#پارت_اول
َ
بسم الله الَرحمــن الَرحیـــم
ِ
#شروع_رمان_استاد_و_دانشجوی_مغرور_و_شیطون
#استاد_و_دانشجوی_مغرور_و_شیطون
1#پارت
#ترلان
با لبخند شیطونی در کلاس و زدم و منتظر شدم تا استاد جانمان اجازهی ورود بر
من را صادر نمایند!
بعد چند ثانیه با صدای کلفت و مردونهاش گفت:
-بله؟
لبخندم و قایم کردم و در و باز کردم.
اول با نگاه مظلومی سرم و بردم داخل و به استاد نگاه کردم.
ًلا رفتم داخل و گفتم:
بعد کام
با نگاه خشمگینی که قشنگ حس کردم دارم خودم و خیس میکنم، نگاهم کرد واستاد میشه بیام تو؟
❈💛❈➺#مدیر
❥💛❥{https://eitaa.com/joinchat/1434714432C3c2332a1a5}
#استاد_و_دانشجوی_مغرور_و_شیطون
2#پارت
#ترلان
سلف رو محنا باز کرد و رفتیم پشت یه میز چهار نفره نشستیم
ِ
در .
دو سه دقیقه بعد َم َمد (همون محمد) که باهاش ُمچ بودیم و پیشخدمت اینجا
بود؛ اومد کنارمون و با لبخند شیطونی گفت:
-علیک سلام خانومهای شیطون. چیشده از کلاس شوتیدنتون بیرون؟
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:
-تو یکی خفه! فقط این و بدون؛ میگم تا درصد فوضولیت یهو تبدیل نشه به
کنجکاوی! زدم دک و پوز استاد محمدی نیا رو مثل همیشه آوردم پایین!
با چشمای گرد شده نگام کرد و گفت:
-نچ نچ نچ خدا به دادت برسه. تو ِکی میخوای آدم بشی؟
خندهی مسخرهای کردم و گفتم:
-هر وقت آدم دور و برم ببینم!
اونم خندهای مسخرهتر از من کرد و گفت:
-والا اینهمه آدم دور و بر تو هست ولی تو بازم آدم نمیشی!
چیزی نگفتم و به چشماش زل زدم.
فکر کرد کم آوردم چون خندید و هه هه کرد!
منم با لبخند حرص دراری گفتم:
-آهان پس اونموقع من فرشتهام که آدم نمیشم و شما انسانهای آدمنما شیطان،
فرزندم. حالا برو گورت را گم کن و همان همیشگی را بیاور خرم!
اخمی کرد و از جلو چشمام محو شد.
محنا و محیا هر هر زدن زیر خنده و دمت گرمی گفتن.
خلاصه اینکه کیک شکلاتی و چاییامون رو خوردیم و هر کدوم راه افتادیم سمت
خونهی خودمون.
رفتم پارکینگ دانشگاه و سوار ماشین فراری مشکیم شدم و ضبط و روشن کردم
و راه افتادم سمت خونهامون.
خب دیگه وقتشه خودم رو معرفی کنم.
بنده ترلان تهرانی هستم، بیست و یک سالمه و اهل تهرانم.
یه داداش و یه آبجی به اسم تیرداد و تارا دارم که تیرداد بیست و شش سالشه و
تارا هم نوزده.
وضع مالیمون عالیه.
من رشتهام تاریخه و دارم برای لیسانس میخونم.
تیرداد هم رشتهاش مهندسی عمرانه و یه شرکت داره، فوق لیسانسش و هم
گرفته.
تارا هم داره برای کنکور میخونه.
بنده دو تا رفیق خل و چلتر از خودم دارم به اسم محنا و محیا که دوقلوان و
مثل من بیست و یک سالشونه.
باهاشون درواقع میشه گفت از اول راهنمایی رفیقم!
ه سال! ماشا ماشا بزنم به تخته
تقریبا میشه ن ! ُ
محنا از محیا پنج دقیقه بزرگتره و انقدر شبیه همن که با هم مو نمیزنن.
بعضی موقعها هم من با هم قاطیشون میکنم!
بله داشتم میگفتم من با این یارو فرزاد محمدی نیا که میشه استادمون؛ خیلــی
خیلــــی خیلــــــــی لجم و ازش متنفرم متنفــــر!
البته راسته که میگن دل به دل راه داره!
اونم همچین احساسی و نسبت به من داره.
اگه اون ازم بدش بیاد، من دو برابر این حس و نسبت بهش دارم!
اگه اون ازم خوشش بیاد که همچین چیزی و تو خواب باید ببینم؛ من صفر برابر
این حس و نسبت بهش دارم!
گرامی من جناب آقای طاها تهرانی هست که یه شرکت داروسازی داره و چهل
پدر
و دو سالشه.
مامانم تینا علیپور که سی و هفت سالشه و من هر دو تاشون و خیلی دوست
دارم.
هــوف خیلی حرفیدما نه؟ بسه دیگه بزارین به آهنگم گوش بدم...:
_تو بگی نگی من گیره پام
نمیاد کسی به چشام
ای وای ای وای
بی من قول بده تو جایی نری
جذا ی ِب تودل
ای وای ای وای
بدجوری به تو گیرم من
بری میمیرم من
کسی نمیاد به چشمم
چشم نخوری عشقم
من دل ندارم
انگاری به تو گیره کارم
مگه من تو دنیا آخه چند تا یهدونه دارم...؟
ِب تو ِدلــے_حسیــن منتظــرے...
[جــذا
❈💛❈➺#مدیر
❥💛❥{https://eitaa.com/joinchat/1434714432C3c2332a1a5}
#استاد_و_دانشجوی_مغرور_و_شیطون
3#پارت
جلو در خونهامون ترمز کردم و چند تا بوق زدم تا مش رمضون در و باز کنه.بعد یه
دقیقه در باز شد و منم رفتم تو و در حالی که برای عمو مش رمضون بوق میزدم،
بلند داد زدم:
دیگه صداش و نشنیدم چون با ترمز وحشتناکی که جلو در خونه کردم گوشمسلام عمو جـــون.
نشنفت!
یا ننه پلنگ صورتی! َنَنم خونه نباشه هــا وگرنه زنده به گورم میکنه با این ماشین
روندنم!
با استرس و پاورچین پاورچین از پلههای خونهامون بالا رفتم و در و یواشکی باز
کردم و به دور و برم نگاه کردم.
نه انگاری وضعیت سفیده!
با خیال راحت کفشام و شوتیدم تو جا کفشی؛ دمپایی رو فرشیام و که مدل
خرگوش بود پوشیدم و همین که خواستم پام و بزارم رو اولین پله؛ مادر عزیزتر از
جانم با جیغ گفت:
-تــــرلان این چه وضع ماشین روندنه هـــــان؟
چشمم و بستم و دهنم و کمی کج کردم!
بدبخت شدم رفــــت!
با قیافهی درب و داغونی برگشتم سمتش و گفتم:
ًلا
-مامــــــان توروخدا بیخی. امروز دو تا خر مزاحمم شده بودن حوصله ندارم اص
ً
و ابدا!
دستش و گذاشت زیر چونهاش و با حالت متفکری گفت:
-دو تا خر؟ اونم تو خیابون؟ جالب شد!
با قیافهی متعجبی جوری نگاهش کردم که انگار خنگ عالم؛ فقط این ننهی منه!
آخه یکی نیست بهش بگه ننهی من، مامی من، مادر من، مامان من خر اونم تو
خیابون چیکار میکنه هـــــا؟
دو هزاریش هنوز نیوفتاده بعد اونموقع به من میگه گیج! ای خـــــدا.
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:
-بای بای مامی.
و بعد از پلهها رفتم بالا و گذاشتم تو خیالات خنگولانش باقی بمونه!
در اتاقم و با ضرب باز کردم و کیفم و انداختم رو تختم و مقنعه ام و بشمر سه از
سرم در آوردم.
خلاصه اینکه لباسام و در آوردم و چون تو فصل پائیز بودیم یه لباس گرم
پوشیدم.
َتم رو پوشیدم که رنگش یشمی بود.
بلوز و شلوار ِس
موهام و فرق باز کردم و تل خرگوشیم و زدم به موهام و نشستم جلو میز آرایشم
و به خودم نگاه کردم.
من یه دختر فوق العاده خوشگل و جذاب و تو دل بروام!
ًلا اعتماد به نفسم تو حلقتون!
اص
چشمام فوق العاده درشت و کشیده اس؛ به رنگ طوسی و مژه هام پرپشت و
بلنده.
ابروهام مدل هشتیان و پوستم سفیده و لبای خوشگلی دارم.
شبیه پروتزه ولی اینطوری نیست.
لب بالاییم مثل بقیهی لبا شکستگی نداره و این جذاب ترم کرده.
از حق نگذریم عمل کردم
دماغم و انصافا .
موهامم که تا پایین باسنم میرسه و مشکی و لخته که من عاشقشونم.
فوق العاده جذابه که دل هر دختری و
تیرداد هم یه پسر چشم و ابرو مشکیِ
میبره.
موهای خامهای و لخت مشکی، چشمای کمی خمار و مشکی، ابروهای مشکیای که
کمی زیرش تمیز کرده، دماغ عقابی، پوست برنزه و یه ته ریش که دل و ایمان من
یکی و برده بدجور!
اگه داداشم نبود خودم زنش میشدم! به جون تو!
و اما تارا خانم خواهر بنده که کلا صد و هشتاد درجه با من و تیرداد فرق میکنه!
من و تیرداد چهرهی شرقی داریم ولی تارا نه. تارا چهرهی اروپایی داره.
موهای طلایی رنگ کوتاه و چشمای طوسی که رگههای آبی داره، ابروهای هشتی،
پوست سفید، لبای غنچهای و سرخ رنگ، دماغ عروسکی که اونم عمل کرده بود.
هر سهتامون خوشگل بودیم و من و تیرداد شبیه بابا طاها بودیم ولی تارا به مامان
تینا رفته بود...
❈💛❈➺#مدیر
❥💛❥{https://eitaa.com/joinchat/1434714432C3c2332a1a5}
#استاد_و_دانشجوی_مغرور_و_شیطون
4#پارت
سرم و تکون دادم و از جام بلند شدم. از اتاقم زدم بیرون و رفتم سمت اتاق تارا و
با یه ضرب در و باز کردم که دیدم گوشیش دستش بود؛ ولی تا در باز شد زودی
گوشی و انداخت زیر پتوی تختش و کتابش و باز کرد و جوری وانمود کرد که مثلا
من دارم عر میزنم! (همون درس خوندن!(
تکیه دادم به در و دستام و زدم زیر بغلم و بهش نگاه کردم.
یه تای ابروم و انداختم بالا و گفتم:
_آها یعنی فکر کردی منم عر عر؟
دستاش و که گذاشته بود رو گوشاش برداشت و بهم با تعجب نگاه کرد و گفت:
_اوا آبجی اینجایی؟ کی اومدی؟!
چیزی نگفتم فقط مثل این مشکوکا بهش نگاه کردم.
میدونستم یه خبراییه
اما چه خبرایی؟ نمیدونم!
رفتم نشستم کنارش رو تخت و بهش نگاه کردم.
رنگش پریده بود بدجور!
یه بوهایی میاد به جون شما!
یهو بیمقدمه گوشیش و از زیر پتوی تختش برداشتم و بهش نگاه کردم.
با دیدن پیاماش از تعجب خشکم زد.
یا پیغمبــــر این خره داره با کی چت میکنـــــه؟
بهش با خشم نگاه کردم.
رنگش پریدهتر شد و با تتهپته گفت:_ترلان چیـ..چیزه.
پریدم وسط حرفش و گفتم:
_چلمنگ میدونی این یارو کیــــه؟
آب دهنش و قورت داد و گفت:
_یه بنده خدایی دیگه کی میخواد باشه؟
یکی زدم پس گردنش و گفتم:
َخوی شماست
_مگس سمی ایشون ا !
با جیغ و چشمایی که شبیه چشای گوزن شده بود، گفت:_تیــــــــــرداده؟
چند ثانیه بعد همین که خواستم از ُشک جیغش بیام بیرون؛ تیرداد در اتاقش و باز
کرد و گوشی به دست بهمون نگاه کرد و گفت:
_با من بودی؟
تارا با یه حالتی که تو ُشک بود برگشت سمت تیرداد و گفت:
_تو..تو.
من و که دیگه نگو از خنده کم مونده بود از وسط به دو قسمت مساوی تقسیم
بشم!
فکر کن با داداشت رل بزنی!
تیرداد با چشمای ریز شده بهمون نگاه کرد و رو به تارا گفت:
_سوزنت گیر کرده باز؟
تارا به خودش اومد و بالشت تخت و برداشت و با عصبانیت پرت کرد سمت
تیرداد و با جیغ گفت:
_گمشو بیرون چلغوز حقه بـــــــاز.
تیرداد جاخالی داد و به من که از خنده داشتم تشک تخت تارا رو گاز میزدم، با
تعجب گفت:
_این چشه؟ چرا پاچه میگیره؟
با نفسنفس و خندهای که دیگه اشک از چشمام در آورده بود، گفتم:
_هیـ..هیچی شکسـ..شکست عشقی خورده آخ خـــــدا دلــــــم!
به من و تارا با تعجب نگاه کرد و دستاش و برد بالا و گفت:
_خدایا به اینا شفا نده بزار یکم بخندیم.
بعد پوفی کرد و گوشیش و نزدیک دهنش برد و با لحنی که همه رو خر میکرد،
گفت:
_عشقـــــم؟ چرا جواب نمیدی؟
صدای پیام اومدن گوشی تارا بلند شد!
هر سهتامون برگشتیم به گوشی تارا نگاه کردیم.
دیگه خندهام بند اومده بود.
نمیخواستم لو بره، میخواستم یکم سر به سرش بزاریم و آی بخندیم آی
بخندیم!
تیرداد با تعجب گفت:
_به گوشی تو پیام اومد؟
از جام بلند شدم و در حالی که داشتم هولش میدادم بیرون، گفتم:
بوفالو
ِ
_برو برو به تو فوضولیش نیومده برو ببینم. د برو دیگه خر !
با قیافهی مشکوکی رفت تو اتاقش و منم با خنده برگشتم سمت تارا که با ُشک
ویسی که تیرداد فرستاده بود و گوش میداد!
آخییییی الهی از داداشش شکست عشقی خورد.
نشستم کنارش و گفتم:
_عاشق داداشت که نشده بودی؟
+توله بز عکس خودشم نفرستاده بود! عنتر مرغی. قیمهقیمهات میکنم تیرداد.
زدم زیر خنده و بهش گفتم:
_ببینم برنامهای داری که صدات و عوض کنه؟ تا حالا که براش ویس نفرستادی؟
سرش و انداخت بالا و گفت:
_نه نفرستادم. چرا برنامه رو دارم.
دستام و به هم مالیدم و گفتم:
_عکس خودتم که نفرستادی؟
ابروهاش و انداخت بالا و گفت:_نفرستادم ولی یکی دیگه رو فرستادم ببین
چجوری حالش و میگیرم من.
دراز کشیدم رو تختش و بهش گفتم:_دراز بکش.
دراز کشید کنارم و با هیجان گفت:
_خب؟
هیسی گفتم و دستم و گذاشتم رو ضبط کنندهی صدا و با ناز گفتم:
_جونم عشقم همینجام ببخشید داشتم با مامانم حرف میزدم!
بعد صدام و عوض کردم و براش ارسال کردم و منتظر جوابش شدم...
❈💛❈➺#مدیر
❥💛❥{https://eitaa.com/joinchat/1434714432C3c2332a1a5}
16
#استاد_و_دانشجوی_مغرور_و_شیطون
5#پارت
بعد چند ثانیه پیام داد:
با تارا زدیم زیر خنده و براش نوشتم:-مرسی آقاهه. میگم میشه همین الان برامای جــــون چه صدای نازی داری تو جیگرم.
از خودت فیلم بفرستی؟
تارا برگشت بهم نگاه کرد و گفت:
-داز اگه فرستاد من اسمم و میزارم کلثوم سه کله!
دستم و با اعتماد به نفس بردم جلوش و گفتم:
-اگه فرستاد میزاری کلثوم سه کله! اوکی؟ بزنی زیر قولت دونه دونه موهات و
میکنم!
اونم با اعتماد به نفس کامل دستش و گذاشت تو دستم و گفت:
-حله.
به گوشیش نگاه کردم که دیدم فیلم فرستاده.
برگشتم با پوزخند بهش نگاه کردم که با ُشک گفت:
_بازش کن ببینم!
زدم رو فیلم تا دانلود بشه.
تا فیلم دانلود بشه پیام داد:
-بفرما خانومی اینم از فیلم.
فیلم دان شد و منم زدم روش و بهش نگاه کردیم.
َپ اینکه خودش نی! نفله ما رو اسکول کرده؟ صبر کن اسکولش میکنیم!
یه پسر دیگه بود! احمق.
اینطوری دخترا رو گول میزنه؟
خاک تو سرش وقت شوهر کردنشه داره میترشه اونوقت داره دوست دختر بازی
ُمل
میکنه. ا .
زودی براش نوشتم:
-ای جونم عشقم تو چه ناناسی هیکلت و عشقه!
ُعــــق! والا خودش از این یارو خوشگل تره!
ایموجی اون شکلکی و فرستاد که چشماش قلب بود و ذوق میکرد!
گودزیلا حالت و میگیرم بصبر!
زودی براش نوشتم:
-هیردادی فردا با هم قرار بزاریم؟
گفتم هیرداد چون گفته بود اسمش هیرداده.
زودی ویس فرستاد:
-چشم عشقم کجا، کی؟
به تارا نگاه کردم که گفت:
-این واقعا تیرداده یعنی؟ این همه هیز و جلف نیستا به جون تو!
یکی زدم پس کلش و گفتم:
-فعلا که میبینی هست.
منم ویس فرستادم:
-عشقم فردا کافیشاپ رز ساعت پنج خوبه؟
بعد صدام و ویرایش کردم و همین که خواستم بفرستم در اتاق با ضرب باز شد.
تیرداد بود!
دستپاچه با تارا نشستیم رو تخت که با اخم و قیافهی میرغضب گفت:
کی به میرغضب گفته بزن گاراژ که! چرا همچین نگاهمون میکنهدارین با کی اونطوری با ناز حرف میزنین؟
ز ؟
تارا لبخندی زد و گفت:
-یه احمقی مثل تو!
تیرداد حمله کرد سمتمون تا گوشی و بگیره که زودی ویس و براش فرستادم.
وسط راه ایست کرد و به گوشیش نگاه کرد.
زد رو ویس و صدای ویرایش شدهی من بلند شد:
_عشقم فردا کافیشاپ رز ساعت پنج خوبه؟
لبخند چندشی زد و گفت:
_ای جــــان چه عروسکی به تورم خورده!
از دهنم پرید و گفتم:
_خیلی هیزیا تیرداد!
بهم با اخم نگاه کرد و گفت:
_بعدا حساب شما رو میرسم هیزم عمته!
بعد گوشیش و چسبوند به لبش و گفت:
_چشم خانوم کوچولو حتما. پس منتظرتم فعلا عروسکم!
ُعق زدن در آوردیم که مرضی گفت و از اتاق زد بیرون.
من و تارا ادای
من و تارا بلند داد زدیم:
-تو لوزهالمعدت شتـــر!
صداش نیومد. منم براش ویس فرستادم:
-باشه آقایی بوس بوس اودافظ!
آب دهنم و قورت دادم و گفتم:
-وای تارا یه سطل آشغال بیار دیگه دارم بالا میارم!
خندید و گفت:
-اوکی فردا حالش و میگیریم بیا بریم برای ناهار.
رفتیم پایین برای خوردن ناهار.
البته مثل بچهی آدم نه ها.
از نردهها سر خوردیم که تیرداد از پایین داد زد:
-کثافتا شما دو تا بچه کی میخواین بزرگ بشین ها؟ مردم خواهر دارن ما هم
خواهر داریم!
با تارا نشستیم پشت میز ناهارخوری و من گفتم:
-تو فعلا برو با دوست دختر گرام فردا ساعت پنج تو کافیشاپ رز عشقبازی کن.
به ما گیر نده.
بهمون با اخم و چپچپ نگاه کرد که یهو مامان از پشت تیرداد ظاهر شد و
گوشش و گرفت و پیچوند و با صدای جیغ جیغوش گفت:
-نشنفتم. چی گفت ترلان؟ دوست دختــــــر؟ من شما رو اینجوری بزرگ کردم
میری دختر بازی میکنی پسرهی خیره سر؟
تیرداد با جنگولک بازی در حالی که سعی میکرد گوشش و از دست مامان تینا در
بیاره، با آخ و اوخ گفت:
-آخ ننه ول کن گوش لامصبم و کندیش. نه به جان تو دختربازی کدومه آخه؟ دارن
مسخرهبازی در میارن این دو تا عجوبه!
تارا و من جیغ کشیدیم:
-عجوبه عمته عفریتـــــه!
مامان لبخند پر افتخاری زد و گفت:
با این موضوع موافقم آفرین دختر گلم!
❈💛❈➺#مدیر
❥💛❥{https://eitaa.com/joinchat/1434714432C3c2332a1a5}
#استاد_و_دانشجوی_مغرور_و_شیطون
6#پارت
من و تارا مثل این پرنسسا لبخند پر غروری زدیم که یهو از پشت سرمون هم من
هم تارا پس گردنی نوش جان کردیم!
بابام نشست پشت میز و با قیافهی اخمو ولی با شوخی بهمون نگاه کرد و گفت:
-که خواهر من عجوبهاس ها؟
تیرداد از موقعیت استفاده کرد و گوشش و از دست مامان بیرون کشید و گفت:
-آخ دمت گرم بابای گلــــم. دلم خنک شد.
من و تارا با لبای آویزون به بابا نگاه کردیم و بعد به مامان گفتیم:
-مامـــــــان ببین بابا رو.
مامانم با لبخند دندوننمایی نشست کنار بابام و گفت:
-خب درسته ناحق اون پس گردنیها خورده شد ولی خب دلم خنک شد.
دیگه جیغ من و تارا به آسمون رفت:
-مامـــــــــــــان!
مامان تینا هم بدتر از ما جیغ زد:
تیرداد ابروهاش و برامون انداخت بالا که بابام زد زیر خنده و زیر لب خدا رویامــــــــــــــــــــان!
شکری گفت!
همیشه عادتش بود هر وقت ما مثل سگ و گربه به جون هم میوفتادیم زیر لب با
خنده خداروشکر میگفت!
بعضی وقتا فکر میکردم به خاطر این خدا رو شکر میکنه که ما دوباره افتادیم به
جون هم! والا به جون شما!
دیگه کسی چیزی نگفت ولی من و تارا تو فکر این بودیم که فردا فیافهی تیرداد
چجوری میشه وقتی ما رو به جای اون دوست دختر خیالیش ببینه؟!
زری خانوم (خدمتکارمون) با لبخند دیس برنج و گذاشت روی میز و
گفت:-بفرمایید نوش جان.
دستت درد نکنهای گفتیم و بابام اول از همه برنج و کشید و برای مامانمم کشید و
قبل از اینکه تیرداد یا تارا بخوان حمله کنن سمت برنج، من وحشی تر از اونا حمله
کردم سمت برنج و جوری از دست بابا کشیدمش که گفتم الانه میز کله پا شه!
همهاشون با اخم وحشتناکی بهم نگاه کردن.
لبخند دندون نمایی زدم و ابروهام و برای تارا و تیرداد انداختم بالا که مامان با
قیافهی متاسفی به بابام نگاه کرد و گفت:
-کدوم خری میاد این و بگیره آخه؟ پسر بیچاره سیاه بخت میشه با این چفت
بشه!
برنج و تا خرخره تو بشقابم کشیدم و تو همون حالت گفتم:
پولدار که استادمونم باشه از من خوشش اومده و قراره مادر گرامش بزنگهچرا اتفاقا یه پسر جوون، خوشتیپ، خوشگل، جیگر، جذاب، خوش هیکل و
خونمون تا بیان خواستگاری بلکه من از دست شما خلاص بشم!
همشون با این حرفم قاشق چنگالاشون از دستشون افتاد تو بشقاباشون و با
دهنایی که اندازهی غار حرا بازیده بود، گفتن:
-چــــــــــی؟
اینا رو باش؛ باور کردن!
همین که خواستم بگم داشتم شوخی میکردم، مامانم زودتر از همه به خودش
اومد و گفت:
-باشه چه اشکالی داره؟ ِکی قراره زنگ بزنه؟
با قیافهی زاری بهشون نگاه کردم.
َدَدم یاندی!
سوء تفاهم شده به جان تو.
دیگه نتونستم مخالفت کنم چون سوالای مامان جان شروع شد.
آخه این چه چرت و پرتی بود که بلغور کردم من؟ استادمونم هست تازه!
یه مرور کلی کردم تو استادامون که دیدم فقط استاد فرزاد محمدی نیا که ازش
متنفرم تمام این خصوصیات و داره!
بیا شانس از این گـ...ـه تر؟
با صدای جیغ مامان به خودم اومدم:
دیس برنج و گذاشتم روی میز و قورمه سبزی و برداشتم و در حالی که میریختمتـــــرلان با توام بگو کیه؟ چطوره؟ خوش اخلاقه؟ ننه باباش کین؟
روی برنجم، گفتم:
ًلا عالـــــی. همه دخترای دانشگاه براش تیکه تیکهاسمش فرزاده. فرزاد محمدی نیا. خیلی خوشگله. خیلیم خوشتیپ و خوش
هیکله! جذاب، پرفکت! اص
میشن البته به جز من هـا. و این افتخار منه که ایشون من و مورد پسند قرار
دادن!
تو دلم گفتم:
-از خداشم باشه. من از اون سرترم!
خواستم یکم سر به سرشون بزارم و بخندم.
دروغ بود دیگه چی بهتر از اینکه همون فرزاد جون پاش به این دروغ مصلحتی
باز بشه!؟
ولی نمی دونستم قراره زندگیم با همین دروغ رنگ و بوی تازهای بگیره!
تیرداد و بابا با اخمای پر رنگی بهم نگاه کردن و بابا هم با صدای عصبانیای گفت:
-ساکت دیگه نشنوم.
مامانم با هیجان یکی زد رو دست بابا طاها و گفت:
بزنه و بیاد این ترشیده رو ازمون بگیره ببره دیگه بیخیــــال. خب خب ترلان دیگههیس فعلا تو ساکت طاها بعد از بیست و یک سال یکی قراره در این خونه رو
چی؟
یه قاشق پر گذاشتم دهنم و با خنده و دهن پر گفتم:
-عجــــــب!
تارا هم با قیافهی مشکوکی گفت:
-مش رجــــب!
بهش نگاه کردم و یه قلپ نوشابه خوردم و گفتم:
-نمـــــــک!
تیرداد تو فکر فرو رفت.
واه واه چی دارم میبینم؟ داداش عنتر من و فکر کردن؟ باید تو تاریخ گینس
ثبتش کنن!
بیخیال شدم و به مامان گفتم:
-مامان بیخی توروخدا بزار غذام و بخورم امروز خیلی واسه کرمولک بازی فسفر
سوزوندم!
چیزی نگفت فقط با هیجان بهم نگاه کرد.
انگار فرزاد قراره بیاد این و بگیره!
والا دلش خوشه ها.
دیگه هیچ صحبتی بینمون رد و بدل نشد و همه امون با فکر غذامون و خوردیم...
❥💛❥{https://eitaa.com/joinchat/1434714432C3c2332a1a5}
#استاد_و_دانشجوی_مغرور_و_شیطون
7#پارت
#ترلان
با صدایی که اومد از خواب بیدار شدم:_بیا بغلم میخوام بلرزونی
بیا بغلم کمر و بچرخونی
بیا بغلم میخوام قرش بدی
بیا بغلم او بیا بغلم...!
سیخ سرجام نشستم و به دیوار نگاه کردم.
یهو به خودم اومدم و گوشیم و برداشتم و خفه کردم و با غرغر گفتم:--الهی جز
جیگر بگیره هر کس که این آهنگ مزخرف و خونده، الهی حناق بیست و چهار
بانده بگیره، الهی بره زیر هجده چرخ تریلی، برم با کاردک جمعش کنمـ..هیـــــن
دانشگاهم دیر شـــــد!
پتوم و با یه حرکت انداختمش اونطرف و ویــــــژ رفتم دستشویی و بعد از انجام
عملیات مربوطه اومدم بیرون و ایستادم جلو آینه و موهای بلندم و زودی شونه
کردم و چپکی بافتمش و با یه کش پاپیونی سفید و آبی بستمش.
بعد آرایش ساده ولی شیکی رو صورتم نشوندم.
در کمدم و باز کردم و شلوار سفید تنگ زخمی، مانتوی آبی آسمونی، پالتوی سفید،
مقنعهی سرمهای، پوتینای سرمهای.
گوشیم و چپوندم تو کوله ام و ساعت مچی اسپورت سفیدم رو بستم دستم و د
برو که رفتیم.
از پلهها بدو بدو رفتم پایین و مستقیم رفتم آشپزخونه و دیدم همه نشستن سر
میز و دارن صبحونه میخورن.
با اخم نگاشون کردم و با جیغ جیغ گفتم:
میخوره. دیرم شد الان فرزاد رام نمـــیده. دیروز با بدبختی و مظلومنمایی رفتمبه به جمعتون جمعه که. اصلا نیاین آدم و از خواب بیدار کنینا به افادهاتون بر
چپیدم تو کلاسش اه!
آب پرتغال و برداشتم و یه نفس سر کشیدم که تارا گفت:
-اون که خاطرخواته چرا رات نده؟
اوه فهمیدم سوتی دادم ولی الان اصلا وقت این چیزا رو ندارم.
برو بابایی بهش گفتم و گفتم:
جوابم و دادن و سوییچ پورشهی سفیدم و برداشتم: نیمبوتام و زودی پوشیدم وخدافظ همهاتون.
از پلههای خونه رفتم پایین و سوار ماشینم شدم و گاز دادم سمت دانشگاه.
وای خدا خوب شد حداقل ده دقیقه فعلا وقت دارم چون زود رسیدم.ماشینم و
پارک کردم تو پارکینگ که دیدم فرزاد با ابهت از ماشین لامبورگینی قهوهای رنگش
پیاده شد و به دور و برش نگاه کرد.
ماشینش و قفل کرد و رفت از پارکینگ بیرون.
جذب سیاه، بلوز جذب سیاه، کت اسپورت سفید، کفشای کالج سیاه و
ً
شلوار تقریباجذب سیاه، بلوز جذب سیاه، کت اسپورت سفید، کفشای کالج سیاه و
یه ساعت اسپورت سیاهم دستش بود و معلوم بود گرونه!
و در آخر یه عینک آفتابی زده بود که رنگ شیشههاش با رنگ ماشینش یکی بود و
خیلی هم خوشگل بود.
یه کیف سیاه سامسونت هم تو دستش بود.
(عکس تیپش و میزارم.(
مرتیکهی خوشگل خـــــــر!
البته من هیچی ازش کم ندارم هیچی.
هم من خوشگلم هم اون، هم من پولدارم هم اون!
والا دیگه مساوی هستیم!
پوفی کردم و از ماشینم پیاده شدم و دزدگیر و زدم و از پارکینگ زدم
بیرون.داشتم میرفتم سمت کلاس این پسرهی عجوبه، که دیدم همه دارن به من
اشاره میکنن و پچپچ میکنن.
یعنی چی؟ اینا چرا همچین میکنن؟ آدم ندیدن آیا؟
اخمی کردم و رفتم تو کلاس که یهو محنا که منو دید جیغ زد:
-تــــــرلان؟ بیا اینجا ببینم چلغوز!
با تعجب رفتم سمتشون که یهو محیا یدونه زد تو کمرم و گفت:
-ببینم خره راسته؟!
با قیافهی متعجبی گفتم:
نازنین که یکی از دخترای کلاسمون بود و بدجوری هم تو نخ فرزاد بود، با لحنچی راسته؟
حسود و عصبانیای گفت:
-به به ترلان خانوم. بالاخره فرزاد و تور کردی نه؟ شیرینیش کو؟
با چشمایی که از حدقه زده بود بیرون، گفتم:
-جــــــان؟ کی رو تور کردم؟ شیرینی چی کو؟!
پوزخندی زد و برگشت جلوش و با دوستش نگین پچ پچ کرد.
به محنا و محیا نگاه کردم و گفتم:
-ببینم این چی داره میگه؟
محنا با تعجب گفت:
-یعنی چی که چی داره میگه؟ میری نامزد میکنی به ما نمیگی؟ اونم با کی؟
استاد محمدی نیا!؟
رفتم تو ُشک و بهش با تعجب نگاه کردم.
محیا با تعجب گفت:
-نگو که شایعه است؟
متحیر گفتم:
-بابا چی دارین میگین شما؟ من از این یارو بدم میاد اونوقت برم نامزدشم بشم؟
قاط زدین نه؟ عه عه عه میگم چرا بقیه دارن بهم نگاه میکنن و پچ پچ میکنن!
کی همچین حرفی زده آخه؟ آخه شایعه به این بزرگی هم مگه میشه مگه داریمـ...
که در کلاس باز شد و همه به احترامش بلند شدن.
یهو صدای دست و سوت از کلاس به هوا رفت!
❥💛❥{https://eitaa.com/joinchat/1434714432C3c2332a1a5}