eitaa logo
🌸 طیبه 🌸
162 دنبال‌کننده
454 عکس
76 ویدیو
0 فایل
✍🏻 فاطمه بختیاری طيبه | دنیای قرآنی یک مادر💕 شخصی : @Fatemeh_Bakhtiari_79 لینک پیام ناشناس : https://daigo.ir/secret/6560192500 ممنون که امانتدارید و مطالب رو با "ذکر منبع" منتشر می‌کنید 😉
مشاهده در ایتا
دانلود
برنگرد ⚠️ 🔸 قسمت سیزدهم : اثاث کشی ! 🗓 مرداد ۱۳۹۸ 📌 قم / جامعة القرآن صفحه به صفحه جلو میرفتیم و من خوشحال ترین بودم ! به این فکر نمیکردم که چقدر مونده تا به هدف برسم همین که خیلی جدی شروع کرده بودم و پیش میرفتم کافی بود که حالم عالی باشه🌱 اواخر جزء یک ، حفظمون رسیده بود به روزی نیم صفحه ‌. یعنی جلسه ای ۱ صفحه من زود و راحت حفظ میشدم ولی همین شد پاشنه آشیلم ! ⚠️ (امیدوارم استادم این قسمتا رو نخونن😶‍🌫) بجای اینکه روزانه یه مقدار ثابت حفظ کنم ، یک روز در میون یک صفحه حفظ میکردم ! کاری که دودش حسابی تو چشمم رفت🚶🏻‍♀ خیلی وقتا به هوای اینکه حفظ یک صفحه ۱۰ دقیقه بیشتر ازم وقت نمیگیره ، تا شب کلاس یا حتی صبح عقبش مینداختم😱 اغلب صفحات رو یادمه کی و کجا و تو چه موقعیتی حفظ کردم دو سه تاش واقعا هر دفعه یادم میاد این شکلی میشم : 😱🤭🙄 به خودم میگم چه کاااری بود دختررر!!! مثلا میگفتم پامیشم صبح قبل رفتن حفظ میکنم ، بعد خواب میموندم ! این شد که یکی دو صفحه رو یادمه تو ماشین حفظ کردم😶 یا از همممه دقیقه نودی تررر صفحه‌ی ۳۰ رو یادمه چند دقیقه قبل کلاس تو پله های جامعة القرآن حفظ کردم 😶‍🌫 اینکه بخاطر کلاس هرجوری شده حفظمو انجام میدادم خیلی خوب بود ولی با اون وضعیت (!) نتیجه این شد که درست شدن اون صفحاتی که حفظش هول هولی انجام شده کلللی زمان برد 🤕 برعکس صفحاتی که سر حوصله حفظ کردم چقدر همیشه موندگار و کم اشکال بودن تو ذهنم!👌🏻 جزء یک تموم شد و وارد جزء ۲ شدیم تعداد اعضای کلاس هر جلسه متفاوت بود بیشترین تعداد یادمه به ۱۸ نفر هم رسید ، ولی اغلب حدود ۱۰ نفر میشدیم خیلیا میومدن و بعد یکی دو جلسه مفقودالاثر میشدن😅 به جز دو نفر بقیه همه از من کوچیکتر و نوجوون بودن وسطای جزء ۲ ، یه روز استاد گفتن قراره مکان کلاس عوض شه خیلی خورد تو برجکم ! با اینکه از اول هم گفته بودن اینجا ساختمون اداری‌شون هست و تا آخر اینجا نیستیم برای من ، جدا شدن از اون اتاق با صفا و اون پنجره‌ی دوست داشتنی خیلی سخت و ناراحت کننده بود !🥺 اول و آخر هر جلسه ، این نگاه به گنبد طلایی و براق بانو بود که منو پر از شوق میکرد !💓 هنوز دلم پیششه ! با یه وقفه‌ی حدود دو هفته‌ای ، از مهر ۱۳۹۸ کلاسها تو شعبه‌ی جدید شروع شد یه خونه‌ی نسبتا بزرگ حیاط دار که صفا و حس قشنگی که داشت ، یه کم از دلتنگیم واسه جای قبلی رو کم میکرد !🌱 گلهای کاغذی صورتی تو حیاط و نم نم بارون صبحای پاییز ، چقدر واسم رؤيایی و دلنشین بود !🍁 تو کلاس جدید فقط ۳،۴ نفر از اعضای قبلی بودیم و ۲،۳ نفر هم جدید اضافه شدن ... جمعی که شاید روز اول اصلا فکر نمیکردیم آشنایی‌مون انقدر ادامه‌دار و پرخاطره بشه !😅 ✍🏻 ادامه دارد ... @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
برنگرد ⚠️ 🔸 قسمت چهاردهم : لقلقه ! 🗓 پاییز ۱۳۹۸ 📌 قم ۳،۴ نفر از من بزرگتر و بقیه کوچیکتر بودن از همون اول چون تو عقد بودم و عروسیم نزدیک بود اسمم شد فاطمه عروس ! هنوزم با یه بچه عروس صدام میکنن😂😂😂 حفظمون تازه شده بود روزی ۱۰ خط و جلسه‌ای یک و نیم صفحه ولی چونه میزدیم که بشه همون ۱ صفحه ! اینطوری دوره‌ی ۳ ساله مون میشد ۴ ساله یادش بخیر چقدر تو دلم جوش میزدم که نههههه حیفه یه سال دیرتر ! چه میدونستم بعدا قراره چطور پیش بره ‌...🤦🏻‍♀ با توافق همه این تصمیم عملی شد یه کم بعد مباحثه هامون رو شروع کردیم بعد کلاس گروه گروه مینشستیم مباحثه میکردیم یادمه یه روز بعد قرآن نشسته بودیم و حرف میزدیم یهو تو صحبتای خانوم کنارمون یه جمله توجهمو جلب کرد ... با بی میلی قرآن رو جلوش گذاشته بود و با دوستاش حرف میزد : میگما ! اصلا بنظرتون حفظ کردن ما فایده‌ای هم داره ؟! من که میگم فقط لقلقه‌ی زبونه !😳 تا گفت "لقلقه" شاخکام تیز شد ! یاد همه‌ی ان قلت هایی افتادم که تا اون موقع شنیده بودم کاش همه‌ی دارالقرآنها قبل از شروع دوره‌ی حفظ ، خلاصه و مفید این شبهات رو برای قرآن آموزا حل میکردن تا دیگه با این حرفا پاشون تو مسیر نلرزه ... یادمه چند کلمه‌ای هم صحبت شدیم ، ولی نمیدونم چقدر از این حرفا رو بهش گفتم ، چقدرشو تو دلم چرخوندم😅 راستش رو بخواید بهم برخورده بود ! برای همین ، دوستانه اما کمی صریح صحبت کردم ... با همون ادبیات و استدلالهایی که باهاشون به دل خودم جواب میدم ! گفتم میدونی حرفت شبیه چیه ؟ فرض کن یه نوجوون میاد پیشت و سوالی که مدتهاست ذهنشو درگیر کرده میپرسه ... ✍🏻 ادامه دارد ... @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
🌸 طیبه 🌸
برنگرد ⚠️ 🔸 قسمت چهاردهم : لقلقه ! 🗓 پاییز ۱۳۹۸ 📌 قم ۳،۴ نفر از من بزرگتر و بقیه کوچیکتر بودن ا
برنگرد ⚠️ 🔸 قسمت پانزدهم : نخون ! 🗓 پاییز ۱۳۹۸ 📌 قم / جامعة القرآن ...گفتم میدونی حرفت شبیه چیه ؟ فرض کن یه نوجوون میاد پیشت و سوالی که مدتهاست ذهنشو درگیر کرده میپرسه : - خانم ! + جانم ؟! - میشه یه چیزی بپرسم ! + آره حتما گلم ! - راستش من ... یه مدته حس میکنم دارم گِل لگد میکنم !😒 + بسلامتی ! کوزه فروشی زدی ؟!😎 - جدی میگم خانوم ! واقعا بنظرتون چه فایده ای داره ؟ + گل لگد کردن ؟ - نه ... این دولا و راست شدنای ما !🤨 + آهان گرفتم ! منظورت نمازای قشنگته !😏 - همچینم قشنگ نیست ! 😕 + چه شکلیه ؟! - با کمال تاسف ، شکل مرغی که زمینو نوک میزنه !!! 😶‍🌫 + اوه! 🤭 خب ! نظرت چیه ؟ - نظرم اینه که چه فایده وقتی روزی ۵ بار به زورِ واجب بودن خم و راست میشم و حواسمم همه جا هست غیر جایی که باید باشه ! خوندن و نخوندن این نماز چه فرقی میکنه !😐 + اینم حرفیه ... شاید نخوندنش سنگین تر باشه نه ؟! - آخ دقیقا زدین تو خال و جمله‌ی دوستمو گفتین ! + میگما راستی میدونستی خود خدا هم یه جای قرآن گفته نماز نخون ! - بله ؟! 😳 مگه میشه !😱 + شده دیگه ! فرموده نماز نخون ... اگه شراب خوردی و مست کردی و عقلت سر جاش نیست !⚠️ - عجب !!! + اگه رفیقت از این آیه نتیجه بگیره که کلا نباید نماز بخونه چی بهش میگی ؟! - وا ! چه وضع نتیجه گیریه ! میگم خب مست نباش و بخون ! + دقیقا ! 👌🏻 داشتی یه چیزی درباره‌ی مرغ و اینا میگفتی ... - آره ... یه جوری با سرعت نور نماز میخونم که خود فرشته‌ها هم درخواست ویدئو چک میکنن !🙄 اگه مایه‌ی خجالت نبود رکورد خوبی واسه گینس میشد ...! + میشه بگی کی این شکلی نماز میخونه ؟! - خودم دیگه ! خودمو دارم میگم ! + خب این خودت نمیتونه یه جور دیگه نمازاشو بخونه که یاد مرغ و سرعت نور و رکورد گینس و اینا نیفته ؟🤔 - تونستن که ... خب آره ! ولی کو ؟! کِی ؟! + کو و کِی و فایده داشتن و نداشتن نمازت دست خودته ! مشکل از نمازِ طفلی نیست که حس میکنی بود و نبودش فرقی نداره ... لابد تو اونجور که باید محلش نذاشتی ! اگه گفتی شبیه چی میمونه ؟! - چی ؟! اینکه بهت یه گوشی آخرین مدل جایزه بدن ! ولی تو فقط باهاش پیامک بدی و زنگ بزنی ! بعد بگی اینکه با اون گوشی یازده دو صفرای قدیمی فرقی نداره ...😶😂 ✍🏻 ادامه دارد ... @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424‌
دلتون نخواد ... دل من ولی یذره شده واسه اون لحظه ها!🥲 ۵ سال پیش همین روزا ❤️ @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
🌸 طیبه 🌸
دلتون نخواد ... دل من ولی یذره شده واسه اون لحظه ها!🥲 ۵ سال پیش همین روزا ❤️ #برنگرد #حفظ_قرآن #خ
برنگرد ⚠️ 🔸 قسمت شانزدهم : جشن !🎂🎉 🗓 آبان ۱۳۹۸ 📌 قم ، جامعة القرآن - توت فرنگیاشم مال فاطمه معصومه !🍓 استاد بشقاب کیک رو با مهربونی گرفت جلوی دختر ۴ ساله‌ی خانم محمدی ! هر روز ساکت و آروم مینشست و جیک نمیزد ! وقتی میدیدمش تو خیالم آرزو میکردم دختر آینده‌ی منم همینقدر آروم باشه و با خودم بیارمش سر کلاس !😅 - چه خوشمزه‌ست کیکش ! از کجا گرفتین ؟! خانم فلاح راست میگفت ! خوشمزه ترین کیکی بود که میخوردم !😋 البته مزه‌ش بخاطر کاکائو و خامه نبود ! از جنس نور و دوستی و آرامش بود ! 🥲 کنار هم ، بزرگترین سوره‌ی قرآن رو حفظ کرده بودیم و این جمع دوستانه‌ی صمیمی یه دنیا برامون ارزش داشت ! ❤️ به این فکر نمیکردیم که تا هدف نهایی چند جزء و چند روز فاصله داریم ! همین که به سمتش در حرکت بودیم و نزدیکتر میشدیم کافی بود تا ذوق کنیم و جشن بگیریم ! وقتی یه راه طولانی در پیش داری ، اگه از اولش فقط به فاصله‌ت تا مقصد نهایی فکر کنی ، ممکنه خودتو ببازی ! لازمه که چند تا هدف بین راه برای خودت معین کنی تا با رسیدن بهشون نفس تازه کنی و پر قدرت ادامه بدی ! وقتی همش به این فکر کنی که وای هنوز حفظم تموم نشده ! هنوز انقدر جزء مونده ! 😩 معلومه که باتریت ته میکشه ! ولی اگه با تموم شدن هر سوره یا جزء از ته دل ذوق کنی ، خدا رو شکر کنی که توفیق داد چند صفحه بیشتر کلامش وارد قلبت بشه 🥲 حتما انرژی و انگیزه‌ت چند برابر میشه ! همیشه وقتی نا امید میشدم ، این حرف استاد بهم جون دوباره میداد : اینکه خدا شما رو وارد این راه کرده و اجازه داده سر سفره‌ی قرآن مهمون بشید و نورش وارد دلتون بشه خودش کافیه برای اینکه بدونید چقدر خوشبختید !🥰 آخرای وقت کلاس بود که اعظم سادات با یه یادگاری ویژه اون روز رو بیاد موندنی کرد !😍 مونده بودیم کی فرصت کرده بود انقدر وقت بذاره و با اونهمه سلیقه درستشون کنه ! به هر کدوممون یه شاخه‌ گل اوریگامی زیبا هدیه داد ، دسته گل قشنگش رو هم برای استاد آورده بود !☺️💐 کمتر کسی رو به ذوق و ابراز احساسات استاد اطرافم میدیدم ! کسی که هیچوقت از نشون دادن حس قشنگش یا گفتن جمله‌های صمیمانه و همدلانه دریغ نکرد و تو این چیزا حسابی دست و دلباز بود ! چقدر از ته دل و با علاقه از هنر اعظم سادات تعریف و تشکر میکرد !😇 خب ..‌. واضحه که پرسش اون روز رو پیچوندیم !😁 استاد با اینکه حسابی باجذبه بودن ولی اینجور هم نبود که یه روز رو بیخیال نشن ! خانم محمدی که همه بزرگتر و سرزبون دارتر بود رو جلو انداختیم و هرچی سوال و کنجکاوی تو اون ۴،۵ ماه مغزمون رو پر کرده بود پرسیدیم !👀 هر وقت استاد بین صحبتهاش از خاطرات خودش موقع حفظ قرآن میگفت دو تا گوش دیگه قرض میکردم و از شنیدنش کیف میکردم ! همیشه خاطرات و تجربه‌های بقیه منو دلگرم و امیدوار میکرد !🥲🌱 به شوخی اون روز گفتیم تا آخر حفظ اگه همینجور جشن بگیریم همه دیابتی میشیم ! 🤭😂 ولی تقدیر یه‌جور دیگه رقم خورد و این جنس روز ها یبار دیگه بیشتر تکرار نشد ...❗️ ✍🏻 ادامه دارد ... @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
🌸 طیبه 🌸
برنگرد ⚠️ 🔸 قسمت هفدهم : شوک ! 🗓 ۳۰ بهمن ۱۳۹۸ 📌 قم / جامعةالقرآن - اعظم استاد اومد بدوووو ! - اومدم اومدم ، خاموش کن چراغو ... هر کدوم با چند لایه لباس گرم و بافت ، رو صندلیای کلاس منتظر نشسته بودیم خیالمون راحت بود که تو اون سرما ، هرچقدرم گپ بزنیم کیکمون آب نمیشه استاد اومد و مثل همیشه از دیدن تزئین کلاس و کیک روی میز چشماش قلبی شد ! هرچی شعر مفهوم و نامفهوم درباره‌ی تولد بلد بودیم خوندیم و بعد اینکه حسابی با آبرومون بازی کردیم 😂 بالاخره نشستیم سر جامون ... یه لحظه هم شک نکنید که اون روز کلاس رو پیچوندیم یا نه ! مگه میشد نپیچوند !👀 هنوزم کلی سوال و خاطره مونده بود که خانم محمدی از زیر زبون استاد بیرون بکشه😁😂 انقدر شلوغ کردیم و گفتیم و خندیدیم که دیگه زور سرمای بهمن به گرمی جمعمون نمیرسید !☺️ جشنمون تموم شد و به خونه برگشتیم ... آخ که اگه میدونستم اون روز ، آخرین روزیه که پا تو جامعةالقرآن میذارم ، حتما حس و حالم فرق میکرد 💔 . . . یه هفته ای میشد که هی شایعه‌ی اومدن کرونا به ایران پخش میشد و تکذیب میشد ! دیدن فیلم آدمایی که تو خارج به سرفه میفتن و کف خیابون نقش بر زمین میشن ، وحشتناک بود ! شب دوم اسفند ، در حالیکه همه برای انتخابات مجلس فردا آماده میشدن ، خبر پیچید که تو ایران چند مورد تست کروناشون مثبت شده ! همه جا تعطیل شد ... ما فکر کردیم برای یکی دو روز ... ولی قصه طولانی تر از چیزی که فکر میکردیم شد ! چند روز گذشت و دیدیم اینجور نمیشه ! تو گروه واتساپ قرار گذاشتیم که کلاس رو مجازی برگزار کنیم روشی که همه مجبور شدن بالاخره سمتش برن ایامی که این اتفاقات افتاد اوایل جزء ۶ بودیم ... تا اون روز ، چند باری شده بود که از کلاس عقب افتاده بودم ، ولی چون نمیخواستم اون جمع و کلاس و استاد رو از دست بدم ، هرطور شده خودمو میرسوندم ... حتی یه روز کلی وقت گذاشتم و ۳ صفحه حفظ کردم ! این یکی از بزرگترین خوبیای کلاس گروهی بود ! هرچند کلاس دیگه حضوری نبود و مزه و حال و هوای سابق رو نداشت ، ولی استاد تمام انرژیش رو میداشت تا همه چیز با نشاط پیش بره و کلاس حفظ بشه ! چند ماهی که گذشت و اوضاع بهتر شد ، قرار گذاشتیم که تحت الحفظ تو یه پاک همدیگه رو ببینیم بی نهایت دلمون برای هم تنگ شده بود !😢 ما که هر هفته چند بار ساعتها کنار هم وقت میگذروندیم ، حالا ماه ها میشد که همدیگه رو ندیده بودیم ! برامون سخت بود که با فاصله کنار هم بشینیم و روبوسی نکنیم ! ماهایی که هرجلسه موقع سلام و خداحافظی ، گرم و مهربون هم رو درآغوش میگرفتیم🥺❤️ با این حال ، دیدار دوباره واسمون بمب انرژی بود ! هیچ وقت از معاشرت با هم خسته نمیشدیم ! هنوزم متعجبم خدا چطور این جمع رو کنار هم چید که انقدر با هم خوب میجوشیدیم ! هر بار خدا رو شکر میکردم و جمله‌ی همیشگیمو میگفتم : رزق فقط پول نیست ! رفیق خوب خودش رزقه ! 🥲 (رفیق قرآنی بهترین رزقه!😉❤️) جزء ۷ که بودیم ، همه چندین صفحه عقب بودن ! قرار گذاشتیم برای اینکه استاد رو خوشحال کنیم یاعلی بگیم و خودمونو برسونیم ! سخت بود ولی شد ! کم کم حجم محفوظات داشت زیاد میشد و جزء های قبلی میلنگیدن ! مباحثه هامون رو تلفنی دوباره راه انداختیم و اوضاع ‌کمی بهتر شد ... تلفات کرونا که کمتر میشد ، جرأت میکردیم بعضی جلسات رو تو یه پارک بانوان باصفا برگزار کنیم 🌳 ولی دوباره که اوضاع ناجور میشد برمیگشتیم تو گوشیامون😵‍💫 اواسط جزء ۹ بود ... وضعیت محفوظاتمون قاطی پاتی شده بود تعطیلی کلاسای حضوری واقعا به هممون ریخته بود و هنوز به وضع قبل برنگشته بودیم 🤦🏻‍♀ اون شب رو هیچوقت فراموش نمیکنم تلخ بود 😞 استاد صوتی فرستادن و شرایطی درباره‌ی ادامه‌ی کلاس گفتن ... و قرار شد تصمیم بگیریم که میخوایم بمونیم و خودمون رو برسونیم یا نه بچه ها میگفتن محفوظات قبلیمون ضعیفه ، توقف بدیم و تثبیت کنیم و بعد ادامه بدیم ... ولی استاد طبق تجربه‌شون میگفتن اغلب حافظا وقتی این کارو میکنن همون تثبیت رو هم میذارن کنار و همه چی ول میشه ! اتفاقی که برای تک تک‌مون افتاد !🥺 ✍🏻 ادامه دارد ... @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
برنگرد ⚠️ 🔸 قسمت هجدهم : دلتنگ 🗓 تابستان ۱۳۹۹ 📌 قم . روبروی ایوان آینه‌ی بانو با ریحانه - تنها بازمانده‌ی جمع قبلی که تقریبا همسن خودم بود - و استاد نشسته بودیم و کلاس کوچیکمون در حال برگزاری بود ... بعد ماه‌ها بسته بودن حرم ، حالا تازه میشد تو صحن باشی و با فاصله به ضریح چشم بدوزی ! همینم غنیمت بود !🥲 هر هفته زیر سایه بون‌هایی که تو صحن گذاشته بودن مینشستیم ... یه مدت بعد که داخل حرم رو هم باز کردن ، قرارمون شد یه گوشه از شبستان امام خمینی (رحمةالله‌علیه) بقیه هفته رو هم تلفنی با ریحانه مباحثه میکردیم ، دختر باهوشی بود و محفوظات قوی و مسلطی داشت ! از مباحثه با آدمای اینجوری واقعا کیف میکنم ! حدودا تا اواخر جزء ۱۳ پیش رفتیم یادمه حفظ سوره‌ی یوسف همزمان شده بود با پخش سریال یوسف پیامبر (علیه‌السلام) از تلوزیون برای شونصدمین بار!😁 (من یکی که هزار بار هم یوسف پیامبر و مختارنامه پخش بشه کیف میکنم ! خیلیم عالی😌) هر گلی یه بویی داره ، هر صفحه هم حلاوت خودشو ، ولی حفظ این سوره خیلی چسبید ! هنوز شیرینی حفظ سوره‌ی یوسف زیر زبونم بود که دوباره کلاسمون آب رفت و خودم موندم و خودم😥 چند هفته تنهایی با استاد در ارتباط بودم و دست و پا شکسته حفظ میکردم ، ولی آخرسر منم رفته رفته غیب شدم ! رفففت تا اوایل سال ۱۴۰۰ اون مدت بارها شروع میکردم و یکی دو جزء میخوندم و دو سه صفحه حفظ میکردم ، ولی بعد چند روز دوباره رها میشد ... فکرم لحظه لحظه پیش قرآنم بود ! فاصله‌ای که افتاده بود با دفعات قبل فرق داشت ! متوقف شده بودم اما مصمم بودم یه روز دوباره از نو شروع کنم و پیش برم ! یبار که بعد مدتها با استاد و بچه ها تو حرم قرار گذاشتیم ، من زودتر از همه رسیدم و تو رواق نشستم لحظه ای که استاد رو دیدم و مثل همیشه همو بغل کردیم ، بغضم ترکید💔 های های گریه کردم 😭 دلم برای همه چیز تنگ شده بود ! تصمیم گرفتم یا علی بگم و دوباره ادامه بدم ! استاد هم که مثل همیشه پایه بود ! برعکس ما که هربار رها میکردیم ... از اول جزء ۱۴ شروع کردم چند نفر از بچه‌های قدیمی هم دوباره بهمون اضافه شدن بعلاوه‌ی یکی دو نفر عضو جدید که البته قبلا شاگرد استاد بودن ! هفته‌ای یکی دوبار تو شبستان نجمه خاتون مینشستیم و با اینکه دیگه محفوظاتمون مثل هم نبود ، به کمک استاد جلو میرفتیم زور کرونا کم و کمتر میشد تابستون و پاییز ۱۴۰۰ همینطور گذشت انقدر وقفه تو کارم افتاده بود که حفظ کل هیچ ، آرزو داشتم حداقل به جزء ۱۵ برسم ! خوشحال بودم که روزهای قشنگ بارداری داره با قرآن میگذره ❤️ به برکت اون دورهمیای قشنگ کنار بانو ، دوران پر از آرامشی رو میگذروندم چقدر به فکرای عجیب قبلم میخندیدم که با خودم میگفتم ینی تو بارداری میشه حفظمو ادامه بدم؟! 😶‍🌫 چقدر خوب که الکی نگفتم بذار حفظم تموم شه بعد ...! استاد تشویقم کرد و دوره‌ی تربیت مربی حفظ شرکت کردم ، با اینکه اصلا در خودم نمیدیدم ولی آروم آروم دیدم چقدر دوست دارم منم مثل استاد باعث بشم بقیه مسیر زندگیشون با قرآن منور بشه دوره با موفقیت تموم شد و من برای اولین بار فهمیدم چقدر به این زمینه علاقه دارم🥲 ✍🏻 ادامه دارد ... @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
برنگرد ⚠️ 🔸 قسمت نوزدهم : دنیای تازه 🗓 تابستان ۱۴۰۱ 📌 قم نفسم رو از عطر تنش پر کردم وسط همه‌ی شلوغ پلوغیای دنیای جدیدم ، برای چند لحظه از همه‌ چیز رها میشدم و قرار میگرفتم ! مثل حال خوش اون روزهام ، آروم و ساکت بود 🌱 به خودم میگفتم حالا تویی و همتت ! این فسقل که اذیتی نداره ... هرچند ماه های آخر دکتر بهم استراحت داد و کلاسمون هم برای نمیدونم چندمین بار ول شد😅 ولی فراغتی شد که تا آخر جزء ۱۶ پیش برم سوره‌ی مریم و طه ، همیشه برام حال و هوای ناب اون دوران رو زنده میکنه !💕 تازه یک ماهش شده بود که دوباره شروع کردم ، هر روز یک صفحه از سوره‌ی انبیاء رو حفظ میکردم و برای همسرم و استاد میفرستادم چه غولی از حفظ با بچه ساخته بودم ! ولی دیدم اصلا به اون سختی که فکرش رو میکردم نیست و شدنیه !✨ دهه محرم بود و آخر دهه سوره تموم شد ولی بعدش چنان بالا و پایین غیرمنتظره‌ای تو زندگیم افتاد که سوره‌ی بعدی رو یکسال بعد ادامه دادم ! 🥺 خب ، همیشه همه چیز اونطور که تو برنامه ریختی پیش نمیره ! یه روزایی تمام تلاشتم که میکنی حریف نمیشی و مجبوری وایسی تا اوضاع بهتر شه ... دوست داشتم دوباره شروع کنم ولی وز وز های ناامیدکننده‌ی تو گوشم خیلی اذیت کننده بود ! - الان باید حفظت تموم میشد ولی تو هنوز جزء ۱۷ ای !☹️ - یه ساله فقط داری مرور میکنی و جلو نمیری ! 😒 - قرار بود قبل بچه تمومش کنی و دخترت الان یه سالشه !😕 تا کی میخواستم اجازه بدم این فکرا مغزمو بخورن ؟! چه فایده‌ای داشتن برام ؟ پرتشون کردم بیرون و گوشیمو برداشتم دوست داشتم تا آخر حفظم رو با همون استاد عزیزم ادامه بدم ، ولی میدونستم استاد جای دیگه مشغولن و فعلا کلاس حفظ ندارن هرچی فکر کردم دیدم شرایط کلاس حضوری رو ندارم ! تابستون ۱۴۰۲ تو کلاسای تلفنی حرم ثبت نام کردم و قرار شد هفته‌ای ۲ بار تماس داشته باشیم جون تازه گرفتم ! حفظ جدید همیشه بهم انرژی میداد !🌱 چقدر هم استادم خوش اخلاق و عزیز بود برنامه نسبتا خوب داشت پیش میرفت ولی امان از جزء های قبلی ! تو اون یکسال هی از جزء ۱ شروع میکردم و تا ۵ و ۶ مرور میکردم و دوباره یه مدت رها میشد ... برای همین جزء های وسط خیلی کمرنگ شده بودن و سختم بود برم سراغشون ! با اینکه حفظم خیلی خوب تا جزء ۱۸ پیش رفت ، ولی اشکالات زیادم تو جزء های قبلی باعث شد تصمیمی بگیرم که مصداق بارز " از یه سوراخ دوباره گزیده شدن" بود 😶‍🌫 " برم قبلیا رو تثبیت کنم ، برمیگردم !" 🤦🏻‍♀ ✍🏻 ادامه دارد ... @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
🌸 طیبه 🌸
برنگرد ⚠️ 🔸 قسمت بیستم : کوه نوردی 🗓 مرداد ۱۴۰۳ ، صفر ۱۴۴۶ 📌 سامرا همهمه و شلوغیِ سر ظهر ، جاش رو به یه سکوت دلنشین داده بود ! بیشتر زوار داشتن استراحت میکردن رفتم از قفسه ها مفاتیح بردارم ، چشمم خورد به یه قرآن خوشگل ! باز هوایی شدم ! برش داشتم ... آخی ! چقدر شبیه قرآن خودم بود ! دلم براش تنگ شد💓 نزدیک یکسال از آخرین صفحه‌ای که حفظ کرده بودم میگذشت ! یکی دوباره از ته ذهنم میگفت : " هنوز محفوظاتت رو تثبیت نکردی بیخیال ! " سرش داد زدم ! 😐 یکسال بود که با همین بهونه متوقف شده بودم ! ولی تثبیت محفوظاتم هم لاک پشتی جلو میرفت ! چیزی که منو سر حال می‌آورد و شارژ میکرد حفظ جدید بود که ولش کرده بودم 😥 یاد اون شب و حرفای استاد افتادم ... یاد اون روزی که تو حرم میگفت خیلی از شاگردام رفتن که تثبیت کنن و دیگه برنگشتن 😔 ترسیدم ! از اینکه طولانی شدن این توقف آخر سر برای همیشه زمینگیرم کنه ! وای نه ! فکرشم آزاردهنده بود ! 🥺 من قول دادم ! دوباره صدای ویز ویز اومد : - حالا تو این هیر و ویر بیخیال شو ، بعدا که برگشتین ایران با قدرت شروع میکنی ! آره ! مثل همه‌ی شنبه ها و اول ماه هایی که اومد و رفت و شروع نکردم !😏 معطل نکردم و صفحه‌ی اول جزء ۱۹ رو باز کردم انگار مغزم تنبل شده باشه ، سختم بود ! ولی بیخیال نشدم ! صدای اذان مغرب که تو شبستان سامرا پیچید ، بالاخره تونستم از اول تا آخر صفحه رو بدون اشتباه بخونم هر صفحه که حفظش انجام میشه ، انگار خنکای دلچسب یه نسیم قلبمو نوازش میده ! 🦋 به این فکر نمیکردم که چند جزء تثبیت نشده دارم ! دغدغه‌ی اینکه چند صفحه و جزء و هفته مونده تا حفظم تموم بشه رو نداشتم ! از اون لحظه ، از اون حسی که دوباره مهمون قلبم شده بود داشتم لذت میبردم !❤️ روزهای بعد هم تو کاظمین و مشایه ، هر چقدر فرصت میشد میخوندم ... وقتی برگشتیم ، دیگه نمیخواستم معطل کنم تا کی خودم برای خودم برنامه میریختم و خودم به خودم تخفیف میدادم و کارم لنگ میموند ؟! رفتم پیش استاد و ازش مشورت گرفتم ... چند روز بعد تو موسسه ای که معرفی کردن ، کلاس تلفنی ثبت نام کردم و قرار شد از اول مهر ، ۲ جلسه در هفته تماس داشته باشیم انگار خدا میخواست خاطرات تلخ نوجوونیم رو جبران کنه که بازم یه استاد خوش اخلاق و کاربلد رو قسمتم کرد !🥲 شبش رفتم حرم بانو 💓 جایی که باهاش شروع کردم باهاش ادامه دادم هر وقت داشتم جا میزدم بهش پناه بردم هر جا حس کردم کم آوردم ازش انرژی گرفتم هر موقع تردید پامو لرزوند ، دلم رو بهش قرص کردم قبل اینکه حفظ رو شروع کنم ، فکر میکردم یه جاده‌ی صافه که ماشینتو میندازی توش و پاتو رو گاز فشار میدی و میرسی به مقصد !🛣 ولی حالا حس میکردم دقیقا این راه ، شبیه صعود به یه قله‌ی بلنده !⛰ با کلی انرژی از دامنه و شیب کمش حرکت میکنی ، ولی هرچقدر به قله نزدیک میشی موندن و پیش رفتن سخت میشه ! یه جاهایی وقتی فکر میکنی اووووه کلی راه تا قله مونده ، دلت میخواد از همون طرف که اومدی برگردی ! ولی ... تا اون بالا نرسی نمیفهمی چی منتظرته ! یادمه بچه که بودم ، یه آخر هفته با خالم اینا رفتیم اطراف قم و کنار یه کوه بساطمون رو پهن کردیم با دخترخالم که همیشه پایه‌ی این شیطنتا بود تصمیم گرفتیم بریم بالای کوه ! برعکس دامنه‌ی سبز و هموارش ، نزدیک قله شیب خیلی تندی داشت و پر بود از سنگ و خار ! به مامانامون نگفتیم تا اون بالا میخوایم بریم ! هرچقدر به قله نزدیک تر میشدیم صدای فریادشون رو میشنیدیم که میگفتن کجا میرید ؟!!!😶 ولی سرتق تر از این حرفا بودیم و حیفمون میومد برگردیم 👀 تا بالای بالای کوه رفتیم ! کل دشت زیر پامون بود ! با هیجان دااااد میزدیم و از اون بالا بقیه رو که حالا اندازه‌ی یه نقطه شده بودن تماشا میکردیم ! باد خنک اردیبهشت به صورتمون میخورد و اصلا دلمون نمیخواست از اونجا بیایم پایین ! 🤩 چقدر اون سنگای بزرگ بالا زیبا بودن ! همیشه دوستام مسخره‌م میکردن و میگفتن آخه کی به سنگ و کوه میگه خوشگل ؟! ولی من همونقدر که از دیدن جنگل و سبزه کیف میکنم ، محو ابهت و قشنگی کوه ها میشم ! حتی شاید حالی که موقع رسیدن به قله‌ی کوه بهت دست میده ، لذت بخش تر باشه ! چون پشتش ، کلی بالا و پایین و سختیه که به اون راه و مقصد ، ارزش میده ! به تویی که همه‌ی اونها رو پشت سر گذاشتی ، حس قشنگ توانایی و آرامش میده ! ✌️🏻🌱❤ پلکی زدم و از کوه و دشت بیرون اومدم و خودم رو تو بهشت جلوی ایوون آینه پیدا کردم ! یاد حال بدی افتادم که هر دفعه متوقف میشدم میومد سراغم ! یاد حس امیدی که هر بار از نو شروع میکردم تو قلبم سرازیر میشد ! به لحظه‌ای فکر کردم که آخرین صفحه رو کنارش حفظ میکنم ... چشمام رو بستم و ذره ذره‌ی وجودم با خیال این آرزو پر از شعف شد ! 💕 ✍🏻 فاطمه بختیاری @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
فکر کردم این فقط عکس یه دسته گله ولی یه کم که به جزئیاتش دقت کردم مردم از خنده 🤣 اگه گفتین ؟!😁 @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424