eitaa logo
~چَنـد قـَدَمـ👣تآ وِصـآلــّ🍃
1.7هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
37 فایل
دیـٰانت منهـٰاے سیـٰاست🍃 نتیجہ‌اش مےشود کربلـٰا💔؛ نہ‌ ظهور!💚 شروط‌"تبادل‌،کپی..."🤗↶ https://eitaa.com/sh_Vesal180 "شنوای حرفاتون هستیم"😉↶ https://daigo.ir/secret/1491814313 هشتگ‌ها😇↶ https://eitaa.com/3121542/16574 .
مشاهده در ایتا
دانلود
~چَنـد قـَدَمـ👣تآ وِصـآلــّ🍃
بسم‌حق... :)🍂 #پارت‌4 پسرک فلافل فروش این‌قسمت #روزگار‌جوانی _._._._._ فرزند اولم مهدي بود؛ پسری بس
بسم‌حق... :)🍂 این‌قسمت ‌_._._._._ كار فرهنگی مسجد موسی ابن جعفر 7 بسيار گسترده شده بود. سيد علی مصطفوی برنامه‌های ورزش‌ی و اردویی زيادی را ترتيب ميداد. هميشه برای جلسات هيئت يا برنامه‌های اردويی فلافل ميخريد. ميگفت هم سالم است هم ارزان. يك فلافل‌فروش‌ی به نام جوادين در خيابان پشت مسجد بود كه از آنجا خريد ميكرد. شاگرد اين فلافل‌فروشی يك پسر با ادب بود. با يك نگاه ميشد فهميد اين پسر زمينه‌ی معنوی خوبی دارد. بارها با خود سيد علی مصطفوی رفته بوديم سراغ اين فلافل‌فروشی و با اين جوان حرف ميزديم. سيد علی‌ميگفت: اين پسر باطن پاكی دارد، بايد او را جذب مسجد كنيم. برای همين چند بار با او صحبت كرد و گفت كه ما در مسجد چندين برنامه‌ی فرهنگی و ورزشی داريم. اگر دوست داشتی بيا و توی اين برنامه‌ها شركت كن. حتی پيشنهاد كرد كه اگر فرصت نداری، در برنامه‌ی فوتبال بچه‌های مسجد شركت كن. آن پسرك هم لبخندی ميزد و ميگفت: چشم اگر فرصت شد، ميام. رفاقت ما با اين پسر در حد سلام و عليك بود. تا اينكه يك شب مراسم يادواره‌ی شهدا در مسجد برگزار شد. اين اولين يادواره‌ی شهدا بعد از پايان دوران دفاع مقدس بود. از زبان یکی از جوانان مسجد ادامه دارد... 📚 ┏━🍃🌺🍃━┓ @VESAL_180 ┗━🍂━
~چَنـد قـَدَمـ👣تآ وِصـآلــّ🍃
بسم‌حق... :)🍂 #پارت5 این‌قسمت #پسرک‌فلافل‌فروش ‌_._._._._ كار فرهنگی مسجد موسی ابن جعفر 7 بسيار گست
بسم‌حق... :)🍂 این‌قسمت _._._._._ در پايان مراسم ديدم همان پسرك فلافل‌فروش انتهای مسجد نشسته! به‌سيد علی اشاره كردم و گفتم: رفيقت اومده مسجد. سيد علی تا او را ديد بلند شد و با گرمی از او استقبال كرد. بعد او را در جمع بچه‌های بسيج وارد كرد و گفت: ايشان دوست صميمی بنده است كه حاصل زحماتش را بارها نوش جان كردهايد! خلاصه كلی گفتيم و خنديديم. بعد سيد علی گفت: چیشد اينطرفا اومدي؟! او هم با صداقتی كه داشت گفت: داشتم از جلوی مسجد رد ميشدم كه ديدم مراسم داريد. گفتم بيام ببينم چه خبره كه شما رو ديدم. سيد علی خنديد و گفت: پس شهدا تو رو دعوت كردن. بعد با هم شروع كرديم به جمع‌آوري وسايل مراسم. يك كلاه آهنی مربوط به دوران جنگ بود كه اين دوست جديد ما با تعجب به آن نگاه ميكرد. سيد علی‌گفت: اگه دوست داری، بگذار روی سرت. او هم كاله رو گذاشت روي سرش و گفت: به من ميياد؟ سيد علی هم لبخندي زد و به شوخي گفت: ديگه تموم شد، شهدا برای هميشه سرت كلاه گذاشتند! همه خنديديم. اما واقعيت هماني بود كه سيد گفت. اين پسر را گويی شهدا در همان مراسم انتخاب كردند. پسرك فلافل‌فروش همان هادی ذوالفقاری بود كه سيد علی مصطفوی او را جذب مسجد كرد و بعدها اسوه و الگوی بچه‌های مسجدی شد. از زبان یکی از جوانان مسجد ادامه دارد... 📚 ┏━🍃🌺🍃━┓ @VESAL_180 ┗━🍂━