eitaa logo
هر روز با یکی از شهدا 💔
204 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
41 فایل
اللهم عجل لولیک فرج 💓 هر ماه یک چله برای یکی از شهدا 👇🌺 چله شهدایی اعمال هر روز تبادل رمان خاطرات تصویر زمینه خنده تأسیس کانال:۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۲ ارتباط با مدیر : @AiAiZ113 کپی؟ حلالت رفیق با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان( عجل الله )
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نگاهت می‌کنم خاموش و خاموشی زبان دارد زبان عاشقان چشم است و چشم از دل نشان دارد چه خواهش‌ها در این خاموشیِ گویاست نشنیدی؟ تو هم چیزی بگو چشم و دلت گوش و زبان دارد بیا تا آنچه از دل می رسد بر دیده بنشانیم زبان بازی به حرف و صوت معنی را زیان دارد چو هم پرواز خورشیدی مکن از سوختن پروا که جفت جان ما در باغ آتش آشیان دارد
‌ 🦋✨ گمان کردی که بعد از رفتنت خوبم؟ جهانم بی تو دلگیر است، آشوبم زمین و آسمان را هر چه می جویم ندارم یک نشانی از تو محبوبم از این انبوه تنهایی چه ها دیدم صبوری می‌کنم هم درد ایوبم به جرم عاشقی تاوان من این شد گناهی را نکرده سخت مغضوبم خیالت تا ابد در خاطرم جاری است و جای عکس تو قابی نمی کوبم
.ما در دو جهان غیر خدا یار نداریم جـز یاد خدا هیـچ دگـر کار نداریم درویش فقیریم و در این گوشه دنیا با نیک و بد خلق جهـان کار نداریم گر یار وفادار نداریم عجب نیست ما یار بجز حضرت جبار نداریم با جامه صد پاره و با خرقه پشمین برخاک نشینیم و از آن عار نداریم ما شاخ درختیم و پر از میوه توحید هر رهگذری سنگ زند باک نداریم ما صاف دلانیم و ز كَس کینه نداریم گر شهر پر از فتنه و ما با همه یاریم ما مست صبوحیم و ز میخانه توحید حاجت به می و باده و خمار نداریم بنگر به دل خسته شمس الحق تبریز ما جز هوس دیدن دلدار نداریم
مَن حَضرت آیت الله خٰامنه ای را خیلی مظلوم و تنها می بینم!🕊
تنها دلیل ارامشم 😇
سلااااام ✋ صحبتون بخیر ♥️ خوبین خوشین سلامتین 🥰 یلداتون مبارک 🍉🍉
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اَللهمَّ کُن لولیَّک الحُجةِ بنِ الحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیهِ و عَلی ابائهِ فی هذهِ السّاعةِ، و فی کُلّ ساعَة وَلیّا و حافظاً وقائِداً وَ ناصرا وَ دلیلا و عَیناً حَتّی تُسکِنَهُ اَرضَکَ طَوعاً وتُمَتّعَهُ فیها طَویلاً. ♥️
قرار روزانه ؛ 🥀 تلاوت یک صفحه از قرآن به نیت تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل الله امروز ۳۰ آذر صفحه ی ۱۹۹
توکلت علی الله: شماره ۷ خاطرات سید کمال ما در حالی که یک سنگر بین دو درخت درست کرده بودیم �و نگهبانی می‌دادیم یک نفر که خود را به دیوانگی زده بود و گریه می‌کرد و گاهی می خندید از کنار ما گذشت ما هم دلمان برایش سوخت اما دقیقه نگذشته بود که خمسه خمسه های عراقی به کار افتاد و مثل باران بر سر میبارید به هر حال آن شب به خیر گذشت و ما شهید و مجروح ای ندادیم روز بعد متوجه شدیم که آن شخص دیوانه ستون پنجم بوده است که بچه ها گرفته بودنش بعداز دو هفته که در آبادان بودم آقای دهدشتی پیش نماز مسجد بهبهانی ها از من و رضای الهی که بچه تهران بودیم پرسید آیا شما خانواده های تان خبر دارند که شما اینجا هستیدگفتیم خیر ایشان گفت پس باید بروید و به خانواده های تان خبر بدهید و بروید آموزش نظامی ببینید و دوباره برگردید آن زمان جاده آبادان-ماهشهر بسته بود و تنها یک جاده خاکی ای که چند کیلومتر با جاده اسفالتی فاصله داشت برای رفت وآمدبازبودکه ما توانستیم از جاده خاکی از پشت ایستگاه هفت آبادان به طرف ماهشهر حرکت کنیم همراه با آقای دهدشتی به ماهشهررسیدیم و از آنجا ما به شیراز و از شیراز هم به تهران رفتیم با ورود به تهران شب را به خانه رفتیم و روز بعد به سپاه و با عضویت در سپاه برای آموزش به پادگان امام حسین اعزام شدیم آن روز دانشگاه امام حسین کنونی پادگان امام حسین بود و نیروها در آنجا آموزش می دیدندروز اولی که �عت ۵ از خواب بیدارمان کردند برای دویدن ما را به میدان صبح گاه بردند در حالی که هوا تاریک بود و داشتیم دور میدان میدویدیم من به شدت خسته شدم و به قول معروف بریدم داشتم با خودم فک �ر می‌کردند که از تاریکی استفاده کنم و از نرده ها فرار کنم چون برایم دویدن خیلی سخت بود در همین وقت به نفر کناری خودم گفتم عمو تو خسته نشدی نبریدی که دیدم صدای یک پیرمردی بلند شد و گفت پسرم صدام ببرد صدام کم بیاورد آمریکای ملعون کم بیاورد من چرا کم بیاورم صحبتهای این پیرمرد مثل پتکی بر سرم کوبیده شد و به خودم گفتم سیداز خودت خجالت بکش این پیر** مرد دارد همراه با این جوانه ها میدود و تو اسم خودت را گذاشتی مرد وجوان شروع کردم به دویدن و دیگر این فکر های پلید را از سرم بیرون کردم و بلند بلند میگفتم مرگ بر آمریکا که فرمانده گردان خودش را به من رساند و گفت برادرشعارهای خارج ازصف ندهید من هم گفتم چشم ما به مدت ۴۵ روز آموزش مان را به پایان رساندیم که در این مدت اتفاقات دیگری هم افتاد انشاالله بعد خواهم نوشت به هر حال بعدازآموزش درتاریخ ۵۹/۱۰/۲ به پادگان ابوذر سرپل ذهاب اعزام شدم دو روز در پادگان ابوذر بودم برادرحاجی بابا ما را برد به سر آب گرم و در سراب گرم مرا مسئول یک گروه کرد و دستور داد که ما به سرعت خودمان را به قله ۹۷۵ رو به بروی بازی دراز برسانیم ما ساعت ۸ صبح حرکت کردیم و ساعت ۱۱ به قله رسیدیم گروهی که آنجا بودن را برای استراحت به مقر فرستادیم و ما جایگزین آنها شدیم ادامه دارد
شماره ۸. صبح دوباره راه افتادیم حمید راه را بلد بود رفتیم تا رسیدیم به آبادان با هم رفتیم مسجد بهبهانی ها مسجد همه حمید را می شناختند حمید من را به مسئول شان معرفی کرد از من پرسیدند تیراندازی بلدم یا نه بلد نبودم یکی را فرستادند یک ساعته یادم بدهد همه کارهاضرالاجلی بود می گفتند عراقی ها آمده اند توی شهر �اما هنوز همه شهر دستشان نیفتاده می گفتند هنوز چند نفری توی خانه‌هاشان مانده اند که باید بیاوریم شان عقب چند نفر که داشتن میرفتن مسجد جامع خرمشهر من را هم بردند سر راه رسیدیم به خانه های مردم همه جا ساکت بود بعضی خانه ها آوار شده بودند روی هم �تازه دلیل وحشت زدگی آدم‌هایی را که توی جاده دیده بودم می فهمیدم توی خرمشهر جاسم همه کاره بود خیلی وارد بود همه جا را می شناخت کوچه های امن را بلد بود دنبالش راه افتادیم تا پشت مسجد جامع خرمشهر گفت بمانید تا برگردم بیست دقیقه ای منتظرش ماندیم وقتی برگشت هفت تاژ ۳ دستش بود ضامن یکی را کشید گفت این را �که بزنید تیر می‌اندازند ادامه دارد