eitaa logo
وصیت ستارگان 🌷💫
4.9هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
5 فایل
بسم رب الشهداء 🌷شهدا امام زادگان عشقند که مزارشان زيارتگاه اهل یقین است. آنها همچون ستارگانی هستند که می‌توان با آنها راه را پیدا کرد🇮🇷 🌹وصیت وزندگینامه شهیدان 🌹مفاهیم انقلابي،بصیرتی ارتباط با اعضا☆☆☆ @yazaynab72
مشاهده در ایتا
دانلود
وصیت ستارگان 🌷💫
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷 《قسمت دوازدهم 》 _ نه شغلش .....🕊.... 🇮🇷شغله، نه رفته! _ طلبه س. تا وقتی درس می‌خونه که نباید سربازی بره! در عوض !🌸 هیئت داره و برای بچه‌هاش از دل و جون مایه می‌ذاره! تکلیف خودت رو با دلت کن؟❤️ خانم نظری حکم را داشت. با لکنت گفتم:" چشم خانم. از نظر باید سطح بالایی داشته باشه، طوری که من رو هم بکشه بالا!"💚 _ ایمان رو در عمل ببین. این جَوون بچه و نماز خون. بچه‌ای با تقوا و با عُرضه !🛐💜 🇮🇷_ من ایمان ظاهری نمی‌خوام، می‌خوام بالایی داشته باشه . اینکه اسلام رو از هر جهت بشناسه و به دستوراتش عمل کنه. کسی که ایمان داره به توهین نمی‌کنه خانم.🌷💚🌷 دستم را گرفت. سردِ سرد بود، در حالی که از گونه‌هایم می‌بارید. 🔥 _ تا اونجا که من می‌شناسمش آدم درستیه! درست را خیلی گفت. رویم نشد بگویم دنبال کسی مثل سجاد، داداشم، هستم. هم به ظاهر برسد هم به باطن.🌺 🇮🇷سجاد کت و شلوارش را همیشه به اتوشویی می‌داد و را واکس می‌زد. هم همیشه نو و اتو کشیده بود. خانم‌ نظری دستم را رها کرد:" ما هم این مراحل را گذروندیم دختر جون. می‌کنم تکلیفت رو با خودت روشن کنی."❤️🥺 به خانه که آمدم بود. مادر گلدان‌های حیاط را آب داده و روی تخت نشسته بود.🌇 رفتم نشستم کنارش :" چی کار کنم، شما بگو؟ً" _ خونوادهٔ خوبی ان ! _ خونواده رو چی کار دادم! خودش، نرفتنش! _ درسش که تموم بشه می‌ره . سجادم قبولش داره!☺️🇮🇷 نگاه به بالا انداختم و دیدم اتاق سجاد روشن است:" بذار از خودش بپرسم." 🇮🇷از پله‌ها دویدم و رفتم اتاق سجاد. دیدم پشت میز نشسته. مامان هم پشت سرم آمد و گفت:" سجاد تو یه چیزی به بگو. تکلیف این بنده خدا چی می‌شه؟ "🥺❓ سجاد بی آنکه نگاهمان کند گفت:" از نظر من !" _ اصلاً متوجهی راجع به کی حرف می‌زنیم؟ _ بله. مصطفی! . 😊🌺 مامان گله‌مند گفت:" هی بالا و پایین می‌کنه. ، یا رومی روم یا زنگی زنگ!" 🇮🇷تکیه دادم به دیوار رو به سجاد و گفتم:" اگه تو داری باشه منم..." مامان ذوق‌زده گفت:" خب، این رو از اول می‌گفتی، برم بزنم؟"😍📞 سجاد گفت:" صبر کن مامان!" رو به من کرد:" هر چی ازش داری، بنویس می‌برم می‌دم بخونه و جواب بده." رو به کامپيوتر چرخید:" می‌شم !"🕊💌 مامان ذوق زده گفت:" برم براتون بیارم!"☕️🍪 نشستم روی زمین و .... 🦋 ....🇮🇷 🔵کانال وصیت ستارگان 🕊 ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮ https://eitaa.com/V_setaregan ╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷 《قسمت سیزدهم 》 نشستم روی زمین و🕊 .... 🇮🇷زانوهایم را بغل کردم. سجاد هنوز به صفحهٔ نگاه می‌کرد. تصویر ثابت بود و عکس یک دشت پر از گل سرخ و دو تا . 🦋🦋 گفتم:" برو بگو آبجی من خیلی حساسه، دوست داره کسی که قصد داره باهاش کنه، خیلی آروم حرف بزنه، کم محلی و بی محلی هم نکنه، اهل باشه. با اخلاق و با ایمانم باشه."🌸 سجاد خندید:" سؤالای دستورى ت رو بنویس خانم . چار جوابی یا تشریحی. گفتم که می‌شم نامه بر!"🕊 مامان با سینی چای و شیرینی کیک یزدی وارد شد:" به دلم افتاده که از بین همهٔ قرعه به نام این جوون می‌افته. حالا بیاین دهنتون رو شیرین کنین."☺️🍪 🇮🇷خانم صدرزاده به مامانم زنگ زد و گفت:" می‌تونیم برا ساعت شش عصر بیاییم خدمتتون؟ " دیدم که بعد از جواب، کرد و بعد از استخاره با همان تسبیح کهربایی که دستش بود، دست‌هایش را برد بالا و گفت:" خدایا ."🤲📿 اما من استخاره نکردم. با خودم می‌گفتم استخاره به دل است و دل من داده بود.❤️ 🇮🇷مامان خیلی بود. گر چه مضطرب هم بود. به قول خودش، اولین فرزندش قرار بود کند. می‌گفت:" این پسر از اونایی نیست که بگم نه پشت داره نه مشت، هم پشتش هستن هم پیداست که جَنَم داره."😊🌺 ظاهراً به دل نشسته بودی. سجاد و سبحان هم که قبولت داشتند، مخصوصاً سبحان. بابا هم که داد می‌زد راضی است. فقط می‌ماند من اصل کاری؟ من هم که بالاخره بله را گفتم و مجوز را دادم. حرف مامان هم در گوشم بود:" موقع بله برونه که خیلی چیزا معلوم می‌شه. "💚💚 🇮🇷آمدی، به همراه پدر و مادرت با دسته . آمدم و نشستم،‌ با همان چادر سفید گل صورتی که سر کرده و رو گرفته بودم. نگاهم یک لحظه به افتاد. چه سکوت سنگینی! 🌸🌼 با انگشت اشاره روی قالی می‌کشید. صحبت‌های مقدماتی شروع شد: آب و هوا و سیاست روز و وضعیت اقتصادی، و کم‌کم رفتند سر . حرف از تاریخ عقد و عروسی که شد، از پس چادر به مامان که کنارم نشسته بود گفتم:" بگو بدم میاد دورهٔ عقد بشه."💞💕 🇮🇷قرار عقد را برای سیزده اردیبهشت گذاشتند و را برای تابستان.‌ صحبت مهریه که شد پدرت گفت:" مهر دختر و عروسم هر دو ۳۱۳ سکه س." پدرم سکوت کرد. تو از جا پریدی :" ولی من این‌قدر ندارم، فقط یکی دو تا دارم."😳 پدرت دستت را کشید:" مصطفی! " _ آقاجون حرف حساب را باید زد و همین حالا هم باید زد. اگر حرف مهریه دادن پیش بیاد حداکثر دو یا سه سکه رو می‌تونم بدم، بقیه می‌افته گردن خودتون!🌺 پدرت خندید:" شما کاری نداشته باش!"😊 نظر من چهارده سکه بود به نیت .... 🦋 ....🇮🇷 🔵کانال وصیت ستارگان 🕊 ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮ https://eitaa.com/V_setaregan ╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯