یک نویسنده با تمرکز بر یک شخصیت، یک رابطه و یک هدف مینویسد. ماهها این کار را میکند و برای سالها مثل او زندگی میکند.
اما منِ نویسنده، شانزدهم آذرماه فراخوانی دادم برای نوشتن داستانِ زندگیِ آدمهای متفاوتی. نه آنچنان طولانی اما بسیار عمیق؛ حداقل برای من.
از آن تجربهها که مردم سراغش میروند. اینجا... من انسانِ متفکرِ جسوری بودم و خوشحالم که اینگونه بودم.
زندگیِ من در این روزها
که مینویسم از نوری که در سینه پدید میآید، از پروانههای خفته در ساحل و از هم صحبتیِ با زمان
رنگ شمارو گرفته.
متشکرم از من که جسارت کردم رهگذری از زندگیها باشم
و متشکرم از شما که زندگی کردید؛ هرگونه که بود و تا به همین حالا که انقدر زیبا بود.
و متشکرم از تو... تویی که میدانی چرا تشکر میکنم.
֙⋆ #لعیاینویسنده | رنگِ شخصیتها
لالاییِ زمان
در گوشهای شنید شد.
شتافتنی از من به سویش صورت گرفت
و یافتمش درحالی که بر جایش نشسته بود.
سر برگرداند به سمت این وجودِ سفیدی که به آن دست نزده بودم.
لب از لب باز کردم:« من هنوز فرصت دارم؛ ندارم؟»
زمان لبخند زد. از آن جنس لبخندها که دلبستهت میکند اما لبریزت هم میکند؛ لبریز از شور.
لبهای بسته نشدهام را با شدت بیشتری تکان دادم، آرواره جابهجا کردم تا بگویم:« تمام که نمیشود؛ میشود؟»
این بار سر پایین انداخت. هنوز لبخند میزد.
با احتیاط به سویش رفتم تا اگر سایه بر سرم کشید و از صدای منتظرم احساس انزجار کرد، مرا با خود رفتنی نکند:« آخر چه چیز تورا وادار میکند مرا اینگونه به تلاطم بیاندازی؟»
ایستاد اما سایهاش بر سرم کشیده نشد. نزدیکم شد. آنقدر آرام آمد که نخواستم بترسم؛ گذاشتم کنارِ گوشم زمزمه کند.
من زمزمههارا دوست داشتم.
او زمزمه کرد:« وقتی پارچهی تنت سفید است، چیست که تورا وادار میکند تا از فرصتها بپرسی؟»
« همانهایی که مرا از این سفیدی خارج میکنند باعث میشوند بیایم و بپرسم که چقدر فرصت دارم. میخواهم بدانم کفنم را سفید نگه دارم و با دلی که وابسته نیست به کسی روحم ستانده شود[ یک زندگیِ بی غم از دست دادن]؛ یا عشق بورزم، بی آنکه بترسم از روزهایی که بیکس خواهم شد.»
فاصله گرفت؛ اما نه خیلی زیاد. نگاهش را در چشمان خواب آلودم انداخت:« لحظهای تصور کن من آنی هستم که منتظر توست، من آنی هستم که باید نگرانِ از دست رفتنش باشد، من آنی هستم که باید بترسد از تمام شدنش. تو محوری و کَسانت. من فقط درخششی به روی لباست، آویزی روی گوشت و روندهای هستم به دنبال همسفرانیست. انقدر مرا دستهبالا نگیر.»
« میخواهی بگویی انقدر سوال پیچت نکنم؟»
« میخواهم بگویم رنگ بگیر و از این رنگ بر من هم بپاش. این تو نیستی که باید نگرانِ از بین رفتنِ من باشی؛ من هستم که باید ترسیده باشم از اینکه نکند گمانِ خبیث بودن من تورا باز دارد از اینکه بروی، ببوسی، بمانی، بخوانی و گهگاهی بخوابی. همان کاری را کن که پر میکشی برایش، بیآنکه گمان کنی من در کمینِ دزدیدنِ لحظههایت، کَسانت و خوشیهایت هستم.»
سپس فاصله گرفت و روی چرخاند. از روی شانهاش نگاهی انداخت:« اگه این سفیدیِ لباست را رنگ نکنی، آن آخرِ آخر، چه چیزی از تو باید به یادگار داشته باشند؟ نگرانیهای بیرنگت را؟»
لب گزیدم اما گفتم:« تو آن نقاش هارا از من میگیری و فقط رنگشان را به جای میگذاری.»
دستی بر لبِ زخم خوردهام کشید:« ابتدا بگویم که اثر یک هنرمند است که به او ارزش میدهد. بعد هم، نمیگیرم؛ میبرمشان. این کار را میکنم چراکه بدنهایشان دیگر طاقت آن مقدار از بودن را ندارد.»
« اما تو بدهارا هم میبری.»
خندهی بلندی کرد اما سریع آرام گرفت:« آنهارا هم میبرم چون بدنهایشان طاقت آن همه هیچ بودن را ندارد.»
سخنانش واضح بود.
شاید قانعت میکرد اما دوست داشتی باز هم بپرسی. آن صدا، که ریتمی نداشت و یکنواخت از آن حنجره بیرون دمیده میشد، بسیار مرا به سویِ خود میکشید.
شاید طبیعت اوست این حالت که در مرحلهی اول از او بترسی، سپس به او وابسته شوی و... دیگر ادامه نداشت. وابسته میشوی و میروی.
صبوریاش، لبخندش و سایهی نداشتهاش مرا آرام کرد و اینها فقط نشانهای از وابستگی نبود. نه فقط وابستگی.
دستم را بالا بردم، میان سینهام را لمس کردم و اولین رنگ را تراوش کردم:« پس زمان اولین رنگیست که بر این بومِ سفید میافتد.»
روی گرداند، لباسِ سفیدش را [ که حالا پَری طلایی رو آن نقش بسته بود] جمع کرد و بر جایش نشست؛ همانطور که قبل از من نشسته بود. همانطور که قبل از من که او را از جایش بلند کنم نشسته بود. همانطور که... همیشه بیرنگ نشسته بود... در انتظار آن روزی که کسی بیاید و او را رنگ کند.
سفید بود، با چندین رنگ که بر پشتِ لباسش نقش بسته بود.
انگار که زمان میآمد، میگفت و دلبسته میکرد اما منتظر پاسخ نمیماند. قبل از آنکه رنگی را به خاطر رودربایستی[ که خودش اینگونه فکر میکرد] رویش بپاشند، برمیگشت و میرفت بر جایش مینشست.
دلیل آن رنگها... همین بود.
و دلیلی که کسی روی سینهاش رنگی ننداخته بود این بود که کسی بعد از رضایتش دیگر به راضیکننده فکر نمیکرد.
اما حکایتِ من
منی که تازه به او دست پیدا کرده بودم
و بیش از هرچیزی او را میخواستم و طلب میکردم
زمان را طلب می کردم
متفاوت بود
و همین بود دلیلی بر آنکه بلند فریاد بزنم:« تورا خواهم دید؛ نه در زندگیام، بلکه در زندگیات!»
و همین دلیلی بود برای اینکه برگردد؛ برای دومین بار برگردد.
֙⋆ #لعیا | همصحبتی با زمان
قلیچ، آن طور که گویی گریهی مارال، بخشی از مکالمات میان ایشان بوده است، به آسودگی به آلنی گفت: از این گذشته، من فهمیدهام که تو هرگز مارال بانویت را ابزار خندیدن نمیکنی. حریمی دارد که پا به درون آن نمیگذاری و به هیچ کس هم این حق را نمیدهی که بگذارد. این حریم را دلم میخواهد بدانم که خودش ساخته یا تو برای او ساختهیی؟
_ مارال، مرا ساخته، من حریم او را ساخته ام؛ و وای به حال کسی _چه آلنی اوجا باشد چه دیگری_ که بخواهد به کنارهی این حریم نگاه بَد بیندازد.
_ خوب است که مادرِ پالاز با آن همه رنجها که در راه شما کشیده است، از این صراحت بیان تو نمیرنجد حکیم!
_ مادر پالاز بزرگ ترین آرزویش این است که زن ترکمن، در اوج احترام ممکن باشد، نه یک شیء ِخریدنی و فروختنی، مصرف کردنی و دور انداختنی؛ و من مارال را در اوج اوج نگه می دارم، همان طور که یاماق، باغداگل را نگه میدارد ،آرپاچی ساچلی را، و پالاز... پالاز کعبه را عبادت میکند. من میدانم.
֙⋆ #ازدیگری | آتش بدون دود، نادر ابراهیمی
اگر قرار بر این بود که دریا شیرین باشد، من آن دریای شیرین میشدم.
اگر قرار بر این بود که هیولایی دوست داشتنی باشد، من آن هیولا میشدم.
اگر قرار بر این بود که ریختنِ خون زیبا باشد، من آن خون را میریختم.
اگر قرار بر این بود که سفرنامههای خالی خواندنیتر باشند، من نویسندهاش میبودم.
اگر قرار بر این بود برگها به جای رشد بسوزند و گلها به جای شکوفه زدن جاری شوند، خالقِ این خلایق من میبودم.
اما گهگاهی کارهایی هم هست که رخ دادنشان ساکن میشود؛ همیشه هم اینطور نیست که هرچه من وصل میشود به شکل شکوهانگیزی تغییر معنا بدهد.
گاهی هم پیش آمد که «نبودن» و «اشتباه بودن» تاوانِ اتصالِ به من باشد.
من
آن خانهایم که زیربنایی ندارد
آن معشوقی که عاشقی را نمیپذیرد
آن روندهای که از درها نمیگذرد
آن هنرمندی که بومهای سفید را رنگ نمیپاشد
آن محتاجی که دستِ کمکی را نمیگیرد
آن شانهای که باران خمش میکند
آن که قولها را میگیرد و بدل به دروغ میکند
آن که دشمن دارد اما خود را برای چاقوکشی انتخاب میکند.
من، مجموعهای از "آنها"یی هستم که خودم دروازه را برایشان باز کردم. دروازهای بزرگ را. سیاه نبود که مرا بترساند، سفيد هم نبود که مرا امیدوار کند. فقط میدانستم دری هست که باید باز شود؛ این را اینگونه به من یاد داده بودند. گفته بودند باید دری را باز کنی
و حقیقتا برای هرکسی دری هست
و هرکسی دری را باز میکند
و این کَسی که من باشد
تصمیم گرفت دروازهای را باز کند
در کودکی هم این کار را کرد
میپرسی از من که چرا آن را نبستم؟
شجاعتش را نداشتم؟ داشتم
توانش را نداشتم؟ احتمالا داشتم
دوست نداشتم؟ البته که دوست داشتم
اما... میانِ من، دروازه و این بندهای رنگارنگِ احساس، رابطهای است، و این رابطه همچون طنابی میان این دروازه است.
نه برید میشود و نه از جا کنده میشود.
فقط مانعیست
و واسطهایست
برای من
و دروازهای که گفتند بازش کن
و من کردم
و حالا من هستم
خلاف جهت بودنم
گهگاهی نبودنم
و به لطفهایی، معناهای متفاوت داشتنم.
من، دروازهگشایی هستم که درهارا انتخاب نکرد؛ نه آنطور که همه انتخاب میکردند.
دروازهگشایی هستم که دروازه را انتخاب کرد؛ آنطور که -احتمالا- باید انتخاب میکرد.
֙⋆ #لعیا | تاوانِ ربط، از انتخابِ من است