eitaa logo
🌸 طیبه 🌸
159 دنبال‌کننده
457 عکس
78 ویدیو
0 فایل
✍🏻 فاطمه بختیاری طيبه | دنیای قرآنی یک مادر💕 شخصی : @Fatemeh_Bakhtiari_79 لینک پیام ناشناس : https://daigo.ir/secret/6560192500 ممنون که امانتدارید و مطالب رو با "ذکر منبع" منتشر می‌کنید 😉
مشاهده در ایتا
دانلود
برنگرد ⚠️ 🔸 قسمت اول : عمه ! 🗓 پاییز ۱۳۸۷ 📌 قم / دبستان دخترانه‌ی شهید میری با عجله کفشامو چپوندم تو جاکفشی و دویدم تو نمازخونه مثل هر روز خانم ظهوری (ناظم مدرسه) مشغول صحبت بود با مقنعه‌ی قهوه‌ای و مانتوی کرمی بلند از اون مانتوها دیگه خیلی وقته پیدا نمیشه!😅 همیشه انقدر صداش رسا بود که نیازی به میکروفون نداشت ! ولی من بر عکس هر روز که جلوی جمعیت مینشستم ، اون روز افتاده بودم ته مجلس و همهمه‌ی بچه ها نمیذاشت بفهمم درباره چی صحبت میکنه 👀 فقط حس کردم داره یه چیز جدید رو با هیجان توضیح میده ! سقلمه‌ای به بغل‌دستیم زدم : - عزتو صدا کن ! زهرا ! آهای ! عزتی ! چی داشت میگفت ؟ + منم مثل تو ! چی میشنوم وسط اینهمه سر صدا ؟!🤨 صدای تشر خانم ظهوری بلند شد : - ساااکت ! پس چیشد ؟ هر روز یه تیکه رو با هم تکرار میکنیم! فهمیدم دوباره سرود یا جمع خوانی ای چیزی داریم ! کاری که خانم ظهوری حسابی حوصله و حنجره و اعصابش رو داشت ! - بریم واسه شروع ؟! همه ! بلننند ! اعــــوذ بــــاللهِ .... کل سالن شروع کرد و بسم الله گفتن با همون مدل خاص و بامزه‌ی بچه ابتدایی ها که کلمات رو میکشن ... بــــیـــــــــســــمی الــــلـّـــهِ الــــرررررحــــــــمَــــنِ ... 🥲😂 خوشحال شدم که دیگه سر درآوردم قضیه چیه ! لابد قرار بود اول صبحگاه آیه الکرسی یا یکی از این سوره‌های کوچیک آخر قرآن رو بخونیم ... ما هم که به لطف خانم حسن پور - معلم پارسال - همه‌ی اینا رو حفظ بودیم 😏 آماده بودم که داد بزنم الله لااااا اله الا هو الحی القیوووم 🗣 که دیدم نمازخونه ساکت شد و خانم ظهوری خوند : عَــــــمَّ یَــــتَــــسااائَــــلــــووون ... - عزتی ! این دیگه کجای قرآن بود ؟! + حالا تو مگه کلشو حفظی که میگی کجاش بود ! یه جا هست دیگه ... اسم سوره‌ش رو گفت همین چن لحظه پیش ، چی بود؟! 🤔 - درست نشنیدم ، ن و ب داشت ... انبیاء ؟! نبی؟! همچین چیزی بود !🙄 یکی دو آیه دیگه هم خوند و چند باری تکرار کردیم و بعد هم بقیه برنامه ها اجرا شد ... آیه ها توی سرم تاب میخوردن! مثل همیشه حُسن ختام صبحگاه ها ، تشر و شکایت خانم ظهوری بود درباره‌ی ۲ چیزی که همیشه‌ی خدا رو اعصابش بودن : ۱ . بوی جوراب ! 😷😵‍💫 ۲ . چرا کفشاتونو ول میکنین جلوی در نمازخونه و نمیذارین تو جاکفشی ! بیراه نمیگفت خب😅 اونهمه جاکفشی بود که دو برابر جمعیت جا داشت ! ولی انگار هرچی بیشتر تذکر میداد بیشتر گوش نمیکردن ! تا اینکه یه روز یه نفر رو مسئول کرد هر چی کفش رو زمینه بریزه تو کیسه زباله ! بچه ها اومدن بیرون و دیدن کفشاشون نیست ! کلی معطلی و غیبت خوردن و دست آخر از تو اون کیسه‌ی بزرگ با بدبختی کفش خودت رو پیدا کردن ، نتیجه‌ش این شد که دیگه هیشکی جرأت نکرد از این کارا کنه🤭😂😂😂 خلاصه خانم ناظم از این ایده‌های انتحاری زیاد داشت ! 😁 اون روز جسمم رو نیمکت کلاس "دوم میخک" نشست ولی روحم جلو جلو تا خونه دوید و رفت سر میز بابا ، قرآن رو از روش برداشت و دنبال آیه‌ی هایی که صبح شنیده بود گشت ! ظهر شد و وقتی پراید آقای رجبی جلوی در خونه ترمز کرد و ازش پریدم پایین ، به روحم رسیدم ! نهار رو نصفه نیمه ول کردم و رفتم سر وقت قرآن بابا ، همون که چند سال پیش از مکه آورده بود و عاشق نقش و نگار قشنگش بودم 😍 فهرست رو آوردم و وقتی چشمم به اسم سوره‌ی انبیاء خورد گفتم آهان ایول ! همین بود ! صفحه‌ش رو باز کردم و دیدم اینکه اولش عمه نیست ! 🤭😅 چقدر غُد بودم ! زورم میگرفت یک کلمه از کسی بپرسم سوره‌ی ای که با فلان عبارت شروع میشه اسمش چیه ! میخواستم خودم پیداش کنم !! شروع کردم از اول قرآن اول همه‌ی سوره ها رو نگاه کردم ! هرچی پیش میرفت نا امیدتر میشدم ! اصلا اول سوره بود یا نه ؟! قرآنم داشت به اون سرش میرسید و میخواستم ببندمش که چشمام برق زد🤩 ایناهاش! چرا همون اول ندیدم ! ❤️ نَبَاء ❤️ عه همون آیه‌هایی که صبح میخوندیم و دست و پا شکسته یادم مونده بود ! کامپیوتر بابا رو روشن کردم 🖥 انقدر باهاش ور رفته بودم که از همه چیزش سر در میاوردم ! رفتم تو همون برنامه که دیده بودم بابا توش ترجمه و تفسیر میخونه و عکس کعبه داشت ! " جامع التفاسیر نور " 🕋 بخش ترتیل رو آوردم ولی از صدای یکی دو قاری اول خوشم نیومد ! بنظرم خیلی کند میخوندن !😅 قاری سوم همونی بود که صداش به گوشم آشنا میومد ! شهریار پرهیزگار! زدم روی پنج دور تکرار و چند ساعت اون یکی دو خط رو با صدای بلند خوندم ! جوری رفته بودم تو حس که انگار وسط سالن اجلاس سران نشستم !😎 ولی ... داشتم اولین اشتباهمو انجام میدادم ! 🙃 ✍🏻 ادامه دارد ... @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
برنگرد ⚠️ 🔸 قسمت دوم : من کجام ؟! 🗓 پاییز ۱۳۸۷ 📌 قم / دبستان دخترانه‌ی شهید میری فردا صبحش با ذوق تمام آماده شدم😍 صدای استاد پرهیزگار همینجور توی سرم میچرخید ... خدا رو شکر سرویس مثل دیروز دیر نکرد و به موقع رسیدیم انقدر جلوی سِن نمازخونه نشسته بودم و بالا رو نگاه کرده بودم که آخر برنامه گردنم درد میکرد 😅 خانم ظهوری اول آیه های دیروز رو خوند و بعد طبق قرارمون یک خط جدید رو انقدر تکرار کردیم تا حفظ شدیم ... یادم نیست چند هفته طول کشید تا سوره‌ی نباء تموم شد اون مدت هر روز مینشستم پای کامپیوتر و انقدر صوت ترتیل گوش میدادم تا بدون غلط بخونم ، بی‌خبر از اینکه قراره کجا گیر کنم !👀 یه روز از آخرای پاییز ۸۷ ، خانم ناظم اعلام کرد که آخر هفته مسابقه‌ی حفظ سوره‌ نباء داریم 📣 کیا کل سوره رو این مدت حفظ کردن ؟! بیان اسم بنویسن تقریبا اکثر شرکت کننده ها کلاس چهارم یا پنجم بودن ! اصلا شک کردم که منو راه میدن یا نه ؟! گفتم امتحانش ضرر نداره ! رفتم و اسم نوشتم قرار بود مسابقه تو وقت صبحگاه برگزار بشه شاید ۱۰ نفر میشدیم به ردیف رو به بچه ها ، جلوی سن ایستادیم ... من ، تا همین یکی دو سال پیش از اون آدمای بشدت استرسی تو جمع بودم ! از اونا که حتی موقع خوندن درجه‌ یک ترین متن هم دست و صداشون میلرزه ! از اونا که حتی با اینکه مطمئنن تو کاری خوبن ، وقتی جلوی بقیه قراره انجامش بدن همه‌ی جونشون میشه اضطراب !😰 از اون لحظه های فقط و فقط سرگیجه‌ی زیاد و نفس تنگی یادمه ! بعلاوه‌ی پاهایی که از شدت استرس نمیتونستم روشون وایسم ! قدِ بلند بچه هایی که دو طرفم وایساده بودن بیشتر هولم میکرد ! عین جوجه افتاده بودم وسطشون !🙄 خانم ظهوری از هر نفر یه سوال پرسید و کلی از بچه ها رد شدن من موندم و یکی دو نفر که بازم ازم بزرگتر بودن! بالاخره اونا هم تپق زدن و من موندم و شدم برنده‌ی اون مسابقه !🏆 فکرشم نمیکردم !😳 واقعا من تونسته بودم یه سوره رو حفظ کنم و مسابقه بدم ؟! حس جالبی بود ! بیشتر شوکه بودم 😅 چند روز گذشت و وقتی مرور میکردم متوجه یه اتفاقی شدم یه چیزی اذیتم میکرد حس میکردم یه جای کار میلنگه ! حسم یه کوچولو راست میگفت ... وقتی میخوندم ، نمیدونستم کجام ؟! فقط استاد پرهیزگار تو سرم میخوند و من تکرار میکردم ! جاهایی که لحن مشابه داشت میپریدم یه آیه‌ی دیگه و بعد گم میشدم ! اگه صدای استاد پرهیزگاری که تو مغزم نشسته بود قطع میشد ، حفظ منم تموم میشد ! معلوم بود ! چه تصویری میخواست تو ذهنم باشه وقتی کل سوره رو فقط با شنیدن حفظ کردم ! قرآن رو نگاه نمیکردم که !😶‍🌫 چشمامو میبستم و تکرار میکردم فقط بار اول از قرآن بابا یه نگاهی به سوره انداخته بودم بعدش دیگه اگر هم تصویری از آیه‌ها داشتم ، مربوط میشد به نرم افزار نور ! فقط میدونستم سوره‌ی نباء یک صفحه و نیمه که اون آیه بلنده که همش سرش نفس کم میارم تو صفحه ‌دومه ! 😅 مثل این بود که یه آدرس سخت رو بجای اینکه با نرم‌افزار مسیریاب برم ، بگم چشمی بلدم ! بعد هر کوچه‌ای شبیهش دیدم بپیچم تو و قاطی کنم ! اینا رو الان میگم ! اون موقع نمیدونستم مشکل کارم کجاست ! میگفتم لابد تمرکزم قطع میشه ! در نتیجه خیلی شیک این روش اشتباه رو تا مدتها ادامه دادم !🚶🏻‍♀ کلاس سوم بودم و تا اون موقع سوره‌ی نازعات و عبس رو هم حفظ کرده بودم یه روز خانم ظهوری صدام کرد دفتر گفت برای مسابقات دانش آموزی انتخابت کردیم 😉 مسابقه‌ای که شد یکی از خاطرات عجیب بچگیم ! ✍🏻 ادامه دارد ... @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
برنگرد ⚠️ 🔸 قسمت سوم : مگه میشه ؟! 🗓 زمستان ۱۳۸۸ 📌 قم / دبستان دخترانه‌ی شهید میری چند ماهی از اون روز که خانم ناظم منو کشید گوشه‌ی دفتر گذشت ! اکثر روزا یه ربع آخر از دفتر صدام میکردن ، میرفتم و خانم ظهوری ازم میپرسید و باهام تمرین میکرد ... حتی به معلمم سفارشمو کرده بود و خانم وزیری هم از لطفش مشق ها رو به من کمتر از بقیه میگفت بخاطر همین دیگه همه‌ی وقتمو میذاشتم واسه حفظ ... گفته بودن از سوره‌ی عادیات تا آخر قرآن بعلاوه‌ی سوره‌های نباء و نازعات و عبس رو باید حفظ کنم روز مسابقه نزدیک میشد و من انقدر اون چند تا سوره رو زیااااد خونده بودم که حسابی مسلط بودم ! تو خیالات دور و درازم خودم رو میدیدم که داور میپرسه و من مثل بلبل میخونم و همه از تسلطم به وجد میان ! 🤩 بعدم رتبه‌ی اول هم نه ، رتبه‌ی سوم رو دیگه میارم و برای مدرسه‌مون افتخار می‌آفرینم !🥳✌️🏻 مثل بادکنکی که با یه سوزن بترکه ، خیالاتم با صدای راننده تاکسی از هم پاشید : - بفرما خانوم همینجاست ، جامعة الزهرا ! حسی که بچه‌های رشته‌ی تجربی به دانشگاه علوم پزشکی تهران دارن رو ، من به جامعة الزهرا داشتم ! انقدر برام خفن و رویایی بود که داشتم در و دیوارش رو با چشمام قورت میدادم ! همیشه آرزو داشتم از نزدیک اونجا رو ببینم ! وقتی برای استخر میرفتیم ورزشگاه کنار اونجا ، من از پشت نرده ها زل میزدم به محوطه‌ی باصفای جامعه !🥲 وسط راه مسیرمونو کج کردیم و باید میرفتیم سمت مدرسه‌ی راهنمایی هدی ! پرسون پرسون محل مسابقه‌ی دانش آموزای پایه‌ی سوم رو پیدا کردیم از مامان خداحافظی کردم و رفتم تو اتاق مسابقه ... همه تو یه اتاق نشسته بودیم و به نوبت اسامی رو میخوندن میرفتی جلوی داورا با فاصله‌ی یک متری مینشستی ، سوالاتو میپرسیدن و جواب میدادی و تشریف میبردی ... الان که فکر میکنم چقدر استاندارد بود واقعا !😒😶 هم سوالای بقیه رو میشنوی و قشنگ مغزت زیر و رو میشه و یه استرس مشتی میگیری !🙄 هم پچ پچ و وای گفتن بقیه تمرکزتو به فنا میده ! هم از همش بدتر وقتی خراب میکنی حسابی تو جمع کِنِف میشی ! دوشواری نداره ! خیــــــــــلیــــــم عااالــــــــــــی!👌🏻 داشتم با مخم کشتی میگرفتم که حواسم از سوالا پرت شه ... حریف خودم نشدم و چند آیه ای به گوشم خورد کاش نمیخورد! اینا دیگه کجاسسست ؟!!!!😱 هر چقدرم بد حفظ کرده باشم یا الان یادم نباشه دیگه باید حداقل به گوشم آشنا باشه یا نه ؟! من اینا رو هیچوقت نشنیدم چرا ؟! ریختم به هم ! اساااسی !🤯 طاقت نیاوردم و با کلی تشویش و دلهره‌ از بغلدستیم پرسیدم : - شما از کجا حفظ کردی ؟ + سوره‌ی بلد تا ناس ! وا رفتم ! عین کوکویی که تخم مرغش زیاد باشه ! دیگه مگه میشد جمعم کرد !😵‍💫 چیزی که میگفت ۵ ،۶ صفحه بیشتر بود ! چک کردم که نکنه اتاق رو اشتباه اومدم ، ولی نه ... اتاق درست بود ، حرف بغلدستی هم همینطور ... چیزی که اشتباه بود محدوده‌ی مسابقه بود که غلط بهم رسیده بود !😔 دلم رو به این خوش کردم که شاید سوالی که به من میفته از جاهایی باشه که حفظم ! تو همین فکرا بودم که با صدای داور انگار بهم برق وصل کردن : - خانم فاطمه‌ی بختیاری ، دبستان شهید میری ... ✍🏻 ادامه دارد ... @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
برنگرد ⚠️ 🔸 قسمت چهارم : تقصیر خودته ! 🗓 زمستان ۱۳۸۸ 📌 قم / دبستان متوسطه اول هدی - خانم فاطمه‌ی بختیاری ، دبستان شهید میری! - منم خانوم ! دیگه از اون اعتماد به سقف و خیالبافی‌های چند دقیقه پیش خبری نبود ! سرتاپا استرس بودم و حالا ناامیدی هم بهش اضافه شده بود ! با همچین وضعیتی رفتم و روبه روی داورا نشستم ... دو تا سوال میپرسیدن - سوال اول : اعوذ بالله من الشیطان الرجیم بسم الله الرحمن الرحیم لا اقسم بهذا البلد ... بفرمایید ! بدتر از این نمیشد ! 🤕 وقتی از دو سوال یکی رو کلا نتونم جواب بدم تکلیفم معلوم بود ! انقدر اشک تو چشمام جمع شده بود که جلومو نمیدیدم ! با بغضی که داشت خفه‌م میکرد گفتم : خانوم ... خانوم آخه ما از عادیات به آخر حفظ کردیم 😭😭😭 صدای هق هقم بلند شد ... - احتمالا محدوده رو بهتون اشتباه گفتن ! امروز چند نفر اینجوری شدن ... خب سوره‌ی عادیات رو بخون ... همین ! مثل کوه یخ !🧊🙁 میخوندم که چی بشه ؟! اصلا مگه دل و دماغی برام مونده بود ؟! فقط دلم میخواست زودتر از اونجا برم و راحت گریه زاری کنم ! 🤦🏻‍♀ به زور همینطور که صورتم خیش اشک شده بود سوره‌ی عادیات رو خوندم و سریع عذرخواهی کردم و از اتاق زدم بیرون ... یادم نیست به مامان چی گفتم یا چجوری برگشتیم خونه ... فقط یادمه یه مسیر زیادی رو پیاده میرفتیم و من انقدر بلند بلند گریه کرده بودم که دیگه صدام در نمیومد ! چشمام داشت از کاسه میزد بیرون ! قیافه‌ی مغازه دارها هنوز یادمه که با چه تعجبی نگاهشون سمتم میچرخید ... وقتی رسیدیم خونه فقط دوست داشتم بخوابم پلکم میسوخت ! طول کشید ولی بالاخره خوابم برد ... فرداش مامان اومد مدرسه که ببینه قضیه چی بوده ... فکر میکنید چی شنید ؟! - دخترتون میخواست خودش بخشنامه و محدوده رو چک کنه ! تقصیر خودشه !🙂 در اتاقو محکم کوبیدم به هم و یه گوشه زانوهامو بغل کردم یکی دو تا بطری دیگه آبغوره گرفتم ! سرمو از رو زانوهام برداشتم و به گلای قالی خیره شدم همینجور که دندونامو به هم فشار میدادم ، محکم گفتم : مــــــــــــــــــــــــــــن دیــــــــــــــــــــــــــگه حـــــفـــــــــــــــــــظ نــــمــــیــــکنم ! 😠 ✍🏻 ادامه دارد ... @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
برنگرد ⚠️ 🔸 قسمت پنجم : دوباره ! 🗓 پاییز ۱۳۸۹ 📌 قم / دبستان شهید میری کم کم ثبت نام مسابقات فرهنگی قرآنی درون مدرسه ای شروع میشد ... مدرسه‌مون - با اینکه دولتی بود - ولی بخاطر مسئولین مذهبی و انقلابی ای که داشت خیلی از این نظر فعال بود ! منی که پارسال حسابی تو پرم خورده بود و تا اون موقع لای قرآنو باز نکرده بودم ، حالا با جو مسابقه داشتم دوباره هوایی میشدم ... اون موقع هدف و برنامه‌ی خاصی نداشتم ولی با حفظ حالم خوب بود🌱 از وقتی کنارش گذاشته بودم ، انگار یه تیکه از وجودم گم شده بود !🥺 حس میکردم میتونم توش موفق باشم کنارشم بدم نمیومد یه بار دیگه تلاش کنم و خودمو محک بزنم ‌... این شد که دوباره رفتم و اسم نوشتم و اتفاقا تو مسابقه برنده شدم! اسمم رفت برای مسابقات آموزش و پرورش من موندم و کلی خوف و رجا ! اگه دوباره مثل دفعه‌ی قبل ضایع شدم چی؟😰 اگه انقدر دارم زحمت میکشم باز محدوده رو اشتباه گفته باشن چی؟!😱 اگه هول بشم خراب کنم ؟!😓 با همه‌ی این فکرای جور واجور جلو میرفتم و سوره به سوره حفظ میکردم ایندفعه بیشتر از روی قرآن ولی هم چنان متکی به نوار ترتیل ! محدوده‌ی مسابقه رو از ترسم صد دفعه چک کردم😒 " مطففین تا ناس " روز مسابقه هیچ حس خاصی نداشتم ... دیگه نه از بلندپروازی هام خبری بود نه از اون استرس وحشتناک به یه بی تفاوتی جالبی دچار شده بودم !🙄 یه حالت "شد شد ، نشدم نشد !" هنوز یادآوری خاطره‌ی پارسال حالمو میگرفت ! محدوده رو کامل مسلط بودم ، البته که هنوز نتونسته بودم حریف اشتباهاتی که بخاطر تکیه به ترتیل پیدا میکردم بشم ! باید خیلی بخت یارم می‌بود که جاهای غلط انداز بهم نیفته ! مکان مسابقه عوض شده بود ، دارالقرآن امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) تو خیابون صفائیه‌ی قم چقدر فضاش رو دوست داشتم ! پر از آرامش و حس خوب !🌷 رفتم تو اتاق پایه‌ی چهارم رو یکی از نیمکتا نشستم نفر اول یا دوم افتاده بودم ! نگاهی به داور انداختم ، یه خانم میانسال خندون و مهربون ! بنده خدا اصلا شبیه اون غولی که از داورای مسابقه تو ذهنم داشتم نبود ! شوق و امید از لبخندی که رو صورتش کمرنگ نمیشد ، جاری شد تو دلم !🥲 دیگه به رتبه و اینا فکر نمیکردم فقط اینکه سوالا رو بتونم جواب بدم و مثل دفعه‌ی قبل سنگ رو یخ نشم برام کافی بود!🤭 داور با خوشرویی شروع کرد : - خب ! دخترم فاطمه خانوم ... سوال اول : بسم الله الرحمن الرحیم ، ویل للمطففین ! باورم نمیشد ! اول سوره بهم افتاد ! اونم سوره ای که از همه بیشتر خوندمش!🤩 روحیه گرفتم و شروع کردم به خوندن ... انقدر که صدای داور رو دیر شنیدم که با خنده میگفت : کافیه عزیزم ! آفرین بسه گلم !😅 سوال دوم رو هم بدون اشتباه جواب دادم و بعد تشویق های داور مهربون اومدم بیرون ! رو ابرا بودم !☁️😍 نه از فکر اینکه رتبه میارم یا نه ! برای اینکه انگار دوباره اون شوق آرامش بخش تو وجودم زنده شد! 🦋 ✍🏻 ادامه دارد ... @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
برنگرد ⚠️ 🔸 قسمت ششم : ببخشید ! اینجا؟! 🗓 زمستان ۱۳۸۹ 📌 قم / دبستان شهید میری نتایج مسابقه رسید "برگزیده" چه خوووب! ولی هیچوقت نفهمیدم برگزیده ینی دقیقا چندم؟😂 چهارم ؟! پنجم ؟ زیر ده ؟! نمیدونم ... بهم نگفتن منم خیلی نپرسیدم ! شیرینی داور مهربون و پاسخ درست به سوال ها زیر زبونم بود و تازه جون گرفته بودم !🦋 تا سال بعد دنبالش رو گرفتم و دارالقرآن امیرالمؤمنین (علیه السلام) ثبت نام کردم عاشق پنجشنبه صبح هایی بودم که تو کوچه های تنگ صفائیه قدم زنان میرسیدم به ساختمون دارالقرآن ... با خاطره‌ی خوب اون مسابقه دیگه عاشقش شده بودم ! ولی این خاطره‌ی خوش همچین هم ادامه دار نشد ... مربی کلاسمون آدم خوش مشربی نبود ! نه که بداخلاقی کنه ها ! ولی هیچوقت باهامون صمیمی نشد ! طبق برنامه میپرسید ، اشکالاتمون رو میگفت و برنامه میداد و تامام ! بدون کوچکترین تعامل دیگه ای ! در خشک ترین و رسمی ترین حالت ممکن🚶🏻‍♀ عملا رفتن و نرفتنم فرق خاصی نداشت ! جز فضای دوست داشتنی اونجا که تمرکزم رو بیشتر میکرد !😅 به چشم بر هم زدنی مسابقات سال پنجم از راه رسید ! بچه ها عادت کرده بودن که اون موقع سال من مسابقه‌ی آموزش پرورش دارم ! پیش خودم حساب میکردم پارسال با اون بی‌تفاوتی برگزیده شدم ! امسال که روحیه‌م بیشتر بوده و حسابی خوندم حتما رتبه‌ی بالاتری میارم !👍🏻 مکان مسابقات بازم عوض شده بود ... یادم نیست کجا 🙄 از همون سال اول که اونطور شد دیگه از تعامل با بقیه بچه ها میترسیدم ! ترجیح میدادم اگه خبر بدی هست همون موقع آزمون متوجه بشم نه که قبلش خودمو ببازم ! وارد سالن شدم به نوبت میرفتیم داخل اتاق مسابقه چه عجب ! بالاخره به این نتیجه رسیدن که بهتره طرف تو اتاق مسابقه تنها باشه 🙄👌🏻 نوبتم رسید رو صندلی نشستم اتاق ساکت و پر از تمرکز داور خوشرو و فهیم ! امــــــــــّــــــــــا ... دوباره وقتی سوال رو خوند خشکم زد ! - ببخشید از کجا دارید سوال میکنید ؟!!😨 ✍🏻 ادامه دارد ... @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
برنگرد ⚠️ 🔸 قسمت هفتم : قهر قهر تا روز قیامت ! 🗓 زمستان ۱۳۸۹ 📌 قم / مسابقات دانش آموزی قرآن - ببخشید از کجا دارید سوال میکنید ؟!😰 + صفحه‌ی ۵ هست دیگه عزیزدلم ! تا نصف جزء ۱ محدوده مسابقه‌تون بوده ! پررررت شدم تو همون حس افتضاح ۲ سال پیش !😵‍💫 دوست داشتم موزاییکای کف اتاق از وسط میشکافت و میرفتم تو زمین قایم میشدم !😫 با خجالت گفتم بلد نیستم ! سوال بعدش رو هم هول شدم و خیلی بد جواب دادم 🤦🏻‍♀ مثل حلیم وا رفته از اتاق اومدم بیرون ! پچ پچ های بچه ها رو میشنیدم که بعضیاشون مثل من محدوده بهشون اشتباه گفته شده بود ! خب من ... توقع نداشتم ! انتظارم این بود که با اونهمه ذوق و تلاش ، خدا یه حال حسابی بهم بده ! مثل بچگیامون که از هم دلخور میشدیم گفتم قهر قهر تا روز قیامت ! ولی قهرم مثل بچگیام الکی و کوتاه نبود ... ۵ سال طول کشید 😥 سال اول راهنمایی خواستم بازم شانسمو امتحان کنم ولی نه با حفظ ! رشته‌ی احکام ثبت نام کردم و از طرف مدرسه رفتم مسابقات آموزش و پرورش گفتم این دیگه یه جزوه‌ست دیگه ! جزوه که کم و زیاد نمیشه ! از گفتنش هم خنده‌م میگیره هم حرصم در میاد ! 😂🙄😐 شاید باورتون نشه ولی اونجا هم جزوه‌ی ما و چند تا مدرسه‌ی دیگه با محدوده‌ی اصلی فرق داشت و گرفتار شدیم ! هیچوقت نفهمیدم قضیه‌ی این محدوده های کذایی چی بود !😶 فقط تا سال آخر دبیرستان دور همه‌ی مسابقه ها یه خط قرررمز پر رنگ کشیدم !😶‍🌫 تو اون ۵ سال هر دفعه موقع ختم قرآنهای ماه رمضون یا هر وقت دیگه که به جزء ۳۰ میرسیدم ، نمیخوندمش ! فقط گریه میکردم 😭 داغ دلم تازه میشد ! از ته دلم میسوختم که از اون مسیر برگشتم و ادامه‌ش ندادم ... سال اول دبیرستان (همون دهم خودمون) رفتم مدرسه‌ی معارف هدی یه مدرسه وابسته به جامعة الزهرا (سلام الله علیها) که یه دارالقرآن هم داشت ! دوباره یکی ته دلمو قلقلک داد که بازم برو طرفش ! گفتم خورد خورد کنار درسام حفظ میکنم ... فکر کردم اگه یکی دو تا دوستام هم باهام باشن شاید با انرژی بیشتری پیش بریم و به هم کمک کنیم رفیق زیاد داشتم ، ولی کسی قبول نکرد ... حق میدادم ، درسا سنگین شده بود ولی الان که نگاه میکنم میبینم اون روزا چقدر وقتم خالی بووود!😶😂 خودم رفتم و ثبت نام کردم کلاس پنجشنبه ها تو کتابخونه‌ی مدرسه مون برگزار میشد ... جلسه‌ی اول رفتم ! فکر کردم اشتباه اومدم !😳 پنج شیش تا بچه‌ی ابتدایی نشسته بودن و مربی داشت ترجمه‌ی سوره‌ی غاشیه رو براشون میگفت ! روزی هم ۳ خط حفظ میکردن و هنوز جزء ۳۰ رو هم تموم نکرده بودن ! نفهمیدم چی فکر کرده بودن که میگفتن بشین با همینا حفظ کن🙄😅 کلاسهای دیگه‌شون هم اجزای بالاتر بود دیدم نمیتونم و بیخیال شدم ... سال یازدهم ، یه روز یه خانمی اومد مدرسه مون و شروع کرد به صحبت و یه جرقه‌ تو ذهنم خورد ✨ ✍🏻 ادامه دارد ... @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
برنگرد ⚠️ 🔸 قسمت هشتم : منتفی ! 🗓 زمستان ۱۳۹۶ 📌 قم / دبیرستان معارف هدی تو کتابخونه‌ی مدرسه نشسته بودیم و به صحبتای خانم عینکی ای که یادم نیست از طرف کدوم موسسه اومده بود ، گوش میدادیم ... طبق معمول با وجود اینکه جلو نشسته بودم ، ول کن بازیگوشی و پچ پچ با دوستام نمیشدم ! 😅 ولی خانم سخنران بعد از یه کم مقدمه کلماتی رو گفت که شاخکامو تیز کرد ! حفظ قرآن !💡 داشت طرح حفظ یکساله رو توضیح میداد ... میگفت شما یکسال مرخصی می‌گیرید از مدرسه و تو اون یکسال قرآن رو حفظ میکنید ! بعد هم میتونید با اون حفظ لیسانس بگیرید و برید ارشد علوم قرآنی ادامه تحصیل بدید ! چی بهتر از این ؟! امروز میبینم نه حفظ یکساله به اون راحتیه که اون بنده خدا میگفت ، نه لیسانس قرآنی گرفتن 🤭👀 البته اون لحظه خیلی لیسانس و تحصیلات بعدش تو نظرم نبود ، به فرصتی فکر میکردم که میتونست منو به آرزوم برسونه ! دقیقا شدم مثل اون روز پاییزی کلاس دوم ! کل اون روز تو کلاسها به این فکر میکردم که برم سمتش یا نه ؟ منتظر بودم برم خونه و با خانواده‌م در میون بذارم ... فکرامونو گذاشتیم رو هم و دیدم با تمام ذوقی که قلقلکم میداد ، این موضوع برای من تصمیم مناسبی نیست ⚠️ چرا ؟! اولین دلیلش که بعدا خیلی بیشتر بهش مطمئن شدم اصل حفظ یکساله بود ! من آدمش نبودم ! شاید دور و بری هام خیلی باهام موافق نبودن و میگفتن تو درست خوبه ! حافظه‌ت خوبه ! از پسش بر میای ! ولی من خودمو میشناختم ... میدونستم این کار برای من مثل بیشتر آدما ، خیلی سنگینه ! چالش های خاص خودشو داره و من آماده‌ش نبودم ! ممکن بود مرخصی بگیرم و نتونم و یکسال هم مدرسه نرفته باشم ! بشم از اینجا رونده و از اونجا مونده ! از طرف دیگه ، اینکه قرار بود یکسال مدرسه نرم و سال بعد با بچه‌های پایه‌ی پایین تر ادامه بدم ، چیزی بود که کنار اومدن باهاش برام سخت بود 😅 خلاصه با اینکه شاید خیلی ها این تصمیم رو گرفتن و کاملا هم موفق ازش بیرون اومدن ، من به این جمع بندی رسیدم که برای آرزوم صبر کنم ... سال آخر دبیرستان شروع شد از همون اول سوال ثابت و مسئله‌ی هر روزمون این بود : حوزه یا دانشگاه ؟!🤔 یاد سال نهم افتادم که چقدر سر انتخاب رشته حیرون بودیم ! من عاشق ریاضی بودم و با کله داشتم میرفتم که حتما تو کنکور بترکونم ! که بعدش چی بشه نمیدونم🤣 فقط میدونستم عاشق ریاضی ام ! دو سه نفر که ازم پرسیدن خب بعدش چی ؟ چرا میخوای بری این رشته ؟! و من تو جواب موندم ، فهمیدم باید یه کم بیشتر فکر کنم ! رفتم پیش مشاور مذهبی مدرسه‌مون که طلبه‌ی جامعة الزهرا (سلام الله علیها) بود ... یه خانم فعال ، خلاق و خیلی باحال که واقعا دوسش داشتم ! با توجه به علاقه‌ای که به دروس حوزه داشتم ازش شرایط جامعه رو پرسیدم و تازه اونجا فهمیدم غیر انسانی و ریاضی و تجربی یه رشته هم هست به اسم معارف😅 بخشی از درسای انسانی + چند تا درس حوزوی مثل احکام و عقاید و اخلاق و ... + عربی بسیاررر مفصل تررر !😁 رشته‌مو دوست داشتم ! خیییلی زیاد ! (غیر از اون چند تا درس رو مخ بدردنخوری که آموزش و پرورش هر سال واسه تمام رشته ها تعریف میکنه و خودشم نمیدونه چرا😶) رفتم هدی ، با هدف اینکه از اونجا وارد جامعة الزهرا (سلام الله علیها) بشم ، بیخبر از اینکه چه راهی جلوی پام قرار میگیره ... هر وقت یاد این خاطره میفتم میخندم 😂 یکی از روزای اول سال دوازدهم یکی از معلما سر کلاس پرسید کیا میخوان کنکور بدن و برن دانشگاه؟! تقریبا کل کلاس دست بلند کردن ! بعد گفت کیا میخوان برن جامعه ؟! فقط من و بغلدستیم دستمونو آوردیم بالا کجاش خنده داره ؟ اینجاش که نصف اون دانشگاهیا رفتن جامعه ! و دقیقا من و دوستم رفتیم یه جای دیگه ! 😂😂😂 ✍🏻 ادامه دارد ... @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
برنگرد ⚠️ 🔸 قسمت نهم : عاشق ! 🗓 اسفند ۱۳۹۷ 📌 قم / دبیرستان معارف هدی یادآوریش برام آزار دهنده‌ست ! رو صندلی دفتر نشسته بودم و چشم دوخته بودم به موزاییک های کف اتاق پاهامو تند تند تکون میدادم و فقط منتظر بودم اون چند دقیقه‌ی مزخرف بگذره ... مدیر پشت میزش نشسته بود و اداره‌ی جلسه رو کامل واگذار کرده بود به مشاور تحصیلی مدرسه ! خانمی که هیچوقت نفهمیدم چرا اونجا بود ! فازش ابدا به فضای مدرسه نمیخورد و حتی اصلا از حوزه و جامعة الزهرا (سلام الله علیها) و اینجور چیزا خوشش نمیومد ! رو کرد به مامانم و دادگاه شروع شد ! - این بچه‌ست صلاحشو نمیدونه ! شما چرا جلوشو نگرفتین ! + جلوی چیو باید میگرفتیم ؟!😳 - آخه الان وقت ازدواجه ؟! باید میذاشتین حداقل دیپلم بگیره بعد ! اون وقتم زوده ! درسش به یه جایی میرسید حداقل ! ۱۲ سال زحمتتو با این کارت بردی رو هوا ! خرابش کردی ! حالا شوهرش چند سالشه ؟!😒 + بیست و دو 🙁 - بیا اونم بدبخت کردی ! اونم از کار و زندگی و پیشرفت انداختی ! ۲۲ سالگی وقت زن گرفتنه ؟! + 😶😬🤐😠 به حدی عصبانی بودم که صدای تپش شدید قلبمو حس میکردم ! نفهمیدم چرا مدیر فقط داشت نگاهمون میکرد ! 😕 حرفی با خانم مشاور نداشتم ! با عقاید مسخره‌ش تنهاش گذاشتم و زدم بیرون ! . . . 🗓 خرداد ۱۳۹۸ وقت تصمیم گرفتن بود ! تصمیمی که شاید مسیر آینده‌مو حسابی تحت تاثیر قرار میداد ... من چی میخواستم ؟ میخواستم کجا برم ؟ به چی برسم ؟ هر چی رویا و علاقه و آرزو از بچگی تا اون موقع داشتم مرور کردم ... ابتدایی که بودم دوست داشتم دانشمند بشم ! 👩🏻‍🔬 ناظممون میگفت تو میتونی قرآن رو عالی حفظ کنی !👌🏻 کلاس سوم معلم گفت از تو یه نویسنده‌ی خوب درمیاد ! ✍🏻 پنجم که بود میگفتم من عاشق نجومم ! شایدم رفتم مخترع ربات شدم ! دبیر ریاضی راهنمایی میگفت تو خوراک معلم ریاضی شدنی ! 👩🏻‍🏫 مدیر راهنمایی هم اصراررر داشت که هرجا غیر تجربی بری حیف میشی !👩🏻‍⚕👀 (نمیدونست برم تجربی حیف نمیشم ، هلاک میشم ! چون خون میبینم وا میرم🩸😱😅) دوستم میگفت تو بدرد استاد حوزه شدن میخوری ! خانم جلسه ای هم بهت میاد !😂 ... دستمو زدم بالای سرم و فکرایی که دورش میچرخید رو پخش و پلا کردم ! یه لحظه همتون برید کنار !😵‍💫 خودم چی ؟! خودم چی میخوام ؟ از کجا بفهمم کدومش راه منه ؟ نشستم فکر کردم که چی میتونه تضمین کنه من تو یه جا موفق بشم و پشیمون نشم؟ شاید اینکه ظرفیت و استعدادشو داشته باشم یا اینکه بتونم چالش هاش رو تحمل کنم و لابد اینکه در حد توانم باشه و احتمالا از همه مهم تر عاشقش باشم ! آدما فقط تو کاری میتونن از همه‌ی وجود مایه بذارن و پیش برن و سختی هاشو به جون بخرن که واقعا عاشقش باشن !💓 حالا من عاشق چی بودم ؟🤔 یه نفر یه حرف فوق العاده‌ای بهم زد ! گفت اگه میخوای ببینی عاشق چه کاری هستی ببین کدوم کاریه که حاضری کل عمرت بدون حقوق و منفعت انجامش بدی و کیف کنی ؟! کدوم کاریه که اگه عمرت تموم شه و انجامش نداده باشی حس میکنی باختی ؟! کدوم کاریه که اگه بهش برسی حس میکنی برنده‌ای حتی اگه از خیلی چیزا گذشته باشی ؟! به دلم نگاه کردم با این اوصاف فقط یه چیز میدیدم ... ✍🏻 ادامه دارد ... @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
برنگرد ⚠️ 🔸 قسمت دهم : اینبار فرق داره ! 🗓 خرداد ۱۳۹۸ 📌 قم / حرم بانوی کرامت 💕 راستش اهل نیستم اینکه تو شلوغی بزنم به دل جمعیت و با کلی حرکات کوماندویی خودمو بچسبونم به ضریح و یه دوور از این سر تا اون سر رو ببوسم تا بگم زیارت کردم ! 😅 ینی خلوت باشه که از خدامه یه ساعت سرمو بذارم رو ضریح و دستمو به شبکه هاش قفل کنم ! کی دوست نداره ! ولی قربونش برم حرمش اغلب شلوغه شکر خدا !🥲 منم اغلب بعد اینکه یه گوشه‌ی دنج پیدا کردم و حرفای دلمو زدم ، در حد یکی دو دقیقه میرم کنار ضریح که شاید یه گوشه‌ای باز شه و منم نفسمو از عطر قشنگش پر کنم ❤️ اون شبم همینطور یه گوشه تکیه داده بودم و داشتم سنگامو وا میکندم : " ببین خانوم ! من اگه ۲۰،۳۰ سال دیگه پزشکا رو ببینم ، نمیگم وای من آرزوم بود پزشک بشم ! اگه معلما رو ببینم نمیگم حیف کاش معلم میشدم ! اگه وکیل ها رو ببینم نمیگم چرا نرفتم حقوق بخونم ! (نه که اینا بد باشن ! هدف من نبودن) ولی مطمئنم اگه حافظای قرآن رو ببینم اشکم در میاد و از عمق وجود میسوزم که من همییشه آرزوم بود این راهو برم و نرفتم !🥺💔 میدونم راه سختی جلومه ولی اگه شک کنم ، ۳۰ سال دیگه این منم که بخاطر حرف بقیه دست از هدفم کشیدم ! اینو نمیخوام ! من چند بار خواستم ادامه بدم ولی خودمونیم مثل الان نبود هیچ هدف و انگیزه‌ای پشتش نبود از شور رقابت بود اومدم بگم هوامو داشته باش!💚 کمکم کن و آدمای درست سر راهم بذار اومدم بهت قول بدم اینبار فرق کنه ! اومدم به خودم بگم هرچقدرم طول کشید ، خسته شدی ، حتی وایسادی ، باشه ! ولی ادامه بده ✨ از این راه دیگه برنگرد❗️ " تا یکی دو هفته کارم شده بود زنگ زدن به همه‌ی دارالقرآن ها بساطی بود !🤕 یکی راهش دور بود یکی حالا حالا ها دوره‌ی جدید نداشت یکی فقط حفظ یکساله و دوساله داشت یکی فقط ۵ ساله یکی هر روز از ۷ تا ۱ ! بالاخره یه جا رو پیدا کردم که هم هر روز نباشه ، هم ساعتش زیاد نباشه ، هم مدت حفظش ۳،۴ سال باشه رفتم و تو "جامعة القرآن" ثبت نام کردم همزمان امتحانای نهایی سال اخر شروع شده بود ... 🗓 ۲۲ خرداد ۱۳۹۸ : برگه رو تحویل مراقب دادم و بدو بدو از سالن رفتم بیرون ... هوا کم کم داشت گرم میشد ! همینطور که دنبال ماشین میگشتم ، توی دلم غر میزدم که چه فکری کردن امتحان نهایی سال آخرمونو انداختن وسط ماه رمضون به این گرمی !🥵 پیداش کردم ! به رسم هر روز محکم زدم توی شیشه و از خواب پروندمش ! - به ! علیک سلام خانوم ! شیری یا روباه ؟! - فعلا از گشنگی دارم تبدیل به مورچه میشم ! 😵‍💫 بریم تا دیرتر نشده ! همینجوری ام نصف کلاس رفت !😰 کوچه های باریک صفاییه رو نگاه میکردم ، رسیدیم به همون ساختمون قشنگی که کلی بار از جلوش رد شده بودم و میگفتم خوشبحال کارمندای اینجا !🥲 طبقه رو از نگهبان پرسیدم و سوار آسانسور شدم ، حیف که دیر شده بود وگرنه دلم میخواست همه جای ساختمون رو بگردم ! پشت در وایسادم ... مثل همیشه اضطراب داشتم ! پیش خودم میگفتم کم استرسی ام ، حالا بخاطر امتحان مجبورم وسط کلاس برم تو و ده برابر بیشتر هول بشم !🤦🏻‍♀ چاره ای نبود ! نمیشد که تا شب پشت در وایسم ! در زدم و وارد شدم ... یه خانم با مانتوی بلند کلوش سرمه ای و روسری طرحدار همرنگش که مدل لبنانی بسته بود بعضی اولین ها تا آخر یاد آدم میمونه! معمولا حسی که اولین بار به آدم ها پیدا میکنم درست از آب در میاد ! وقتی استاد رو دیدم حس کردم رابطه‌ی من و ایشون ، با همه‌ی اساتیدی که تا اون موقع تجربه کرده بودم فرق داشته باشه ... لبخند گرمی زد ☺️ انقدر گرم که دیگه خبری از اونهمه استرس نبود !🌱 ✍🏻 ادامه دارد ... @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
برنگرد ⚠️ 🔸 قسمت یازدهم : چه عجب! 🗓 ۲۲ خرداد ۱۳۹۸ 📌 قم / جامعة القرآن - سلـــــــام ! ☺️ خودتو معرفی میکنی ! + فاطمه بختیاری ام . ۱۸ سالمه ، ببخشید دیر اومدم سر امتحان بودم - امتحان چی داشتی ؟ + زبان - خوب بود ؟ + (درحالیکه از زبان متنفرم و فقط یجوری نوشتم که قبول شم بره !😑) خدا رو شکر !🙂 - رشته‌ت چیه ؟ + معارف ! - پس کنکوری ای امسال درسته ؟ + نه نمیخوام کنکور بدم - ینی دوست داری بری حوزه ؟ + اونم نه ! اومدم اینجا حفظو شروع کنم - خیلیم عالی ! چرا تصمیم نگرفتی کنارش درسم بخونی ؟ (تو دلم گفتم وای خدا از همین الان شروع شد ! همه توقع دارن کنار درس حفظ کنم ! حالا باید به همه توضیح بدم🤕) + چون خودمو میشناسم ! آدمِ چند تا کار با هم نیستم ! از اینام که دوست دارم یه کارو بگیرم و کامل و خوب به نتیجه برسونم بعد برم سراغ بعدی ... ترجیح دادم تمام تمرکزمو بذارم رو حفظ و دغدغه و مشغولیت دیگه ای نداشته باشم ! دوست داشتم گل جوونی و وقتم رو تو این راه بگذرونم❤️ (جمله هایی که نتیجه‌ی ساعتها کلنجار رفتن و بالا پایین کردن بود و باهاشون از تصمیمم دفاع میکردم ! ) - چه کار عاقلانه‌ای ! نبایدم با یه دست چند تا هندونه برداشت ! تصمیم خوبی گرفتی و مشخصه تکلیفت با خودت معلومه !👌🏻 ان شاءالله موفق باشی !🥰 از تعجب هاج و واج مونده بودم !😵 چه عجب یه نفر نیومد واسم ثابت کنه پشیمون میشی و حیفه و اشتباه میکنی ! استاد مهربونم ، بعد همسرم ، اولین کسی بود که منو تایید و تشویق کرد ! حرفهاش تمام سرزنشایی که تا اون روز شنیده بودم رو شست و برد !😌 به پنجره‌ی کلاس نگاه کردم ! وای خدای من ! چه خوش سعادت بودم که همچین منظره‌ای قسمتم شده بود ! گنبد قشنگ بانو زیر آفتاب داغ ظهرهای قم برق میزد ! دلم به مهر بانو ، مثل هوای اون روز گرم شد 💛 قرار بود از جزء ۱ شروع کنیم ... حفظمون ۳ ساله بود و مقدار حفظ روزانه باید ۱۰ خط می‌بود ولی برای شروع ۳ خط حفظ میکردیم ذوق داشتم که تند تر حفظ کنیم ، ولی این تدریج برامون لازم بود ! با خودم گفتم رانندگی هم که میری یاد بگیری یهو بهت نمیگن بزنی دنده‌ی ۴ ! آروم آروم از سوییچ چرخوندن و تنظیم آینه و دنده‌ی ۱ شروع میکنن تا کم کم راه بیفتی 🚗 چه توقعی بود از همون اول زیاد حفظ کنیم ! دو جلسه بیشتر از کلاس نگذشته بود که یه سفر نورانی قستمون شد 🥲 نگران بودم که نکنه اول کاری عقب بیفتم !😥 از طرفی خودم رو با این فکر آروم میکردم که آغاز این راه تو اون بهشت ، حتما یه شروع پر از برکته !🌱 ✍🏻 ادامه دارد ... @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
برنگرد ⚠️ 🔸 قسمت دوازدهم : ینی میشه ؟! 🗓 ۳ تیر ۱۳۹۸ 📌 نجف اشرف نصف شب کف اتاق کوچیک هتل نشسته بودم و طوری که صدا بیرون نره داشتم صفحه‌ی ۴ رو ضبط میکردم که تو واتساپ برای استاد بفرستم ... وقتی تموم شد با خودم گفتم از فردا کارم ساخته‌ست ! این چند صفحه رو قبلا حفظ بودم ، ولی از فردا هرچی بخوام حفظ کنم کاملا جدیده !😰 فرداش رفتیم مسجد حنانه نماز زیارت خوندم و ساعت رو نگاه کردم تا قراری که گذاشته بودن کلی وقت بود ... تنبلیم میومد ، ولی به خودم تشر زدم که پس نکنه دلت میخواد تو اتوبوس بخونی و مثل همیشه سرت گیج بره ؟! قرآنم رو باز کردم ، صفحه‌ی ۵ رو حفظ کردم و صفحات قبلی رو خوندم چقدر چسبید ! 🥲 تو دلم گفتم بد شد مگه ؟! کجا از اینجا بهتر ؟ ظهر ۲ روز بعد رسیدیم کربلا ❤️ خستگی در کردیم و غروب راه افتادیم سمت حرم ... نزدیک اذان مغرب ، تو حرم قمر بنی هاشم ، جلوی ورودی ضریح نشسته بودیم گفتم تا قرآن قبل نماز رو میخونن منم یه نگاه به قرآنم بندازم نصف صفحه‌ی ۶ رو باید حفظ میکردم ... وای ! چرا اینجوری بودددد ! چقدر قال‌َ و قالُوا داشت ! همش قاطی میکردم! سر نماز همش صفحه تو سرم زیر و رو میشد 😵‍💫 بین دو نماز دوباره نگاهش کردم ، انقدر خوندم که بالاخره انگار تو ذهنم موند ! به در چوبی رو به روم خیره شدم ... من راستش تو حرم ها از خجالت بدم میاد😒 البته ادب سر جاشه ها ولی یه جوری کسر شان میدونم وقتی اومدی در خونه‌ی اهل کَرَم ، تعارف کنی و کم بخوای و بگی من لیاقت ندارم و ... چیکار به لیاقت داری ! نترس نداشتی خودشون صلاحتو بهتر میدونن و نمیدن ! 😂 به وقتش مناسب ترشو میدن💚 تو ولی بگو ! بخواه ! راحت باش ! کجا امن تر از اینجا؟! کی شنواتر و دلسوزتر از این عزیزان ؟! 💕 نه؟! والا من بجاشون بهم برمیخوره یکی بیاد هیچی نخواد بره👀 برا همین مثل همیشه خودمونی و با روی زیاااد!😅 شروع کردم ... گفتم آقا ! سر و قلب من ، اندازه‌ای که باید واسه این نور پاک نیست ! میدونم !❤️‍🩹 ولی از کی تا حالا قدر لیاقت ما میبخشید ؟! تا بوده به کرم خودتون دادید ! اگه میخواستم طبق لیاقت جلو برم که همین الان باید از حرمت برم بیرون !🙄 ولی خودتون بزرگوارید ما رو هم به فضل و کَرَمتون عادت دادید !🌱 من حفظ این کتاب آرزومه ! اصلا شاید خودمم ندونم چرا و از کجا اومده ! ولی اینم رزق قلب من بوده که این آرزو بیفته توش ! شما ، شمایی که هرکی کارش گره میخوره صاف میاد پیشتون ، شمایی که گره‌ بزرگای زندگیامون رو باز کردی ، شما واسطه شو و برام ظرفیت و توفیقش رو بگیر 🌸 منم قول میدم تلاش کنم 🦋 قرآن کوچیک و نازنینم رو دستم گرفتم از بین صفحات ، جزء یک رو جدا میکردم و تو دستم نگه میداشتم و میگفتم ینی کی میشه من انقدر از این کتاب رو حفظ بشم ؟! وای کی میشه به این وسطش برسم ؟ کی میشه وقتی شب قدر قرآن رو سر میگیرم ، تو قلب و حافظه‌م هم داشته باشمش؟! 🥲 ✍🏻 ادامه دارد ... @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424