eitaa logo
°•|از چادرم تــــــا شهـــادت|•°
472 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
67 فایل
بیو❤︎ خاطرات شهیدانه📚 شهدایے های زیبا✨ همسنگرمون🤞🏻💎 @TOLOU_313 گوش شنوا✨👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16349894129995 لفت!؟ پنجاه صلوات رفیق🥲 کپی؟! واجب☺️ هدف شادی دل امام زمانمونه!!! زشته حرام باشه رفیق!❥
مشاهده در ایتا
دانلود
•☔️° . اِی اِنْـتِـهــٰاي آرِزویِ مــَــنــْـ💛🌱 . . @Witness
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فردا تولد سردارمونه😍😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زمانی که ابوبکر بغدادی خودش و بعنوان خلیفه بر بلاد اسلامی معرفی کرد و سخنرانی کرد و دستور حمله و تصرف عراق و سوریه را داد سخنی تامل برانگیز بر زبان ملعونش گفت و ان اینکه من اگر بر بلاد اسلامی مسلط بشم اشتباه یزید رو مرتکب نمی شم که حسین ابن علی رو بکشم و خواهرش زینب و زنده بگذارم تا حماسه ای جدید خلق کند من اگر مسلط بشم مردان رو می کشم و زنان و برده می کنم و سر می برم تا نامی از شیعه نماند که دوباره رشد کند آری دشمن امروز در صدد نابودی تفکر حضرت زینب سلام الله علیها است آری اگر زینب نبود انقلاب کربلا تمام می شد امروز سخت است و سخت تر از کربلا امروز کار زینبی سخت است و تفکر و حماسه زینبی سخت تر امروز دشمن نه یک یزید بلکه هزاران یزید و ان هم در لباس دین است امروز اول دشمن زینب و داره نابود می کند بعد حسین و سر ببرد دوستان ما الان کجای این قصه ایم
🌸🔹🌸🔹🌸🔹🌸🔹🌸🔹🌸 خاطره کوتاه 🔹گریه پدر چند روزی به آمدن عید مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثراً به شهرها و شهرستان های خودشان رفته و یا گرفتار کارهای عید بودند. اما استاد بدون هیچ تاخیری سر کلاس آمد و شروع به درس دادن کرد. کلاس رو به پایان بود که یکی از شاگردان خیلی آرام گفت: «استاد آخر سال است؛ دیگر بس است!» استاد هم دستی به سر خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همینطور که آنرا روی میز می گذاشت گفت:«حالا که تونستید من را از درس دادن بیاندازید، بگذارید خاطره ای را برایتان تعریف کنم: حدوداً 21 یا 22 ساله بودم، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند، با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دستهایی که هر وقت آنها را می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم. کاری که هیچ وقت اجازه به خود ندادم با پدرم بکنم! اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام، بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم. استاد قدری بغض کرد و ادامه داد: نمی دانم شما شاگردان هم به این پی برده اید که هر پدر و مادری بوی خاصّ خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینی‌ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم. اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها، هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم. جز یکبار، آن هم نه به صورت مستقیم. نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیاورم.از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق هق گریه مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم. استاد حالا خودش هم گریه می کرد. پدرم بود! مادرم هم او را آرام می کرد، می گفت: آقا! خدا بزرگ است، خدا نمی گذارد ما پیش بچه ها کوچک شویم! فوقش به بچه ها عیدی نمی دیم. اما پدرم گفت: خانم! نوه های ما، در تهران بزرگ شده اند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما...حالا دیگر ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های پدر را از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه (به عنوان حقوق معلمی) گرفته بودم، روی گیوه های پدرم گذاشتم و خم شدم و گیوه های پر از خاکی را که هر روز در زمین زراعی همراه بابا بود بوسیدم. آن سال، همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی، با لفظ "عمو" و "دایی" خطابم می کردند.‌ پدر به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد؛ 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی به مادر داد. اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم فروردین، که رفتم سر کلاس.بعد از کلاس، آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم به اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ کهنه گوشه اتاقش درآورد و به من داد. گفتم: این چیست؟ گفت: "باز کنید؛ می فهمید". باز کردم، 900 تومان پول نقد بود! گفتم: این برای چیست؟ گفت: "از مرکز آمده. در این چند ماه که شما اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند، برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند." راستش نمی دانستم که این چه معنی می تواند داشته باشد؟! فقط در آن موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم: این باید 1000 تومان باشد، نه 900 تومان! مدیر گفت: از کجا می دانی؟ کسی به شما چیزی گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین. در هر صورت، مدیر گفت که از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد.‌ روز بعد، همین که رفتم اتاق معلمان تا آماده بشوم برای رفتن به کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتن شما استعلام کردم، درست گفتی! هزار تومان بوده نه نهصد تومان! آن کسی که بسته را آورده صد تومان آن را برداشته بود، که خودم رفتم از او گرفتم؛ اما برای دادنش یک شرط دارم... گفتم: "چه شرطی؟" گفت: بگو ببینم، از کجا این را می دانستی؟! گفتم: هیچ شنیده ای که خدا 10 برابر عمل نیکوکاران، به آن ها پاداش می دهد؟! (مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها – قرآن کریم، سوره انعام، آیه160) رفتار ما با پدر و مادرمان سرمشق رفتار فرزندانمان خواهد بود. 💐 خاطره ای از استاد شفیعی کدکنی💐 شادی روح پدران و مادرانی ک در کنارمان نیستند صلوات🌸🍃
منبر کوتاه🌈 بعضی از گناهان مثل نفت هستند و بعضی‌ها هم مثل بنزین..! قرآن درباره گناه‌های نفتی میگه 👈«انجامش ندین» درباره گناه‌های بنزینی میگه 👈«نزدیکش هم نشید» ' لاتقربوا ' چون بنزین، بر خلاف نفت از دور هم آتیش میگیره. رابطه با نامحرم و شهوت جز گناهان بنزینیه و شیطان قسم خورده هرجا زن و مردی تنها باشن، نفر سومش
°•|از چادرم تــــــا شهـــادت|•°
فردا تولد سردارمونه😍😍😍
تولدشون با شهادت حضرت زینب سلام الله علیها یکیه😭 دوروز بعداز ولادت حضرت زینب هم به شهادت رسیدن معلومه عمه جان حسابی ایشون رو خریدن😭
👁️‍🗨️ 🌸🍃🌸 حرم حضرت زینب(س) عجب حال وهوایی دارد سوریه.. فیض شهــادت چه صفایی دارد بنویسید ‌به‌روی‌کفن‌ آن ‌شهدا چقدرعمــه‌ی سادات فدایـ️ـی دارد.
یا زهرا: 🌸 🐦 💞 گنجشکی با عجله و با تمام توان به آتش نزدیک می‌شد و برمی‌گشت‌! پرسیدند : چه می‌کنی؟ پاسخ داد: در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می‌کنم و آن را روی آتش می‌ریزم… گفتند: حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می‌آوری بسیار زیاد است و این آب فایده‌ای ندارد. گفت: شاید نتوانم آتش را خاموش کنم، اما آن هنگام که خدا می‌پرسد: زمانی که دوستت در آتش می‌سوخت تو چه کردی؟ پاسخ می‌دهم: هر آنچه از من بر می‌آمد! •°|🦋🍃|°
یه جاهایی باید بگی:🙃 خدایا! من هیچی نمیگم هرچی خودت دوس داری نصیبم کن اصلاً تو انتخاب کنی قشنگ‌تره..:)♥️
مارا بنویسید فداے سر زینب...♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رجز که میخواندند؛ لشکر بهم میریخت..... برای معرفی فقط به اسم پدر اکتفا نمیکردند. ... میگفتن اَنا محمد ابن زینب بنت علی ابن ابی طالب.... اَنا عون ابن زینب بنت علی ابن ابیطالب. .. باید هم همینطور میگفتند. ... اسمِ "زینب" کم چیزی نبود برای یک لشکر.... .😭☔️. @Witness
زِینب(س)ِ کوچه نرفته ؛ تا سَرِ بازار رفت...💔 .😭☔️. @Witness
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕯 🕯بازهم روضه‌ زینب، همه جا ریخت بهم...!! 🕯حال و روز همه‌ اهل سما ریخت بهم...!! 🕯بازهم پیرهنے را به سر و روش کشید...!! 🕯گریه‌هایش همه‌ مرثیه را ریخت بهم...!! 🏴 وفات حضرت زینب ڪبری (س) را محضر امام عصر عج تسلیت عرض میڪنیم. ڪاربرای‌امام‌زمانم خســتگےنداره🕯👇 @Witness
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••• [اینּ خط و اینּ نشان،بہ نخِ معجرت قسم دیگـر زنے شـبـیہ تو پیدا نمےشـود...] ••• 💔 🕊 @Witness