقلابی ای که داشت خیلی از این نظر فعال بود ! منی که پارسال حسابی تو پرم خورده بود و تا اون موقع لای قرآنو باز نکرده بودم ، حالا با جو مسابقه داشتم دوباره هوایی میشدم ... اون موقع هدف و برنامه‌ی خاصی نداشتم ولی با حفظ حالم خوب بود🌱 از وقتی کنارش گذاشته بودم ، انگار یه تیکه از وجودم گم شده بود !🥺 حس میکردم میتونم توش موفق باشم کنارشم بدم نمیومد یه بار دیگه تلاش کنم و خودمو محک بزنم ‌... این شد که دوباره رفتم و اسم نوشتم و اتفاقا تو مسابقه برنده شدم! اسمم رفت برای مسابقات آموزش و پرورش من موندم و کلی خوف و رجا ! اگه دوباره مثل دفعه‌ی قبل ضایع شدم چی؟😰 اگه انقدر دارم زحمت میکشم باز محدوده رو اشتباه گفته باشن چی؟!😱 اگه هول بشم خراب کنم ؟!😓 با همه‌ی این فکرای جور واجور جلو میرفتم و سوره به سوره حفظ میکردم ایندفعه بیشتر از روی قرآن ولی هم چنان متکی به نوار ترتیل ! محدوده‌ی مسابقه رو از ترسم صد دفعه چک کردم😒 " مطففین تا ناس " روز مسابقه هیچ حس خاصی نداشتم ... دیگه نه از بلندپروازی هام خبری بود نه از اون استرس وحشتناک به یه بی تفاوتی جالبی دچار شده بودم !🙄 یه حالت "شد شد ، نشدم نشد !" هنوز یادآوری خاطره‌ی پارسال حالمو میگرفت ! محدوده رو کامل مسلط بودم ، البته که هنوز نتونسته بودم حریف اشتباهاتی که بخاطر تکیه به ترتیل پیدا میکردم بشم ! باید خیلی بخت یارم می‌بود که جاهای غلط انداز بهم نیفته ! مکان مسابقه عوض شده بود ، دارالقرآن امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) تو خیابون صفائیه‌ی قم چقدر فضاش رو دوست داشتم ! پر از آرامش و حس خوب !🌷 رفتم تو اتاق پایه‌ی چهارم رو یکی از نیمکتا نشستم نفر اول یا دوم افتاده بودم ! نگاهی به داور انداختم ، یه خانم میانسال خندون و مهربون ! بنده خدا اصلا شبیه اون غولی که از داورای مسابقه تو ذهنم داشتم نبود ! شوق و امید از لبخندی که رو صورتش کمرنگ نمیشد ، جاری شد تو دلم !🥲 دیگه به رتبه و اینا فکر نمیکردم فقط اینکه سوالا رو بتونم جواب بدم و مثل دفعه‌ی قبل سنگ رو یخ نشم برام کافی بود!🤭 داور با خوشرویی شروع کرد : - خب ! دخترم فاطمه خانوم ... سوال اول : بسم الله الرحمن الرحیم ، ویل للمطففین ! باورم نمیشد ! اول سوره بهم افتاد ! اونم سوره ای که از همه بیشتر خوندمش!🤩 روحیه گرفتم و شروع کردم به خوندن ... انقدر که صدای داور رو دیر شنیدم که با خنده میگفت : کافیه عزیزم ! آفرین بسه گلم !😅 سوال دوم رو هم بدون اشتباه جواب دادم و بعد تشویق های داور مهربون اومدم بیرون ! رو ابرا بودم !☁️😍 نه از فکر اینکه رتبه میارم یا نه ! برای اینکه انگار دوباره اون شوق آرامش بخش تو وجودم زنده شد! 🦋 ✍🏻 ادامه دارد ... @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برنگرد ⚠️ 🔸 قسمت ششم : ببخشید ! اینجا؟! 🗓 زمستان ۱۳۸۹ 📌 قم / دبستان شهید میری نتایج مسابقه رسید "برگزیده" چه خوووب! ولی هیچوقت نفهمیدم برگزیده ینی دقیقا چندم؟😂 چهارم ؟! پنجم ؟ زیر ده ؟! نمیدونم ... بهم نگفتن منم خیلی نپرسیدم ! شیرینی داور مهربون و پاسخ درست به سوال ها زیر زبونم بود و تازه جون گرفته بودم !🦋 تا سال بعد دنبالش رو گرفتم و دارالقرآن امیرالمؤمنین (علیه السلام) ثبت نام کردم عاشق پنجشنبه صبح هایی بودم که تو کوچه های تنگ صفائیه قدم زنان میرسیدم به ساختمون دارالقرآن ... با خاطره‌ی خوب اون مسابقه دیگه عاشقش شده بودم ! ولی این خاطره‌ی خوش همچین هم ادامه دار نشد ... مربی کلاسمون آدم خوش مشربی نبود ! نه که بداخلاقی کنه ها ! ولی هیچوقت باهامون صمیمی نشد ! طبق برنامه میپرسید ، اشکالاتمون رو میگفت و برنامه میداد و تامام ! بدون کوچکترین تعامل دیگه ای ! در خشک ترین و رسمی ترین حالت ممکن🚶🏻‍♀ عملا رفتن و نرفتنم فرق خاصی نداشت ! جز فضای دوست داشتنی اونجا که تمرکزم رو بیشتر میکرد !😅 به چشم بر هم زدنی مسابقات سال پنجم از راه رسید ! بچه ها عادت کرده بودن که اون موقع سال من مسابقه‌ی آموزش پرورش دارم ! پیش خودم حساب میکردم پارسال با اون بی‌تفاوتی برگزیده شدم ! امسال که روحیه‌م بیشتر بوده و حسابی خوندم حتما رتبه‌ی بالاتری میارم !👍🏻 مکان مسابقات بازم عوض شده بود ... یادم نیست کجا 🙄 از همون سال اول که اونطور شد دیگه از تعامل با بقیه بچه ها میترسیدم ! ترجیح میدادم اگه خبر بدی هست همون موقع آزمون متوجه بشم نه که قبلش خودمو ببازم ! وارد سالن شدم به نوبت میرفتیم داخل اتاق مسابقه چه عجب ! بالاخره به این نتیجه رسیدن که بهتره طرف تو اتاق مسابقه تنها باشه 🙄👌🏻 نوبتم رسید رو صندلی نشستم اتاق ساکت و پر از تمرکز داور خوشرو و فهیم ! امــــــــــّــــــــــا ... دوباره وقتی سوال رو خوند خشکم زد ! - ببخشید از کجا دارید سوال میکنید ؟!!😨 ✍🏻 ادامه دارد ... @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
درد و بلاتون به جون منافقای بی غیرت ! سلامتی سید لبنان صلوات💚 ⬇️ https://eitaabot.ir/counter/zx8qb 🇱🇧 @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424