eitaa logo
🇮🇷𑁍ترنجــــنامه𑁍
1.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.6هزار ویدیو
10 فایل
یه جمع دخترونہ‌🧕🏻 به سبڪ ترنـج از هرجایی که هستی به جمــع دختران شاهیــن‌شهر خوش اومـــدی😘 💜 📩انتقادات و پیشنهادات: @toranjnameh_box 🎼 مسئول گروه ســرود: @T_keshavarzian
مشاهده در ایتا
دانلود
(مرد میدان نبرد"یکی ار دوستان عراقی شهید") اولین بار که ایشان و دیدم،همراه ما با یک خودرو به سمت نجف بر می‌گشت. موقع اذان صبح بود که به ورودی نجف و کنار وادی‌السلام رسیدیم.هادی به راننده گفت: نگه‌دار. تعجب کردیم.گفتم : شیخ هادی اینجا چه کار داری؟ گفت:می‌خواهم بروم وادی‌السلام. گفتم: نمی‌ترسی؟ اینجا پر از سگ و حیوانات است.صبر کن وسط روز برو توی قبرستان. هادی برگشت و گفت:مرد میدان نبرد از این چیزها نباید بترسد.بعد هم پیاده شد و رفت. بعدها فهمیدم که مدت‌ها در ساعات سحر به وادی‌السلام می‌رفته و بر سر مزاری که برای خودش مشخص کرده بود مشغول عبادت می‌شده. *** هادی مرد مبارزه بود. او در میدان رزم و در مقابل دشمن هم دست از اعتقاداتش بر نمی‌داشت. همیشه تصویر مقام عظمای ولایت را بر روی سینه داشت.برای رزمندگان عراقی صحبت می‌کرد و آن‌ها را از لحاظ اعتقادی آماده می‌کرد. یادم هست خیلی با اعتقاد به جمعی از رزمندگان عراقی می‌گفت: لحظه‌ی شهادت نام مقدس یا حسین(ع) را به زبان داشته باشید تا خود آقا بالای سرتان بیاید. کل وسایل همراه هادی، در همه‌ی مدت حضور در میادین نبرد، فقط یک ساک دستی کوچک بود. تعلقات او از همه‌ی دنیا‌ی مادی بریده شده بود. در دوران نبرد خیلی کم غذا می‌خورد، می‌گفت: شاید بقیه‌ی رزمندگان همین را هم نداشته باشند. کم می‌خوابید و به واقع خودش را برای وصال آماده کرده بود. هادی در خط نبرد هم وظیفه‌ی روحانی بودن و مبلغ بودن خود را فراموش نمی‌کرد.در آنجا هم، وظیفه‌ی هر کس را به آنها متذکر می‌شد. زمانی هم که احتیاج بود در کار تدارکات و رساندن آب و آذوقه کمک می‌کرد. نوشتار:زهرا باقری 💛 با ما همراه باشید 😊 @toranjnameh99 •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
(انسان الهی "شیخ محمد صبیحاوی و..." ) من همه گونه انسان دیده‌ام. با افراد زیادی برخورد داشته‌ام. اما بدون اغراق می‌گویم که مثل شیخ هادی را کمتر دیده‌ام. انسان مومن،صالح،عابد،زاهد،متواضع،شجاع و... او برای جمع ما خیر محض بود. این سخنان،نه به خاطر این است که او شهید شده، ما شهید زیاد دیده‌ایم. اما هادی انسان دیگری بود.به همه‌ی دوستان روش دیگری از زندگی را آموخت. او انسان بزرگی بود، به خاطر اینکه دنیا در چشمش کوچیک بود. به همین خاطر در هر جمعی وارد می‌شد خیر محض بود. بسیاری از روز ها را روزه‌دار بود، اما دوست نداشت کسی بداند. از خنده زیادی به خاطر غفلت از یاد خدا گریزان بود، اما همیشه لبخند بر لب داشت. تمام صفات مؤمنین را در او می‌دیدیم. همیشه به ما کمک می‌کرد.یعنی هر کسی را که احتیاج به کمک داشت یاری می‌کرد. یکبار برای منزل خودم یک تانکر خریدم و نمی‌دانستم چگونه به خانه بیاورم، ساعتی بعد دیدم که هادی تانکر را روی کمرش بسته و به خانه آمد! او آنقدر در حق من برادری کرد که گفتنی نیست. بعضی روزها از او خبر نداشتیم، او مریض بود و ما بی‌خبر بودیم.دوست نداشت کسی بداند! از مشکلات و از امور دنیایی حرف نمی‌زد، انگار که هیچ مشکلی ندارد. اما می‌دانستیم که اینگونه نیست. خوب درس می‌خواند و زود مطلب را می‌گرفت.خوب می‌فهمید. در کنار دروس حوزوی، فعالیت های بسیاری انجام می‌داد. یکبار در مسیر کربلا با او همراه بودم.متواضع اما بشاش و خنده‌رو بود.از همه دیرتر می‌خوابید و زودتر بلند می‌شد. کم خوراک و کم خواب بود.اهل عبادت و زیارت بود.وقتی به کنار حرم معصومین می‌رسید دیگر در حال خودش نبود. همه فن حریف بود.در نبرد و مبارزه، مرد میدان جهاد و به نوعی فرمانده بود، در دیگر کارها نیز همینطور. خاکی و افتاده بود.بارها دیدم که سینی چای را در دست دارد و به سمت برخی نیروهای ساده می‌رود. عاشق زیارت شب جمعه در کربلا بود.وقتی هم که شهید شد،چهار روز پیکرش گم‌شده بود،البته این حرف‌ها بهانه است. هادی دوست داشت یک شب جمعه‌ی دیگر به کربلا برود که خدا دعایش را مستجاب کرد. روز یکشنبه شهید شد و شب جمعه در کربلا و نجف تشییع شد.درست در اولین روز فاطمیه! نوشتار:زهرا باقری 💛 با ما همراه باشید 😊 @toranjnameh99 •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
(در خط مقدم" محمدرضا ناجی") از موسسه‌ی اسلام اصیل با هادی آشنا شدم.بعد از مدتی از موسسه بیرون آمد و بیشتر مشغول درس بود.ما در ایام محرم در مسجد هندی نجف همدیگر را می‌دیدیم. بعد از مدتی بحران داعش پیش آمد.هادی را بیشتر از قبل می‌دیدم.من در جریان نمایشگاه فرهنگی با او همکاری داشتم. یک روز می‌خواستم به منطقه‌ی عملیاتی بروم که هادی را دیدم.او اصرار داشت با من بیاید.همان روز هماهنگ کردم و با هادی حرکت کردیم. او خیلی آماده و خوشحال بود.انگار گم شده‌اش را پیدا کرده.در آنجا روی یک کاغذ نوشته بود: عاشق مبارزه با صهیونیست‌ها هستم.من هم از او عکس گرفتم و او برای دوستانش فرستاد. بعد از چند روز راهی شهر شیعه‌نشین "بلد" شدیم.این شهر محاصره شده بود و تنها یک راه مواصلاتی داشت. این مسیر تحت اشراف تک تیرانداز های داعش بود.هر کسی نمی‌توانست به راحتی وارد شهر بلد شود. صبح به نیرو های خط مقدم ملحق شدیم.هادی با اینکه به عنوان تصویر بردار آمده بود، اما یک سلاح در دست گرفت و مشغول شد.چند تصویر معروف را آنجا از هادی گرفتیم. همان‌جا دیدم که هادی پیشانی‌بند های زیبای یازهرا(س) را بین رزمندگان پخش می‌کند.آن روز در تقسیم غذا بین رزمندگان کمک کرد.خیلی خوشحال و سر حال بود.می‌گفت: جبهه‌ی اینجا حال و هوای دفاع مقدس ما را دارد‌.این بچه‌ها مثل بسیجی های خود ما هستند. هادی مدتی در منطقه‌ی عملیاتی بلد حضور داشت.در چند مورد پیش‌روی و حمله‌ی رزمندگان حضور داشت و خاطرات خوبی را از خودش به یادگار گذاشت.در آن ایام همیشه دوربین در دست داشت و مشغول فیلم‌برداری و عکاسی بود. یک روز من را دید و گفت: آنجا را ببین. یک دکل مخابراتی هست که پرچم داعش بالای آن نصب شده. بیا برویم و پرچم را پایین بکشیم. گفتم شاید تله باشد.آن‌ها منتظرند ببینند چه کسی به این پرچم نزدیک می‌شود تا او را بزنند. در ثانی شما تجربه‌ی بالا رفتن از دکل داری؟ این دکل خیلی بلند است.ممکن است آن بالا سرگیجه بگیری.خلاصه راضی شد که این کار را انجام ندهد. عملیات بلد تمام شد و این شهر آزاد شد.هادی تقاضای اعزام به سامرا داشت. رفتم و کار اعزام او را انجام دادم. با او راهی منطقه‌ی سامرا شده و به زیارت رفتیم. سه روز بعد با هم به یک منطقه‌ی درگیری رفتیم.منطقه تحت سیطره‌ی داعش بود. من و برخی رزمندگان، خیلی سرمان را پایین گرفته بودیم. واقعا می‌ترسیدیم.هادی شجاعانه جلو می‌رفت و فریاد می‌زد: لاتخف،لاتخف ما کوشی...نترس، نترس چیزی نیست. ما آن‌قدر جلو رفتیم که به دشت باز رسیدیم. از صبح تا عصر در آنجا محاصره شدیم.خیلی ترس داشت.نمی‌دانستیم چه کنیم اما هادی خیلی شاد بود ! به همه روحیه می‌داد. عصر بود که راه باز شد و برگشتیم. از آنجا با هم راهی بغداد شدیم.بعد هم نجف رفتیم‌ و چند روز بعد هادی به تنهایی راهی سامرا شد.ما از طریق شبکه‌های اجتماعی باهم در ارتباط بودیم.یک شب وقتی با هادی صحبت می‌کردم گفت: اینجا اوضاع ما بحرانی است! من امروز در یک قدمی شهادت بودم. او ادامه داد:یک انتحاری پشت سر ما در میدان نیروها منفجر شد.من بالای پشت بام خانه بودم که بلافاصله یک انتحاری دیگر در حیاط خانه خودش را منفجر کرد و... چند روز بعد هادی به نجف برگشت. زیاد در شهر نماند و به منطقه‌ی مقدادیه رفت. از آنجا هم راهی سامرا شد. دو تن از دوستانم با او رفتند‌.دوستان من چند روز بعد برگشتند.با هادی تماس گرفتم و گفتم: کی بر می گردی؟ گفت: ان‌شاءالله مصلحت ما شهادت است! من هم گفتم این هفته پیش شما می‌آیم تا با هم فیلم و عکس بگیریم.اما چند روز بعد روز دوشنبه بود که از دوستان شنیدم که هادی شهید شده. نوشتار:زهرا باقری 💛 با ما همراه باشید 😊 @toranjnameh99 •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
(ابراهیم تهرانی "حاج باقر شیرازی") چند روزی بود که هادی را نمی‌دیدم‌.خبری از او نداشتم.نمی‌دانستیم برای جنگ با داعش رفته. در مسجد هندی همه‌ از او تعریف می‌کردند؛ از اخلاق خوب ، لب خندان و مهم‌تر اینکه با لوله‌کشی آب ، در منزل بیشتر مردم ،یک یادگار از خودش گذاشته بود. یکی دو بار هم به او زنگ زدم.اما بر نداشت.توی گوشی نام او را به عنوان "ابراهیم تهرانی " ثبت کرده بودم. خودش روز اول گفته بود من را ابراهیم صدا کنید. بچه‌ی تهران هم بود. برای همین شد ابراهیم تهرانی.تا اینکه یک روز به مسجد آمد. خوشحال شدم و سلام علیک کردیم. گفتم: ابراهیم تهرونی کجایی نیستی؟ می‌دانستم در حوزه‌ی علمیه هم او را اذیت کرده‌اند.او با دوچرخه به حوزه و برای کلاس می‌رفت، اما برخی افراد با این کار مخالفت می‌کردند. با اینکه درس و بحث او خوب بود و حسابی مشغول مطالعه بود ، اما چون در کنار درس مشغول لوله‌کشی بود، بعضی ها می‌گفتند یک طلبه نباید این کارها را انجام دهد! خلاصه آن روز کمی صحبت کردیم. من فهمیدم که برای جهاد به نیرو های حشدالشعبی ملحق شده‌. آن روز در خلال صحبت‌ها احساس کردم در حال وصیت کردن است. نام دو سید روحانی را برد و گفت: من به دلایلی به این دو نفر کم محلی کردم.از طرف من از این دو نفر حلالیت بطلب. بعد یکی از اساتید خودش را نام برد و گفت: اگر من برنگشتم، حتما از فلانی حلالیت بطلب. نمی‌خواهم کینه ای از کسی داشته باشم و نمی‌خواهم کسی از من ناراحت باشد. می‌دانستم آن شیخ یک بار به مقام معظم رهبری توهین کرده بود و... او همین‌طور وصیت کرد و بعد هم رفت. یک پیرمرد نابینا در محل داشتیم که هادی با او رفیق بود. او را تر و خشک می‌کرد.حمام می‌برد و... همیشه هم او را با خودش به مسجد می آورد.هادی سراغ او رفت و باهم به مسجد آمدند.بعد از نماز بود که دیگر هادی را ندیدم. تا اینکه هفته‌ی بعد یکی از دوستان به مسجد آمد و خبر شهادت او را اعلام کرد. من به اعلامیه‌ی او نگاه کردم. تصویر خودش بود اما نوشته بود: شیخ هادی ذوالفقاری. اما من او را به نام ابراهیم تهرانی می‌شناختم. بعدها شنیدم که یکی از دوستان شهید او " ابراهیم هادی " نام داشت و هادی بسیار علاقه‌مند بود. خبر را در مسجد اعلام کردیم.همه ناراحت شدند.پیکر هادی چند روز بعد به نجف آمد.همه برای تشییع او جمع شدند. وقتی من در خانه گفتم که هادی شهید شده، همه‌ی خانواده‌ی ما ناراحت شدند.همسرم گفت: می‌خواهم به جای مادرش که در اینجا نیست در تشییع این جوان شرکت کنم. بسیار مراسم تشییع با شکوهی برگزار شد.من چنین تشییع با شکوهی را کمتر دیده‌ام. پیکر او در همه‌ی حرمین طواف داده شد و این گونه با شکوه در ابتدای وادی‌السلام به خاک سپرده شد. از آن روز تا حالا هیچ روزی نیست که در منزل ما برای شیخ هادی فاتحه خوانده نشود. همیشه به یاد او هستیم. لوله‌کشی آب منزل ما یادگار اوست. یادم نمی‌رود. یک هفته بعد از شهادت خوابش را دیدم. در خواب نمی‌دانستم هادی شهید شده. گفتم: شما کجایی، چی شده، نیستی؟ لبخندی زد و گفت: الحمدلله به آرزوم رسیدم. نوشتار: زهرا باقری 💛 با ما همراه باشید 😊 @toranjnameh99 •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
(قدم های آخر) این اواخر کمتر حرف می‌زد. زمانی که از تهران برگشته بود بیشتر مشغول خودسازی بود.از خودش کمتر می‌گفت.به توصیه های کتب اخلاقی بیشتر عمل می‌کرد. هادی عبادت‌ها و مسائل دینی را به گونه‌ای انجام می‌داد که در خفا باشد. کمتر کسی از حال و هوای او در نجف خبر داشت.او سعی می‌کرد خلوت خود را با مولای متقیان امیر المؤمنین(ع) حفظ کند. هادی حداقل هر هفته با تهران و دوستان و خانواده تماس می‌گرفت و با آن‌ها بگو بخند داشت، اما در روز های آخر تغییرات خاصی در او دیده می‌شد. شماره‌ی همراه خود را عوض کرد. آخرین بار چند روز قبل از شهادت، با یکی از دوستانش تماس گرفت. هادی پس از صحبت های معمول به او گفت: نمی‌خوای صدای من و ضبط کنی؟! دیگه معلوم نیست بتونی با من حرف بزنی! بعد گفت: به مادرم بگو از من راضی باش. من رفته‌ام خواستگاری و... از این حرف تعجب کردم. او مدتی بود که دیگر حرف ازدواج را نمی‌زد. آن هم در وسط میدان نبرد! به یکی از دوستان طراح هم گفته بود: من چهره‌ی جذابی ندارم، اگه توانستی یه طرح قشنگ از عکس های من آماده کن! بعدها به درد می‌خوره! با اینکه بارها در عملیات های گروه‌های مردمی از طرف سپاه بدر عراق شرکت کرده بود، اما وصیت نامه‌اش را قبل از آخرین سفر نوشت! درست در روز ۱۹ بهمن ۱۳۹۳، یعنی یک هفته قبل از شهادت. وصیت نامه‌ی کاملی نوشت که توصیه های بسیار خوبی در آن داشت. عجیب اینکه بیشتر درخواست هایی که او در وصیت‌نامه آورده بود به طرز عجیبی اجرا شد. او بعد از تکمیل وصیت‌نامه راهی مقر نیرو های مردمی شد. آنقدر عجله داشت که سجاده‌اش در اتاقش همین‌طور باز ماند! بعد هم با دوستانش عازم سامرا گردید. آن‌ها در عملیات پاک‌سازی مناطق اطراف سامرا و دیگر مناطق حضور فعال داشتند. نیرو های مردمی در چند عملیات قبلی با کمک مشاوران ایرانی توانسته بودند مناطق مهمی نظیر جرف‌الصخر را از دست داعش پاکسازی کنند. هادی به همراه دیگر مدافعان حرم، حدود بیست کیلومتر جلوتر از حرم عسکریین در سنگرها حضور داشتند. آن‌ها بیشتر شب‌ها را به حرم می‌آمدند و آنجا می‌خوابیدند. هادی هم که موقعیت خوبی پیدا کرده بود، از فضاهای معنوی حرمین سامرا به خوبی استفاده می‌کرد. نوشتار: زهرا باقری 💛 با ما همراه باشید 😊 @toranjnameh99 •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
(فاصله تا شهادت" سید روح‌الله میر صانع") هادی سه بار برای مبارزه با داعش راهی منطقه‌ی سامرا شد. او با نیرو های حشدالشعبی همکاری نزدیکی داشت. دفعه‌ی اول حدود بیست روز طول کشید و کسی خبر نداشت. چند بار به او زنگ زدم اما حرف خاصی نمی‌زد. نمی‌گفت که کجا رفته، تا اینکه برگشت و تعریف کرد که در مناطق نبرد با داعش مشغول مبارزه بوده. بار دوم زمان کمتری را در مناطق در گیری بود. وقتی به نجف برگشت، به منزل ما آمد. خیلی خوشحال شدم. به هادی گفتم: چه خبر؟ توی اون مناطق چی کار می‌کنی؟ هادی می‌گفت: خدا ما رو برای جهاد آفریده، باید جلوی این آدم های از خدا بی خبر بایستیم. بعد یاد ماجرایی افتاد و گفت: این دفعه نزدیک بود شهید بشم، اما خدا نخواست! با تعجب پرسیدم: چطور؟! هادی گفت: توی سامرا مشغول درگیری بودیم. نیرو های انتحاری داعش قصد داشتند با فریب نیروهای ما خودشان را به محدوده‌ی حرم برسانند. در یکی از روز های درگیری، یکی از نیروهای داعش خودش را تا نزدیک حرم رساند اما یک‌باره لو رفت! چند نفر به دنبال او رفتند و این نیروی انتحاری وارد یک ساختمان شد.ما محاصره‌اش کردیم. من سریع به دنبال او وارد ساختمان شدم. آن نیروی داعشی موضع گرفته بود و مرتب شلیک می‌کرد.اما در واقع محاصره بود اگر از پشت دیوار بیرون می‌آمد، به درک واصل می‌شد.بعد از چند دقیقه گلوله‌های من تمام شد و آرام از ساختمان بیرون آمدم. یکی از دوستان من وارد ساختمان شد و من بیرون ایستادم. چند دقیقه بعد دوست من داد زد: خشاب برسون...خشاب را برداشتم و آماده شدم که وارد ساختمان شوم.یک‌باره صدای مهیب انفجار من را به گوشه‌ای پرت کرد. عامل انتحاری داعش که فهمیده بود نیروهای ما گلوله ندارد از مخفی‌گاه خودش بیرون آمد و خودش را به نیروهای ما رساند و بلافاصله خودش را منفجر کرد... چند لحظه بعد وارد ساختمان شدم. من فقط پنج ثانیه با شهادت فاصله داشتم. زنده ماندن من خیلی عجیب بود. دیوارهای داخل ساختمان خراب شده و خون شهدای ما به در و دیوار پاشیده بود.پیکر های پاره پاره‌ی شهدا همه جا ریخته بود. نوشتار: زهرا باقری 💛 با ما همراه باشید 😊 @toranjnameh99 •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
(آخرین شب) بارها از دوستان شهدا شنیده بودیم که قبل از آخرین سفر رفتار و کردار آن‌ها تغییر می‌کرد.شاید برای خود من باور کردنی نبود! با خودم می‌گفتم: شاید فکر و خیال بوده، شاید می‌خواهند از شهدا موجودات ماورائی در ذهن ما ایجاد کنند.اما خود من با همین چشمانم دیدم که روز آخری که هادی در نجف بود چه اتفاقاتی افتاد! بار آخری که می‌خواست برای مبارزه با داعش اعزام شود همه چیز عوض شد! او وصیت‌نامه‌اش را تکمیل کرد.به سراغ وسایل شخصی خودش رفته بود و هر آنچه را دوست داشت به دیگران بخشید! چند تا چفیه‌ی زیبا و دور دوخته داشت که به طلبه ها بخشید. از همه‌ی کسانی که با آن‌ها رفت و آمد داشت حلالیت طلبید.دوستی داشت که در کنار مسجد هندی مغازه داشت. هادی به سراغ او رفت و گفت: اگر برنگشتم، از فلانی و فلانی برای من حلالیت بگیر! حتی گفت: برو و از آن روحانی که با او بخاطر اهانت به رهبر انقلاب درگیر شده بودم حلالیت بطلب، نمی‌خواهم کسی از دست من ناراحت باشد. شب آخر به سراغ پیرمرد نابینایی رفت که مدت‌ها با او دوست بود.پیرمرد را با خودش به مسجد آورد.با این پیرمرد هم خداحافظی کرد و حلالیت طلبید. برای قبر هم که قبلا با یک شیخ نجفی صحبت کرده بود و یک قبر در ابتدای وادی‌السلام از او گرفته بود.برخی دوستان هادی را بارها در کنار مزار خودش دیده بودند که مشغول عبادت و دعا بود!! هادی تکلیف همه‌ی امور دنیایی خودش را مشخص کرد و آماده‌ی سفر شد. معمولا وقتی به جای مهمی می‌رفت، بهترین لباس هایش را می‌پوشید.برای سفر آخر هم بهترین لباس‌ها را پوشید و حرکت کرد... برادر حمزه عسگری از دوستان هادی و از طلاب ایرانی نجف می‌گفت: صورت هادی خیلی جوش می‌زد. از دوران جوانی دنبال دوا درمان بود. پیش یکی دو تا دکتر در ایران رفته بود و دارو استفاده کرد، اما تغییری در جوش های صورتش ایجاد نشد. شب آخر دیدم که با آن پیرمرد نابینا خداحافظی می‌کرد.پیرمرد باصفایی که هر شب منتظر بود تا هادی به دنبال او بیاید و به مسجد بروند. آخر شب بود که باهم صحبت کردیم. هادی حرف از رفتن و شهادت زد. بعد گفتم : راستی دیگه برای جوش های صورتت کاری نکردی؟ هادی لبخند تلخی زد و گفت: یه انفجار احتیاجه که این جوش‌های صورت ما رو نابود کنه! دوباره حرف از شهادت را ادامه داد. من هم به شوخی گفتم: هادی تو شهید شو، ما برات یه مراسم سنگین برگزار می‌کنیم. بعد ادامه دادم: یه شعر زیبا هست که مداح ها می‌خونن، می‌خوام توی تشییع جنازه تو این شعر رو بخونم. هادی منتظر شعر بود که گفتم: جنازه‌ام رو بیارین، بگید فقط به زیر لب حسین(ع)... هادی خیلی خوشش آمد. عجیب بود که چند روز بعد درست در زمان تشییع، به یاد این مطلب افتادم. یک باره مداح مراسم تشییع شروع به خواندن این شعر زیبا کرد. نوشتار: زهرا باقری 💛 با ما همراه باشید 😊 @toranjnameh99 •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
(پرواز) شکست های پی در پی باعث شده بود که توان نظامی داعش کم شود. آن ها در چنین مواقعی به سراغ نیروهای انتحاری رفته و یا اینکه خود را در ‌میان زنان و کودکان مخفی می کنند. آن روز هم نیرو های مردمی بلافاصله با خودروهای مختلف به سوی مناطق درگیری اعزام شده و با پشتیبانی سلاح های سنگین مشغول پیش روی و پاکسازی مناطق مختلف بودند. نزدیک ظهر روز یکشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۳ بود که هادی به همراه دیگر دوستان و فرماندهان عملیاتی، پس از ساعتی جنگ و گریز ، به روستای مکیشفیه در بیست کیلومتری سامرا وارد شدند. ساختمان کوچکی وجود داشته که بیست نفر از نیروهای عراقی به همراه هادی به داخل آن رفته تا هم استراحت کنند و هم برای ادامه کار تصمیم بگیرند. بقیه نیروها نیز در اطراف روستا حالت تدافعی داشته و شرایط دشمن را تحت نظر داشتند. درگیری ها نیز به طور پراکنده ادامه داشت.هنوز چند دقیقه ای نگذشت که یک بلدوزر از سمت بیرون روستا به سمت سنگر های نیروهای مردمی حرکت کرد. بدنه‌ی این بولدوزر با ورق های آهن پوشیده شده و حالت ضد گلوله پیدا کرده بود. به محض اینکه از اولین سنگر عبور کرد نیروها فریاد زدند :انتحاری،انتحاری،مواظب باشید... درست حدس زده بودند. این خودرو برای عملیات انتحاری آماده شده بود.چند نفر از نیروهای مردمی با شلیک آر پی جی قصد انفجار بولدوزر را داشتند.برخی می خواستند راننده را بزنند اما هیچ کدام ممکن نشد! حتی گلوله‌ی آرپی‌جی روی بدنه‌ی آن اثر نداشت. یکی از رزمندگان که مجروح شده و در مسیر بولدوزر قرار داشت می‌گوید: این خودرو به سمت ما آمد و ما از مسیرش فاصله گرفتیم، بلافاصله فهمیدیم که این بولدوزر انتحاری است! هر چه تیر اندازی کردیم بی فایده بود. فاصله‌ی ما با هادی ذوالفقاری و دیگر دوستان زیاد بود. یک باره حدس زدیم که این خودرو به سمت آنها می‌رود. هر چه که داد و فریاد کردیم، صدایمان به گوش آن‌ها نرسید. صدای بولدوزر و گلوله ها مانع از رسیدن صدای ما می‌شد. هادی و دوستان رزمنده‌ای که در آن‌جا جمع شده بودند،متوجه صدای ما نشدند.لحظاتی بعد صدای انفجاری آمد که زمین و زمان را لرزاند! صدها کیلو مواد منفجره، برای لحظاتی آسمان را سیاه کرد. وقتی به سراغ آن ساختمان رفتیم،با یک مخروبه‌ی کوچک مواجه شدیم! انفجار به قدری عظیم بود که پیکر های شهدا نیز قادر به شناسایی نبود. خبر شهادت بهترین دوستانمان را شنیدیم. جنگ است دیگر، روزی شهادت دارد و روزی پیروزی، البته برای انسان مومن، شهادت هم پیروزی است. روز بعد خبر رسید که هادی ذوالفقاری مفقود شده و پیکری از او به جا نمانده! همه ناراحت بودند. نمی دانستیم چه کنیم. لذا به دوستان ایرانی هادی هم خبر رسید که هادی مفقودالجسد شده. خبر به ایران رسید. برخی از دوستان گفتند: از نمونه‌ی خون مادر هادی برای آزمایش DNA استفاده شود تا بلکه قسمتی از پیکر هادی مشخص گردد. نیروهای عراقی بسیار ناراحت بودند. لب خندان و چهره‌ی دوست داشتنی این طلبه‌ی رزمنده هیچ‌گاه از ذهن ما پاک نمی‌شد. پس از مدتی اعلام شد که با شناسایی برخی پیکر ها فقط شش نفر از جمله هادی مفقود شده‌اند. از هادی هم فقط لاشه‌ی دوربین عکاسی اش باقی مانده بود. تا اینکه خبر دادند پیکر شهیدی با چنین مشخصات از اطراف روستا کشف و به بغداد منتقل شده. سید کاظم که مشخصات را شنید بلافاصله گفت احتمالا هادی است خودش به بغداد رفت و او را شناسایی کرد. در اصل پیکر هادی ذوالفقاری بر اثر انفجار پرت شده بود. یک نفر در حال عبور از معرکه پیکر او را می‌بیند و پلاک را برای اطلاع خبر شهادت بر می‌دارد. بدن شهید بی پلاک آنجا می‌ماند. تا اینکه او را به بغداد انتقال می‌دهند. نوشتاد: زهرا باقری 💛 با ما همراه باشید 😊 @toranjnameh99 •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
(توفیق شهادت " محمدرضا ناجی") قرار بود برای تصویر برداری به هادی و دوستان ملحق شویم. روز یکشنبه نتوانستم به سامرا بروم .هر چقدر هم با هادی تماس گرفتم تماس برقرار نمی‌شد. تا اینکه فردا یکی از دوستان از سامرا برگشت. سلام کردم و گفتم : چه خبر از بچه‌ها ؟ گفت: برای شیخ هادی دعا کن. ترسیدم و گفتم: چرا؟ مگه زخمی شده؟ دوست من بدون مکث گفت: نه شهید شده.همان جا شوکه شدم و نشستم. خیلی حال و روز من به هم ریخت. نمی‌دانستم چه بگویم. آن‌قدر حالم خراب شد که حتی نتوانستم بپرسم چطور شهید شده. برای ساعاتی فقط فکر هادی بودم.یاد صحبت های آخرش. من شک نداشتم هادی از شهادت خودش خبر داشت. به دوستم گفتم: شیخ هادی به عشقش رسید. او عاشق شهادت بود. بعد حرف از نحوه‌ی شهادت شد. او گفت که در جریان یک انفجار انتحاری در شمال سامرا، پیکر هادی از بین رفته و ظاهرا چیزی از او نمانده! روز بعد دوربین هادی را آوردند. همین که دوربین را دیدیم همه شوکه شدیم! لنز دوربین پر از آب شده و خود دوربین هم کاملا منهدم شده بود. با دیدن این صحنه حتی کسانی که هادی را نمی‌شناختند ، فهمیدند که چه انفجار مهیبی رخ داده. از طرفی همه‌ی دوستان ما به دنبال پیکر شیخ هادی بودند. از هر کسی که در آن محور بود و سوال می‌کردیم، نمی دانست و می‌گفت : تا آخرین لحظه که به یاد ما می‌آید، هادی مشغول تهیه‌ی عکس و فیلم بود. حتی از لودر انتحاری که سمت روستا آمد عکس گرفت. من خیلی ناراحت بودم. یاد آخرین شبی افتادم که با هادی بودم. هادی به خودش اشاره کرد و به من گفت: برادرت در یک انفجار تکه‌تکه می‌شه! اگر چیزی پیدا کردید، در نزدیک ترین نقطه به حرم امام علی (ع) دفنش کنید. نمی‌دانستم برای هادی چه باید کرد. شنیدم که خانواده‌ی او هم از ایران راهی شده‌اند تا برای مراسم او به نجف بیایند. سه روز از شهادت هادی گذشته بود. من یقین داشتم حتی شده قسمتی از پیکر هادی پیدا می‌شود؛ چون او برای خودش قبر آماده کرده بود. همان روز یکی از دوستان خبر داد در فرودگاه نظامی شهر المثنی، یک کامیون یخچال‌دار مخصوص حمل پیکر شهدا قرار دارد. پیکر بیشتر این شهدا از سامرا آمده. در میان آنها یک جنازه وجود دارد که سالم است اما گمنام! او هیچ مشخصه‌ای ندارد، فقط در دست راست او دو انگشتر عقیق است. تا این را گفت یک‌باره به یاد هادی افتادم. با سید و دیگر فرماندهان صحبت کردم. همان روز رفتم و کامیون پیکر شهدا را دیدم.خودش بود. اولین شهید شیخ هادی بود که آرام خوابیده بود. صورتش کمی سوخته بود اما کاملا واضح بود که هادی است؛ دوست صمیمی من. بالای سر هادی نشستم و زار زار گریه کردم. یاد روزی افتادم که باهم از سامرا به بغداد بر می‌گشتیم. هادی می‌گفت برای شهادت باید از خیلی چیزها گذشت. از برخی گناهان فاصله گرفت و... بعد به من گفت: وضعیت حجاب در بغداد چطوره؟ گفتم: خوب نیست، مثل تهران. گفت: باید چشم را از نامحرم حفظ کرد تا توفیق شهادت را از دست ندهیم. بعد چفیه‌اش را انداخت روی سر و صورتش. در کل مدتی که در بغداد بودیم همین‌طور بود.تا اینکه از شهر خارج شدیم و راهی نجف شدیم. نوشتار: زهرا باقری 💛 با ما همراه باشید 😊 @toranjnameh99 •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
(خبر شهادت " مادر و برادر شهید") سه‌شنبه بود. من به جلسه‌ی قرآن رفته بودم. در جلسه‌ی قرآن بودم که به من زنگ زدند. پرسیدند خانه‌ای ؟ گفتم: نه. بعد گفتند: بروید خانه کارتان داریم. فهمیدم از دوستان هادی هستند و صحبتشان درباره‌ی هادی است، اما نگفتند چه کاری دارند. من سریع برگشتم. چند نفر از بچه‌های مسجد آمدند و گفتند هادی مجروح شده. من اول حرفشان را باور کردم. گفتم: حضرت ابوالفضل(ع) و امام حسین(ع) کمک می‌کنند ،‌عیبی ندارد . اما رفته‌رفته حرف عوض شد. بعد از دو سه ساعت همسایه‌ها آمدند و مادر دو تن از شهدای محل مرا در آغوش گرفتند و گفتند: هادی به شهادت رسیده. **** در محل کار معمولا موبایل را استفاده نمی‌کنم.این را بیشتر فامیل و دوستانم می‌دانند. آن‌روز چند ساعتی توی محوطه بودم. عصر وقتی برگشتم به دفتر، گوشی خودم را از توی کمد برداشتم.با تعجب دیدم که هفده تا تماس بی‌پاسخ داشتم! تماس‌ها از سوی یکی دوتا از بچه‌های مسجد و دوست هادی بود.سریع زنگ زدم و گفتم: سلام، چی‌شده؟ گفت: هیچی، هادی مجروح شده، اگه می‌تونی سریع بیا میدان آیت‌الله سعیدی باهات کار داریم. گوشی قطع شد.سریع با موتور حرکت کردم.توی راه کمی فکر کردم.شک نداشتم که هادی شهید شده؛ چون به خاطر مجروحیت هفده بار زنگ نمی‌زدند؟ در ثانی کار عجله‌ای فقط برای شهادت می‌تواند باشد و... به محض اینکه به میدان آیت‌الله سعیدی رسیدم، آقا صادق و چند نفر از بچه‌های مسجد را دیدم.موتور را پارک کردم و رفتم به سمت آن‌ها. بعد از سلام و احوال‌پرسی ، خیلی بی‌مقدمه گفتند: می‌خواستیم بگیم هادی شهید شده و... دیگه چیزی از حرف‌های آن‌ها یادم نیست! انگار همه‌ی دنیا روی سر من خراب شد.با اینکه این سال‌ها زیاد او را نمی‌دیدم اما تازه داشتم طعم برادر بودن را حس می‌کردم. یک‌دفعه از آن‌ها جدا شدم و آرام‌آرام دور میدان قدم زدم.می‌خواستم به حال عادی برگردم. نیم ساعت بعد دوباره با دوستان صحبت کردیم و به مادرم خبر دادیم‌. روز بعد هم مقدمات سفر فراهم شد و راهی نجف شدیم. هادی در سفر آخری که داشت خیلی تلاش کرد تا مادرمان را به نجف ببرد، رفت از پدرمان رضایت‌نامه گرفت و گذرنامه را تهیه کرد، اما سفر به نجف فراهم نشد.حالا قسمت این‌طور بود که شهادت هادی ما را به نجف برساند. ما در مراسم تشییع و تدفین هادی حضور داشتیم.همه می‌گفتند که این شهید همه چیزش خاص بود.از شهادت تا تشییع و تدفین و... نوشتار: زهرا باقری 💛 با ما همراه باشید 😊 @toranjnameh99 •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
(وصیت‌نامه) هادی با اینکه سه‌ماه در مناطق مختلف عملیاتی حضور داشت اما فقط یک هفته قبل از شهادت دست به قلم برد و وصیت‌نامه خود را اینگونه نگاشت: اینجانب محمد‌هادی ذوالفقاری وصیت می‌کنم که من را در ایران دفن نکنند.اگر شد، ببرند امام رضا(ع) طواف بدهند و برگردانند و در نجف و سامرا و کربلا و کاظمین طواف بدهند و در وادی‌السلام دفن کنند. دوست دارم نزدیک امام باشم و همه‌ی مستحبات انجام شود‌. در داخل و دور قبر من سیاهی بزنند و دستمال گریه‌ی مشکی و...مثل تربت بگذارند. داخل قبر من مثل حسینیه شود و اگر شد جایی که سرم می‌خورد به سنگ لحد، یک اسم حضرت زهرا(س) بگذارند که اگر سرم خورد به آن سنگ، آخ نگویم و بگویم یا زهرا(س) بالای سر من روضه و سینه‌زنی بگیرند و موقع دفن من، پرچم بالای قبرم قرار بگیرد و در زیر پرچم من را دفن کنید. زیاد یا حسین(ع) بگویید و برای من مجلس عزا نگیرید، چون من به چیزی که می‌خواستم رسیدم. برای امام حسین(ع) و حضرت زهرا(س) مجلس بگیرید و گریه کنید. (من را) رو به قبله صحیح دفن کنید... روی سنگ قبرم اسم من را نزنید و بنویسید که اینجا قبر یک آدم گناه‌کار است‌. یعنی؛ العبد الحقیر المذنب و یا مثل این.پیراهن مشکی‌ هم بگذارید داخل قبر . وصیتم به مردم ایران و در بعضی از قسمت‌ها برای مردم عراق این است که من الان حدود سه سال است که خارج از کشورم زندگی می‌کنم، مشکلات خارج کشور بیشتر از داخل کشور است، قدر کشورمان را بدانند و پشت‌سر ولی فقیه باشند. با بصیرت باشند؛ چون همین ولی فقیه است که باعث شده ایران از مشکلات بیرون بیاید. از خواهران می‌خواهم که حجابشان را مثل حجاب حضرت زهرا(س) رعایت کنند، نه مثل حجاب های امروز، چون این حجاب ها بوی حضرت زهرا(س) نمی‌دهد. از برادرانم می‌خواهم که غیر حرف آقا حرف کس دیگری را گوش ندهند.جهان در حال تحول است، دنیا دیگر طبیعی نیست، الان دو جهاد در پیش داریم، اول جهاد نفس که واجب‌تر است، زیرا همه چیز لحظه‌ی آخر معلوم می‌شود که اهل جهنم هستیم یا بهشت. حتی در جهاد با دشمن‌ها احتمال می‌رود که طرف کشته شود ولی شهید به حساب نیاید، چون برای هوای نفس رفته جبهه و اگر برای هوای نفس رفته باشد یعنی برای شیطان رفته و در این حال چه فرقی است بین ما و دشمن! آن‌ها اهل شیطان هستند و ما هم شیطانی. دین خودتان را حفظ کنید، چون اگر امام زمان(عج) بیاید احتمال دارد رو‌به‌روی امام باشیم و با امام مخالفت کنیم.امام زمان را تنها نگذارید. من که عمرم رفت و وقت را از دست دادم.تا به خودم آمدم دیدم که خیلی گناه کردم و پل‌های پشت سرم را شکسته‌ام و راه برگشت ندارم. بچه‌های ایران و عراق، من دیر فهمیدم و خیلی گناه و کارهای بیهوده انجام دادم و یکی از دلایلی که آمدم نجف به خاطر همین بود که پیشرفت کنم. نجف شهری است که مثل تصفیه کن است که گناه‌ها را به سرعت از آدم می‌گیرد و جای گناهان ثواب می‌دهد. این مولای ما خیلی مهربان است. همچنین می‌خواهم که مردم عراق از ناموس و وطن خودشان مخصوصا حرم‌ها دفاع کنند و اجازه به این ظالمان ندهند و مردم عراق مخصوصا طلاب نجف در این جهاد شرکت کنند ، چون دیدم که مدافع هست لکن کم است، باید زیاد شود. و مطمئنم که این‌ها ( دشمنان) کم هستند و فقط با یک هجوم با اسم حضرت زهرا(س) می‌شود کار این مفسدها را تمام کرد و منتظر ظهور شویم. بهتر است که دست به دست همدیگر دهید و این غده‌ی سرطانی را از بین ببرید. برای من خیلی دعا کنید؛ چون خیلی گناه کارم و از همه حلالیت بگیرید‌. وصیت من به طلاب این است که اگر برای رضای خدا درس می‌خوانند و هدف دارند، بخوانند. اگر این طور نیست نخوانند. چون می‌شود کار شیطانی. بعد شهریه‌ی امام را هم می‌گیرند، دیگر حرام در حرام می‌شود و مسئولیت دارد. اگر می‌توانند درس بخوانند و ادامه بدهند البته همه‌اش درس نیست، عبودیت هم هست باید مقداری از وقت خود را صرف عبادت کنند؛ چون طلبه‌ای با تقوا کم داریم اول تزکیه‌ی نفس بعد درس . ای داد از عَلَم شیطانی. دنیا رنگ گناه دارد، دیگر نمی‌توانم زنده بمانم. ان‌شالله امام حسین(ع) و حضرت زهرا(س) و امام رضا(ع) در قبر می‌آیند ... والسلام نوشتار: زهرا باقری 💛 با ما همراه باشید 😊 @toranjnameh99 •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
(آخر) (تشییع و تدفین) خبر پیدا شدن پیکر هادی درست زمانی پخش شد که قرار بود شب جمعه، یعنی شب اول ایام فاطمیه در مسجد موسی ابن جعفر(ع) تهران برای او مراسم برگزار شود. همزمان با مراسم اعلام شد که امروز پنج‌شنبه، برای شهید هادی ذوالفقاری چهار مراسم تشییع برگزار شده! هادی وصیت کرده بود پیکرش را در سامرا، کاظمین ، کربلا و نجف طواف دهند. این وصیت بعید بود اجرا شود؛ زیرا عراقی‌ها شهدای خود را فقط به یکی از حرمین می‌برند و بعد دفن می‌کنند. اما درباره‌ی هادی باز هم شرایط تغییر کرد، ابتدا پیکر او را به سامرا و بعد به کاظمین بردند. سپس در کربلا و بین‌الحرمین پیکر او را تشییع شد.بعد هم به نجف بردند و مراسم اصلی برگزار شد. در همه‌ی حرم‌ها نیز برایش نماز خواندند! پرچم زیبای ایران نیز بر روی پیکر این شهید، حرف‌های زیادی با خود داشت. اینکه مردم ما، برادران شیعه خود را رها نمی‌کنند. تشییع هادی در نجف بسیار باشکوه بود. چنین جمعیتی حتی در تشییع علما و فرماندهان دیده نشده بود. مرحوم آیت‌الله آصفی(نماینده‌ی مقام معظم رهبری ) هم در نجف بر پیکر هادی نماز خواند.در آخر هم همه‌ی جمعیتی که برای تشییع پیکر هادی آمده بودند برای تدفین به سمت وادی‌السلام رفتند. می‌گویند عراقی‌ها در نجف برای شهدای خودشان تشییع خوبی در حرم‌ها راه می‌اندازند، ولی بعد از آنکه می‌خواهند شهید را دفن کنند، همه می‌روند و فقط چند نفر می‌مانند. ولی در تشییع پیکر هادی همه چیز فرق کرد. صدها نفر وارد وادی‌السلام شدند.خود عراقی‌ها هم از شرکت چنین جمعیتی در مراسم تدفین شهید تعجب کرده بودند و می‌گفتند این شهید استثنایی است. اما نکته‌ی دیگر اینکه قطعه‌ی شهدای عراق در نجف از حرم حضرت امیر(ع) فاصله‌ی بسیاری دارد اما مزار هادی به حرم حضرت علی(ع) بسیار نزدیک است. این قبر متعلق به یکی از دوستان هادی بود که او هم قبر را برای مادرش در نظر داشت، اما هادی قبل از اعزام با او صحبت کرد. او هم مادرش را راضی نمود تا مزار را برای هادی قرار دهد. یکی از دوستانش می‌گفت: هادی در این روزهای آخر، بیشتر شب‌ها و سحرها بر سر مزاری که برای خودش در نظر گرفته بود حاضر می‌شد و دعا و نماز می‌خواند. دست آخر درست در شب جمعه و شب اول فاطمیه، در همان مزار( کمی جلوتر از قبر علامه سید علی قاضی) به خاک سپرده شد. شهید ذوالفقاری وصیت های عجیبی برای تدفین داشت که عمل کردنش مشکل بود، اما به خواست خدا همه‌اش تحقق یافت. او وصیت کرده بود قبر مرا سیاهی بزنید و بعد مرا در آن دفن کنید! اما امکانش نبود، قبرهای نجف به شکلی است که ماسه های سستی دارد. ممکن است خیلی ساده فرو بریزد‌.هادی در معرکه شهید شد و غسل نداشت. خودش قبلا پرچم سیاهی تهیه کرده بود که خیلی ناگهانی پیکرش را در میان آن پرچم پیچیدند و در قبر قرار دادند! ناخواسته کل قبرش سیاه و وصیت شهید عملی شد. به گفته‌ی دوستانش یک شال "یا فاطمه‌الزهرا (س) " هم بود که آن را روی صورتش گذاشتند و به خواست خودش بالای سنگ لحد شهید نوشتند : یا زهرا(س) اما همه‌ی دوستان و آشنایان بر این باورند که شاید علت این مفقودیت ارادت ویژه‌ی شهید به حضرت زهرا(س) بوده. چون وقتی پیکر او را با این تاخیر چند روزه پیدا شد، آغاز ایام فاطمیه بود. شبی که او به خاک سپرده شد شب اول فاطمیه بود. دوستانش می‌گویند بعد از شهادت هادی وقتی به خانه‌اش رفتیم دیدیم حتی سجاده‌اش پهن بوده است. انگار که او بعد از نماز برای رفتن و جنگیدن به قدر سجاده جمع کردنی هم درنگ نکرده است. نوشتار: زهرا باقری 💛 ممنون که با ما همراه بودید😊 @toranjnameh99 •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•