فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹ولادت حضرت زهرا(سلام الله علیها)
🎙مرحوم کافی
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
اَللهمَّ کُن لولیَّک الحُجةِ بنِ الحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیهِ و عَلی ابائهِ
فی هذهِ السّاعةِ، و فی کُلّ ساعَة
وَلیّا و حافظاً وقائِداً وَ
ناصرا وَ دلیلا و عَیناً
حَتّی تُسکِنَهُ اَرضَکَ طَوعاً
وتُمَتّعَهُ فیها طَویلاً.
#اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج ♥️
بسم الغفورالرحیم.
خاطرات آزاده. سیدکمال. شماره 58
ناجی اتاق ۲۴ را تشکیل داد پیش نماز های تمام آسایشگاه هارا و تعدادی دیگر از بچه هایی که به نظر عراقی هاو جاسوسان آدم های بدی بودند و طرفدار نظام ایران بودند در این اتاق جمع کردند و به آسایشگاه ۲۴ معروف شد کسانی را که به این آسایشگاه بردند من حقیر هم بین آنها بودم همه ما را جلوی آسایشگاه جمع کردند و بعد شروع به بازرسی بدنی کردند تا نوبت به من رسید من یک عکس از امام راحل را روی یک پارچه سفید کشیده بودم و شعر ورود امام به ایران دیوچوبیرون رودفرشته درآید را هم در داخل آستین پالتو جاسازی کرده بودم وقتی سرباز های تفتیش بدنی می کردند کاغذ را از داخل آستین من که صدا داد در آوردند سرباز عراقی گفت پالتویت را در آور درآوردم اوهم دست کرد داخل آن را پشت و رو کرد که دستمال و عکس امام روی آن بود افتادزمین جاسم چرکو دستمال را باز کرد وقتی عکس امام را دید به دیگر سربازها نشان داد و بعد مثل دیوانه ها مرا بردند داخل اتاق که خالی بود و مانند توپ فوتبال به همدیگر پاس می دادند تا جا داشت منو زدند در حالی که سربازها منو میزدن یکی از آنها به نام هازم عکس و شعر را در گوشه ای آتش 🔥 زد بعد از آتش زدن جاسم چرکو و حمید عراقی به خیال تشویقی بگیرندآمدند سراغ عکس و شعر اما دیگر اثری از آنها نبود سراغش را از هازم گرفتند گفت من آن را سوزاندم خیلی باشوق وزوق این حرف را زدبه آنها آنها بعد از شنیدن این حرف از هازم هر دو پریدن روی سر او و چندمشت ولگدنثارش کردند من به حمید عراقی گفتم به خدا دیگر عکسی ندارم اگر می خواهید برای تان بکشم پارچه بیاورید برای تان میکشم ببرید و جایزه بگیرید این حرف من آتشی بود به جان حمید و جاسم آنها دوباره شروع به زدن من کردند بعد از همه اینها ما را داخل آسایشگاه کردند و در را بستند و رفتند ارشد آسایشگاه ما محمد ابو جاسم که عرب زبان بود گفت اگر هازم عکس و شعر را نسوزاند ه بود تو را به بغداد می فرستادند گفت حمید عراقی خیلی به هازم ناسزا گفت بعد هم حسین صادقی معروف به حسین گاردی با من مزاح میکرد و میگفت ما توپ فوتبال داشتیم ولی خودمان خبر نداشتیم منظورش من بودم که کتک خوردم و پاسم می دادند به همدیگرالبته نظریکی از بچه هااین بودکه هازم دانسته آنهارسوزاندبا علم به اینکه تورا بخاطرعکس امام وآن شعر به بغداد می برند و از طرفی هازم موقع زدن بچه هاخودش راگم و گورمیکردازطرفی مابچه هائی داشتیم که به وقت خودش شوخی می کردند که با این فشارهاروحیه بچه هاخراب نشودهمین شوخی که حسین بامن کردبچه هاخیلی خندیدندوحال شأن جا آمد
ادامه دارد
بسم المعطرالحبیب.
خاطرات. آزاده سید کمال. شماره. 59
به هر حال ما را از دیگراسرا جدا کردند و در اصل ما را زندانی کردند زندان در زندان و دیگر نمی توانستیم با اسرای دیگرتم �اس داشته باشیم برای اینکه بین اسرا تفرقه بیندازند به دیگر اسرا غذا کم میدادند ولی به ما زیاد غذا می دادند به بچههای دیگر آسایشگاه ها می گفتند که اینها آدم های خوبی هستند و حتی نماز جماعت هم نمی خوانند جاسوس ها هم گفته بودند که اگر نماز جماعت را از آسایشگاه ۲۴ بگیرید آسایشگاه هادیگر خود به خود نماز جماعت را قطع خواهند کرد ما هم از همه جا بیخبر بودیم که مرا به خاطر عفونت زخم هایم به بهداری بردند � توانستم با یکی از بچهها صحبت کنم او همه ماجرا به من گفت که من به او گفتم ما نماز جماعت می خوانیم شما هم بخوانید و حواستان هم جمع باشد و قرار گذاشتیم که هر کاری داشتیم روی زر ورق سیگار بنویسیم و آن را گرد کنیم و روی ماسه های جلوی آشپزخانه بیاندازیم و جای آن را مشخص کردیم که کجا بیاندازیم ما همیشه برای غذا گرفتن نوبت آخر بودیم به آنها هم نوبت قبل از ما بودند و به این ترتیب با بچه ها رابطه برقرار می کردیم و مطلب دیگر این که چون ما آسایشگاه آخر برای غذا گرفتن بودیم مقداری غذا بیشتر به ما می رسید و آنها دروغ گفته بودند که این ها چون آدم های خوبی هستند غذای بیشتری می گیرند یک روز صبح که میخواستم از پله ها بالا بروم یک لحظه مکث کردم قاسم سیاه مرا صدا زد و گفت با کی حرف زدی گفتم با هیچکس گفت دروغ می گویی و یک سیلی به صورت من زد به رحمت عرب که هم جاسوس بود و هم مترجم گفتم به او بگو اگر من آزاد بودم تو جرئت میکردی که سیلی به صورت من بزنی با عصبانیت مرا به طرف مقر برد در نیمه های راه یک مکثی کرد و بعد به من گفت برو به آسایشگاه آسایشگاه ۲۴ سپر بلا بود هر ضرب و شتمی ویاهربلائی که می خواستندبرسربچه هابیاورند اول می آمدندبر سر ما می آوردند بعد به سراغ آسایشگاه های دیگر می رفتندمثلا آب اردوگاه را قطع میکردندومی گفتندتقصیرآسایشگاه 24است اگرنمازجماعت نخواننداب قطع نمی شودراه آب حمام و دستشویی هاو توالت هاراکه به چاه میریخت را می بستند تافاضل آب بالا بزند وکف توالت راپرکند آن وقت شما حساب کنید که هشت توالت و دستشویی که برای ۱۳۰۰ نفر است ماباید تمام وقت آزادباش مان راتوی صف توالت بگزرانیم چه عذابی دارد درحالی که دوساعت صبح ودوساعت هم بعدازظهر آزادبودیم از طرفی بچه های فراری خبری ازشان نبودونمیدانستیم چه بلایی بر سرشان آورده اند صلیب سرخ هم هنوز به اردوگاه نیامده بود که جویای حالشان باشیم
ادامه دارد
بسم الحکیم العلیم. خاطرات آزاده سید کمال. شماره60
یک روز صبح مراصدازدندبردندمقروازانجاهم سواریک ماشین بردندبغدادبعدهم استخبارات وسلول تاسه چهارروزسراغم نیامدن بعدازچهارروزمنوچشم بسته بردندبه یک اتاق وچشم هایم رابازکردندکه یک نفرپشت یک میزنشسته بودوپشت سراو یه چراغ قرمز روشن بود که نمی شدچهره آن مرد رادیدبه من گفت بنشین با تکرار دوباره که گفت بشین احساس کردم که این صدارا قبلاشنیده ام داشتم فکر میکردم که این صدارا کجاشنیده ام که گفت نمی خواهدفکرکنی یک لامپ دیگرروشن کرددیدم این همان سرهنگی است که می خواست منو آدم کند گفت دوباره بهم رسیدیم من روکردم به اووگفتم گناه من چیست که منو آوردیداینجا گفت چه گناهی بزرگ تراز اینکه شمادر فراردونفرکمک کردی گفتم من کمک کردم گفت بله گفتم آسایشگاه من شماره پنج بوده و آن ها آسایشگاه ۶ بودند و من آنها را نمیشناختم گفت چرا خوب هم می شناختی یعنی تو هم وطن خودت رانمی شناختی ما اطلاع داریم شما در طرح نقشه به آنها کمک کردید حتی خودت هم میخواستی از طریقی دیگر فرار کنی من گفتم هیچ اطلاعی از آنچه که گفتید را ندارم او گفت بعداً معلوم میشود حالا اگر به زبان خوش حرف میزنی چه بهتر درغیراین صورت ازراه دیگر بعد سرباز ها را صدا زد آنها آمدند و مرا بردند به اتاق دیگری و مرا نشاندند روی یک صندلی تا سرهنگ آمد بعد به من گفت بلند شو بنشین وسط اتاق رفتم وسط اتاق نشستم و دو سرباز دیگر هم آمدند شدند چهار نفر یکی یک کابل به دست گرفتند و من را وسط قرار دادند بعد مثل کسانی که خر �من میکوبند شروع به زدن کردند هر چه زور داشتند به کابل ها وارد ۴ می کردند و آن هم بر سر من فرود می آورد نددر زیر این ضربات وحشتناک تنها خدا بود که مرا نگه می داشت تا این ضربات را تحمل کنم و مرهم درد ناک ضربات کامل نام شریف ائمه هدی بود آنقدر زدن که ازحال رفتم و وقتی به حال آمدم سرهنگ بالای سرم بود � یک کتری آب جوش دستش بود گفت میخواهم مقداری با هم گپ بزنیم وقتی کتری آب جوش را در دستش دیدن فهمیدم فکر شوم در سر دارد پیش خود گفتم اینها که مرا می کشند پس چرا حرف دلم را نزنم به او گفتم شما اسم خودتان را مسلمان گذاشته اید شما به خودتان انسان می گویید شما به ما می گوید مجوس بت پرست اما بروید ببینید این به زعم شما مجوس چگونه با اسرای شما رفتار میکنند و شما با ما چگونه رفتار می کنیدباخودم گفتم حالا که می خواهدآب جوش روی من بریزدپس بگذارجگرش رابسوزانم وگفتم شماباید خودتان رابه دکترنشان بدهید.
ادامه دارد
بسم الحکیم العلیم. خاطرات آزاده.سید کمال. شماره. 61
شاید شمارامداواکنندشماخودتان رادادیددست یک آدم مریض که از ترس کتک تامی توان به شما دروغ 🍤 میگویدوشماهم باورمی کنید حالا اگر من خودم می خواستم فرارکنم وگیرمی افتادم قابل قبول تر بود تا اینکه بخواهم برای دونفر دیگرنقشه فراربکشم سرهنگ بااینکه خودش می توانست فارسی صحبت کن ولی از مترجم استفاده میکردمنهم سعی میکردم بیشتر حرف بزنم تاآب جوش کمی سردشودبه سرهنگ گفتم شما چقدر حرف های محسن آمریکایی را قبول دارید که باورکرد ایدمن چگونه نقشه فرارآن بچه هاراکشیدم به سربازها گفت بزنیدش آنهاهم شروع بزدن کردندامااحساس کردم که دوتا ازسربازها دلشان نمی آید که کابل هایشان به من بخورد میزدندبه زمین یا به دیوار اما دونفر دیگرازته دل میزدندمی ترسیدند که یک وقت کتک زدنشان قضاشو دناگهان سرهنگ با آب جوش امدجلو آبجوش را خالی کرد روی من داغ بوداماسوزان نبودولی من فریاد می کشیدم که سوختم و سرهنگ هم نگاه می کردو می خندیدوگوئی قله اورست را فتح کرده است بعد دستوردادمنو بردندسلول بعثی ها دو سه روز سراغم نیامدند و تنها در این دو سه روز شکنجه روحی می شدم روزبعد آمدند و منو بردن یک اتاقی که وسط آن یک چرخ و فلک بود مرا بستم روی آن و آن را روشن کردند شروع به چرخیدن کرد لحظه به لحظه سرعت آن بیشتر می شد طوری که فکر میکردم که هرآن قسمتی از بدنم به طرفی پرت می شود و هرچه در شکم داشتن را بالا آوردم ظاهر اتاق هم معلوم بود که تنها کسی که به اینجا آمده من نبودم کسانی دیگر هم به این اتاق راهشان افتاده بوده است در این حال همین که چرخ و فلک را نگه داشتند سربازان شروع به زدن کردند و پشتم را مثل لبوسیاه کرده بودند بعد از آن دوباره سرهنگ آمد و گفت یک نفر باید طراحی فرار را گردن بگیردپس چرا آن یک نفر تو نباشی به او گفتم من از هیچ چیز خبر ندارم سرهنگ گفت مگر میشودکه شما خبر نداشته باشی تو خودت زمانی که در سلول بودی گفته بودی که در هر جا که باشم فرار خواهم کرد به او گفتم اگر چنین چیزی هم بوده من خودم را گفتم نه کسی دیگر را سرهنگ گفت بالاخره تو را به حرف می آورم به او گفتم جناب من به محسن گفتم هرکجابروم فرارمیکنم فرارمیکنم ودوبارتکرارکردم سرهنگ همینطورکه به من نگاه می کرد به سرباز گفت ببرش سلول عمومی من همینکه کلمه عمومی راشنیدم گفتم یاکریم وبازگفتم یاالرب العظیم سرهنگ هم گفت ای. ای یاالرب العظیم ومنو بردندبه سلول عمومی جاییکه چنداسیردیگرهم آنجابودازجمله حاج آقا جمشیدی من متاسفانه بیشتر اسم بچه هارا فراموش کردم اززندان بغداد تنها حاجی امین شکوهی وعلی خرمشهری بازهم زندان پنج طبقه فقط حاج آقا جمشیدی بخاطردارم ادامه دارد