eitaa logo
°•|از چادرم تــــــا شهـــادت|•°
473 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
67 فایل
بیو❤︎ خاطرات شهیدانه📚 شهدایے های زیبا✨ همسنگرمون🤞🏻💎 @TOLOU_313 گوش شنوا✨👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16349894129995 لفت!؟ پنجاه صلوات رفیق🥲 کپی؟! واجب☺️ هدف شادی دل امام زمانمونه!!! زشته حرام باشه رفیق!❥
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 💠 ۲۸ حدود یک هفته ای از اومدن مامان و بابا به تهران میگذره حالا...حال و روزم خیلی تغییر کرده توی این چند روز خیلی بیرون رفتیم چند بارم با امیرحسین رفتم پارک... روحیم کامل عوض شده بود علی توی زندگی من داشت کم رنگ می شد...دیگه تموم روز توی فکرش نبودم...نمیگم اصلا...ولی خیلی کم بهش فکر می کردم... زندگیم از حالت یک نواختی و خواب آلودگی در اومده بود... کلاس هام هم رو روال عادی بود و تأخیر و غیبت نداشتم...همه چیز داشت خوب پیش می رفت...البته تقریبا... از کلاس داشتم بر می گشتم که با هانیه برخورد کردم... هانیه_اوه اوه خانم کجا با این عجله!!! من_إ سلام هانیه خوبی؟ ایستادیم و شروع به صحبت کردن کردیم... هانیه_قربونت توخوبی؟شاد به نظر میرسی! خندیدم و گفتم: -آره دیگه مامان و بابا اومدن بالاخره... -به سلامتی... بعد با کنایه گفت: -پس علی پر بالاخره!!!!! لب هام لرزید ولی لبخندمو حفظ کردم...و گفتم: -گذشته ها گذشته... بلد خندید و گفت: -پس حالا که گذشته بذار یه چیزی بهت بگم... هیچی نگفتم فقط نگاهش کردم لب هاشو چرخوند یکی از ابروهاشو انداخت بالا و باحالات تمسخر گفت: -علی ازدواج کرده!!! پلک هام سنگین شد لبخندم کاملا جمع شده بود بغض سنگینی گلومو مورد هجوم قرار داد... سرمو گرفتم بالاو گفتم: -گفتم که...گذشته ها گذشته... بعد سرمو انداختم پایین و به چپو راست چرخوندم و با صدای یواش گفتم: -مبارکه... بعد هم با شونم کوبوندم به شونه ی هانیه و سریع ازش دور شدم... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 ‌╭┅═ঊঈ ╰┅═ঊ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد..... @witness
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 💠 ۲۹ ❣راوے : علـــــے❣ ❣10ماه بعد...❣ نزدیک یک سالی میشه که از قضیه دوری من از زهرا میگذره... دلم خیلی براش تنگ شده... شاید حالا دستش توی دستای یه نفر دیگه باشه!!! دستمو سفت مشت کردم و دندون هامو روی هم فشار دادم... بعد هم نفس عمیقی کشیدم و وقتی اتوبوس ایستاد پیاده شدم...بعد از حساب کردن کرایه...راه افتادم طرف خونه... تموم طول این مدت من لحظه ای از فکر زهرا بیرون نیومدم... هرکاری کردم برای این که بتونم فراموشش کنم نتونستم... شاید از لحظه های فکر کردن بهش کم کرده باشم اما... هم چنان دوسش دارم... اما باید اینم در نظر بگیرم که اون بدون من شاده...اون دوستم نداره و نخواهد داشت... تموم راه از پیاده شدن اتوبوس تا رسیدن به خونه توی فکر بودم...کاش میتونستم برگردم تهران و هرروز که از خواب پامیشم به عشق زهرا برم جلوی در...تا اون لحظه ای که میره دانشگاه ببینمش... ولی یک ساله که با رویایی این فکرا زندگی میکنم...رسیدم جلوی در خونه کلید رو انداختم و وارد شدم... بابا سرکار بود و مامان طبق معمول بوی غذاهای خوش مزش تا جلوی در می اومد... رفتم داخل خونه و با یه سلام گرم به مامانم خسته نباشید گفتم... مامان رو به من گفت: -پسر گلم تا الان کجا بودی خب نگرانت شدم... -نوکر مامانمم هستم ببخشید نگرانت کردم... مامان خیلی بی مقدمه گفت: -علی؟؟؟ -جانم؟؟ -باید برای کاری بری تهران... من که تازه نشسته بودم روی مبل یهو از جام پریدم چشمام گرد شدو گفتم: -تهران؟؟؟؟؟؟ مامان تکیه داد به گوشه ی دیوارو گفت: -آره تهران... دستمو کشیدم روی سرم و گفتم: -نه...نه...نه نه مامان تهران نه!!! ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 ‌╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮ ╰┅═ঊ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد..... @witness
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 💠 ۳۰ مامان_باید برای کاری بری تهران... من_چی؟؟؟تهران!!!! -آره... -نه...نه...نه نه تهران نه!! -علی بس کن...چرا؟؟ -مامان تو که درکم میکنی! -علی یک ساله از اون قضیه گذشته تا الان مطمئن باش که زهرا ازدواج کرده... آب دهنمو محکم قورت دادم چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم قدم برداشتم رفتم سمت در خونه دستمو گرفتم روی دستگیره ی در نگاهم به دستگیره گره خورد... روکردم به مامان... چشماش دنبال رفتن من بود... روبهش گفتم: -بهم فرصت بده فکر کنم... بعد هم رفتم بیرون و درو محکم پشت سرم بستم... عصابم بهم ریخته بود.درسته خیلی دلم براش تنگ شده بود اما از طرفی دلم نمیخواست که باهاش روبه رو شم... نمیخواستم ببینمش...شاید اون ازدواج کرده باشه...شاید منو فراموش کرده باشه...شاید هیچوقت دوستم نداشته باشه...من باید این عشق رو درون خودم بکشم... قدم میزدم...قدم میزدم با خاطره های دوران بچگیمون...کی فکرشو میکرد که اوضاع انقد بهم ریخته بشه که من خودمو از زهرا دور کنم... نیم ساعتی گذشت... گوشیمو از جیب سمت راستم بیرون آوردم نفسمو نگه داشتم و بعد از چند ثانیه رها کردم...قفل گوشیمو باز کردم...شماره رو گرفتم و بعد از چند تا بوق صدای زنانه ای گفت: -بله؟؟؟ من_قبوله...میرم تهران... بعد هم بدون هیچ صحبتی تلفن رو قطع کردم و برگشتم سمت خونه... هنوز هم برای رفتن به تهران دو دل بودم ولی باید شانس آخرمو امتحان می کردم...توی ذهنم پر از سوال بود... اگر زهرا ازدواج کرده باشه چی... اگر تموم تصور من از دوست داشتن اون غلط باشه چی... نه زهرا دوستم نداره... ولی اگر دوستم نداشت از رفتنم گریه نمی کرد... نمیدونم نمیدونم... وارد خونه شدم مامان توی حیاط مشغول پهن کردن رخت ها روی طناب بود...تا منو دید اومد طرفم و گفت: -علی؟؟؟ من فقط نگاهش کردم... بعد از چند لحظه سکوت گفتم: -چمدونم کجاست...؟ ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 ╰┅═ঊ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد..... @witness
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 💠 ۳۱ مامان کمی نگاهم کردو بعد با لبخند گفت: -به سلامت بری و برگردی... سرمو انداختم پایین و رفتم اتاق شروع کردم به جمع کردن لباس هام و هر چی لازم دارم... مامان اومد اتاق تلفونو برداشت و گفت: -الان زنگ میزنم با دایی هماهنگ میکنم که داری میری... لباسم از دستم افتاد دستمو کشیدم تو موهام نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -نه مامان...تصمیم دارم برم مسافر خونه... مامان چشماشو ریز کردو گفت: -چرا؟؟؟چی تو کلته...؟؟؟علی! یه وقت به سرت نزنه ها... -نه مامان نه...نمیخوام اونارم به زحمت بندازم...از طرفی...دلم میخواد چند روزی تنها باشم... مامان تلفن رو قطع کردو اومد طرفم... دستشو گذاشت روی شونم و گفت: -باشه عزیزم...ولی...توروخدا مواظب خودت باش... -چشم... ساعت حدود ده شب بود...یه شب دلگیر و بارونی...بابا هم دوساعتی بود که رسیده بود خونه چمدونمو برداشتم و رفتم بیرون... هواتاریک بود... هوای دل منم تاریک بود... بارون شدید تر شده بود... بابا اصرار داشت منو تا جلوی اتوبوس ها برسونه اما نذاشتم تاکسی گرفتم و با خداحافظی ازشون جدا شدم... رسیدم جلوی اتوبوس ها... بعد از کلی منتظر موندن...بالاخره حرکت من به سمت تهران آغاز شد...دیر وقت بود...وقتی اتوبوس راه افتاد... چشمامو بستم و خواب رفتم... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 ‌╭┅═ঊঈ ╰┅═ঊ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد..... @witness
💫 🍃با تو بودن گاه گاهی که مقدر میشود خیمه گاه سینه عاشق مسخر میشود 🍃بوی عطر سیب وقتی که می آید از حرم روح من در مثل کبوتر میشود 🌷اللهم ارزقنا توفیق زیارت
🖤........ سعی کنید از شلوار و یا لباس هایی از جنس لی و با پلاستیکی استفاده ننمایید.❌ @witness
جمهوری اسلامی به ذات خود ندارد عیبی... هر عیب که هست از رأی دادن ماست... @witness
شبتون زهرایے🖤 با بخوابیم🍀
نصفه شبا اگه از خواب پریدی همینجوری نگیر باز به خواب ... ب این فک کن کی کارت داشته که بلندت کرده ـــ☺️ حداقلش رو‌کن به قبله بگو صل الله علیک یا اباعبدالله💔
چادر یعنی صعود.. یعنی بالا رفتن از ریسمان الهی☺️ اما؛وقتی به قله میرسی که! حیاء را هم همراه خودت داشته باشی💚🍃 غیر از این حتماسقوط خواهی کرد😔 🌸حواست باشد خواهر چادر بدون حیا هیچ است.🌸
و هر ڪسے به اندازهٔ دلتنگے هایش درگیرِ شب است...! :') ☔️😭
دلم درکربلاگیر،خودم اینجا زمین گیرم 🙏🏻
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ موضوع : خانم چشم شوهرتو پر کن... 🎙 سخنرانی حاج آقا دانشمند 🎥 #کلیپ_تصویری ‌‌‌‌🍁🍁 🍃🌸|
عشق عاقلانه! واقعا چقدر زیبا میتونه باشه... اینکه عقلت عاشق بشه... اصلا عشق با عقل یعنی عشق واقعی یعنی از جنس عشق ابی عبدالله به خدا... فکر کنید عاقلانه عاشق شدن چقدر میتونه تجارت پرسودی باشه... واقعا هم سودی بزرگتر از شهادت نمیتونه جوابگوش باشه...💔 #اللهم_الرزقنا #دانشجوی_طلبه #التماس_دعا
🌸🍃🍃بسم الله الذی خلق الحسین 🍃🍃🌸
این روزها یادی کنیم از 🔻شهیدی که داعش را از و شهر حله به عقب راند تا مسیر پیاده روی تامین گردد.👌✨ اربعینی‌ها حتما به نیابت این شهید قدم بردارید...🏴 شهید مدافع حرم سید حمید تقوی فر 🌺 مدیون شهداییم...
از ابتدا تا انتهای سفر باید یک چیز را آموخت. در ترافیک سنگین ماشین‌های مرز باید را تمرین کنی. در مسیر پیاده روی برای یک لقمه غذا باید در صف صبر را تمرین کنی. باید در شب‌های سرد روی خاک یا هر امکاناتی که بدست برسد را با صبر تمرین کنی. باید راه، درد و تاول پا، گرد و خاک را با صبر و سپری کنی اثر تربیتی سفر عظیم اربعین، تمرین و تربیت انسان‌های است بیش از انسان با خستگی و امکانات عادی در مسیر قدم برمیدارند، اما حتی یک دعوا، درگیری لفظی هم در کل سفر ندیدم. حسین(ع) انسان را اهل صبر میکند، با صبر میتوان بسیاری از معضلات قضایی و بداخلاقی های جامعه را از بین برد. @witness
⏰دقایقی قبل از عملیات والفجر ۸، علی اصغر چهره ای متفکرانه به خود گرفته بود. وقتی قایق ها به سمت فاو حرکت کردند، در میان تلاطم خروشان اروند، اصغر ناگهان ازجا برخاست. 💠 و گفت: بچه ها! سوگند به خدا... من کربلا را می بینم... آقا اباعبدالله را می بینم... بچه ها بلند شوید کربلا را ببینید. ✴ از حرفهایش بهت مان زده بود. سخنانش که تمام شد، گلوله ای آمد و درست نشست روی پیشانی اش. آرام وسط قایق زانو زد. خشک مان زده بود. 🌷به صورتش خیره شدم، چون قرص ماه می درخشید و خون موهایش را خضاب کرده بود.» @witness