🌺 جالبه
✅ زبان دارکوب به هنگام نوک زدن به درخت،دور جمجمهی او میپیچد و با مهار کردن ضربهها،از وارد شدن آسیبهای جدی به مغز جلوگیری میکند.
#آیا_میدانید
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
@toranjnameh99
جمعه ۱ مهر ۱۴۰۱
🖇پیامی برای امروز :
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••
دلت گرم!
ما
پاییزهای ِ بسیاری را گذرانده ایم!
به شوق و جسارت ِ جوانه ی کوچکی در قلبمان.
ذهنت سبز
دلت گرم
و پاییزت زیباترین...
#صبح_بخیر
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
@toranjnameh99
.•پسرم
.•مےموندےدانشگاهتتمومبشہ،بعدبرے . . .
.•مادر،منصداے«هلمنناصرینصرنے»
.•امامحسین(علیہالسلام)روالاندارممےشنوم . . .
.•بعدشمامیگےدوسالدیگہبرم . . . ؟!
.•شایدتادوسالدیگہمحمدرضاےالاننبودم . . . !
🖤¦⇠#شہید_محمد_رضا_دهقان_امیری
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
@toranjnameh99
#تولد_در_لسآنجلس
#قسمت_سیام
آن چند روز هم گذشت و وارد شهر منائوس شدم. شهر منائوس، شهر بزرگی است.
روستاها و چیزهایی که توی راه دیده بودم خیلی برایم جذابیتش بیشتر بود.
پرسیدم:" شهر دیگری نزدیک اینجا هست؟" نقشه را نگاه کردم و دیدم شهر " منائوس" تقریبا مرکزیترین و بزرگترین شهر آمازون است. شهر بعدی " ویلاموس" است.
پرسیدم که کشتی دیگری به سمت ویلاموس میرود یا نه؟ فهمیدم ساعت فلان یک کشتی هست که میرود.
نمیدانم باربری بود یا کشتی مسافری؛ ولی خیلی کوچک بود. گفتند میتوانم بلیتش را بخرم و با آن بروم.
اینگونه شد که من به سمت ویلاموس رفتم. در راه با چند نفر آشنا شدم که یکیشان راننده تریلی بود.
مرد خوبی بود و مدام میخواست به من کمک کند. میگفت اگر چیزی لازم دارم به او بگویم، میگفت:" من همیشه به ویلاموس رفتوآمد دارم ، الان برای تعطیلات میروم آنجا؛ ولی اگر چیزی لازم داری بگو."
با من خیلی حرف میزد. یک خانم دیگر هم بود که در یک ارگان خیلی بزرگتری فعالیت میکرد. با آقایی بود که اگر اشتباه نکنم مبلّغ بود.
آن خانم از من شاید پانزده سال بزرگتر بود و مرد همراهش شاید چهل سال از من بزرگتر بود. این خانم هم خیلی به من کمک کرد و جاهای مختلف را به من معرفی میکرد.
وقتی به ویلاموس رسیدم ، متوجه شدم بعد از این دیگر شهر بزرگی نیست و من وارد شهرهای کوچکتر شده بودم، فضاهای خیلی کوچکتر، دهکده های کوچکتر و دیگر چندان با شهر و تمدن سروکار نداشتیم.
کشتی حدود ساعت دوی نیمهشب به ویلاموس رسید.از کشتی پیاده شدم و هرچه گشتم جایی را پیدا کنم برای ماندن، موفق نشدم.
شهر را دور زدم. شاید فقط بخشی از شهر چراغ و روشنایی داشت؛ ولی عمدتا نه روشنایی داشتند و نه چراغی.
خانههایشان حصیری بود. جایی یک خانه حصیری بود که صلیب بزرگی را جلوی حیاطشان گذاشته بودند.
فکر کردم اینجا باید کلیسا باشد.در زدم. خانم مسنی با یک فانوس دم در آمد. حتی لامپ و برق نداشتند.
اطراف خانه هم پرندههای خیلی عجیبی بودند. حدود پنجاه پرنده با منقار های خیلی عجیب. در همان کوچهای که رد شدم تا به کلبه برسم صف کشیده بودند.
یک چوبدستی دستم بود که اگر نزدیک شدند بتوانم از خودم دفاع کنم.
سگها هم گاهی پارس میکردند، میآمدند جلو و میرفتند. تمام دارایی من هم همان چوبدستی و کولهپشتیام بود.
هوا بارانی بود. لباسم هم سفید بود. کلا لباسهایم در این سفر چند شلوار و پیراهن سفید بود. هر کدام کثیف میشد میشستم و یکی دیگر میپوشیدم.
این خانم در را که باز کرد من با همان زبان پرچگیز نصفهو نیمه و از روی دیکشنری به او گفتم میخواهم اینجا بمانم.
او در را بست. گفتم حتما حرف خوبی نبوده و این موقع شب مزاحم شدم. دوباره به سمت همان کشتی که با آن آمده بودم، رفتم.
دیدم چند نفری از آن کلیسا بیرون آمدند . وقتی نزدیک کشتی شدم، متوجه شدم که دنبال من میآیند.
محتاطانه هم میآمدند به نحوی که انگار آنها از چیزی هراس داشتند. با خودم گفتم:" من چرا درِ آنجا را زدم؟ کاشکی برمیگشتم توی کشتی و این ننو را میبستم و میخوابیدم. چه فرقی میکند".
نوشتار: زهرا باقری ☺️
ممنون که با ما همراه بودید 💚
@toranjnameh99
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
P30.mp3
3.24M
رمان تولد در لس انجلس
گوینده : رویا سعید
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
@toranjnameh99
باورت باشد
در یکی از همین
روز های بی جان
جان میبخشد خدا..♡..
#صبح_بخیر
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
@toranjnameh99
🔅 امیرالمؤمنین #امام_علی علیه السلام:
💠 لا تَمْنَعَنّكُم رِعايةُ الحقِّ لأحدٍ عن إقامَةِ الحقِّ علَيهِ
❇️ رعايت حقّ كسى نبايد مانع شما از اقامه حقّ بر او شود.
📚 غررالحكم حدیث ۱۰۳۲۸
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
@toranjnameh99
📌 سعی كنید از هر چیز و هر كسی كه شما را افسرده میكند و افكار افسرده كننده دارد، دوری كنید.😞
مثلاً اگر لباسی 👚دارید كه با پوشیدن آن یاد خاطره تلخی در گذشته خود میافتید، آن را دور بیندازید و یا به كسی ببخشید؛ حتی اگر آن لباس بسیار شیك و گرانقیمت باشد.
یا مثلاً آلبوم عکسی كه تصاویر و عكسهای افرادی كه در آن است روزی در یك جا به شما ضربهای زدهاند و بسیار ناراحتتان كردهاند را نیز دور بیندازید؛ چرا كه نگه داشتن آنها شما را دچار ناراحتی میكند و خاطرههای تلخ گذشته را مدام به یادتان میاندازد.
#خانواده
#محرمانه
#روانشناسی
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
@toranjnameh99
[هر که دلی متواضع برایِ
خدا داشته باشد،
بدنش از اطاعت و بندگی
خسته نمی شود..!]
#امام_علی(ع)
°•°🌼°•°↯ツ
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
@toranjnameh99
صبحها لبخندی بچسبانید گوشه لبتان!
دلیلش مهم نیست
لبخند است دیگر
هفت خان رستم که نیست!
یک لیوان چای تازهدم بنوشید
یک موسیقی خوب برای خودتان پخش کنید و گذشته و آینده را بگذارید به حال خودشان..
سلام صبحتون بخیر 💛
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
@toranjnameh99
ــــــــــــــــــــــــــــــ
«وَاللهعَلَىٰكُلِّشَيْءٍوَكِيلٌ»
وخداستکهکارسازهرچیزاست!
فقطخواستمبهتیادآوریکنمکه
اگهخواستهایداریکهبنظرتغیرممکنه
باوجودخداحتماممکنه..😌♥️🌱
#آیہ_گرافی
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
@toranjnameh99
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کــــوکــی🍪
خمیر نیمه آماده کوکی چاکلت چیپس کاپو یک بسته
شکلات صبحانه نصف پیمانه (۲ ق غ)
پنیر خامه ای ۷۵ گرم (۲ ق غ)
برای استفاده از خمیر نیمه آماده کوکی کاپو ، باید اونو حدود یک ساعت و نیم در دمای محیط قرار بدین تا یخ زدایی بشه.
بعد از یخزدایی خمیر رو به اندازه یک گردو برش دادم . خمیر ورز دادن هم نمی خواد به راحتی با دست شکل می گیره ، ورز هم ندید که به روغن نیفته .
برای مواد میانی شکلات صبحانه و پنیر خامه ای رو مخلوط کردم .
یک عدد از خمیر باز شده رو برداشتم و مواد میانی قرار دادم و خمیر دیگه رو دوباره روش قرار دادم و لبه ها رو به هم فیکس کردم .
داخل سینی با فاصله چیدم . فر هم از یک ربع قبل روشن کردم که گرم بشه . داخل فر ۱۸۰ درجه به مدت ۱۰ تا ۱۵ دقیقه قرار دادم . مدت زمان پخت بستگی به فر شما هم داره . روی این کوکی وقتی از فر بیرون میاد نرم هست و بعد از خنک شدن نرمی برطرف میشه.
با توجه به این که کف کوکی تغییر رنگ داد میتونید متوجه پخت بشید و نیازی نیست صبر کنید تا روی کوکی رنگ بگیره.
من شکلات صبحانه رو کمی گرم کردم و داخل قیف یکبار مصرف ریختم و روی کوکی ها ریختم و به همین راحتی.
#خوشمزهها
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
@toranjnameh99
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غصه های دلش که لبریز میشد
خداوند او را با نام کوچکش صدا میزد:
طاها...!
برای رساندن قرآن به مردم
خیلی خودت را به زحمت میاندازی!
شهادت خاتم النبیین تسلیت باد🖤
#رسول_الله
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
@toranjnameh99
دوشنبه ۴ مهر ۱۴۰۱
🖇پیامی برای امروز :
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
حتی اگر
تنها چراغِ روشن ِ یک شبِ تاریکی.
خودت باش!
روشن و با اراده...
#صبح_بخیر
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
@toranjnameh99
آرامشی که اکنون دارم
مدیون انتظاریست
که دیگر، از کسی ندارم
بیاییم از کسی انتظاری نداشته باشیم تا زندگی راحت تری و تجربه کنیم 💜🌸
#سیلویا_پلات
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
@toranjnameh99
#تولد_در_لسآنجلس
#قسمت_سی_یکم
من که آمدم سمت کشتی، آنها هم دورم را گرفتند و بلندبلند چیزهایی گفتند و سروصدا شد. آن آقایی که نگهبان کشتی بود من را معرفی کرد و گفت:" این محمد است و از ایران آمده." در نهایت با آنها رفتم.
شب را آنجا ماندم و فردا صبحانه مفصلی خوردم. برزیلیها برای صبحانه انواع و اقسام میوهها، پنیرها و نانها را میچینند.
صبحانهاشان خیلی رنگی است. دورِ میز صبحانه، افراد مختلفی نشسته بودند. خانمی بود که از اسپانیا آمده بود و پزشک بود. انگلیسی بلد بود و من فقط با او میتوانستم صحبت کنم.
خانم مسنی که شب، در را روی من باز کرده بود و از دیدن من تعجب کرده بود به خانم دکتر چیزهایی میگفت و میخندید. از اشارههایش فهمیدم درباره من حرف میزند. از خانم دکتر اسپانیایی پرسیدم که چه میگویند و برای چه میخندند؟
گفت:" محمد تو دیشب اینها را از ترس و هیجان هلاک کردهای. شوکه شدهاند.
این خانم دم در تو را دیده، بعد آمده داخل، همه را بیدار کرده و گفته بلند شوید بیایید ، حضرت عیسی(ع)را دیدهام.
موها و ریشهایت که بلند است تو را شبیه مسیح کرده. لباسهایت هم سفید بوده و این خانم توی نیمه شب حس کرده تو نورانی هستی.
تا دم کشتی که همراهت آمدهاند، نمیدانستند شما چه کسی هستید.
آنجا که شنیدهاند مردی معمولی و مسافری، دیگر خیالشان راحت شده است."
بعد کمی درباره این موضوع گفتیم و خندیدیم و گرم گرفتیم.
همین خانم نشانی دقیقتری از رئیس آن جزیرهها به من داد. چون من سفید پوست بودم، دیگر از آن به بعد نمیتوانستم بروم توی روستاهایشان، مگر اینکه کار خاصی آنجا انجام بدهم؛ مثلا این خانم اسپانیایی پزشک بود و میرفت توی روستاهای همین آقا و واکسن بچههایشان را میزد.
لیستی داشت از بچههایی که تازه به دنیا آمده بودند. به او گفته بودند امسال که آمد، برود فلان روستاها و این تعداد بچه را واکسن بزند. خودش میآمد آنجا و خودش هزینه میکرد.
بعد از آن رفتم و با آن آقا که رئیس چهلوشش جزیره در حومه ویلاموس بود، از نزدیک آشنا شدم.
خیلی فرد متفکر و آرام و با اطمینانی بود. درباره تصمیم هایی که برای این چهلوشش جزیره میخواهد بگیرد، خیلی عمیق و محکم بود.
این آقا داشت سعی میکرد از ورود شرکتهایی که درختهایشان را قطع میکنند و میبرند، جلوگیری کند.
عمدتا نکته اشتراک همه این جزایر آن بود که شریکهایی میآیند درختهای این جزایر را قطع میکنند و چوبش را میبرند.
برای همین بود که با هم این اتحادیه را شکل داده بودند و آن آقا را رئیس انتخاب کرده بودند.
به او گفتم من در لسآنجلس با معلولان کار میکنم. فکر کنم استنباطش این بود که من در رشته پزشکی فعالیت میکنم. به خاطر همین به من اجازه داد در یکی از جزایر آمازون چند روز اقامت کنم.
نوشتار: زهرا باقری ☺️
ممنون که با ما همراه بودید 💚
@toranjnameh99
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
P31.mp3
2.79M
رمان تولد در لس انجلس
گوینده : رویا سعید
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
@toranjnameh99
#امام_رضا_علیه السلام 💔
اےڪاش حرم بودم و مهمان تو بودم
مهمان توسفره احسان تو بودم
یڪ پنجره فولاد دلم تنگ تو آقاسٺ
اے ڪاش ڪہ زوار خراسان تو بودم
السلام علیڪ یا علی بن موسی الرضا(ع)✋
#شهادت_امام_رضا(ع)
تسلیت باد
#صبح_بخیر
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
@toranjnameh99
🔆 #پندانه
✍ اولین خریدار حرفهایت خودت باش
🔹واعظی بر روی منبر از خدا میگفت؛ ولی کسی پای منبر او نمیرفت. روز بعد واعظ دیگری میرفت و منبر او شلوغ بود در حالی که هر دو واعظ دوست و اهل علم بودند.
🔸روزی واعظِ کمطالب به واعظِ پُرطالب گفت:
راز این جمعیت شلوغ در پای منبر تو چیست؟
🔹واعظ پُرطالب دست او را گرفت و به بازار بزازها رفتند. یک مغازه پارچهفروشی شلوغ و پارچهفروشیِ دیگر کنار او خلوت بود.
🔸وقتی دلیلش را پرسیدند، دیدند که مغازۀ پارچهفروشِ شلوغ برای خودش است ولی پارچهفروشِ خلوت، فروشنده است.
🔹واعظ پُرطالب گفت:
من همچون آن پارچهفروش که برای خود میفروشد، سخنم را خودم خریدارم، پس خدا نیز از من میخرد و مشتریان را به پای منبر من روانه میکند، ولی تو مانند آن فروشندهای هستی که برای دیگری میفروشد، هرچند جنس او با جنس مغازۀ همسایهاش فرقی ندارد.
🔸سخنان تو مانند سخنان من است، ولی تو برای کسب لذت از دیگران سخن میگویی نه برای کسب لذت خودت! سخنی را که میگویی نخست باید خودت خریدارش باشی.
🔹در هر دو مغازه جنس یکی بود و قیمت هم یکی، ولی فروشندهها متفاوت بودند و اختلافنظر مشتری از نوع جنس پارچه نبود، از نوع جنس فروشنده بود.
#از_جنس_ملکوت
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
@toranjnameh99
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ممنون که مواظب بابام بودین که وقتی از سرکار برمیگرده خونه، اتفاقی براش نیفته🌹🌹🌹
من شما رو دوست دارم❤️
اصفهان
میدان امام حسین (ع)
#حجاب
#پلیس
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
@toranjnameh99