هدایت شده از ایستگاه 34 🇮🇷
یه حس بدی هست اینجا
نه من هستم، نه سولی، نه شما
و حس میکنم هر روز هم اینجا داره بیشتر میمیره
دیگه نه حرف میزنیم، نه فعالیت میکنیم، نه با هم زندگی میکنیم...
منم هر چی میگذره کمتر میام ایتا، و هیچ جای دیگهای هم ندارم برم. دلم برای ایستگاه تنگ شده، اون ایستگاهی که بود و الان دیگه نیست و دلم برای تک تک ادمای اینجا تنگ شده که بعضیاشون خیلی وقته نبودن و دلم برای هر لحظهی صحبتا و خندیدنهامون تنگ شده و اینکه حس میکنم دیگه هیچ چیز مثل قبل نمیشه من رو بیشتر غمیگن میکنه از اینکه اینجا تنهایی پیام بدم متنفرم، از اینکه فقط شعر بفرستم متنفرم، از اینکه دیگه انگار هیچ چیز و هیچ کس اینجا وجود نداره متنفرم
شاید یه مدت خیلی کمتر باشم، از اینکه همراهمون بودین ممنونم ولی الان اصلا انرژی اینجا موندن رو ندارم؛ اونم تنهایی. حس میکنم وسط یه دشت آفتابگردون خالی وایسادم که خورشیدی داره روش غروب میکنه که هیچ طلوعی نخواهد داشت
شبتون بخیر بچهها دوستون دارم
بچه ها ازتون خواهش میکنم برام دعا کنید 🙏
فردا قراره یه اتفاقی بیفته که الان سرش واقعا دارم سکته میکنم و پای همه چیزم درمیونه😢
زندگیم این چند روز اینطوریه که از خواب بلند میشم، درس میخونم، گریه میکنم ،چایی میخورم و بعدش دوباره میخوابم🤦🏻♀