eitaa logo
دیوانِ لعیا.
44 دنبال‌کننده
67 عکس
0 ویدیو
1 فایل
How much you wanna risk? نویسنده| بدن‌ساز| در حال یادگیری اسپانیایی . https://harfeto.timefriend.net/17319441376447
مشاهده در ایتا
دانلود
قلیچ، آن طور که گویی گریه‌ی مارال، بخشی از مکالمات میان ایشان بوده است، به آسودگی به آلنی گفت: از این گذشته، من فهمیده‌ام که تو هرگز مارال بانویت را ابزار خندیدن نمی‌کنی‌‌‌. حریمی دارد که پا به درون آن نمی‌گذاری و به هیچ کس هم این حق را نمی‌دهی که بگذارد. این حریم را دلم می‌خواهد بدانم که خودش ساخته یا تو برای او ساخته‌یی؟ _ مارال، مرا ساخته، من حریم او را ساخته ام؛ و وای به حال کسی _چه آلنی اوجا باشد چه دیگری_ که بخواهد به کناره‌ی این حریم نگاه بَد بیندازد. _ خوب است که مادرِ پالاز با آن همه رنج‌ها که در راه شما کشیده است، از این صراحت بیان تو نمی‌رنجد حکیم! _ مادر پالاز بزرگ ترین آرزویش این است که زن ترکمن، در اوج احترام ممکن باشد، نه یک شیء ِخریدنی و فروختنی، مصرف کردنی و دور انداختنی؛ و من مارال را در اوج اوج نگه می دارم، همان طور که یاماق، باغداگل را نگه می‌دارد ،آرپاچی ساچلی را، و پالاز... پالاز کعبه را عبادت می‌کند. من میدانم‌. ֙⋆ | آتش بدون دود، نادر ابراهیمی
اگر قرار بر این بود که دریا شیرین باشد، من آن دریای شیرین می‌شدم. اگر قرار بر این بود که هیولایی‌ دوست داشتنی باشد، من آن هیولا می‌شدم. اگر قرار بر این بود که ریختنِ خون زیبا باشد، من آن خون را می‌ریختم. اگر قرار بر این بود که سفرنامه‌های خالی خواندنی‌تر باشند، من نویسنده‌اش می‌بودم. اگر قرار بر این بود برگ‌ها به جای رشد بسوزند و گل‌ها به جای شکوفه زدن جاری شوند، خالقِ این خلایق من می‌بودم. اما گهگاهی کار‌هایی هم هست که رخ دادن‌شان ساکن می‌شود؛ همیشه هم اینطور نیست که هرچه من وصل می‌شود به شکل شکوه‌انگیزی تغییر معنا بدهد. گاهی هم پیش‌ آمد که «نبودن» و «اشتباه بودن» تاوانِ اتصالِ به من باشد. من آن خانه‌ای‌م که زیربنایی‌ ندارد آن معشوقی‌ که عاشقی را نمی‌پذیرد آن رونده‌ای که از درها نمی‌گذرد آن‌ هنرمندی‌ که بوم‌های سفید را رنگ نمی‌پاشد آن محتاجی که دستِ کمکی را نمی‌گیرد آن شانه‌ای که باران خمش می‌کند آن که قول‌ها را می‌گیرد و بدل به دروغ می‌کند آن که دشمن دارد اما خود را برای چاقو‌کشی انتخاب می‌کند. من، مجموعه‌ای از "آن‌ها"یی هستم که خودم دروازه‌ را برایشان باز کردم. دروازه‌ای بزرگ را. سیاه نبود که مرا بترساند، سفيد هم نبود که مرا امیدوار کند. فقط می‌دانستم دری هست که باید باز شود؛ این را این‌گونه به من یاد داده بودند. گفته بودند باید دری را باز کنی و حقیقتا برای هرکسی دری هست و هرکسی دری را باز می‌کند و این‌ کَسی که من باشد تصمیم گرفت دروازه‌ای را باز کند در کودکی هم‌ این کار را کرد می‌پرسی از من که چرا آن را نبستم؟ شجاعتش را نداشتم؟ داشتم توانش را نداشتم؟ احتمالا داشتم دوست نداشتم؟ البته که دوست داشتم اما... میانِ من، دروازه و این بند‌های رنگارنگِ احساس، رابطه‌ای است، و این رابطه همچون طنابی میان این دروازه است. نه برید می‌شود و نه از جا کنده می‌شود. فقط مانعی‌ست و واسطه‌ای‌ست برای من و دروازه‌ای که گفتند بازش کن و من کردم و حالا من هستم خلاف جهت بودنم گهگاهی نبودنم و به لطف‌هایی، معنا‌های متفاوت داشتنم. من، دروازه‌گشایی هستم که درهارا انتخاب نکرد؛ نه آن‌طور که همه انتخاب می‌کردند. دروازه‌گشایی هستم که دروازه را انتخاب کرد؛ آن‌طور که -احتمالا- باید انتخاب می‌کرد. ֙⋆ | تاوانِ ربط، از انتخابِ من است
توی اتاقِ سرد نشستن اونم وقتی همه‌ی خونه ساکته بسیار من رو غمگین می‌کنه.
دیوانِ لعیا.
مشغول جواهر و جنگل شدن از بهترین لحظاتیه‌ که می‌تونم به عنوان لعیا سپری کنم.
آنجاکه تو، نه اندازه‌هايت را فهميدى و نه ارزش‌هايت را پيدا كردى و نه برنامه‌هايت را مشخص كردى، از دست‌رفته‌اى و در ضلال و سردرگمى هستى. و اينجاست كه هر صدايى تو را مى‌برد و در هر بساطى چشم مى‌دوزى كه مبادا چيزى را از دست بدهى و اينجاست كه تو به هر دعوتى جواب مى‌دهى و خيلى راحت، گام بر مى‌دارى و ثقل و سنگينى هم نخواهى داشت و در برابر هر دميدن و تحريكى، برافروخته و غضبناك مى‌شوى و آنچه را كه براى تو و در حوزه‌ى تو نبوده، عهده‌دار و مالك مى‌شوى. ֙⋆ | روزهای فاطمه سلام‌الله‌علیها
فیلم‌های آذرماه‌