eitaa logo
𑁍ترنجــــنامه𑁍
1.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.3هزار ویدیو
10 فایل
یه جمع دخترونہ‌🧕🏻 به سبڪ ترنـج . . از هرجایی که هستی به جمــع دختران شاهیــن‌شهر خوش اومـــدی😘 💜 📩انتقادات و پیشنهادات: @toranjnameh_box 🎼 مسئول گروه ســرود: @T_keshavarzian
مشاهده در ایتا
دانلود
آرزو میکنم امروز جمعه نهمین روز از آذر ماه🗓 از شوق سر ریز باشید و لبخندی به بلندی آسمان روی لبهاتون نقش ببندد آخر هفته تون سرشار از خیر و برکت الهی🌺🌺 •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• @toranjnameh99
📚معرفی کتاب؛📚 بی‌نمازها خوشبخت‌ترند!؟ 📝به قلم فاطمه دولتی مجموعه داستان‌هایی دخترانه با موضوع نماز، حجاب و شعار دینی و فضیلت‌های آنها است که از سوی ستاد اقامه نماز برای نوجوانان منتشر شده است. خواندن مجموعه داستان بی‌نمازها خوشبخت‌ترند!؟ را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم🙃 همه نوجوانان به ویژه دختران مخاطبان این کتاب‌اند. مشخصات کتاب 🌱انتشارات : ستاد اقامه نماز 🌱دسته‌بندی۲: داستان کودک و نوجوانان 🌱حجم: ۹۰٫۱ کیلوبایت 🌱 سال انتشار: ۱۳۹۸ 🌱تعداد صفحه‌ها: ۱۳۶ صفحه •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• @toranjnameh99
📖بخشی از کتاب بی‌نمازها خوشبخت‌ترند!؟ دوست دارم آسمان همین الان روی سرم آوار شود! دیشب تا خود صبح چرت زدم و درس خواندم؛ اما چه فایده؟ چه فایده که امروز جای نمره بیست، یک هفده خوش‌آب‌ورنگ نصیبم شد. آخه هفده هم شد نمره؟ خدا با من لج افتاده! وگرنه هیچ دلیلی ندارد که نمره‌ام کم شود. محیا سری برای خانم اسدی تکان می‌دهد و لبخندزنان می‌آید سمت من. از لبخندش حالم بد می‌شود؛ باید هم لبخند بزند؛ باید هم در دلش عروسی بگیرد. امروز بهترین نمرهٔ کلاس را گرفته است. _ کوثر، نمی‌خوای جمع کنی بریم؟ کتاب‌ها را می‌اندازم داخل کوله؛ نگاهم را از چشمان خندانش می‌گیرم؛ چادرم را روی سر مرتب می‌کنم و می‌گویم: «بریم». از در مدرسه پایمان را بیرون نگذاشته‌ایم که ماشینِ بابا را می‌بینم؛ از دود اگزوزش لجم می‌گیرد؛ می‌خواهم زودتر محیا را راهی کنم؛ نمی‌خواهم ماشین پت‌پتی‌مان را ببیند و در خلوت به ریشمان بخندد؛ اما صدای بابا اجازه نمی‌دهد: «سلام بر دختران باهوش کلاسِ اول متوسطهٔ مدرسهٔ شهید رجایی». محیا ریسه می‌رود از خنده، و من به‌سختی لبخند می‌زنم. بابا نگاهی به من می‌اندازد: «قند و عسل بابا چطوره؟» قند و عسل بابا حالش خوب نیست، هیچ حالش خوب نیست! یاد کولر سوختهٔ ماشین که می‌افتم حالم بدتر هم می‌شود. سرویس محیا که بوق می‌زند، انگار مرا از جهنم نجات داده‌اند؛ بی‌رمق دستش را فشار می‌دهم و می‌نشینم روی صندلی ماشین. بابا شروع می‌کند به تعریف کردن: «این رخشِ زرد رو که می‌بینی تازه از تعمیرگاه گرفتم. اوستا گفت که تاکسیمون باید چند روزی مهمونشون باشه؛ ولی دلم نیومد تو بمونی زیر آفتاب و با اتوبوس بری خونه. همین شد که گفتم بیام دنبالت. چه خبر؟ خوبی باباجان؟ مدرسه چطور بود؟» می‌خواهم بگویم: «ماشین شما هم کم از اتوبوس نداره! صندلی‌های زهواردررفته و کولر خاموش و صداهای عجیب‌وغریب»، اما حرفی نمی‌زنم؛ فقط می‌گویم: «سلامتی. مدرسه است دیگه». سر تکان می‌دهد؛ پیچ رادیو را می‌چرخاند و می‌پرسد: «این دوستت چرا همراه ما نیومد؟ اگه خواست بگو برسونیمش». خنده‌ام می‌گیرد؛ از آن خنده‌های همراه با حرص. همین مانده که محیا با آن‌همه پز و افاده‌اش بنشیند توی ماشین ما و این یک ذره آبرویی هم که جمع کرده‌ام به باد فنا برود. _ چی شد بابا؟ جواب نمی‌دی؟ چادرم را می‌اندازم روی شانه‌ام؛ زل می‌زنم به کوچهٔ باریکِ روبه‌رو، خانه‌مان آخرین خانهٔ این کوچه است؛ اصلاً ما در همه‌چیز آخرین هستیم؛ می‌گویم: «محیا با ما نیومد، چون مسیر خونه‌اش با ما یکی نیست. می‌دونی خونه‌شون کجاست؟ اون ساختمون خوشگله هست نزدیک شهربازی، که تو بهش میگی قصر، طبقهٔ یازدهم اونجا می‌شینن. بعدشم محیا سرویس داره. باباش تهیه‌کننده است؛ مامانش هم همکار باباشه، طراح صحنه است». بابا لبخند می‌زند. می‌خواهد چیزی بگوید، اما ماشین خاموش می‌شود؛ یک‌دفعه، بدون هیچ صدایی. هنوز چندمتری مانده تا خانه. دندان‌هایم را فشار می‌دهم روی هم. می‌خواهم پیاده شوم که بابا سطل ماست را از صندلی عقب می‌دهد دستم: «این رو ببر بابا؛ مامانت یه استنبلی حسابی بار گذاشته. منم هلش می‌دم تا جلوی در و الان میام». می‌دوم سمت خانه؛ کیف و چادرم را همان‌جا کنارِ جاکفشی ول می‌کنم؛ می‌روم داخل اتاقم و خودم را می‌اندازم روی تخت فنری؛ صدای قیژش تا هفت خانه آن‌ورتر می‌رود. صدای مامان را می‌شنوم: «کوثر، دختر کجا رفتی؟ اینها رو چرا اینجا انداختی؟» جواب نمی‌دهم! می‌دانم می‌آید تو؛ می‌آید و هزار بار می‌پرسد: «چی شده؟» و تا ته ماجرا را درنیاورد بی‌خیال نمی‌شود. صدای پایش را که می‌شنوم، ملحفه را می‌کشم روی سرم. در باز می‌شود: «اِوا! این چه وضعیه؟ پا شو ببینم. حالت خوب نیست کوثر؟ نکنه تب داری؟ سرما خوردی؟ گفتم زیر باد کولر نخواب». کولر؟ کدام کولر؟ یک کولر آبی قدیمی، مگر چقدر خنکی دارد که باعث چاییدگی شود. مامان محلفه را کنار می‌زند و دست می‌گذارد روی پیشانی‌ام. _ تو که چیزیت نیست. باز چی شده تو مدرسه؟ چشم‌هایم را باز می‌کنم؛ زل می‌زنم توی چشم‌هایش. _ چه غمگینه چشمات دختر! می‌خوای بگی چی شده؟ •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• @toranjnameh99
🥱😴😴 •مشکلات امـــروز ما سه راه حـــل دارد: اول مطالــعه دوم‌ مطالــعه سوم مطــالعه و البته راه چهـــارمی هـــم دارد و آن مطالــعه اســت• استاد رحیم‌پور ازغدی •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• @toranjnameh99
‌‌♡ صبـــح یعنی پـرواز🦋🦋 قــــد کشیـــــدن در بــاد چه کسی می‌گوید⁉️ پشت این ثانیه ها، تاریک است؟🌒 گام اگر برداریم🚶‍♀ روشنی نزدیک است🌞 •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• @toranjnameh99
♻️ به مناسبت سالروز شهادت سید حسن مدرس ✍ سید حسن مدرس(۱۲۴۹ش-۱۳۱۶ش) فقیه و سیاستمدار شیعی است. مدرس که از علمای اصفهان بود در دوران مشروطه، به حمایت از مشروطه‌خواهان پرداخت. وی در دوره دوم مجلس، از طرف فقها به‌عنوان یکی از مجتهدانی تعیین شد که طبق قانون اساسی مشروطه می‌بایست بر هماهنگی مصوبات مجلس با شرع اسلام نظارت داشته باشند. ✅ او از دوره سوم تا دوره ششم نیز برای چهار دوره نماینده مردم تهران در مجلس شورای ملی بود. در دوره جنگ جهانی اول، کمیته دفاع ملی را تشکیل داد و به قم مهاجرت کرد. ✅ سید حسن مدرس با اقدامات رضاخان مخالفت می‌کرد. رضاخان او را به شهر کاشمر تبعید کرد و در آنجا به شهادت رساند. دهم آذر، به مناسبت شهادت او، به نام «روز مجلس» نامگذاری شده است. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• @toranjnameh99
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ همه ما این جملات را بارها شنیده ایم: "به ما ربطی نداره"🙊 "مشکل خودشونه"🙊 🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 و حالا بشنوید حکایت زیبا و درس آموزی از کلیله و دمنه 😊 🔹🍃🔹🍃🔹🍃🔹🍃🔹🍃 🐭موشي در خانه صاحب مزرعه، تله موش ديد. به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد. همه گفتند: تله موش؛ مشکل توست به ما ربطي ندارد...🙊 ماری دمش در تله موش گیر کرد و زن مزرعه دار را که آنجا بود گزيد.😱 از آن مرغ، برايش سوپ درست کردند و گوسفند را براي عيادت کنندگان از زن مزرعه دار، سر بريدند.😳 زن مزرعه دار زنده نماند و مرد.😱 گاو را براي مراسم ترحيم کشتند.😢 « و در اين مدت موش🐭 از سوراخ ديوار نگاه 👀مي کرد و به مشکلي که به ديگران ربط نداشت فکر می کرد.» 🌺🌺💛🌺🌺🌿 •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• @toranjnameh99
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"به امید طلوع آرزوهایتان"🌸🍂 شبتــون بخیر_فرداتون قشنگتـــر از امروز😍 شب بخیر💫🌙 •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• @toranjnameh99
. امـــروز صورَتِت رو شستی ⁉️ یکم ایمان🌱بپاش به خودت کـه خُـــــــوشــــگِل تر بشــــی 🥰 سلام دخترا صبحتون بخیر😘 🌺🌺🌺🌺🌺🌺 •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• @toranjnameh99
(چای_لته) ◽️مواد لازم: شیر ۱ پیمانه هل ۴-٣ حبه میخک ٣-٢ عدد پودر زنجبیل یا زنجبیل تازه ۱ ق چ پودر جوز ۱ ق چ چوب دارچین ۱ عدد شکر قهوه ای ٢ ق چ چای ٢-۱ ق چ آب مقداری ◾️طرزتهیه: ۱. شیر را همراه با ادویه ها درون ظرفی ریخته و جوش می آوریم و اجازه میدهیم تا با شعله ملایم به مدت ۵ دقیقه میجوشانیم. ٢. در این بین آب را در کتری به جوش آورده و چای را دم میکنیم. ٣. برای تزئین لبه لیوان آن را با هر نوع شیره به دلخواه کمی آغشته میکنیم و درون ترکیب شکر و ادویه دلخواه (پودر دارچین, جوز, زنجبیل, هل, میخک) میزنیم تا به لبه ها بچسبد. ۴. لیوان را به اندازه ۱/٣ از چای پر کرده و مابقی را با ترکیب شیر آماده شده تکمیل میکنیم. در صورت تمایل برای کف کردن شیر میتوانید از همزن ها یا لیوان های مخصوص اینکار استفاده کنید. ☕️☕️☕️☕️☕️☕️☕️ •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• @toranjnameh99❄️❄️❄️
🧡💫ای بـام بلند آسمان 🍁💫صبـــــح بخیــــــر 🧡💫ای پرتو مهر، زرفشان، 🍁💫صبـــــح بخیـــــــر 🧡💫ای طایــر عاشـق 🍁💫سحــر خیـــز ســلام 🧡💫ای چشمــهٔ جـاری 🍁💫 روان صبح بخیر 🧡💫سلام به دوستان عزیز 🍁💫صبــح پــاییــــزی 🧡💫 دوشنبتون بخیر •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• @toranjnameh99
19.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بابا داشت بلند بلند پیام امام خامنه ای عزیز را می خواند:"بر همه‌ٔ مسلمانان فرض است که با امکانات خود در کنار مردم لبنان و حزب‌الله سرافراز بایستند و در رویارویی با رژیم غاصب و ظالم و خبیث آن را یاری کنند" از بابا پرسیدم فرض یعنی چه !؟ گفت بابا جان یعنی واجب! ___________ بچه ها حاج اقا عبداللهی ِ پر انرژی رو که یادتونه؟❓❓❓😊 رفتن لبنان تا کنارِ بچه های لبنان باشن، باهاشون همدردی کنن و با بازی و شادی یکم ازنگرانی این کودکان مظلوم رو کم کنند😍 اینم یک از حضور ایشون تقدیم نگاهتون 🌺🌺🌺🌺 •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• @toranjnameh99