eitaa logo
حوزه های علمیه خواهران کشور
18.1هزار دنبال‌کننده
26.5هزار عکس
5.5هزار ویدیو
208 فایل
کانال رسمی مرکز مدیریت حوزه‌های علمیه خواهران پایگاه خبری و رسانه‌ای حوزه‌های علمیه خواهران: whc.ir" rel="nofollow" target="_blank">news.whc.ir پورتال مرکز مدیریت حوزه‌های علمیه خواهران: whc.ir ارتباط با ادمین: @Maseiha110 @whc_pr
مشاهده در ایتا
دانلود
📣 معرفی کتاب 📒رمان 👈 اثری جدید از: هادی احمدی ☄ رمان پیش‌رو با موضوع به رشته‌ی تحریر درآمده است. نویسنده توانسته است با شخصیت‌پردازی‌ دقیق، از اقشار مختلف جامعه یک نماینده در داستان جانمایی کند و با خورده داستان‌های جذاب، خط اصلی را نیز پیش ببرد. یکی از آن شخصیت‌ها شهید مدافع حرم است که بخشی از اتفاقات پیرامون زندگی او، زینت بخش این کتاب است. در قسمتی از این کتاب می‌خوانیم: همه چیز از آن شب شروع شد، که تو هم مثل بقیه دست رد به سینه‌ام زدی! می‌خواهم بگویم تا توانی دلی به دست‌آور همیشه جواب نمی‌دهد و زمانی باید دل بشکند و تکه تکه شود و این اتفاق آن شب برای من افتاد و با... . همراهان گرامی می‌توانند برای تهیه کتاب به لینک زیر مراجعه کنند https://news.whc.ir/news/135391 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
🏷 🔹دینم‌‌ را فروخته‌ام صد سال از عمرش می‌گذشت و چند سالی می‌شد در بستر بیماری افتاده بود. حتی نمی‌توانست مگس‌ها را، از روی صورتش دور کند. در کنج اتاق نشستم و یاد خاطره‌ای که برایم تعریف کرده بود افتادم: «روزگارم در بغداد به درس، بحث و عبادت می‌گذشت تا یک روز قاصد خلیفه، مهدی عباسی در مسجد به سراغم آمد و گفت: _ همراه من بیا! خلیفه تو را احضار کرده! وارد دارالخلافه شدیم و خلفیه با احترام زیاد گفت: _ سه درخواست دارم، می‌توانی یکی را انتخاب کنی! منصب قضاوت را بپذیر! معلم فرزندانم باش! یا یک بار مهمان سفره‌ام شو! در فکر فرو رفتم و آسان‌ترین و بی‌خطرترین را انتخاب کردم! شب شد و در تالاری بزرگ سفره شام با غذاها، میوه‌ها و نوشیدنی‌های زیادی پهن شد. پس از چند دقیقه ظرف غذایی را پیش کشیدم و مشغول خوردن شدم. آشپز مخصوص از آن طرف تالار نگاهی کرد و پوزخندی زد. پس از مدتی معنای خنده‌اش را فهمیدم چون با خوردن لقمه‌های حرام، منصب قضاوت را پذیرفتم و معلم فرزندان خلفیه هم شدم. یک روز که عجله داشتم، برای گرفتن حواله‌ای به خزانه رفتم و چند بار خزانه‌دار را صدا زدم و او پاسخ داد: _ گندم فروخته‌ای که برای گرفتن پولش اینقدر عجله داری؟! آهی کشیدم و گفتم: -- گندم نه، دینم را فروخته‌ام! از فکر و خیال خاطره که بیرون آمدم، پدرم با چشم‌ها و دهان باز جان داده بود. 📔سفینه البحار، ج۱، ص۶۹۸ ✍️ 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران  🆔 @whc_ir 🌐 news.whc.ir 📌 اخبار بیشتر را اینجا بخوانید👇 🆔@kowsarnews