eitaa logo
^ نـجـوا🌱 ^
1.4هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
7 فایل
﷽ _بِسمـ‌ࢪب‌عماࢪهاے‌آقاسیدعلۍ👀✊🏻 تاامام‌عاشقان‌غایب‌اسٺ اطاعٺ‌ازخامنہ‌ا؎واجب‌اسٺ!:)🕶 تشریف بیارید داخل🙂☕️! - ارتبـٰاط‌بـامـدیران: #حنیفھ³¹³ برای تبادل⬇️ @Siamak_1457 (تبال زیر 500 انجام نمی‌شود) تاریـخ تأسیـس کانال:✨1401/8/24✨
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 ✍از پرفسور سمیعی پرسیدند: تو چرا به خدا اعتقاد داری؟ گفت کنار دریا ،مرغابی را دیدم که ،پایش شکسته ، پایش را ،داخل گلهای رس مالید، بعد به پشت خوابید،و پایش را به ،سمت نور خورشید گرفت تا گل خشک شود. اینطوری پای خودش را گچ گرفت ، فهمیدم که نیرویی مافوق طبیعی وجود دارد ،که به او این آموزش را داده حالا اسم این نیرو را می توانید خدا یا هر چیز دیگر بگذارید.. 🔸مغرور نشوید وقتی ،پرنده ای زنده است مورچه را میخورد وقتی می میرد ،مورچه او را می خورد شرایط با زمان تغییر می کند 🔸هیچ وقت کسی را تحقیر نکنید شاید امروز قدرتمند باشید اما زمان از شما قدرتمندتر است پس مهربان باشید. @whisper_313
✨﷽✨ ✍پیرمردی با پسر و عروس و نوه اش زندگی میکرد. او دستانش می لرزید و چشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست. پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد. آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد. بعد از این که یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد، هروقت هم خانواده او را سرزنش میکردند پدر بزرگ فقط اشک میریخت و هیچ نمیگفت. یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی میکرد. پدر روبه او کرد و گفت: پسرم داری چی درست میکنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست میکنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید .!. ❣ یادمان بماند که: "زمین گرد است... ^_ @Whisper_313 _^💥🌺
📚 👈 مهربانی 🌴فردى ازدواج کرد و به خانه جديد رفت، ولی هرگز نمی توانست با همسر خود کنار بیاید، آنها هرروز باهم جروبحث می کردند. روزی نزد داروسازی قدیمی رفت واز او تقاضا کرد سمی بدهد تا بتواند با آن همسر خود را بکشد. 🌴داروساز گفت اگر سمی قوی به تو بدهم که همسرت فورأ کشته شود همه به تو شک میکنند پس سم ضعیفی می دهم که هر روز در خوراک او بریزی و کم کم اورا از پای درآورى و توصیه کرد دراین مدت تا می توانی به همسرت مهربانی کن تاپس از مردن او کسی به تو شک نکند. 🌴فرد معجون را گرفت و به توصیه های داروساز عمل کرد هفته ها گذشت مهربانی او کار خود را کرد و اخلاق همسر را تغییر داد، تا آنجا که او نزد داروساز رفت و گفت من او را به قدر مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد او بمیرد دارویی بده تا سم را از بدن او خارج کند. 🌴داروساز لبخندی زد و گفت آنچه به تو دادم سم نبود، سم در ذهن خود تو بود و حالا با مهر و محبت آن سم از ذهنت بیرون رفته است. 👌مهربانی موثرترین معجونیست که به صورت تضمینی نفرت و خشم را نابود می کند.. @whisper_313
پادشاه و سه وزير يکي از روزها، پادشاه سه وزيرش را فراخواند و از آن‌ها درخواست کرد کار عجيبي انجام دهند. از هر وزير خواست تا کيسه‌اي برداشته و به باغ قصر برود و اينکه اين کيسه‌ها را براي پادشاه با ميوه‌ها و محصولات تازه پر کنند. همچنين از آن‌ها خواست که در اين کار از هيچ‌کس کمکي نگيرند و آن را به شخص ديگري واگذار نکنند. وزرا از دستور شاه تعجب کرده و هرکدام کيسه‌اي برداشته و به‌سوي باغ به راه افتادند...! وزير اول که به دنبال راضي کردن شاه بود، بهترين ميوه‌ها و باکيفيت‌ترين محصولات را جمع‌آوري کرده و پيوسته بهترين را انتخاب مي‌کرد تا اينکه کيسه‌اش پر شد...! وزير دوم با خود فکر مي‌کرد که شاه اين ميوه‌ها را براي خود نمي‌خواهد و احتياجي به آن‌ها ندارد و درون کيسه را نيز نگاه نمي‌کند، پس با تنبلي و اهمال شروع به جمع‌کردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمي‌کرد تا اينکه کيسه را با ميوه‌ها پر نمود. وزير سوم که اعتقاد داشت شاه به محتويات اين کيسه اصلاً اهميتي نمي‌دهد. کيسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر نمود. روز بعد پادشاه دستور داد که وزيران را به همراه کيسه‌هايي که پرکرده‌اند بياورند و وقتي وزيران نزد شاه آمدند، به سربازانش دستور داد، سه وزير را گرفته و هرکدام را جداگانه با کيسه‌اش به مدت سه ماه زنداني کنند. ^_ @Whisper_313 _^
لیوانی چای ریخته بودم و منتظر بودم خنک شود. ناگهان نگاهم به مورچه ای افتاد که روی لبه ی لیوان دور میزد. نظرم را به خودش جلب کرد. دقایقی به آن خیره ماندم و نکته ی جالب اینجا بود که این مورچه ی زبان بسته ده ها بار دایره ی کوچک لبه ی لیوان را دور زد. هر از گاهی می ایستاد و دو طرفش را نگاه میکرد. یک طرفش چای جوشان و طرفی دیگر ارتفاع. از هردو میترسید به همین خاطر همان دایره را مدام دور میزد. او قابلیت های خود را نمیشناخت. نمیدانست ارتفاع برای او مفهومی ندارد به همین خاطر در جا میزد. مسیری طولانی و بی پایان را طی میکرد ولی همانجایی بود که بود. یاد بیتی از شعری افتادم که میگفت " سالها ره میرویم و در مسیر ، همچنان در منزل اول اسیر" ما انسان ها نیز اگر قابلیت های خود را میشناختیم و آنرا باور میکردیم هیچگاه دور خود نمیچرخیدیم. هیچگاه درجا نمیزدیم! ^_ @Whisper_313 _^
☯️ زنی به شوهرش گفت: وقتی من مردم، چند وقت بعد زن میگیری؟ مرد گفت: وقتی خاک قبرت خشک شد! زن گفت: آیا قول میدهی؟ مرد گفت: بله قول میدهم!. بعد از اینکه زنش فوت کرد، هر روز مرد میرفت سر قبر تا ببیند خاکش خشک شده یا نه، تا یکسال دید که خشک نمیشود تا اینکه یک روز عصر رفت دید که برادر زنش داره روی قبر آب میریزه! سؤال كرد: چکار میکنی؟ برادر زنش گفت: وصیت خواهرم را اجرا میکنم که هر دو روز بر روی قبرش آب بریزم!!! اینست مکر زنان... زنده بلا، مرده ش هم بلاست.. ^_ @Whisper_313 _^
روزی روزگاری پیرزن فقیری توی زباله‌ها دنبال چیزی برای خوردن می‌گشت که چشمش به یک چراغ قدیمی افتاد. آن را برداشت و رویش دست کشید. می‌خواست ببیند اگر ارزش داشته باشد، آن را ببرد و بفروشد. در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد. پیرزن چراغ را پرت کرد؛ با ترس و تعجب عقب‌عقب رفت و دید که چند قدم آن طرف‌تر، یک غول بزرگ ظاهر شد. غول فوری تعظیم کرد و گفت: نترس پیرزن! من غول مهربان چراغ جادو هستم. مگر قصه‌های جورواجوری را که برایم ساخته‌اند،‌ نشنیده‌ای؟ حالا یک آرزو کن تا آن را در یک چشم به هم زدن برایت برآورده کنم. امّا یادت باشد که فقط یک آرزو! پیرزن که به خاطر این خوش‌اقبالی توی پوستش نمی‌گنجید،‌ از جا پرید و با خوش‌حالی گفت‌: الهی فدات بشم مادر! امّا هنوز جمله ی بعدی را نگفته بود که فدای غول شد و نتوانست آرزویش را به زبان بیاورد. و مرگ او درس عبرتی شد برای آن‌ها که زیادی تعارف می‌کنند...😂😂😂 ^_ @Whisper_313 _^🍃