#تولد_در_لسآنجلس
#قسمت_شصت_نهم
تا اینکه چند وقت بعد در یکی از جلسه های سخنرانی، دوست مادر، جوان باوقار و سربهزیری را نشانم داد و گفت:" این همان پسری است که عکسش را آورده بودم."
گفتم:" نه، او نیست، اشتباه گرفتی." هرچه میگفت او همان است، من زیر بار نمیرفتم. تیپش با آنچه من دیده بودم، خیلی فرق داشت. چند وقت بعد ، از طریق یکی از دوستانمان به مراسم ختم یکی از ایرانی هایی که در آمریکا فوت کرده بود، دعوت شدیم.
اینطور وقتها در مراسم شرکت میکردیم تا بازماندههایشان حس بدی از این غربت نداشته باشند.
دوست ما به نوعی سخنرانی مذهبی مراسمهای دینی بود و قرار بود آن روز مراسم خاکسپاری را انجام دهد.
ظاهرا چندان هم یکدیگر را نمیشناختهاند و با چند واسطه او را پیدا کرده بودند.
من در مراسم دوباره محمد را دیدم که یک گوشه برای خودش نماز میخواند و در حال و هوای خودش بود و چندان کاری به بقیه نداشت.
بعد از مراسم، همین آقا با من و خانوادهام حرف زد و گفت خانواده این جوان از او سراغ یک دختر با حجاب را گرفتهاند.
آنجا بیشتر از این کارش خوشم آمد که خودش مستقیم نیامد حرف بزند و کسی را واسطه کرد. این نشان میداد که جوان با حیایی است؛ اما تردید های من هنوز باقی بود و نمیتوانستم جواب بدهم.
مدتی بعد برای محرم به جلسه یکی از دوستانمان رفتیم. یادم نیست کدام شب بود.
قطعا یکی از شبهای دهه اول بود. در آن مراسم جایگاه خانمها و آقایان را با یک پرده جدا میکردند.
من با دوستانم رفته بودم و روضه هم خیلی شلوغ بود. متوجه شدم خانمی که چهرهاشان هم برایم آشنا نبود جلو آمد.
بعد از احوالپرسی گفت چهره من برایش آشناست و سعی کردیم حدس بزنیم کجا همدیگر را دیدهایم. او اسم مدرسهای در ایران را برد. به او گفتم که من اصلا در ایران درس نخواندهام.
فکر کرد اشتباه گرفته و رفت.
من هم رفتم تا به خانمها آب تارف کنم؛ اما دیدم همان خانم فقط من را نگاه میکند؛ مثل اینکه در فکر بود من را جایی دیده است.
دوباره آمد و گفت:" اسم شما فاطمه است؟"
گفتم:" بله. شما از کجا میدانید؟" چون در بین دوستهای ایرانیمان هیچکس به نام فاطمه من را نمیشناسد و فقط در محیط کارم من را به این اسم صدا میکردند.
گفت که بعد برایم توضیح میدهدو خودش را معرفی کرد که خواهر محمد است. مدت ها بعد چیزهایی درباره احضار روح یا خواب و این مسائل عجیبوغریب گفت که نمیدانم چقدر از آن خیالاتش بود و چقدر واقعیت.
او میگفت چهره من را هم ندیده؛ اما حسی به او میگفته من همان فاطمه هستم که دنبالم میگردد. حسوحال و جریانهای احساسی فریبا خیلی زیاد است.
مدتی بعد آنها خانواده ما را برای ختم مادربزرگشان دعوت کردند. مادر و پدر میگفتند که ما همدیگر را نمیشناسیم و رویمان نمیشود بیاییم؛ اما من چون فهمیده بودم که آنها چه برنامهای دارند و کمی هم از محمد خوشم آمده بود، به مادرم خیلی اصرار کردم که برویم.
مراسم ختم ، عادی گذشت. چند وقت بعد از آن، فریبا با من تماس گرفت و اجازه خواست شمارهام را داشته باشد.
حالا دیگر میدانستم ماجرا چیست.
نوشتار: زهرا باقری ☺️
ممنون که با ما همراه بودید 💚
#رمان
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
@toranjnameh99