#تولد_در_لسآنجلس
#قسمت_شصت_سوم
انگار به نحوی در تضادم. تا آن دختر خانم را دیدم شناختم و فهمیدم همان خانوادهای هستند که یک روز آرزو کردهام خانواده همسرم باشند؛ ولی چون هنوز با ترس حرکت میکردم نه با عشق، تلاش کردم تا همه چیز را خردخرد و منطقی نگاه کنم نه احساسی.
با خودم میگفتم که اول ببینم این خانم کی هست و چی هست تا بعد. معلوم شد اسم اصلیاش راحله است و فقط توی دبیرستان صدایش میزدهاند " فاطمه"
آنها هم انگار با خواهرم صحبت کرده بودند که شما باید به خواستگاری بیایید و آنجا باهم آشنا شوید.
در اصل خواهرم با راحله در ارتباط بود. خواهرم گفته بود؛ " شما میآیید یک شب با برادرم بیرون بروید، صحبت کنید و همدیگر را بشناسید؟"
در آمریکا معمولا برای ناهار یا شام بیرون میروند تا همدیگر را بشناسند.
راحله گفته بود:" نه، خانواده ما اینطوری نیستند. شما باید به خواستگاری بیایید تا شما را بشناسیم و بعد من بتوانم با ایشان صحبت کنم؛ وگرنه پدر من اینطور بیرون رفتن را نمیپذیرد."
من گفتم:" به خواستگاری نمیروم و او را نمیشناسم."
فریبا گفت:" باشد، نگران نباش. خواستگاری این نیست که ما الان برویم و او را بگیریم. ما میرویم که آشنا شویم."
گفتم:" پس چرا زنگ نمیزنید تا من با او صحبت کنم؟ من حتی نمیدانم چه کسی است و یک بار هم با او صحبت نکردهام."
فریبا گفت:" تو کاری نداشته باش و فقط بیا. ما میرویم آنجا مینشینیم و خودمان که آشنا شدیم، شماره همدیگر را میگیریم که با هم صحبت کنید، خوب است؟"
گفتم:" بله"
شب خواستگاری در راه، حسوحالم این بود که دیگر دارم میروم ازدواج کنم. خواهرم نوار یک خواننده زن را گذاشته بود. من نوار را برداشتم و نوار قرآن خودم را گذاشتم.
صدای صوت قرآن که در ماشین آمد، خواهرم غر میزد که نوار را عوض کنم. وقتی حواس من پرت رانندگی میشد، دوباره نوار قرآن را برمیداشت و نوار ترانه را میگذاشت.
جلو میرفتم و میدیدم که دوباره همان خواننده زن میخواند. دوباره نوار قرآن را میگذاشتم. بار سوم شیشه را پایین کشیدم و نوار موسیقی را در آوردم، گفتم:" امشب مهمترین شب زندگی من است. من میخواهم قرآن گوش بدهم."
نوار را بیرون انداختم. هنوز چندان از قرآن و زبان عربی سردرنمیآوردم؛ اما صوت قرآن آرامم میکرد.
از وقتی قرآن را خوانده بودم و برگشته بودم آمریکا ، ضبط صوت را بالای سرم میگذاشتم و صوت قرآن را تا صبح گوش میدادم؛ یعنی نصف شب که از خواب بیدار میشدم صدای قرآن بود، وقتی میخواستم بخوابم صدای قرآن بود، شب با صدای قرآن میخوابیدم و صبح با آن بیدار میشدم.
جاهایی هم که برایم مهم بود و میخواستم تمرکز کنم قرآن گوش میکردم، بعد به فکر میرفتم؛ اما، از آن عربی هیچ نمیفهمیدم.
نوشتار: زهرا باقری ☺️
ممنون که با ما همراه بودید 💚
#رمان
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
@toranjnameh99