🖤........
#اربعینی_ها
#نکات_پیاده_روی
سعی کنید از شلوار و یا لباس هایی از جنس لی و با پلاستیکی استفاده ننمایید.❌
#التماس_دعا
@witness
جمهوری اسلامی به ذات خود ندارد عیبی...
هر عیب که هست از رأی دادن ماست...
@witness
نصفه شبا اگه از خواب پریدی همینجوری نگیر باز به خواب ...
ب این فک کن کی کارت داشته که بلندت کرده ـــ☺️
حداقلش روکن به قبله بگو
صل الله علیک یا اباعبدالله💔
چادر یعنی صعود..
یعنی بالا رفتن از ریسمان الهی☺️
اما؛وقتی به قله میرسی که!
حیاء را هم همراه خودت داشته باشی💚🍃
غیر از این حتماسقوط خواهی کرد😔
🌸حواست باشد خواهر
چادر بدون حیا هیچ است.🌸
و هر ڪسے
به اندازهٔ دلتنگے هایش
درگیرِ شب است...! :')
#کربلا☔️😭
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ موضوع : خانم چشم شوهرتو پر کن...
🎙 سخنرانی حاج آقا دانشمند
🎥 #کلیپ_تصویری
🍁🍁
🍃🌸|
از ابتدا تا انتهای سفر #اربعین باید یک چیز را آموخت.
در ترافیک سنگین ماشینهای مرز باید #صبر را تمرین کنی.
در مسیر پیاده روی برای یک لقمه غذا باید در صف #طولانی صبر را تمرین کنی.
باید #خوابیدن در شبهای سرد روی خاک یا هر امکاناتی که بدست برسد را با صبر تمرین کنی.
باید #سختی راه، درد و تاول پا، گرد و خاک را با صبر #تمرین و سپری کنی
اثر تربیتی سفر عظیم اربعین، تمرین و تربیت انسانهای #صبور است
بیش از #بیست_میلیون انسان با خستگی و امکانات عادی در مسیر قدم برمیدارند، اما حتی یک دعوا، درگیری لفظی هم در کل سفر ندیدم.
#محبت حسین(ع) انسان را اهل صبر میکند، با صبر میتوان بسیاری از معضلات قضایی و بداخلاقی های جامعه را از بین برد.
@witness
#شهید_علی_اصغر_خنکدار
⏰دقایقی قبل از عملیات والفجر ۸،
علی اصغر چهره ای متفکرانه به خود
گرفته بود. وقتی قایق ها به سمت فاو
حرکت کردند، در میان تلاطم خروشان
اروند، اصغر ناگهان ازجا برخاست.
💠 و گفت: بچه ها! سوگند به خدا...
من کربلا را می بینم...
آقا اباعبدالله را می بینم...
بچه ها بلند شوید کربلا را ببینید.
✴ از حرفهایش بهت مان زده بود.
سخنانش که تمام شد، گلوله ای آمد
و درست نشست روی پیشانی اش.
آرام وسط قایق زانو زد. خشک مان زده بود.
🌷به صورتش خیره شدم، چون قرص
ماه می درخشید و خون موهایش را
خضاب کرده بود.»
@witness
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۳۲
اتوبوس توقف کرد مسافرا پیاده شدن...
چمدون ها روی زمین بود.
از بین چمدون ها چمدون خودمو از دور دیدم و رفتم سمتش برش داشتم و دور شدم...
رفتم سمت تاکسی ها...
دوروبرمو نگاه کردم بغض عجیبی منو گرفت حس آدمی رو داشتم که یه عمره از وطنش دوره...
گوشیم توی جیبم شروع کرد به ویبره رفتن...
دایی رضا!!!
ای وای...حتما فهمیده رسیدم تهران...
با بی میلی جواب دادم:
-بله؟
-علیک سلام آقا علی!دیگه مارو قابل نمیدونی!؟
-سلام دایی جان!این چه حرفیه...
-خونه ی ما مگه خونه ی غریبست که میخوای بری مسافرخونه اونم توی شهر خودت!
-نه نه...نمیخواستم مزاحمت ایجاد کنم...
داد زد و گفت:
-این چه حرفیه....زود باش تا نیم ساعت دیگه اینجایی...
بعد هم گوشی رو قطع کرد...نفس عمیقی کشیدم و گوشیو گذاشتم توی جیبم...
راننده تاکسی زد روی شونم:
-دادش کجا میری؟
-نگاهش کردم و ابروهامو انداختم بالا و گفتم:
-تا سه راه چقد میبری؟؟
رفت سمت ماشین سوار شد و گفت:
-بیا با انصاف میبرم.
رفتم سمت ماشین چمدونمو گذاشتم صندوق و راهی خونه دایی شدم...
به نیم ساعت نرسید که رسیدم جلوی خونشون...
نفس عمیقی کشیدم و زنگ درو زدم...
زندایی آیفن رو برداشت و گفت:
-کیه؟؟
-سلام زندایی...
-سلام علی جان بفرما بالا...
درو باز کرد و من پله هارو یکی یکی رفتم بالا...
دایی جلوی در بود...هم عصبی هم ناراحت هم خوشحال...
اومد طرفم محکم بغلم کردو گفت:
-سلام دایی جان!!مارو قابل دونستی بیای؟؟
خندیدم و گفتم:
-دایی این چه حرفیه نگو...
زندایی_ رضا جان انقدر اذیتش نکن خسته شده از دیشب تو راهه...
بعد هم رو کرد بهم و گفت:
-بیا علی جان...بیا داخل...
رفتم داخل خونه و بعد از یه گپ کوتاه و صحبت با دایی و زندایی برای استراحت رفتم اتاق...
نشستم پشت پنجره...
سرمو گذاشتم بین دوتا دستم...
تموم تهران بوی زهرا رو میده...داره دیوونم میکنه...دلم آروم و قرار نداره...میترسم آخر بزنه به کلم!!!!
فکر زهرا و تهران و خاطره ها داشت دیوونم میکرد...
باید سریع کارمو تموم کنم و برگردم پیش مامان و بابا...وگرنه اتفاقی که نباید بیفته میفته...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
@witness
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۳۴
نفس عمیقی کشید و من یک قدم دیگه رفتم عقب...
لال شده بودم...
سڪوت و شڪست و گفت:
-خودتی...
یه قدم دیگه رفتم عقب...زیر لب زمزمه کردم:
-ازتــــــ متنفرم...
سه قدم...چهار قدم...پنج قدم...بعد هم برگشتم سریع دوویدم...
پشت سرم اومد اونم می دووید...
با بغض صدا می زد:
-زهرا خانم...زهراخانم...خانم باقری...یه لحظه وایسین...خواهش میکنم...
وقتی دید اثر نداره...با صدای خسته گفت:
-زهرا...
موهای تنم سیخ شد...یاد وقتی افتادم که علی رو صدا می زدم و برنمی گشت مجبور شدم به اسم کوچیک صداش کنم...
ایستادم نفس عمیقی کشیدم اشک هامو پاک کردم برگشتم سمتش و گفتم:
-بعد از این همه مدت...الان گوش دادن به حرف های شما چه فایده ای داره...؟؟؟؟
علی_من این همه راه فقط به امید زندگی دوباره قبول کردم بیام تهران...
خندیدم و گفتم:
-زندگی دوباره؟؟؟خب خوش بگذره...
-فکرشم نمیکردم اینجا ببینمتون...
-من هم فکرشو نمیکردم که دوباره بخوایین با احساساتم بازی کنین...
-بازی کردن با احساست...این چه حرفیه که میزنین...
-چشم شما باید همسرتونو ببینه الان هم بیش از حد با من حرف بزنین ایشون ناراحت میشن...
-چی!!؟؟؟همسر؟؟؟؟؟؟
-خواهشا مزاحم زندگی من نشید...کنار همسرتون خوش باشید...
راهمو کج کردم و رفتم دووید اومد جلومو گرفت و گفت:
-کدوووم همسر زهرا خانم؟؟؟من اصلا ازدواج نکردم...
ابروهامو توهم فرو بردم و گفتم:
-ازدواج نکردین...؟؟؟
-نه من اصلا نمیفهمم چی میگین...
-ولی هانیه به من گفت شما ازدواج کردین اونم یک سال پیش...
چنگ زد توی موهاش...با حالت عصبی گفت:
-بیایین بریم یه جایی بشینیم من همه چیز رو توضیح بدم اینجا نمیشه حرف زد...
اخم کردم و گفتم:
-لطفا حد خودتونو نگه دارین...هرچی باشه شما با انتقام رفتین...
بعد هم راهمو کج کردم...
دوباره اومد سمتم...وگفت:
-زهرا خانم رنج و عذاب های شما رو من هم داشتم بیایین انکار نکنیم...این غرور من و شماست که اینهمه مدت باعث عذابمون شده...
ایستادم...
علی بغض کردو گفت:
-زهرا خانم...خواهش میکنم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊ
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
@witness