۲۹ اسفند
۳۰ اسفند
۱ فروردین
اورانوس;
"نور زندگی" به چشمانش نگاهی کردم. لبخند تلخی میزنم و با انگشت هایم اشک هایش را پاک میکنم و میگویم "ک
"باران"
با کلافگی چتر را باز میکنم و بالای سر خود میگیرم.
حتی هوا هم با من سر لج افتاده است.
چند دقیقه پیش هوا آفتابی بود و حالا باران مانند یک مزاحم ظاهر شد.
باران را دوست نداشتم.
نمیدانم ملت چرا خیس شدن را دوست دارند.
سرم پایین است و زیر لب غر میزنم.
ناگهان صدای خنده دختر و پسری نظرم را جلب میکند.
از حرکت میایستم.
به پشت سر برمیگردم.
وسط خیابان در حال بالا پایین پریدن و خندیدن هستند.
چه دل خجسته ای دارند!
پوزخندی میزنم و میخواهم راهم را ادامه دهم اما لحظه ای قیافه پسر برایم واضح میشود.
حس میکنم که اشتباه دیدهام.
چند قدم به سمتشان برمیدارم.
نه، مثل اینکه درست میدیدم.
آن پسر من بودم.
سالها پیشِ من.
باورم نمیشود.
من چگونه زیر باران با این اشتیاق بالا و پایین میپریدم.
صدای دخترک بلند شد که با خنده میگوید"خیس شدیم، بسه دیگه. بریم. الان سرما میخوری دوساعت باید جواب مامانتو بدم."
لبخندی میزنم و چشمانم را میبندم.
صدای دلنشین خودش بود.
صدای چند سال پیشم آمد" بیخیال! دو دقیقه اومدیم بیرون. اصلا سرما خوردم فدای سرت. مگه بچم بخوام سوال جواب شم."
چند قدم دیگر به سمتشان برمیدارم.
خیلی به آنها نزدیک هستم اما آنها مرا نمیدیدند
با حسرتی که فقط خودم آن را درک میکنم، به آن دو جوان خوش ذوق زل میزنم.
میگفتند و میخندیدند.
فارغ از دنیا.
فارغ از آینده پر تلاطم.
صدایم آمد"وای که من چقدر این بارون و دوست دارم. نمیدونم چرا ملت خیس شدن زیر بارون و دوست ندارن."
پوزخند تلخی میزنم.
من کی انقدر بی ذوق شده بودم؟
انگار کسی دم گوشم زمزمه میکند"از همان موقع که ذوق زندگیات را ازت گرفتند"
بله. او ذوق زندگی من بود.
به خودم آمدم که دیدم دیگر آن دختر و پسر، که سالها پیش در گذشته گمشان کرده بودم نیستند.
دسته چتر را در دستانم میفشارم به پشت سر بر میگردم و به راهم ادامه میدهم.
۱ فروردین
اورانوس;
"باران" با کلافگی چتر را باز میکنم و بالای سر خود میگیرم. حتی هوا هم با من سر لج افتاده است. چند دق
بچها هر چند وقت یه بار که مغزم بکشه یا بهتره بگم نیاز به تخلیه افکاراتم داشته باشم ازین طور متن ها خواهیم داشت:)
امیدوارم دوستشون داشته باشید🫀؛
۱ فروردین
۲ فروردین
۳ فروردین
۳ فروردین