نوشته بود؛
سلام! من تبسم هستم و در بدترین حالت ممکنِ روحی این نامه را مینویسم . باشد زمانی که نبودم .
ساعت ۲۰:۵۲ _ ۱۲فروردینِ ۱۴۰۳
از اول زندگیم همیشه به این موضوع فکر میکردم که در چند سالگی به آخرین روز زندگیام نزدیک میشوم!
یا اگه فقط یک روز فرصت زندگی داشتم چه کارهایی رو انجام میدادم.
تا اینکه در سن ۱۸ سالگی دچار بیماری قلبی شدم، بیماری که در اثر یک عشق یک طرفه بر من غلبه کرده بود. عشقی که با وجود این همه درد هنوز هم در من جریان داشت. دروانِ درمانیِ یکسالهی من شروع شد و مصرف انواع و اقسام داروهایی که بر سن من فرمانروایی میکردند و بدن من روز به روز ضعیفتر میشد ولی تحمل میکردم چون امید داشتم به بودن، به زندگی کردن، از اول استارت زدن و به اومدنش، به خندههای یواشکی هنگام نگاه کردن به پدر و مادرم و..
اما هیچ یک از اینها به من کمک نمیکرد.
یک سال از درمان میگذرد! _ نه، من خوب نشدم بلکه دیگر هیچ کسی امید به بهبودی من ندارد و به گفتهی دکترها ظرف سه الی چهار روز دیگر رفتنی هستم.
اوایل باورم نمیشد و از گفتهی آنها، دو روزی از آن چهار روز میگذرد.
روحم تحت فشار است، قلبم بیشتر از همیشه درد میکند، جسمم به رعشه فِتاده است و..
یاد گریه کردنم افتادم زمانی که برای اولین بار زیر تیغ عملِ جراحی رفته بودم. قبلش پدرم بغلم کرد و بهم گفت:(( خدا همیشه هست و خودش بغلت میکنه، تو همیشه در آغوش آن هستی! بگذریم.
من تنها یک روز دیگر فقط یک روز دیگر فرصتی برای زیستن، عاشقی کردن و دوست داشته شدن و .. امروز آخرین روز من است!
برایت مینویسم، که بدانی هرزمانی بدون تو گذرانده شد هیچ لذتی در آن برایم نبود . بییاد و نام تو زندگیام را گرد و غبار گرفته است. من همیشه تنها بودم و تو همیشه از دور هوایم را داشتی بدون آنکه من مطلع شوم.
سرم گیج میرود، نفس کشیدن برایم سخت شده است، چشمانم سیاهی میرود، ضربان قلبم کندتر شده است خیلی کند، حال دیگر احساس هیچ دردی ندارم . حضورت را احساس میکنم ای بهترینِ بهترینها !
_ تو پدر حقیقی من هستی حال میشناسمت، تو مرا به آغوش کشیدی زمان دردهایم؛ و همیشه کنارم بودی _
''به امید بهترینها برای
بازماندگان''
یاحق'!
[ #خود_نویس ]
[ #داستان_کوتاه ]
[ #کپی_حرام ]
@Tired128
بیاین یه #داستان_کوتاه براتون تعریف کنم؛
خرس افکن لقبی بود که به پدر بزرگم داده بودن. میگفتن وقتی جوون بوده خرسهای زیادی رو شکار کرده. البته خیلیها هم میگن اینها همهش شایعهس، اصلا خرس کجا بود؟!
اما خودِ پدر بزرگم همیشه با آب و تاب واسهمون داستانِ شکار خرسها رو تعریف میکرد. پدر بزرگم با سبیلهای از بناگوش در رفته و تفنگ دولولی که همیشه همراهش بود، قیافهی خشن و ترسناکی داشت، اما با من یکی مهربون بود.
یادمه یه روز وقتی که شیش سالم بود، پدر و مادرم من رو گذاشتن پیش پدر بزرگ و رفتن گردش. من هم که اشکم دم مشکم بود، بهخاطر اینکه تنهام گذاشتن زار زار گریه میکردم.
پدر بزرگم که دیگه طاقتش تموم شده بود، من رو برد رو تختش و گفت: " میدونی چرا خرسهای قطبی طولانی میخوابن؟! " گفتم: " نه چرا؟! " گفت: " اونها وقتی تنها میشن واسه فراموش کردن تنهایی میخوابن! " گفتم: " شما تا حالا خرسِ قطبی شکار کردی؟ "
به سبیلش دستی کشید، ابروش رو بالا انداخت و گفت: " آره، آره، یکیشون رو با همین تفنگم زدم. بیخودی نیست که بهم میگن خرس افکن.
" من که هیجان زده ده بودم گفتم: " پدر بزرگ راستی قطب کجایِ دنیاست؟! "
پدر بزرگم نگاه سریعی بهم انداخت و گفت: " حالا دیگه باید بخوابی! "
از اون روز به بعد من فکر میکردم که خرسهای قطبی واسه خاطر تنهاییه که میخوابن. تا این که یه روز وسط دعوا زدم دماغِ همکلاسیمو شکوندم و پدرم واسه تنبیه کردنم من رو یه گردش نبرد و فرستادتم خونهی پدر بزرگم. من هم دوباره شروع کردم به گریه و زاری.
پدر بزرگم باز من رو برد روی تخت و با صدایی خشن گفت: " پسر جون، میدونی چرا خرسهای قطبی طولانی میخوابن؟! گفتم: " واسه تنها،! گفت: " نه، اونها وقتی کار بدی میکنن واسه اینکه اون کار رو فراموش کنن میخوابن! گفتم: " بابا بزرگ مگه خرسهای قطبی مگه توی قطب نیستن؟!
پس چطور شکارشون کردی؟! چشم هاش رو درست کرد و گفت: " خب؛ حالا دیگه باید بخوابی! "
سالها گذشت و من بزرگتر شدم و فهمیدم که حسابی سر کار بودم. تا اینکه پدر بزرگم مریضی سختی گرفت، روزهای آخر عمرش رفتم پیشش و شروع کردم به گریه کردن.
اون گفت: " گریه نکن پسر جون، قرار نیست که بمیرم، این فقط یه خوابِ طولانیه. اصلا میدونی چرا خرسهای قطبی طولانی میخوابن؟!
اونها وقتی که خستهان میخوابن تا خستگیشون بر طرف بشه! "
گفتم: " بابا بزرگ، راستش رو بگو، تا حالا قطب رفتی؟! "
گفت: " خب، حالا دیگه باید بخوابم! "
پدر بزرگم فوت کرد و بعد از اون دیگه کسی دربارهی خرسهای قطبی با من حرف نزد. تا اینکه چند روز پیش پدربزرگم با همون سبیل و تفنگ دولول به خوابم اومد. وقتی دیدمش گفتم؛ " اِ.. بابا بزرگ تویی؟!
[ خیلی دلم واسهت تنگ شده ]
بیمقدمه گفت: " میدونی چرا خرسهای قطبی طولانی میخوابن؟! "
اونها وقتی دلتنگ میشن میخوابن تا خواب عزیزانشون رو ببینن.
گفتم؛ " پدر بزرگ، واقعا میدونی قطب کجاس؟! "
گفت؛ " خب، حالا دیگه باید بیدار بشی!!! "