eitaa logo
°•|از چادرم تــــــا شهـــادت|•°
473 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
67 فایل
بیو❤︎ خاطرات شهیدانه📚 شهدایے های زیبا✨ همسنگرمون🤞🏻💎 @TOLOU_313 گوش شنوا✨👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16349894129995 لفت!؟ پنجاه صلوات رفیق🥲 کپی؟! واجب☺️ هدف شادی دل امام زمانمونه!!! زشته حرام باشه رفیق!❥
مشاهده در ایتا
دانلود
💌📿… هروقت که دستت از همه جاکوتاه شدبگو: |وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَے اللَّه إِنَّ اللَّهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَادِ| کارم رابه خدا می سپارم خداوندبینای به بندگان است... [💛 @Witness
✨ حآج حسین یکتآ: توصیه میکنم جوان‌ها اگر بخواهند از دستِ شیطان راحت شوند ••|عشق به شهادت|•• رآ در وجود خود زنده نگه دارند... بقولِ شهید حاج امینی خُدایا بسیآر عاشقم کن...🙃❤️ 🌙🌸🥀📿 @Witness
تنها برای تو مینویــــ📝ــسم... بانو... برای تویی که برگزیده ای☝️💎 برای توووووویی که خنکای نسیـــ🌬م بهشت را😊 به خوشی های دنیوی نفروخته ای...😍 برای تویی که طلـــ🌞ــوع آفتاب فرج را😇 مژده میدهییییییی به دلت... و تنها دلخوشی ات ... و رضایت پروردگارت🙏 تنها برای تو مینویـــ📝ــسم ای بانوی چـــ⚫️ــادری ...😍 تویی که معـــنای عشــ💜ــق را فهمیده ای🌻 تویی که عشـــ💜ــق آسمــ🌌ــانیت... و دستــان🙌 نجیـــب ات... امانت میدانی و به دست هر کس نمیسپاری✌️ گوارای وجودت باد آرامـــش آسمان...🌙 💎به راستی که چـــ⚫️ــادر... آرامشی🙌 میدهد...هم قد آسمان...🌙⭐️🌟 و هم تراز خوابیدن روی شبـــ💧ـنم های چمن زار...☘☘🌿 بانــوی چادری مواظب قلبت باش❤️ تو برگــ👑ـزیده ای... تو انتخاب شده ای...از آسمان🌌 که باری دیگر💐 علمـــــدار باشی...لواء زینب (س) را...❤️🍃😊 @Witness
🕊 نه تو می مانی نه اندوه و نه هیچ یک از مردم این آبادی به حباب نگران لب یک رود قسم و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت غصه هم خواهد رفت.. @Witness
•• ••🌻•• •• ﴿ جواب نامہ مارا نمے دهد دلبَر🎈 خــدا ڪندڪہ ڪسےتَحْبِسُ الدُّعانشود☔️🕸﴾ ••• +بیت از ✨🌱|•° @Witness
💢پیام جالب نیروی جهادی از ضدعفونی ماشین های زیاد در جاده قرار بود در خانه بمانیم! ارسالی مخاطبین @Witness
دلنوشته یک جوان عراقی.... وقتی دست سلیمانی قطع شد، یک ماه بعد دست دادن برای کل عالم ممنوع شد. @Witness
حدیث نور💫💫💫💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
「🌙🌱•°° • . هَمہ هسٺنـد امـٰا من ؛ یک نیسٺِ بزرگ دارم :)💛 @Witness
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[←💚 ❄🎈→] شوق طاعت: الهی دلی ده که شوق طاعت افزون کند و توفیق طاعتی ده که بهشت رهنمون کند🤲💫💖 (خواجه عبدالله انصاری) @Witness
🌱 امیرالمؤمنین‹ع› ميفرمایند: [••در فـریـب آرزوها🎐 عـمـرها بـہ پـایـان مے رسـد••] @Witness
‏آیا آن کسے که موجودات را آفرید از حالِ آنهـا آگاه نیسـت...؟! +سوره‌ملک۲۴🌱 ♥️ 🌱🌸 .💚. @Witness
➣| اگــر تیــردشمن جسم‌ شهـدا را شکافت تیر بدحجابی قلب آنها را میدرد....!!!! @Witness
|♥🍃🌹| امام‌علـــے(ع) :  دانا كسى است كه قدر خويش شناسد،و در نادانىِ آدمى همين بس كه ارزش خود نداند. @Witness
ملتي كـه شــهــادت را آرزو دارد پــيروز است.⁦♥️⁩✨ (ره) @Witness
روز جمهوری اسلامی ایران مبارڪ✌️🇮🇷
○•°‌♡ ‌•‌|📙|•• ‌ھرگاه‌آدمے‌گامے‌بہ‌سۆے‌|خُـدآ|بردارد،|خُدآ‌|بیش‌از‌ تعدادِ‌سنگریزه‌ھاے‌جھاݩ‌بہ‌سۆے‌اِنساݩ‌گام‌برمے‌دارد! ــــــــــ 🌱✨ــــــــــ : 📚-نباشید! @Witness
سلام دوستان🌸 وقت بخیر! عزیزان متوجه هستید که ی مدت هست فعالیت کانال کم شده و ما به ادمین کمکی نیار مندیم! دوستانی که تجربه دارند و همچنین تمایل به آیدی زیر مراجعه کنید! @zakipoor313
بعد از خوردن شام. با صدای پیامک گوشی‌ام از روی کانتر برش داشتم و به خیال این که آرش است به اتاقم رفتم. ولی با دیدن پیام فریدون شوکه شدم. دوباره استرس به سراغم آمد. فریدون نوشته بود: –سزای این کارت رو میبینی، حالا دیگه واسه من بزن بهادر می‌فرستی؟ آرش جونت خبر داره که از این بزن بهادرا تو آستینت داری خانم متحجر؟ حرفهایش عصبانی‌ام کرد، خواستم برایش بنویسم، بهتر است به آرش قضیه را بگوید تا او بهتر بشناسدش. ولی یادم آمد که زهرا خانم گفته بود نباید مدرکی دستش بدهم. باید با یکی حرف میزدم. از حرفهایش ترس به جانم افتاده بود. احساس بی امنی و تنهایی می‌کردم. به زهرا خانم زنگ زدم و موضوع را گفتم. او جواب داد: –راحیل جان الان شوهرم خونس نمیشه برم پایین به کمیل بگم، اخه هی میخواد پرس و جو کنه. الان بهش پیام میدم، خودش بهت زنگ بزنه. –نه، نه، نمیخواد، ببخشید مزاحم شدم. اصلا حواسم نبود. الان قطع میکنم. –نه بابا، عیبی نداره، شوهر من یه کم حساسه. تو اصلا نگران نباش. بهت گفتم بسپر به من دیگه، فقط یه وقت چیزی براش ننویسی بفرستی. صبر کن از کمیل بپرسم بعد. –باشه. دستتون درد نکنه. بعد فوری تماس را قطع کردم. بعد از چند دقیقه شماره‌ی کمیل روی گوشی‌ام افتاد. –الو. سلام. –سلام خانم رحمانی. زهرا پیام داد بهتون زنگ بزنم، اتفاقی افتاده؟ –راستش فریدون پیام داده. بابت اون روز یه سری حرفهای بی ربط نوشته، ببخشید که اون روز شما رو انداختم تو زحمت. –نه، اصلا زحمتی نبود. لطفا پیامای اون مردک رو برای من بفرستید. جوابش رو هم ندید. گوشیتون رو هم خاموش کنید تا اذیت نشید. اصلا نگران نباشید، هیچ کاری نمیتونه بکنه. –چند روز بیشتر به چهلم کیارش نمانده بود. پیام دادنهای آرش روتین شده بود. تقریبا چهار روزی میشد که آرش زنگ نزده بود و به پیام دادنهای هنگام اذان صبح اکتفا کرده بود، گاهی حتی با صدای اذان ظهر و مغرب هم ناخوداگاه دستم به طرف گوشی‌ام می‌رفت، انگار شرطی شده بودم. روزی آرش را به خاطر این موضوع سرزنش کردم ، ولی حالا خودم هم درگیرش شده بودم. از خودم خجالت می‌کشیدم. امروز زهرا خانم زنگ زده بود و اصرار کرد که به خانه‌شان بروم. حالا دیگر ریحانه بهانه‌ایی شده بود برای هردویمان که ساعتی کنار هم بنشینیم و درد‌و دل کنیم و خبرهای جدید را رد و بدل کنیم. با این که از من خیلی بزرگتر بود اما دوست خوبی برایم شده بود. ریحانه حرف زدنش بهتر شده بودو روان‌تر حرف میزد. موقع برگشتن به خانه خواستم به آرش زنگ بزنم ولی غرورم اجازه نداد. احساس مزاحمت کردم، شاید هم کمی آویزان بودن. ما که محرم نبودیم. حتما الان سرش گرم کارهای برادر زاده‌اش است و یک پایش بیمارستان است یک پایش خانه. اصلا یاد من هست که بخواهد زنگ بزند. نتیجه‌ی پرورش دادن این فکرها شد بغض و دلتنگی، با چاشنی حسادت. یاد حرف مادر افتادم که همیشه می‌گوید فکر منفی را باید در نطفه خفه کرد، وگرنه به مار بزرگی تبدیل می‌شود و خودمان را می‌بلعد. شب موقع خواب، وقتی اسرا وارد اتاق شد که بخوابد، به اتاق مادر رفتم. مادر هندزفری در گوشش بود. درازکشیده بودو به سقف چشم دوخته بود. بادیدن من بلندشد نشست وبالشتش را چسباند به دیوار و تکیه زد و با لبخندگفت: –بیا اینجا بشین، (اشاره کردبه تشکش کنارخودش) خودم را کنارش جادادم. –چی گوش می کنید؟ هندزفری را در گوشم گذاشت. سخنرانی بود. هندزفری را از گوشم درآوردم. –خوب از وقتتون استفاده می کنیدا... او هم هندرفری را از گوشش درآورد. – وقتمون خیلی کمه، برای فهمیدن، نباید هدرش بدیم. لبخندی زدم و گفتم: –یاد اون قصیه‌ی" آب هست ولی کم است" افتادم. مادر آهی کشید. –نه "آب هست، ولی وِل است. "ما مشکل آب نداریم. راستی پیش ریحانه بودی، حالش خوب بود؟ –خوبه، از وقتی بهش سرمیزنم دیگه تب نکرده، خیلی سرحال بود، کلی باهم بازی کردیم. –دیگه چه خبر؟ می دانستم منظورش خبر از آرش است. – چند روزه زنگ نزده، فقط پیام داده. خواستم امروز بهش زنگ بزنم ولی...مکثی کردم و ادامه دادم: –نزدم. نمیخوام دیگه تا اون زنگ نزده بهش زنگ بزنم. فکر می‌کنم اینجوری بهتره. راستش امروز فکر این که الان داره به مژگان و بچش میرسه داشت دیونم می‌کرد. –مادر کمی جابه‌جا شد. –بالاخره اون بچه‌ی برادرشه، چه تو بخوای چه نخوای همیشه همینطور خواهد بود. الان مژگان آرش رو پشتیبان خودش میدونه. بغض کردم و گفتم: –نه مامان، مژگان اگه بخواد میتونه بمونه‌خونه‌ی خودش، فوقش مادر میرفت پیشش. اون از عمد میاد میمونه پیش اینا. –به هر حال تو الان با توجه به این شرایط باید برای زندگیت تصمیم بگیری. –من می‌تونم آرش رو مجبور کنم خانوادش رو رها کنه و بریم مستقل زندگی کنیم و کاری هم به کار اونا نداشته باشه. ولی دلم برای مادرش می‌سوزه، اگه ما این کار رو کنیم حتما آسیب می‌بینه، حتی دلم واسه اون بچه هم میسوزه، آرش خیلی دوسش داره. ✍ @Wi