#تولد_در_لسآنجلس
#قسمت_هشتاد_یکم
دیده بودم کسانی خدا را قبول ندارند؛ ولی هیچوقت ندیده بودم کسی این طور به خداوند توهین کند.
من ابتدا در مقابل توهین هایش به خدا سکوت کردم. فقط دوستیام را با او بیشتر کردم و وقت بیشتری با او گذاشتم؛ چون دو حق انتخاب داشتم: یا میتوانستم خودم را از او دور کنم یا میتوانستم خودم را به او نزدیکتر کنم.
من دومی را انتخاب کردم. با خودم گفتم دور و بر او فرد مومنی نبوده است.
مثل من که پنج سال پیش کسی را نمیشناختم، قرآن را نمیشناختنم ،اهلبیت(ع) را نمیشناختم، نمیدانستم جریان چیست.
میگفتم او جاهل است،باید دستش را بگیرم و بیاورم به سمتی که او هم متوجه شود حقیقت چیست.
ارم یک ماشین قدیمی داشت که خودش به آن رسیدگی کرده و راهش انداخته بود؛ اما بیشتر وقتها خراب میشد.
من آخر هفتهها با او بیرون میرفتم. یک ماشین" وَنفورد" و یک "وَن دوج" بزرگ داشتم که هروقت ماشینش خراب میشد، میتوانستم ماشین او را یدک بکشم.
اگر کمکش نمیکردم باید بابت جابهجا کردن ماشین هزینه زیادی میپرداخت.
در این مدت ما باهم زیاد صحبت کردیم؛ به خصوص درباره خدا.
من معمولا مطالبی را که در نهجالبلاغه خوانده بودم، برایش میگفتم.
میگفتم:" خدایی که ما میگوییم، همهجا هست." بعد حرف زشتی میزد که مثلا فلانجا هم هست؟
میگفتم:" حالا تو تجسم کن، این خدایی که ما میگوییم همهجا وجود دارد، پس آنجا هم هست."
هرچه من میگفتم او بهانه میآورد که آن را دست بیندازد؛ ولی من خسته نمیشدم و باز هم توصیفات امیرالمؤمنین(ع) را به گوشش میرساندم.
ارتباط ما شاید شش تا هشت ماه طول کشید تا بالاخره روزی گفت:" تو کتابی داری که درباره خدا صحبت کند؟"
گفتم:" میگردم، پیدا میکنم و برایت میآورم." اتفاقا در یکی از سمینار های دینی، کتابی دیدم که تازه ترجمه شده بود.
اسمش این بود: Know your God؛ یعنی " خدای خود را بشناسید." نوشتهی آیتالله خامنهای بود.
در آن کتاب مطالبی از "آقای دستغیب " درباره قیامت آورده بود.
من آن کتاب را خریدم و او هم کتاب را از من امانت گرفت.
کتاب دو هفته دستش بود و بعد به من برگرداند؛ هیچ چیزی هم درباره آن کتاب نگفت.
گفتم:" کتاب را خواندی؟" گفت:"بله"
نوشتار: زهرا باقری ☺️
ممنون که با ما همراه بودید 💚
#رمان
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
@toranjnameh99