eitaa logo
🌸 طیبه 🌸
163 دنبال‌کننده
564 عکس
90 ویدیو
0 فایل
✍🏻 فاطمه بختیاری طيبه | دنیای قرآنی یک مادر💕 شخصی : @Fatemeh_Bakhtiari_79 لینک پیام ناشناس : https://daigo.ir/secret/6560192500 ممنون که امانتدارید و مطالب رو با "ذکر منبع" منتشر می‌کنید 😉
مشاهده در ایتا
دانلود
اینهمه رفیق هدایی داشتیم اینجا من نمیدونستم !🥲 مراتب ارادت مرا پذیرا باشید😁🌷 پ.ن : هدی اسم دبیرستانمه ، بیشتر باهاش آشنا میشید ... @Tayyebeh_79
چه حس قوی ای !👀 بله 🌷 ولی از کجا حس کردین جدی ؟!😅 @Tayyebeh_79
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برنگرد ⚠️ 🔸 قسمت چهارم : تقصیر خودته ! 🗓 زمستان ۱۳۸۸ 📌 قم / دبستان متوسطه اول هدی - خانم فاطمه‌ی بختیاری ، دبستان شهید میری! - منم خانوم ! دیگه از اون اعتماد به سقف و خیالبافی‌های چند دقیقه پیش خبری نبود ! سرتاپا استرس بودم و حالا ناامیدی هم بهش اضافه شده بود ! با همچین وضعیتی رفتم و روبه روی داورا نشستم ... دو تا سوال میپرسیدن - سوال اول : اعوذ بالله من الشیطان الرجیم بسم الله الرحمن الرحیم لا اقسم بهذا البلد ... بفرمایید ! بدتر از این نمیشد ! 🤕 وقتی از دو سوال یکی رو کلا نتونم جواب بدم تکلیفم معلوم بود ! انقدر اشک تو چشمام جمع شده بود که جلومو نمیدیدم ! با بغضی که داشت خفه‌م میکرد گفتم : خانوم ... خانوم آخه ما از عادیات به آخر حفظ کردیم 😭😭😭 صدای هق هقم بلند شد ... - احتمالا محدوده رو بهتون اشتباه گفتن ! امروز چند نفر اینجوری شدن ... خب سوره‌ی عادیات رو بخون ... همین ! مثل کوه یخ !🧊🙁 میخوندم که چی بشه ؟! اصلا مگه دل و دماغی برام مونده بود ؟! فقط دلم میخواست زودتر از اونجا برم و راحت گریه زاری کنم ! 🤦🏻‍♀ به زور همینطور که صورتم خیش اشک شده بود سوره‌ی عادیات رو خوندم و سریع عذرخواهی کردم و از اتاق زدم بیرون ... یادم نیست به مامان چی گفتم یا چجوری برگشتیم خونه ... فقط یادمه یه مسیر زیادی رو پیاده میرفتیم و من انقدر بلند بلند گریه کرده بودم که دیگه صدام در نمیومد ! چشمام داشت از کاسه میزد بیرون ! قیافه‌ی مغازه دارها هنوز یادمه که با چه تعجبی نگاهشون سمتم میچرخید ... وقتی رسیدیم خونه فقط دوست داشتم بخوابم پلکم میسوخت ! طول کشید ولی بالاخره خوابم برد ... فرداش مامان اومد مدرسه که ببینه قضیه چی بوده ... فکر میکنید چی شنید ؟! - دخترتون میخواست خودش بخشنامه و محدوده رو چک کنه ! تقصیر خودشه !🙂 در اتاقو محکم کوبیدم به هم و یه گوشه زانوهامو بغل کردم یکی دو تا بطری دیگه آبغوره گرفتم ! سرمو از رو زانوهام برداشتم و به گلای قالی خیره شدم همینجور که دندونامو به هم فشار میدادم ، محکم گفتم : مــــــــــــــــــــــــــــن دیــــــــــــــــــــــــــگه حـــــفـــــــــــــــــــظ نــــمــــیــــکنم ! 😠 ✍🏻 ادامه دارد ... @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
از شما چه پنهون دو روزه که هی مینویسم و پاک میکنم یه وقتایی نمیتونم ... امروز که دفترچه‌مو نگاه کردم حسابی ریختم به هم ... فقط تو سه روز ... 😭 آه از غمی که تازه شود با غمی دگر ... سخته به جز دعا کاری از دستت برنیاد💔 🇱🇧❤️‍🔥 🖤 @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
پناه بر خدا از زبون این فسقلیا !! نمیدونم ما هم انقدری بودیم همینجور بودیم ینی ؟🤔 اومده با پرچم ایران میخواد قابلمه هم بزنه ! ازش گرفتم میگه : مامان چرا منو زدی ؟!😳 نرگسو نزن ! نرگس خانوم نااازه! بوسش کن ! نازش کن ! نرگس دختر خیلی خوبیه تو ام دختر خوبی هستی عشق منی ! عسل منی ! نفس منی ! 😳🥰🥲😍🤣🤭 @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برنگرد ⚠️ 🔸 قسمت پنجم : دوباره ! 🗓 پاییز ۱۳۸۹ 📌 قم / دبستان شهید میری کم کم ثبت نام مسابقات فرهنگی قرآنی درون مدرسه ای شروع میشد ... مدرسه‌مون - با اینکه دولتی بود - ولی بخاطر مسئولین مذهبی و انقلابی ای که داشت خیلی از این نظر فعال بود ! منی که پارسال حسابی تو پرم خورده بود و تا اون موقع لای قرآنو باز نکرده بودم ، حالا با جو مسابقه داشتم دوباره هوایی میشدم ... اون موقع هدف و برنامه‌ی خاصی نداشتم ولی با حفظ حالم خوب بود🌱 از وقتی کنارش گذاشته بودم ، انگار یه تیکه از وجودم گم شده بود !🥺 حس میکردم میتونم توش موفق باشم کنارشم بدم نمیومد یه بار دیگه تلاش کنم و خودمو محک بزنم ‌... این شد که دوباره رفتم و اسم نوشتم و اتفاقا تو مسابقه برنده شدم! اسمم رفت برای مسابقات آموزش و پرورش من موندم و کلی خوف و رجا ! اگه دوباره مثل دفعه‌ی قبل ضایع شدم چی؟😰 اگه انقدر دارم زحمت میکشم باز محدوده رو اشتباه گفته باشن چی؟!😱 اگه هول بشم خراب کنم ؟!😓 با همه‌ی این فکرای جور واجور جلو میرفتم و سوره به سوره حفظ میکردم ایندفعه بیشتر از روی قرآن ولی هم چنان متکی به نوار ترتیل ! محدوده‌ی مسابقه رو از ترسم صد دفعه چک کردم😒 " مطففین تا ناس " روز مسابقه هیچ حس خاصی نداشتم ... دیگه نه از بلندپروازی هام خبری بود نه از اون استرس وحشتناک به یه بی تفاوتی جالبی دچار شده بودم !🙄 یه حالت "شد شد ، نشدم نشد !" هنوز یادآوری خاطره‌ی پارسال حالمو میگرفت ! محدوده رو کامل مسلط بودم ، البته که هنوز نتونسته بودم حریف اشتباهاتی که بخاطر تکیه به ترتیل پیدا میکردم بشم ! باید خیلی بخت یارم می‌بود که جاهای غلط انداز بهم نیفته ! مکان مسابقه عوض شده بود ، دارالقرآن امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) تو خیابون صفائیه‌ی قم چقدر فضاش رو دوست داشتم ! پر از آرامش و حس خوب !🌷 رفتم تو اتاق پایه‌ی چهارم رو یکی از نیمکتا نشستم نفر اول یا دوم افتاده بودم ! نگاهی به داور انداختم ، یه خانم میانسال خندون و مهربون ! بنده خدا اصلا شبیه اون غولی که از داورای مسابقه تو ذهنم داشتم نبود ! شوق و امید از لبخندی که رو صورتش کمرنگ نمیشد ، جاری شد تو دلم !🥲 دیگه به رتبه و اینا فکر نمیکردم فقط اینکه سوالا رو بتونم جواب بدم و مثل دفعه‌ی قبل سنگ رو یخ نشم برام کافی بود!🤭 داور با خوشرویی شروع کرد : - خب ! دخترم فاطمه خانوم ... سوال اول : بسم الله الرحمن الرحیم ، ویل للمطففین ! باورم نمیشد ! اول سوره بهم افتاد ! اونم سوره ای که از همه بیشتر خوندمش!🤩 روحیه گرفتم و شروع کردم به خوندن ... انقدر که صدای داور رو دیر شنیدم که با خنده میگفت : کافیه عزیزم ! آفرین بسه گلم !😅 سوال دوم رو هم بدون اشتباه جواب دادم و بعد تشویق های داور مهربون اومدم بیرون ! رو ابرا بودم !☁️😍 نه از فکر اینکه رتبه میارم یا نه ! برای اینکه انگار دوباره اون شوق آرامش بخش تو وجودم زنده شد! 🦋 ✍🏻 ادامه دارد ... @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424