اینهمه رفیق هدایی داشتیم اینجا من نمیدونستم !🥲
مراتب ارادت مرا پذیرا باشید😁🌷
پ.ن : هدی اسم دبیرستانمه ، بیشتر باهاش آشنا میشید ...
@Tayyebeh_79
برنگرد ⚠️
🔸 قسمت چهارم : تقصیر خودته !
🗓 زمستان ۱۳۸۸
📌 قم / دبستان متوسطه اول هدی
- خانم فاطمهی بختیاری ، دبستان شهید میری!
- منم خانوم !
دیگه از اون اعتماد به سقف و خیالبافیهای چند دقیقه پیش خبری نبود !
سرتاپا استرس بودم و حالا ناامیدی هم بهش اضافه شده بود !
با همچین وضعیتی رفتم و روبه روی داورا نشستم ...
دو تا سوال میپرسیدن
- سوال اول : اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
لا اقسم بهذا البلد ... بفرمایید !
بدتر از این نمیشد ! 🤕
وقتی از دو سوال یکی رو کلا نتونم جواب بدم تکلیفم معلوم بود !
انقدر اشک تو چشمام جمع شده بود که جلومو نمیدیدم !
با بغضی که داشت خفهم میکرد گفتم : خانوم ... خانوم آخه ما از عادیات به آخر حفظ کردیم 😭😭😭
صدای هق هقم بلند شد ...
- احتمالا محدوده رو بهتون اشتباه گفتن ! امروز چند نفر اینجوری شدن ... خب سورهی عادیات رو بخون ...
همین ! مثل کوه یخ !🧊🙁
میخوندم که چی بشه ؟! اصلا مگه دل و دماغی برام مونده بود ؟!
فقط دلم میخواست زودتر از اونجا برم و راحت گریه زاری کنم ! 🤦🏻♀
به زور همینطور که صورتم خیش اشک شده بود سورهی عادیات رو خوندم و سریع عذرخواهی کردم و از اتاق زدم بیرون ...
یادم نیست به مامان چی گفتم یا چجوری برگشتیم خونه ...
فقط یادمه یه مسیر زیادی رو پیاده میرفتیم و من انقدر بلند بلند گریه کرده بودم که دیگه صدام در نمیومد ! چشمام داشت از کاسه میزد بیرون ! قیافهی مغازه دارها هنوز یادمه که با چه تعجبی نگاهشون سمتم میچرخید ...
وقتی رسیدیم خونه فقط دوست داشتم بخوابم
پلکم میسوخت ! طول کشید ولی بالاخره خوابم برد ...
فرداش مامان اومد مدرسه که ببینه قضیه چی بوده ...
فکر میکنید چی شنید ؟!
- دخترتون میخواست خودش بخشنامه و محدوده رو چک کنه ! تقصیر خودشه !🙂
در اتاقو محکم کوبیدم به هم و یه گوشه زانوهامو بغل کردم
یکی دو تا بطری دیگه آبغوره گرفتم !
سرمو از رو زانوهام برداشتم و به گلای قالی خیره شدم
همینجور که دندونامو به هم فشار میدادم ، محکم گفتم :
مــــــــــــــــــــــــــــن
دیــــــــــــــــــــــــــگه
حـــــفـــــــــــــــــــظ
نــــمــــیــــکنم ! 😠
✍🏻 ادامه دارد ...
#برنگرد
#حفظ_قرآن
#خاطره_نگاری
@Tayyebeh_79 | طیبه🖋
https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
از شما چه پنهون
دو روزه که هی مینویسم و پاک میکنم
یه وقتایی نمیتونم ...
امروز که دفترچهمو نگاه کردم حسابی ریختم به هم ...
فقط تو سه روز ... 😭
آه از غمی که تازه شود با غمی دگر ...
سخته به جز دعا کاری از دستت برنیاد💔
#لبنان 🇱🇧❤️🔥
#کارگران_طبس🖤
#العجل_یا_مولانا
@Tayyebeh_79 | طیبه🖋
https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
پناه بر خدا از زبون این فسقلیا !!
نمیدونم ما هم انقدری بودیم همینجور بودیم ینی ؟🤔
اومده با پرچم ایران میخواد قابلمه هم بزنه !
ازش گرفتم
میگه :
مامان چرا منو زدی ؟!😳
نرگسو نزن ! نرگس خانوم نااازه!
بوسش کن ! نازش کن !
نرگس دختر خیلی خوبیه
تو ام دختر خوبی هستی
عشق منی !
عسل منی !
نفس منی !
😳🥰🥲😍🤣🤭
#مادر_دختری
#مادرانه
@Tayyebeh_79 | طیبه🖋
https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
🌸 طیبه 🌸
سلام 🌷 من متولد ۷۹ ام و ۱۸ سالمه🙄 دخترمم ۲ سالشه زنده باشی عزیزم🌸 @Tayyebeh_79
بدون شرح ترررر !😳😂
با مقوله ای بنام شوخی آشنایی دارید ؟!🤔
#پیام_سمی
@Tayyebeh_79
برنگرد ⚠️
🔸 قسمت پنجم : دوباره !
🗓 پاییز ۱۳۸۹
📌 قم / دبستان شهید میری
کم کم ثبت نام مسابقات فرهنگی قرآنی درون مدرسه ای شروع میشد ...
مدرسهمون - با اینکه دولتی بود - ولی بخاطر مسئولین مذهبی و انقلابی ای که داشت خیلی از این نظر فعال بود !
منی که پارسال حسابی تو پرم خورده بود و تا اون موقع لای قرآنو باز نکرده بودم ،
حالا با جو مسابقه داشتم دوباره هوایی میشدم ...
اون موقع هدف و برنامهی خاصی نداشتم
ولی با حفظ حالم خوب بود🌱
از وقتی کنارش گذاشته بودم ، انگار یه تیکه از وجودم گم شده بود !🥺
حس میکردم میتونم توش موفق باشم
کنارشم بدم نمیومد یه بار دیگه تلاش کنم و خودمو محک بزنم ...
این شد که دوباره رفتم و اسم نوشتم و اتفاقا تو مسابقه برنده شدم!
اسمم رفت برای مسابقات آموزش و پرورش
من موندم و کلی خوف و رجا !
اگه دوباره مثل دفعهی قبل ضایع شدم چی؟😰
اگه انقدر دارم زحمت میکشم باز محدوده رو اشتباه گفته باشن چی؟!😱
اگه هول بشم خراب کنم ؟!😓
با همهی این فکرای جور واجور جلو میرفتم و سوره به سوره حفظ میکردم
ایندفعه بیشتر از روی قرآن ولی هم چنان متکی به نوار ترتیل !
محدودهی مسابقه رو از ترسم صد دفعه چک کردم😒
" مطففین تا ناس "
روز مسابقه هیچ حس خاصی نداشتم ...
دیگه نه از بلندپروازی هام خبری بود نه از اون استرس وحشتناک
به یه بی تفاوتی جالبی دچار شده بودم !🙄
یه حالت "شد شد ، نشدم نشد !"
هنوز یادآوری خاطرهی پارسال حالمو میگرفت !
محدوده رو کامل مسلط بودم ، البته که هنوز نتونسته بودم حریف اشتباهاتی که بخاطر تکیه به ترتیل پیدا میکردم بشم !
باید خیلی بخت یارم میبود که جاهای غلط انداز بهم نیفته !
مکان مسابقه عوض شده بود ، دارالقرآن امیرالمؤمنین (علیهالسلام) تو خیابون صفائیهی قم
چقدر فضاش رو دوست داشتم !
پر از آرامش و حس خوب !🌷
رفتم تو اتاق پایهی چهارم
رو یکی از نیمکتا نشستم
نفر اول یا دوم افتاده بودم !
نگاهی به داور انداختم ، یه خانم میانسال خندون و مهربون ! بنده خدا اصلا شبیه اون غولی که از داورای مسابقه تو ذهنم داشتم نبود !
شوق و امید
از لبخندی که رو صورتش کمرنگ نمیشد ، جاری شد تو دلم !🥲
دیگه به رتبه و اینا فکر نمیکردم
فقط اینکه سوالا رو بتونم جواب بدم و مثل دفعهی قبل سنگ رو یخ نشم برام کافی بود!🤭
داور با خوشرویی شروع کرد :
- خب ! دخترم فاطمه خانوم ... سوال اول : بسم الله الرحمن الرحیم ، ویل للمطففین !
باورم نمیشد !
اول سوره بهم افتاد ! اونم سوره ای که از همه بیشتر خوندمش!🤩
روحیه گرفتم و شروع کردم به خوندن ... انقدر که صدای داور رو دیر شنیدم که با خنده میگفت : کافیه عزیزم ! آفرین بسه گلم !😅
سوال دوم رو هم بدون اشتباه جواب دادم و بعد تشویق های داور مهربون اومدم بیرون !
رو ابرا بودم !☁️😍
نه از فکر اینکه رتبه میارم یا نه !
برای اینکه انگار
دوباره اون شوق آرامش بخش
تو وجودم زنده شد! 🦋
✍🏻 ادامه دارد ...
#برنگرد
#حفظ_قرآن
#خاطره_نگاری
@Tayyebeh_79 | طیبه🖋
https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424