+ خب برادر شما چی؟!
- والا ما که اومدیم برنگردیم حقیقتش. شهید باکری یه وصیتی داره، میگه که برید دعا کنید شهید بشید چون بعد جنگ رزمنده ها دو سه دسته میشن یه دسته که غرق این پول مادیات اینا میشن کلا یادشون میره که چیکار کردن، چیکاره بودن. یه دسته که کلا پشیمونن از گذشتهشون. و میگه که فقط یه دسته هستن که وفادار به گذشتهاند. میگه اینا از شدت غم و غصه دق میکنن. پس برید دعا کنید شهید شید. میگه سربازی که امروز جونشو میده میخواد فردا مملکتش و خانوادش و همه توی رفاه و آسایش باشن ماهم یه ذره جونی داریم اومدیم بدیم در این راه ..
* صحبتهای یک رزمنده ناشناس
𝖲︎𝗍𝗒
+ خب برادر شما چی؟! - والا ما که اومدیم برنگردیم حقیقتش. شهید باکری یه وصیتی داره، میگه که برید دعا
یکی از قشنگترین متن هایی بود که تو زندگیم خوندم.
من واقعا از مدرسه و همکلاسیهام و محیط مزخرفش متنفرم. رفتار همکلاسیهام باعث میشه عصبی بشم، بغض کنم و تا روز ها از شدت غم و اندوه زیاد احساس درد کنم.
شاید نباید اینو اینجا بگم ولی واقعا این موضوع داره اذیتم میکنه.
حقیقتش من از روزای تکراری، از این آدم تنهای افسرده که با همه افرادی که کنارش بودن قطع ارتباط کرده، از این آدمی که بیهدف داره زندگیشو پیش میبره و همه تلاش هایی که کرده رو داره از بین میبره، از این آدم بیانگیزه و ساکت ، از این آدمی که درگیریهای ذهنی بیخود و الکی داره خسته شدم. من از آدما از آینده از مدرسه حتی از خیابون های پر و سرو صدا میترسم. من نگرانم، نگران همه چی و میدونم که این نگرانیها قراره وضعیت روحی و جسمی منه پر استرسو بدتر کنه. این موضوعات باعث میشه حال خوبی نداشته باشم و برگردم به اون آدم قبلی و از این شرایط راضی نیستم.