eitaa logo
°•|از چادرم تــــــا شهـــادت|•°
474 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
67 فایل
بیو❤︎ خاطرات شهیدانه📚 شهدایے های زیبا✨ همسنگرمون🤞🏻💎 @TOLOU_313 گوش شنوا✨👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16349894129995 لفت!؟ پنجاه صلوات رفیق🥲 کپی؟! واجب☺️ هدف شادی دل امام زمانمونه!!! زشته حرام باشه رفیق!❥
مشاهده در ایتا
دانلود
روز های اول انقلاب گذشت سختی های زیادی داشتیم ☝️ نبود نفت، در گیری های ضد انقلاب، ترور ها و .... نمی دونید چه ایامی بود خوشحال بودیم که این روزها می گذره و اوضاع بهتر می شه مدتی گذشت تا اینکه جنگ شروع شد با اینکه یک لحظه تحمل دوری بچه هارو نداشتم، اما بخاطر خدا اجازه دادم که به جبهه برند 😭 خیلی سخت بود ، خصوصا برای من ... اما تحمل کردم و توکل کردم به خدا بچه هام یکی یکی رفتند 😔 روزهایی بود که یک پسرم مفقود و چهار پسرم هم زمان در جبهه حضور داشتند خلاصه اینکه شش پسر من در طول دوران دفاع مقدس به طور مستمر در جبهه بودند ✋ یادمه که هر بار بچه ها می رفتند براشون آش پشت پا درست می کردم مدتی بود که حساب کردم هر هفته دوبار آش درست کرده بودم همسایه ها اعتراض می کردند که سیده خانم، چه خبره ؟ 😳 گفتم : باور کنید هر آش که پختم پشت پای یکی از بچه ها بود جواد میاد، جمال می ره، کمال میاد جابر می ره ... بعضی بچه ها چند روز به مرخصی می اومدند و دوباره می رفتند 😞 بچه ها یکی یکی می رفتند و میومدند. همیشه سینی آب و قرآن دستم بود و اونها رو بدرقه می کردم روزها گذشت تا اینکه کمال در یکی از عملیات ها به شدت مجروح شد با هلی کوپتر به یکی از شهرها بردنش وقتی رفتم ملاقاتش پارچه سفیدی روی بدنش انداخته بودند تا من زخم هاشو نبینم 😧 اما در همون حال مردم و زنده شدم جراحت کمال شدید بود ، خواست خدا بود که زنده مونده بود 😔✋ ولی با همه مجروحیت و مدت ها بستری شدن در بیمارستان ، هیچوقت به دنبال درصد جانبازی و ... نرفت. می گفت ما برای این چیزا جبهه نرفتیم پسر دیگرم جلال هم اواخر جنگ توی حلبچه مجروح شد یادمه اون ایام همسایه ها می گفتند خدا نکنه برای بچه های سیده خانم اتفاقی بیفته، چون اینطوری که به بچه هاش وابسته اس زنده نمی مونه همه می دونستند من طاقت دوری فرزندم رو ندارم 😭 اما به همه می گفتم : بچه های من از بچه های امام حسین ( علیه السلام ) عزیز تر نیستند آقا همه ی بچه هاش رو برای خدا هدیه کرد. ☝️ 🕊 ❤️🕊 @Witness
روز های اول انقلاب گذشت سختی های زیادی داشتیم ☝️ نبود نفت، در گیری های ضد انقلاب، ترور ها و .... نمی دونید چه ایامی بود خوشحال بودیم که این روزها می گذره و اوضاع بهتر می شه مدتی گذشت تا اینکه جنگ شروع شد با اینکه یک لحظه تحمل دوری بچه هارو نداشتم، اما بخاطر خدا اجازه دادم که به جبهه برند 😭 خیلی سخت بود ، خصوصا برای من ... اما تحمل کردم و توکل کردم به خدا بچه هام یکی یکی رفتند 😔 روزهایی بود که یک پسرم مفقود و چهار پسرم هم زمان در جبهه حضور داشتند خلاصه اینکه شش پسر من در طول دوران دفاع مقدس به طور مستمر در جبهه بودند ✋ یادمه که هر بار بچه ها می رفتند براشون آش پشت پا درست می کردم مدتی بود که حساب کردم هر هفته دوبار آش درست کرده بودم همسایه ها اعتراض می کردند که سیده خانم، چه خبره ؟ 😳 گفتم : باور کنید هر آش که پختم پشت پای یکی از بچه ها بود جواد میاد، جمال می ره، کمال میاد جابر می ره ... بعضی بچه ها چند روز به مرخصی می اومدند و دوباره می رفتند 😞 بچه ها یکی یکی می رفتند و میومدند. همیشه سینی آب و قرآن دستم بود و اونها رو بدرقه می کردم روزها گذشت تا اینکه کمال در یکی از عملیات ها به شدت مجروح شد با هلی کوپتر به یکی از شهرها بردنش وقتی رفتم ملاقاتش پارچه سفیدی روی بدنش انداخته بودند تا من زخم هاشو نبینم 😧 اما در همون حال مردم و زنده شدم جراحت کمال شدید بود ، خواست خدا بود که زنده مونده بود 😔✋ ولی با همه مجروحیت و مدت ها بستری شدن در بیمارستان ، هیچوقت به دنبال درصد جانبازی و ... نرفت. می گفت ما برای این چیزا جبهه نرفتیم پسر دیگرم جلال هم اواخر جنگ توی حلبچه مجروح شد یادمه اون ایام همسایه ها می گفتند خدا نکنه برای بچه های سیده خانم اتفاقی بیفته، چون اینطوری که به بچه هاش وابسته اس زنده نمی مونه همه می دونستند من طاقت دوری فرزندم رو ندارم 😭 اما به همه می گفتم : بچه های من از بچه های امام حسین ( علیه السلام ) عزیز تر نیستند آقا همه ی بچه هاش رو برای خدا هدیه کرد. ☝️ 🕊 ❤️🕊 @Witness
روز های اول انقلاب گذشت سختی های زیادی داشتیم ☝️ نبود نفت، در گیری های ضد انقلاب، ترور ها و .... نمی دونید چه ایامی بود خوشحال بودیم که این روزها می گذره و اوضاع بهتر می شه مدتی گذشت تا اینکه جنگ شروع شد با اینکه یک لحظه تحمل دوری بچه هارو نداشتم، اما بخاطر خدا اجازه دادم که به جبهه برند 😭 خیلی سخت بود ، خصوصا برای من ... اما تحمل کردم و توکل کردم به خدا بچه هام یکی یکی رفتند 😔 روزهایی بود که یک پسرم مفقود و چهار پسرم هم زمان در جبهه حضور داشتند خلاصه اینکه شش پسر من در طول دوران دفاع مقدس به طور مستمر در جبهه بودند ✋ یادمه که هر بار بچه ها می رفتند براشون آش پشت پا درست می کردم مدتی بود که حساب کردم هر هفته دوبار آش درست کرده بودم همسایه ها اعتراض می کردند که سیده خانم، چه خبره ؟ 😳 گفتم : باور کنید هر آش که پختم پشت پای یکی از بچه ها بود جواد میاد، جمال می ره، کمال میاد جابر می ره ... بعضی بچه ها چند روز به مرخصی می اومدند و دوباره می رفتند 😞 بچه ها یکی یکی می رفتند و میومدند. همیشه سینی آب و قرآن دستم بود و اونها رو بدرقه می کردم روزها گذشت تا اینکه کمال در یکی از عملیات ها به شدت مجروح شد با هلی کوپتر به یکی از شهرها بردنش وقتی رفتم ملاقاتش پارچه سفیدی روی بدنش انداخته بودند تا من زخم هاشو نبینم 😧 اما در همون حال مردم و زنده شدم جراحت کمال شدید بود ، خواست خدا بود که زنده مونده بود 😔✋ ولی با همه مجروحیت و مدت ها بستری شدن در بیمارستان ، هیچوقت به دنبال درصد جانبازی و ... نرفت. می گفت ما برای این چیزا جبهه نرفتیم پسر دیگرم جلال هم اواخر جنگ توی حلبچه مجروح شد یادمه اون ایام همسایه ها می گفتند خدا نکنه برای بچه های سیده خانم اتفاقی بیفته، چون اینطوری که به بچه هاش وابسته اس زنده نمی مونه همه می دونستند من طاقت دوری فرزندم رو ندارم 😭 اما به همه می گفتم : بچه های من از بچه های امام حسین ( علیه السلام ) عزیز تر نیستند آقا همه ی بچه هاش رو برای خدا هدیه کرد. ☝️ 🕊 ❤️🕊 @Witness
روز های اول انقلاب گذشت سختی های زیادی داشتیم ☝️ نبود نفت، در گیری های ضد انقلاب، ترور ها و .... نمی دونید چه ایامی بود خوشحال بودیم که این روزها می گذره و اوضاع بهتر می شه مدتی گذشت تا اینکه جنگ شروع شد با اینکه یک لحظه تحمل دوری بچه هارو نداشتم، اما بخاطر خدا اجازه دادم که به جبهه برند 😭 خیلی سخت بود ، خصوصا برای من ... اما تحمل کردم و توکل کردم به خدا بچه هام یکی یکی رفتند 😔 روزهایی بود که یک پسرم مفقود و چهار پسرم هم زمان در جبهه حضور داشتند خلاصه اینکه شش پسر من در طول دوران دفاع مقدس به طور مستمر در جبهه بودند ✋ یادمه که هر بار بچه ها می رفتند براشون آش پشت پا درست می کردم مدتی بود که حساب کردم هر هفته دوبار آش درست کرده بودم همسایه ها اعتراض می کردند که سیده خانم، چه خبره ؟ 😳 گفتم : باور کنید هر آش که پختم پشت پای یکی از بچه ها بود جواد میاد، جمال می ره، کمال میاد جابر می ره ... بعضی بچه ها چند روز به مرخصی می اومدند و دوباره می رفتند 😞 بچه ها یکی یکی می رفتند و میومدند. همیشه سینی آب و قرآن دستم بود و اونها رو بدرقه می کردم روزها گذشت تا اینکه کمال در یکی از عملیات ها به شدت مجروح شد با هلی کوپتر به یکی از شهرها بردنش وقتی رفتم ملاقاتش پارچه سفیدی روی بدنش انداخته بودند تا من زخم هاشو نبینم 😧 اما در همون حال مردم و زنده شدم جراحت کمال شدید بود ، خواست خدا بود که زنده مونده بود 😔✋ ولی با همه مجروحیت و مدت ها بستری شدن در بیمارستان ، هیچوقت به دنبال درصد جانبازی و ... نرفت. می گفت ما برای این چیزا جبهه نرفتیم پسر دیگرم جلال هم اواخر جنگ توی حلبچه مجروح شد یادمه اون ایام همسایه ها می گفتند خدا نکنه برای بچه های سیده خانم اتفاقی بیفته، چون اینطوری که به بچه هاش وابسته اس زنده نمی مونه همه می دونستند من طاقت دوری فرزندم رو ندارم 😭 اما به همه می گفتم : بچه های من از بچه های امام حسین ( علیه السلام ) عزیز تر نیستند آقا همه ی بچه هاش رو برای خدا هدیه کرد. ☝️ 🕊 ❤️🕊 @Witness
روز های اول انقلاب گذشت سختی های زیادی داشتیم ☝️ نبود نفت، در گیری های ضد انقلاب، ترور ها و .... نمی دونید چه ایامی بود خوشحال بودیم که این روزها می گذره و اوضاع بهتر می شه مدتی گذشت تا اینکه جنگ شروع شد با اینکه یک لحظه تحمل دوری بچه هارو نداشتم، اما بخاطر خدا اجازه دادم که به جبهه برند 😭 خیلی سخت بود ، خصوصا برای من ... اما تحمل کردم و توکل کردم به خدا بچه هام یکی یکی رفتند 😔 روزهایی بود که یک پسرم مفقود و چهار پسرم هم زمان در جبهه حضور داشتند خلاصه اینکه شش پسر من در طول دوران دفاع مقدس به طور مستمر در جبهه بودند ✋ یادمه که هر بار بچه ها می رفتند براشون آش پشت پا درست می کردم مدتی بود که حساب کردم هر هفته دوبار آش درست کرده بودم همسایه ها اعتراض می کردند که سیده خانم، چه خبره ؟ 😳 گفتم : باور کنید هر آش که پختم پشت پای یکی از بچه ها بود جواد میاد، جمال می ره، کمال میاد جابر می ره ... بعضی بچه ها چند روز به مرخصی می اومدند و دوباره می رفتند 😞 بچه ها یکی یکی می رفتند و میومدند. همیشه سینی آب و قرآن دستم بود و اونها رو بدرقه می کردم روزها گذشت تا اینکه کمال در یکی از عملیات ها به شدت مجروح شد با هلی کوپتر به یکی از شهرها بردنش وقتی رفتم ملاقاتش پارچه سفیدی روی بدنش انداخته بودند تا من زخم هاشو نبینم 😧 اما در همون حال مردم و زنده شدم جراحت کمال شدید بود ، خواست خدا بود که زنده مونده بود 😔✋ ولی با همه مجروحیت و مدت ها بستری شدن در بیمارستان ، هیچوقت به دنبال درصد جانبازی و ... نرفت. می گفت ما برای این چیزا جبهه نرفتیم پسر دیگرم جلال هم اواخر جنگ توی حلبچه مجروح شد یادمه اون ایام همسایه ها می گفتند خدا نکنه برای بچه های سیده خانم اتفاقی بیفته، چون اینطوری که به بچه هاش وابسته اس زنده نمی مونه همه می دونستند من طاقت دوری فرزندم رو ندارم 😭 اما به همه می گفتم : بچه های من از بچه های امام حسین ( علیه السلام ) عزیز تر نیستند آقا همه ی بچه هاش رو برای خدا هدیه کرد. ☝️ 🕊 ❤️🕊 @Witness