eitaa logo
𑁍ترنجــــنامه𑁍
1.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
10 فایل
یه جمع دخترونہ‌🧕🏻 به سبڪ ترنـج . . از هرجایی که هستی به جمــع دختران شاهیــن‌شهر خوش اومـــدی😘 💜 📩انتقادات و پیشنهادات: @toranjnameh_box 🎼 مسئول گروه ســرود: @T_keshavarzian
مشاهده در ایتا
دانلود
(دست سوخته "سید روح‌الله میر صانع") از بالا ترین ویژگی های آقا هادی که باعث شد در این سن کم،ره صد ساله را یک شبه طی کند طهارت درونی او بود. بر خلاف بسیاری از انسان‌ها که ظاهر و باطن یکسانی ندارند، هادی بسیار پاک و صاف و بدون هر گونه ناپاکی بود. حرفش را می‌زد و اگر اشکالی در کار خودش می‌دید، سعی در برطرف نمودن آن داشت. یادم هست اواخر سال۱۳۹۰ آمد و در حوزه‌ی کاشف‌الغطا نجف مشغول تحصیل شد. بعد از مدتی کار پیدا کرد و دیگر از شهریه استفاده نکرد. آن اولیل به هادی گفتم: نمی‌خوای زن بگیری؟ می‌خندید و می‌گفت: نه، فعلا باید به درس و بحث برسم. سال بعد وقتی درباره‌ی زن و زندگی با او صحبت می‌کردم، احساس کردم بدش نمی‌آید که زن بگیرد. چند نفر از طلبه‌های هم مباحثه با هادی متاهل شده بودند و ظاهرا در هادی تاثیر گذاشته بودند. یک بار سر شوخی را باز کرد و بعد هم گفت: اگر یه وقت مورد خوبی برای من پیدا کردی ، من حرفی برای ازدواج ندارم. از این صحبت چند روزی گذشت. یک بار به دیدنم آمد و گفت: می‌خواهم برای پیاده روی اربعین به بصره بروم و مسیر طولانی بصره تا کربلا را با پای پیاده طی کنم. با توجه به اینکه کارت اقامت او هنوز هماهنگ نشده بود با این کار مخالفت کردم اما هادی تصمیم خودش را گرفته بود. آن روز متوجه شدم که پشت دست هادی به صورت خاصی زخمی شده، فکر می‌کنم حالت سوختگی داشت.دست او را دیدم اما چیزی نگفتم. ها ی به بصره رفت و ده روز بعد دوباره تماس گرفت و گفت: سید امروز رسیدم به نجف ، منزل هستی بیام؟ گفتم: با کمال میل ، بفرمایید. هادی به منزل ما آمد و کمی استراحت کرد . بعد از اینکه حالش کمی جا آمد ، با هم شروع به صحبت کردیم. هادی از سفر به بصره و پیاده روی تا نجف تعریف می‌کرد، اما نگاه من به زخم دست هادی بود که بعد از گذشت ده روز هنوز بهتر نشده بود! صحبت های هادی را قطع کردم و گفتم: این زخم پشت دست برای چیه؟ خیلی وقته که میبینم.سوخته؟ نمی‌خواست جواب بده و موضوع را عوض می‌کرد.اما من همچنان اصرار می‌کردم. بالاخره توانستم از زیر زبان او حرف بکشم! مدتی قبل در یکی از شب‌ها خیلی اذیت شده بود.می‌گفت که شیطان با شهوت به سراغ من آمده بود.من هم چاره ای که به ذهنم رسید این بود که دستم را بسوزانم! من مات و مبهوت به هادی نگاه می‌کردم.درد دنیایی باعث شد که هادی از آتش شهوت دور شود‌. آتش دنیا را به جان خرید تا گرفتار آتش جهنم نشود‌. ادامــــه دارد... نوشتار: زهرا باقری 💛 با ما همراه باشید 😊 •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• @toranjnameh99
من که آمدم سمت کشتی، آن‌ها هم دورم را گرفتند و بلند‌بلند چیزهایی گفتند و سروصدا شد. آن آقایی که نگهبان کشتی بود من را معرفی کرد و گفت:" این محمد است و از ایران آمده‌." در نهایت با آن‌ها رفتم. شب را آنجا ماندم و فردا صبحانه مفصلی خوردم. برزیلی‌ها برای صبحانه انواع و اقسام میوه‌ها، پنیرها و نان‌ها را می‌چینند. صبحانه‌اشان خیلی رنگی است. دورِ میز صبحانه، افراد مختلفی نشسته بودند. خانمی بود که از اسپانیا آمده بود و پزشک بود. انگلیسی بلد بود و من فقط با او می‌توانستم صحبت کنم. خانم مسنی که شب، در را روی من باز کرده بود و از دیدن من تعجب کرده بود به خانم دکتر چیزهایی می‌گفت و می‌خندید. از اشاره‌هایش فهمیدم درباره من حرف می‌زند. از خانم دکتر اسپانیایی پرسیدم که چه می‌گویند و برای چه می‌خندند؟ گفت:" محمد تو دیشب این‌ها را از ترس و هیجان هلاک کرده‌ای. شوکه شده‌اند. این خانم دم در تو را دیده، بعد آمده داخل، همه را بیدار کرده و گفته بلند شوید بیایید ، حضرت عیسی(ع)را دیده‌ام. موها و ریش‌هایت که بلند است تو را شبیه مسیح کرده. لباس‌هایت هم سفید بوده و این خانم توی نیمه شب حس کرده تو نورانی هستی. تا دم کشتی که همراهت آمده‌اند، نمی‌دانستند شما چه کسی هستید. آنجا که شنیده‌اند مردی معمولی و مسافری، دیگر خیالشان راحت شده است." بعد کمی درباره این موضوع گفتیم و خندیدیم و گرم گرفتیم. همین خانم نشانی دقیق‌تری از رئیس آن جزیره‌ها به من داد. چون من سفید پوست بودم، دیگر از آن به بعد نمی‌توانستم بروم توی روستاهایشان، مگر اینکه کار خاصی آنجا انجام بدهم؛ مثلا این خانم اسپانیایی پزشک بود و می‌رفت توی روستاهای همین آقا و واکسن بچه‌هایشان را می‌زد. لیستی داشت از بچه‌هایی که تازه به دنیا آمده بودند. به او گفته بودند امسال که آمد، برود فلان روستاها و این تعداد بچه را واکسن بزند. خودش می‌آمد آنجا و خودش هزینه می‌کرد. بعد از آن رفتم و با آن آقا که رئیس چهل‌وشش جزیره در حومه ویلاموس بود، از نزدیک آشنا شدم. خیلی فرد متفکر و آرام و با اطمینانی بود. درباره تصمیم هایی که برای این چهل‌وشش جزیره می‌خواهد بگیرد، خیلی عمیق و محکم بود. این آقا داشت سعی می‌کرد از ورود شرکت‌هایی که درخت‌هایشان را قطع می‌کنند و می‌برند، جلوگیری کند. عمدتا نکته اشتراک همه این جزایر آن بود که شریک‌هایی می‌آیند درخت‌های این جزایر را قطع می‌کنند و چوبش را می‌برند. برای همین بود که با هم این اتحادیه را شکل داده بودند و آن آقا را رئیس انتخاب کرده بودند. به او گفتم من در لس‌آنجلس با معلولان کار می‌کنم. فکر کنم استنباطش این بود که من در رشته پزشکی فعالیت می‌کنم. به خاطر همین به من اجازه داد در یکی از جزایر آمازون چند روز اقامت کنم. نوشتار: زهرا باقری ☺️ ممنون که با ما همراه بودید 💚 @toranjnameh99 •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•