روزگاری هم اگر میشناختمت و آنچنان عزیز بودی که خود فراموش شده بودم؛ دیگر تمام شد.
عزیزم، دیگر برایم غریبهترین آدم خواهی بود.
Willi
چرا مویِ مرا دیگر نمی بوسی، نمی بافی؟ يقين دارم دلت خون است از اوضاعِ گیسویم..
دستهايم آنقدر لرزيد بعد از رفتنت،
در نبودت، عكس سلفى هم گرفتم تار شد ..
هدایت شده از « منِفیالحال »
جوری که هر دفعه فاطیما پیامم میده و از خنده وا میرم >
Willi
جوری که هر دفعه فاطیما پیامم میده و از خنده وا میرم >
سکوت کن سجاد بفهمه پاره ایم
Willi
روزگاری هم اگر میشناختمت و آنچنان عزیز بودی که خود فراموش شده بودم؛ دیگر تمام شد. عزیزم، دیگر برای
نه غریبه بود که نشناسمش و نه حالا میشناختمش؛ فقط میدانم روزگاری، دنیایِ همدیگر بودهایم.